ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

من لیلا و تو شیرین

<p>&nbsp;پونه. م و تارا. الف ـ&nbsp;باید از جایی شروع کرد؛ باید تکه&zwnj;ها را به هم چسباند و اندام&zwnj;واره هستی&zwnj;بخش را به زندگی دعوت کرد، باید از اندام&zwnj;های در خود فرو رفته به همه&zwnj;چیز و حتی به خود مظنون، خواست تا به پوست دیگری دست بکشند و این شاید بتواند آن<span dir="LTR">&zwnj;</span>ها را از کشیدن دیوار به دور خود باز دارد.</p> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <!--break--> <div dir="RTL">روایت &quot;من لیلا و تو شیرین&quot;، فقط ماجرای زندگی دو لزبین نیست که باهم در مورد مسائلی صحبت می<span dir="LTR">&zwnj;</span>کنند که اغلب برای هر زوج یا همجنسگرایی جای سئوال دارد. پونه و تارا مخاطب خود را دعوت به خوانشی صمیمی&zwnj;تر و زنده&zwnj;تر از انسانی در قامت یک همجنسگرا می<span dir="LTR">&zwnj;</span>کنند تا آن دیگری که اکثریت دگرجنسگرا او را از انبوهی از وهم، تضاد، خشم و هزاران چیز دیگر برساخته است، برای همان اکثریت ملموس<span dir="LTR">&zwnj;</span>تر شود و پوست و گوشت و استخوانش را حس کند و با تمام حس<span dir="LTR">&zwnj;</span>هایش عجین شود. از سوی دیگر، دیدار با یک همجنسگرا به واسطه<span dir="LTR">&zwnj;</span> رسانه و ادبیات، برای خود جماعت همجنسگرایان نیز از آن&zwnj;جهت خالی از لطف نیست که خود را در جایی دیگر و در فاصله می&zwnj;توانند ببینند و این شاید گشایشی در جهت مطالعه خویشتن باشد.</div> <div dir="RTL"><a target="_blank" href="http://www.zamahang.com/podcast/2010/20120331_Degarbash_LesbianLove_Pouneh.mp3" rel="noopener"><img width="273" height="31" alt="" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/musicicon.jpg" /></a><b><span dir="RTL"><br clear="all" /> </span></b></div> <div><b>&nbsp;</b></div> <div align="center" dir="RTL"><b>برخورد نزدیک از جنس دیگر</b></div> <div align="center" dir="RTL"><b>&nbsp;</b></div> <div dir="RTL"><i>مهارت جفت&zwnj;یابی شاید همان چیزی باشد که هر فرد برای پیدا کردن فرد دلخواه خود به&zwnj;منظور شراکت در زندگی به آن احتیاج دارد، ولی بیش و پیش از آن، هرکسی باید خود را بشناسد و نسبت به وجود و حضور خود آگاه باشد تا آنوقت بداند چگونه انسانی می&zwnj;تواند در کنار او باشد و زندگی را بهتر و شادتر کند. شاید شناخت فردی دقیق و آگاهی از نیازها، خواسته&zwnj;ها و هر آنچه یک فرد انسانی باید در مورد خود بداند، نخستین گام برای یافتن جفت مورد نظر و دلخواه باشد.</i></div> <div dir="RTL"><i>&nbsp;</i></div> <div dir="RTL"><i>شناخت خود و اشراف به چیستی وجودی فردی، در افراد همجنسگرا پیچیده&zwnj;تر، سخت&zwnj;تر و طولانی&zwnj;تر می&zwnj;شود. از آنجایی که مسائل جنسی در جامعه ما در پرده جریان دارند و هنوز هم تابو محسوب می&zwnj;شوند، پرداختن به دانش و آموزش&zwnj;های جنسی در مورد اقلیت&zwnj;های جنسی در این جامعه هیچ جایی نخواهد داشت. شاید اگر ما دارای توانایی فردی و آموزش مناسب نباشیم، فقط شانس بتواند زوج ایده&zwnj;آ&zwnj;ل&zwnj;مان را در کنارمان قرار دهد، ولی مطمئن باشید که شانس فقط یک احتمال خیلی خیلی ضعیف است.