ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

علت و معلول، یا معلول و علت؟

جورج الیس - اشیای پیرامونمان – خواه انسان‌ها باشند، خواه کامپیوترها یا درختان – را نهایتاً می‌توان به رفتار ذرات سازنده‌شان خلاصه کرد.

به دنیای پیچیده دور و برتان نگاهی بیاندازید. پیش‌فرضی اساسی به ما می‌گوید اشیای پیرامونمان – خواه انسان‌ها باشند، خواه کامپیوترها یا درختان – را نهایتاً می‌توان به رفتار ذرات سازنده‌شان خلاصه کرد. احوال زیست‌شناختی، پیرو فعل و انفعالات شیمیایی‌اند و این فعل و انفعالات هم از قوانین بنیادین فیزیک تبعیت می‌کنند. بخش اعظمی از جهان‌بینی مدرن علمی، ریشه در همین نگاه تقلیل‌گرا و پایین-به-بالا به سلسله علّیت دارد؛ نگاهی که به نحو احسن از پس توضیح پدیده‌های متعددی هم برآمده. ولی خب آیا همه‌چیز را هم می‌توان صرفاً از رهگذر بررسی اجزای متشکله‌اش فهمید؟

فرضاً یک کامپیوتر را در نظر بگیرید. قصد دارید متنی بنویسید و لذا با فشردن دکمه‌های صفحه‌کلید، این سلسله‌حروف را پیاده می‌کنید: «من عاشق این ماشین‌ام؛ چرا که اوامرم را خوب اجرا می‌کند». الکترون‌های پراکنده در واحد پردازنده داخلی (یا همان CPU)، خاموشانه یک مسیر مشخص را چنان طی می‌کنند تا چنین حروفی بر مانیتور نقش ببندد. اما مناسبات فیزیکی نهفته در بطن این کنش – که رفتار الکترون‌ها را با معادله شرودینگر و میدان الکترومغناطیسی واسطه را هم با معادلات ماکسول هدایت می‌کند – دستی بر هدایت فرآیندی که عملاً رخ داده ندارد. بلکه برعکس، این قوانین همان نیتی که داشته‌اید را با هدایت الکترون‌ها به مانیتور، آن‌هم به نحو مدنظر، برآورده می‌کنند. فشردن دکمه‌ها هم انگاری محصول سلسله علّی بالا-به-پایینی‌ست که تکانه‌های مغزی را به تحرّک انگشتانمان روی صفحه‌کلید و نهایتاً تا سطح الکترون‌های پراکنده در پردازنده، تا به سمت مانیتور انتقال می‌دهند.

ولی در این میان نقش تکانه‌های اجتماعی مؤثر بر مغز چه می‌شود؟ فرضاً اگر در یک محیط انگلیسی‌زبان بزرگ شده باشی، جامعه هم همین فعل و انفعالات خنثای فیزیکی را چنان هدایت می‌کند تا در چارچوب زبان انگلیسی بیندیشی. این هم محصول همان سلسله علّی بالا-به-پایینی‌ست که محیط اجتماعی را به تعاملات سیناپسی مغزتان پیوند می‌دهد.

اما تأملات فیزیکدانان، که غالباً مایل‌اند هر پدیده‌ای را محصول توالی وقایع از سطح پایین به بالا بنگرند، آنقدرها متأثر از علّیت بالا-به-پایین نیست؛ حال‌آنکه عصب‌پژوهان، به‌منظور درک فرآیندهای مغزی‌ای نظیر بینایی، ناگزیر از اخذ همین رویکردند. همان‌طور که کریس فریث در کتابش Making up the Mind آورده، مشاهدات ما را عملاً آنچه مغزمان پیش‌بینی کرده رقم می‌زند، نه سیگنال‌هایی که از شبکیه چشم به مغزمان منتقل می‌شوند.