</i></div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">من و همراهم بدشانس نبودیم، یعنی بدبیاری خاصی را تجربه نکرده بودیم، ولی من فکر می&zwnj;کنم دقت و صبر ما در انتخاب بود که این شانس را به ما داد تا حالا کنار هم باشیم. زندگی هنوز هم سختی&zwnj;های خودش را دارد، ولی حالا که کنار هم هستیم و خانه خودمان را داریم احساس خوشبختی بیشتری می&zwnj;کنیم. تصور ما این است که با هم می&zwnj;توانیم بهتر و آسان&zwnj;تر از پس دشواری&zwnj;های زندگی بربیاییم. ما برای کوچک&zwnj;ترین آزادی&zwnj;های طبیعی&zwnj;مان هم مانند خیلی&zwnj;های دیگر که همجنسگرا هستند تلاش کردیم و می&zwnj;دانیم که بازهم باید سختی&zwnj;های زیادی را تجربه کنیم و پشت سر بگذاریم. شاید گوشه&zwnj;ای از زندگی من و تارا شبیه زندگی مشترک والدین&zwnj;مان یا زوج&zwnj;های دگرجنسگرای اطراف&zwnj;مان باشد، ولی بخش زیادی از زندگی مشترک ما و همینطور رفتار اجتماعی ما شبیه نمونه&zwnj;های دگرجنسگرا نیست. ما ناگزیر به آزمون و خطا هستیم و به&zwnj;همین خاطر باید بسیار صبور و مقاوم باشیم چون هیچ الگوی قابل ذکری برای گرته&zwnj;برداری از آن در مسیر زندگی خانوادگی&zwnj;مان وجود ندارد.</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">من پونه هستم. چند روز دیگر وارد دهه سوم زندگی&zwnj;ام می&zwnj;شوم. از شغل و زندگی خانوادگی&zwnj;ام رضایت دارم و در کنار تارا، پارتنرم که یک عکاس حرفه&zwnj;ای است زندگی می&zwnj;کنم. ما معمولاً در مورد هر چیزی که ذهن&zwnj;مان را مشغول می&zwnj;کند و یا برایمان نامفهوم است صحبت می&zwnj;کنیم و تا حالا هم می&zwnj;شود گفت که این روش جواب داده است. البته معنی&zwnj;اش این نیست که هیچ&zwnj;وقت مشکلی نبوده است، به&zwnj;هیچ&zwnj;وجه، این می&zwnj;تواند به این معنی باشد که ما همیشه امیدوار هستیم که بتوانیم هر چیزی را با کمک هم حل کنیم چراکه از قدیم گفته&zwnj;اند دو مغز بهتر از یک مغز جواب می&zwnj;دهد.</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">وقتی با تارا خاطرات&zwnj;مان را مرور می&zwnj;کنیم و به نخستین جرقه&zwnj;های عشق می&zwnj;رسیم، هر دو لبخندی گوشه لب&zwnj;هایمان می&zwnj;نشیند و به هم خیره می&zwnj;شویم. تارا می&zwnj;گوید: &quot;من که فکر کنم اینترنت دست کم برای ما ابزار خوبی بوده است.&quot; من در جواب می&zwnj;گویم: &quot;البته کارایی هر ابزار به نحوه استفاده از آن برمی&zwnj;گردد.&quot;</div> <div dir="RTL">واقعیت این است که ما از طریق دنیای مجازی هم را پیدا کردیم و البته آشنایی ما در آغاز، به قصد ایجاد رابطه نبود. از تارا می&zwnj;پرسم: &quot;راستی چه شد که من سراغ تو آمدم؟&quot; تارا این موقع&zwnj;ها دستی به سرم می&zwnj;کشد و می&zwnj;گوید: &quot;تو نیامدی سراغ من. دوباره فراموش کردی؟ من آمدم سراغ تو، باید چند فایل پسرعمویم را به آدرس ایمیل کاری تو می&zwnj;فرستادم&quot; و این&zwnj;طور می&zwnj;شود که &zwnj;&zwnj;تارا شروع می&zwnj;کند به بازگویی دوباره&zwnj;ی ماجرایی که هربار هم که تعریف کند کهنه نمی&zwnj;شود. من می&zwnj;روم دو لیوان چای بیاورم و او با صدای بلند شروع می&zwnj;کند به تعریف کردن ماجرا، درحالی&zwnj;که ظرف شکلات را کنار لیوان&zwnj;های &zwnj;چای می&zwnj;گذارد.<span dir="RTL"><br clear="all" /> </span></div> <div>&nbsp;</div> <div align="center" dir="RTL"><b>اگر او مثل من نباشد؟</b></div> <div align="center" dir="RTL"><b>&nbsp;</b></div> <div dir="RTL"><i>همیشه ترس در زندگی یک همجنسگرا، همسایه&zwnj;ی دیواربه&zwnj;دیوار ابراز علاقه بوده است. در این میان، ترس&zwnj;های زیادی وجود دارند که می&zwnj;توان برای نمونه به ترس از طرد شدن اشاره کرد. آن&zwnj;چه من و تارا را از پیشنهاد دوستی و ابراز عشق دور می&zwnj;کرد، بیش از ترس از دست دادن دیگری، ترس اشتباه در مورد گرایش طرف مقابل بود. هر کدام از ما می&zwnj;ترسیدیم، با آشکارسازی گرایش خود در مقابل دیگری و با اشتباه کردن در مورد گرایش آن یکی، نزد یک دگرجنسگرا دست به آشکارسازی بزنیم و علاوه بر آن&zwnj;که مورد قضاوت قرار بگیریم، دوستی هم را نیز از دست بدهیم. البته من تجربه برخورد بدتر و ناگوارتر از طرد را هم داشته&zwnj;ام؛ من به&zwnj;شدت در آن ماجرا آسیب دیده&zwnj;ام و ترسم دوچندان است.</i></div> <div dir="RTL"><i>&nbsp;</i></div> <div dir="RTL">تارا چای را داغ داغ سر می&zwnj;کشد و به نگاه&zwnj;های توبیخ&zwnj;آمیز من هم توجهی ندارد، بعد هم به صحبت&zwnj;هایش ادامه می&zwnj;دهد: &quot;خوب گوش کن که دیگر فراموش نکنی! چون دوباره نمی&zwnj;گویم&quot; و من لبخند می&shy;زنم، چون می&shy;دانم در اولین فرصت، دوباره می&zwnj;نشینیم و راجع به این موضوع حرف می&shy;زنیم. &quot;امیر چند فایل را باید به دست تو می&zwnj;رساند، ولی چون به اینترنت دسترسی نداشت، از من خواست تا آن&zwnj;ها را برایت بفرستم. بعد تو زنگ زدی و از من تشکر کردی.&quot;</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">من وسط حرف&zwnj;های تارا می&zwnj;پرم و با شیطنت می&zwnj;گویم&quot; &quot;بعدش چی شد؟&quot; من همیشه دوست دارم تارا بگوید که صدای تو مرا جذب کرد یا حرف&zwnj;هایی از این دست، ولی تارا به&zwnj;جای همه&zwnj; این&zwnj;ها با خونسردی جواب می&zwnj;دهد که &quot;همه&zwnj;چیز خیلی نرم و آرام پیش رفت&quot;.</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">اینطور شد که ما بیشتر باهم تماس گرفتیم و در مورد مسائل مختلف گپ زدیم، بدون این&zwnj;که هیچ&zwnj;کدام&zwnj;مان از گرایش دیگری خبر داشته باشد، ولی همیشه ماه پشت ابر نمی&zwnj;ماند.