در واقع وقتی به پیرامونتان نگاهی بیاندازید، حضور چنین نوعی از علّیت، یعنی همان علیت بالا-به-پایین را در همه‌جا حس می‌کنید. مثلاً در تئوری فرگشت داروین، همین تلقی علّی نقش حائز اهمیتی دارد. یک خرس قهوه‌ای از نوع Ursus arctus از آنجایی به رنگ قهوه‌ای‌ست که در جنگل‌های کانادا زندگی می‌کند. توالی منحصربفرد ژنوم این موجود، از رهگذر تحوّلات بلندمدّت فرگشتی‌اش طوری گزینش شده تا همین تن‌پوش قهوه‌ای‌رنگ، حاصل همان فرآیندهای فرگشتی‌ای باشد که عملاً رخ داده‌اند. این در حالی‌ست که عموزاده قطبی این موجود، موسوم به Ursus maritimus، میزبان ترتیب ژنتیکی متفاوتی‌ست که تن‌پوش‌اش را به رنگ سفید درآورده تا شانس بیشتری برای بقا در محیط شمالگان داشته باشد. در واقع محیط، مؤلفه مهمی در تعیین نوع توالی ژنتیکی‌ست. این فرآیند را راحت می‌شود از مصادیق علّیت بالا-به-پایین برشمرد. این توالی ژن‌ها نیست که سفیدی سرزمین‌های قطبی را سبب شده – بلکه سیر علت و معلول در اینجا معکوس است.

من اولین بار از طریق آثار دنیس شاما، از چهره‌های مطرح کیهان‌شناسی مدرن – که به صورت‌بندی نحوه تأثیر مؤلفه‌های کیهان‌شناختی بر قوانین خرد فیزیکی پرداخته – با مفهوم علیت بالا-به-پایین آشنا شدم. رفته‌رفته ایده‌هایم از رهگذر مباحثه با بیوشیمیدانان و فلاسفه نضج گرفت و از آن پس آشکارا فهمیده‌ام علیت بالا-به-پایین چه مفهوم جامع‌الاطراف و مهمی‌ست. این مفهوم همچنین در سمت مقابل تلقّی تقلیل‌گرا قرار می‌گیرد؛ تلقّی‌ای که به زعم خودم، تفسیری نادرست از نقش علّیت در جهان واقع ارائه می‌دهد. همچنان‌که دانشمندان توجه بیشتری به نحوه ظهور خودانگیخته پیچیدگی از خلال سیستم‌های ساده فیزیکی نشان می‌دهند، طبیعتاً عطف توجه به چنین مفهومی هم تبعات مهمی در پی خواهد داشت.

علّیت بالا-به-پایین، عملاً مبنایی برای تحقق مفهوم «پیدایش» (Emergence) است؛ فرآیندی که در آن، از دل سیستم‌های ساده فیزیکی، سیستم‌هایی پیچیده با رفتارهایی کاملاً تازه سر برمی‌زنند. از همین شیوه همچنین می‌توان دریافت که چرا نهاده‌های فیزیکی مستقلی نظیر کامپیوترها و مغز هم علی‌رغم اینکه خودشان از ترانزیستورها و نورون‌ها و متعاقباً مولکول‌هایی متشکّل از پروتون‌ها، نوترون‌ها و الکترون‌ها تشکیل شده‌اند، اما خود انگیختاری علّی به حساب می‌آیند. وقتی ماهیچه‌های من همان‌چه را که خودم می‌خواسته‌ام انجام می‌دهند، این مسأله ناشی از خودانگیختگی علّی سیگنال‌های مغزی من است: آن‌ها نحوه جریان الکترون‌ها در ماهیچه‌های مرا کنترل می‌کنند.

با این‌همه، تقلیل‌گراها – که مبانی وقوع هر فرآیندی را به جنب‌وجوش مؤلفه‌های سازنده‌اش ساده می‌کنند – این‌همه را چیزی جز همان تأثرات پایین-به-بالا – منتها به هیأتی مبدّل – قلمداد نمی‌کنند؛ چراکه به اعتقاد آن‌ها، مبنای فیزیکی این فرآیندها به لحاظ علّی، مقوله‌ای خودبسنده است: یعنی وقتی جملگی عوامل موجود را وابرسیم، هیچ چیزی جز همان فعل و انفعالات مستقیم مابین ذراتی از قبیل پروتون‌ها و الکترون‌ها باقی نخواهد ماند و دیگر اصلاً جایی برای دخالت سایر علت‌ها، و یا به‌عبارتی شکافی در این میان پیدا نخواهد شد تا مگر بتوان روابط بالا-به-پایین را به رسمیت شناخت.

اما خب این یک تلقّی غلط است. چرا که اولاً آن نقش تعیین‌کننده‌ای که یک سازهٔ بالادستی در خط‌دهی به فعل و انفعالات پایین‌دستی‌اش ایفا می‌کند را نادیده می‌گیرد. در واقع وقتی مدارات الکتریکی یک کامپیوتر، حرکت ذاتاً آزادانهٔ الکترون‌ها را دچار محدودیت می‌کنند، احتمالات و پتانسیل‌های تازه‌ای را پیش می‌کشند که در صورت حرکت آزادانه این الکترون‌ها (مثلاً در یک محیط آکنده از پلاسما) به هیچ عنوان مطرح نمی‌شدند. چنین محدودیت‌هایی مبنای ظهور قابلیت‌های محاسباتی بالادستی‌اند. آنچه هم که از آن پس رخ می‌دهد، بستگی به نوع نرم‌افزار نصب‌شده روی کامپیوتر دارد. فیزیک گرچه باعث و بانی وقایع است، اما این «بافت» وقایع است که تعیین می‌کند چگونه رخ بدهند. ثانیاً این منتقدین، به مدل توپ بیلیاردی ذرات که در نظریه جنبشی گازها با موفقیت چشمگیری مواجه شده بوده، معتقدند: یعنی نهاده‌های فیزیکی پایین‌دستی (نظیر همین ذرات زیراتمی) با رفتارهایی مشخص و ثابت، از رهگذر یک سری قوانین جبری با هم واکنش می‌دهند و لذا رفته‌رفته به رفتارهای بالادستی (نظیر نوع واکنش انگشتان و صفحه‌کلید و ...) شکل می‌دهند. مثلاً فشار گازها، از تحرک مولکول‌هایشان ناشی می‌شود.

اما خب این چیزی نیست که در شاکله سیستم‌های زیست‌شناختی، یا در ساحت فیزیک کوانتوم رخ دهد. نهاده‌های پایین‌دستی، لایتغیر نیستند: بلکه بافت سیستم بر چیستی خودشان و چگونگی رفتارشان اثر می‌گذارد. یک نوترون اگر آزاد باشد، ظرف حدود پانزده دقیقه فرومی‌پاشد؛ اما اگر در هستهٔ اتم آرام بگیرد، تا میلیاردها سال دوام خواهد آورد.

گاهی اما مسأله جدی‌تر از این صحبت‌هاست. گاهی نهاده‌های پایین‌دستی صرفاً از بابت ماهیت سازه‌های بالادستی است که اصلاً وجود خارجی دارند. مصداقش ارتباطات همزی‌گرانه مابین موجودات زنده است، که در خلال‌شان چنانچه دو موجود همزی از هم جدا بشوند، هر دویشان نابود خواهند شد. آنها فقط در بافت یک کل متعامل و یک پیوستار منسجم امکان وجود دارند. مصداق فیزیکی‌اش، «جفت‌های کوپر» در مبحث ابررسانایی است. این جفت‌الکترون‌ها به طور طبیعی همدیگر را دفع می‌کنند، اما ساختار بلورین فلز میزبان‌شان، تحت تأثیر بار الکترون‌ها چنان به‌هم وامی‌پیچیده که ماهیت تعاملات این ذرات زیراتمی را دچار تغییر کرده، به‌طوریکه جفت‌الکترون‌ها عملاً همدیگر را جذب می‌کنند؛ لذا وجود نهاده‌هایی که منجر به ظهور پدیدهٔ ابررسانایی می‌شوند (یعنی همان جفت‌های کوپر)، از ماهیت بافت نگه‌دارنده‌شان (یعنی همان بلور فلزی) ناشی می‌شود. به‌همین واسطه هم مفهوم ابررسانایی، کمااینکه رابرت لافلین در نطق دریافت جایزه نوبل فیزیک 1998 خود اکیداً اظهار کرده، مفهومی نیست که بتوان آن را به نحوی کاملاً پایین-به-بالا نتیجه گرفت.