</div> <div dir="RTL">&nbsp;<img width="300" height="225" align="left" alt="" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/wassily-kandinsky-colour-study---squares-and-concentric-15520.jpg" /></div> <div dir="RTL">تارا می&zwnj;گوید، هر وقت کارش تمام می&zwnj;شد، می&zwnj;آمد به&zwnj;سمت پارکی که آن روزها پروژه&zwnj; فضای سبزش بر عهده&zwnj; شرکت ما بود. صبر می&zwnj;کرد تا کار من تمام شود و گاهی در همین زمان&zwnj;های انتظار این&zwnj;طرف و آن&zwnj;طرف پارک عکس می&zwnj;گرفت. تارا از شغل من خوشش نمی&zwnj;آید. من طراح و ناظر فضای سبز شهری هستم. یعنی هرچه گل و بوته و دار و درخت در پارک و خیابان و هرجای شهر می&zwnj;بینید، کار من و همکاران من است. او می&zwnj;گوید همه وقت من صرف کارم می&zwnj;شود و من هم کم نمی&zwnj;آورم و می&zwnj;گویم: &quot;همه که مثل شما کارشان با تفریح&zwnj;شان یکی نیست.&quot; بعد که اخم می&zwnj;کند، از او دلجویی می&zwnj;کنم و با لبخند نگاهش می&zwnj;کنم.</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">آن روزها روزهای خوبی بودند، ولی من همیشه در جایی بین امید و ناامیدی در حرکت بودم. همیشه می&zwnj;ترسیدم به تارا وابسته شوم و او نتواند جنس محبت و علاقه&zwnj; مرا درک کند. وقتی تارا هم از آن روزها حرف می&zwnj;زند، همین&zwnj;ها را می&zwnj;گوید: &quot;می&zwnj;ترسیدم. وقتی لبخند می&zwnj;زدی و وقتی دستم را با مهر فشار می&zwnj;دادی، شک داشتم و فکر می&zwnj;کردم این، فقط یک دوستی ساده است.&quot;</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">چند ماهی همینطور در شک و گمانه&zwnj;زنی می&zwnj;گذشت، من و تارا به هم نزدیک&zwnj;تر می&zwnj;شدیم و در مورد علاقه&zwnj;مندی&zwnj;ها و دغدغه&zwnj;های&zwnj;مان، در مورد غم&zwnj;ها و شادی&zwnj;هایمان بیشتر صحبت می&zwnj;کردیم و من هر روز بیشتر از روز پیش به او نزدیک می&zwnj;شدم و هر روز بیشتر از روز پیش، حسی شیرین و نرم توی رگ&zwnj;هایم و در قلبم جان می&zwnj;گرفت.</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">آنچه هردوی ما را از ابراز عشق و صحبت جدی&zwnj;تر درباره شروع رابطه دور نگه می&zwnj;داشت، تجربه&zwnj;های تلخی بود که هر لزبینی کمابیش با آن&zwnj;ها آشناست. شاید برای یک فرد دگرجنسگرا که تمایل به جنس مخالف خود دارد، ابراز عشق به طرف مقابل چندان سخت نباشد. شاید هیچ مرد یا زنی این تشویش را که یک همجنسگرا تجربه می&zwnj;کند، تجربه نکرده باشد، ولی شاید اگر هر شخص بتواند به&zwnj;رغم تفاوت&zwnj;هایش با دیگری، خود را در جایگاه او بگذارد و با او همذات&zwnj;پنداری کند، با درک متقابل امنیت را در حضور یکدیگر جایگزین ترس کند.</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">تارا می&zwnj;گوید: &quot;ترس او این بوده است که اگر با من در این&zwnj;باره صحبت کند، ممکن است او را پس بزنم و همه&zwnj;چیز خراب شود.&quot; او می&zwnj;گوید: &quot;برای من این مسئله از همه&zwnj;چیز مهم&zwnj;تر است&quot;، ولی من تجربه&zwnj; ابراز عشق به کسی را داشته&zwnj;ام که از گرایش او مطمئن نبوده&zwnj;ام و برخورد بدی با من داشته است و دوست نداشتم یک&zwnj;بار دیگر این تجربه را از سر بگذرانم، آن هم با تمام علاقه&zwnj;ای که به تارا داشتم و دوست نداشتم او را از دست بدهم. تارا می&zwnj;گوید: &quot;به خودم گفتم باید کمی صبر کنم، باید امتحان&zwnj;اش کنم، با هم چندتایی فیلم ببینیم و از این&zwnj;جور چیزها تا از گرایش پونه سردر بیاورم.