از این گذشته، در خلال فرآیندهای زیست‌شناختی فرگشتی نیز انتخاب طبیعی عملاً موجب حذف عوامل پایین‌دستی می‌شود و صرفاً همان عواملی که بیشترین سازواری ممکن با نیّات بالادستی محیط پیرامون‌شان داشته باشند را باقی می‌گذارند – مثلاً ژن‌هایی که استحکام هرچه‌بیشتر بدن جاندار را سبب می‌شوند. حذف نهاده‌های ناهمگون با محیط پیرامون، در واقعیت امر، همان مسیر رشد نظم از دل بی‌نظمی‌ست؛ مسیری که گرچه در علم زیست‌شناسی نقشی حائز اهمیت ایفا می‌کند، اما در ساحت فیزیک هم رخ می‌دهد؛ مثلاً وقتی فیلترهای خاص اپتیکی، مانع از عبور پرتوهای ناخواستهٔ نور پلاریزه می‌شوند.

علیت بالا-به-پایین گرچه از دید من آشکارا مقوله‌ای مستدل است، اما همه هم اینچنین فکر نمی‌کنند. حتی امروزه هم دانشمندان زیادی با نگاه پایین-به-بالا و تقلیل‌گرای برنده فقید نوبل پزشکی، فرانسیس کریک، در کتاب Astonishing Hypothesize هم‌عقیده‌اند که: «خود تو، لذات و غصه‌هایت، خاطرات و خواسته‌هایت، اعتماد به نفس و اختیارت، در واقع چیزی نیست الّا رفتار مجموعه‌ای عظیم از سلول‌های عصبی و مولکول‌های متناظرشان».

باری، تقلیل‌گرایان سرسخت همچنان از او خواهند پرسید که چرا عاملیت علّی را در حالی به سلول‌های عصبی نسبت داده‌ای که رفتارشان چیزی نیست الّا جنبش الکترون‌های حامل سیگنال‌های عصبی؟ اگر واقعاً به علیت پایین-به-بالا معتقدی، دیگر نمی‌توانی عاملیّت علّی را به حلقه‌ای دلخواه از خلال زنجیره علیّت نسبت دهی – در واقع این الکترون‌هایند که مشغول عمل‌اند؛ و نه حتی الکترون‌ها، بلکه ابَرریسمان‌ها، یا همان اجزای بنیادین ماده که در تئوری ریسمان پیش‌بینی شده. مراحل بالادستی‌ای نظیر الکترون و نوترون، صرفاً عابرانی در حاشیهٔ این مسیر سراسر علّی‌اند.

اما خب به‌هرحال عصب‌پژوهان معتقدند که کار اصلی به عهده سلول‌های عصبی‌ست؛ و این تنها در صورتی ممکن است که کارشان هدایت و کنترل جریان الکترون‌ها باشد – یعنی با در نظرگرفتن علیت پایین-به-بالا، از سطح سلول‌های عصبی تا الکترون‌ها؛ و اگر اینطور باشد، خب این عملاً مهر تأییدی بر علّیت بالا-به-پایین خواهد بود.