&quot; من حسابی کلافه بودم، سعی می&zwnj;کردم برخوردم خیلی عادی باشد، گاهی وقتی تارا زنگ می&zwnj;زد تا با هم به کافه برویم یا چرخی بزنیم، طفره می&zwnj;رفتم و خستگی و کار و بیماری مادرم را بهانه می&zwnj;کردم، با وجود این&zwnj;که دلم هوایش را کرده بود و دوست داشتم ببینم&zwnj;اش.</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">نه آن&zwnj;قدر پریشانی من طول کشید و نه زمان زیادی لازم بود تا تارا درون مرا کنکاش کند. یک روز که تلفنم را خانه جا گذاشته بودم و کسی هم در خانه نبود تا جواب بدهد، تارا نگران شده بود. من مشغول چانه زدن با باغبان بودم که سراسیمه از راه رسید؛ چهره برافروخته&zwnj;اش را که دیدم، از باغبان خواستم که منتظر بماند، بعد دستکش&zwnj;هایم را درآوردم، لباس&zwnj;هایم را تکاندم و به&zwnj;سوی او که با شتاب به&zwnj;سمت من می&zwnj;آمد رفتم. آنقدر عصبانی بود که من جرئت نداشتم یک کلمه هم بگویم. از سوی دیگر دلیل عصبانیت او را هم نمی&zwnj;دانستم. پس با ترس و خیلی آهسته سلام کردم، ولی تارا به&zwnj;جای این&zwnj;که جواب من را بدهد شروع کرد به داد و هوار و تا جایی که می&zwnj;توانست من را سرزنش کرد. به عقب که نگاه کردم، باغبان و کارگرها را دیدم که دست از کار کشیده&zwnj;اند و با دهان&zwnj;های باز به من و او خیره شده&zwnj;اند. همانطور که تارا را به&zwnj;سمت ماشین می&zwnj;کشاندم از آن&zwnj;ها خواستم تا به کارشان ادامه بدهند.</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">وقتی توی ماشین نشستیم، کمی آب به او دادم و از او پرسیدم چه شده است. همین پرسش خشم او را شعله&zwnj;ور کرد و با بغض خود را در آغوش من انداخت و گفت: &quot;چرا از صبح جواب مرا ندادی؟&quot; باید یک ساعتی گذشته باشد از آن زمانی&zwnj;که من تارا را روی صندلی ماشین نشاندم و شروع کردیم به حرف زدن، تا آن&zwnj;زمان که آرام دست روی گونه&zwnj;اش کشیدم، به اطراف نگاهی انداختم و با احتیاط لب&zwnj;هایش را بوسیدم.</div>

 پونه. م و تارا. الف ـ باید از جایی شروع کرد؛ باید تکه‌ها را به هم چسباند و اندام‌واره هستی‌بخش را به زندگی دعوت کرد، باید از اندام‌های در خود فرو رفته به همه‌چیز و حتی به خود مظنون، خواست تا به پوست دیگری دست بکشند و این شاید بتواند آن‌ها را از کشیدن دیوار به دور خود باز دارد.

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • کاربر مهمان

    هر چقدر هم که با روزمرگی ها و شلوغی ها و فریب ها چیزی را فراموش کرده باشی...یک تلنگر یا یک نوشته ی اینچنینی یک روایت را بیادت میاورد...یک زندگی که تو خودت و آن را با هم کشتی... هیچ آهی هر چقدر عمیق نمیتواند جوانی سوخته ی یک آدم را روایت کند. زندگی و جوانی امثال من.

  • مریم دیبا

    بسیار زیبا بود .. حال و هوایی شیرین داشت .. که تجسمش لحظه ای لبخندی به لبهام آورد.. خوشحالم برای این همه صراحت و صداقت در بیان احساس.