پانوشت:

جورج الیس، نویسنده مقاله فوق، کیهان‌شناس و فیزیکدان برجسته اهل آفریقای جنوبی، استاد بازنشسته ریاضیات دانشگاه کیپ‌تاون، و دبیر کل اسبق جامعه جهانی نسبیت عام و گرانش است. او در سال ۱۹۷۳، کتاب «ساختار بزرگ‌مقیاس فضا-زمان» را به اتفاق استفان هاوکینگ به رشته تحریر درآورد.

توضیح تصویر:

طرح از آنه بایرانت / Corbis

منبع: NewScientist

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • قندی

    بالا و پایین یا پایین و بالا : اگر در یک محل روی کره زمین در طول روز یک مشاهده گر چند لحظه روی ماه هایش ایستاده باشد، آنگاه نسبت به خورشید هم سر و هم پایش بالا و نسبت به زمین هم سر و هم پایش پایین قرار خواهند داشت.در طول شب تصویر معکوس میگردد. زیرا خورشید در عمیق ترین منطقه منظومه شمسی قرار دارد و سیاه چاله واقع مرکز راه شیری در ژرفترین منطقه آن قرار دارد. بنابراین بالا و پایین مفاهیمی نسبی میباشند و نه مطلق. ضمنا نظریه کریس که معتقد است پیش بینی های مغزی اندیشه اورا شکل می دهند و نه سیگنال های دریافتی حواس پنجگانه، مخالف با تئوری تطابقی داروین است که حاصل فعل و انفعالات موجودات زنده در محیط زیست و متعاقب آن جهش ژنتیکی و انطباق آن با محیط زیست می باشد. از طرفی دیگر الکترون ها در اتم پرانده و سر گردان نیستند بلکه هرکدام روی مدار خاص خود مشغول حرکت به دور هسته میباشند و در جریان الکتریکی فقط الکترون های مدار آخر جدا میشوند و به سوی هدف راه می افتند. از طرفی دیگر الکترون ها نیستند که اعداد و حروف و علائم روی صفحه کلید کامپیوتر یا مبایل را روی صفحه هدایت میکنند بلکه زیر هر دکمه ای یک مدار ترکیبی از کلید های قطع وصل قرار دارد که ترکیب آنها بر اساس کد های آسکی میباشد. زمانیکه یک دکمه را فشار میدهیم، بطور همزمان هفت یا هشت کلید قطع و وصل فعال می شوند. از طریق فعال نمودن یک دکمه یک ترکیب هفت یا هشت گانه از اعداد صفر و یک ( o و ا ) به سمت مغز مرکزی ( میکروپرسسور مرکزی ) راه می افتند، البته در قالب جریان و عدم جریان الکترون ها. پس از دریافت ،سیگنال نو رسیده با بخش خاطره مقایسه میگردد و کد دریافتی به حرف یا عدد یا علامت ترجمه گردیده سپس روی صفحه مبایل یا کامپیوتر ظاهر می گردد. اگر خاطره خالی باشد، مغز مرکزی مبایل ( error ) یا ( اشتباه ) نشان میدهد که منظورش این است که دارنده مبایل بفهماند که من معادل کد دریافتی را قبلا از بهر نکرده ام ، لطفا آنرا به من مبتدی بیاموز. بر خلاف نظریه کریس اگر ما خرس قهوه ای رنگ را از دوران از محیط اش دور کنیم و آنرا به قیمومیت یک خرس سفید رنگ قطبی بسپاریم و شانس یاری اش کند و طعمه مادر خوانده نشود، مطمعننا یکشبه رنگ پوستش از قهوه ای به سفیدی نخواهد گرایید. برای وقوع این تحول یک پروسه یا روند طولانی ضروری است. بالا به پایین و یا پایین به بالا همان نزول و صعود حکمی عرفانی خودمان می باشد. البته در اصل نزول به معنای پایین آمدن و صعود به معنای بالا رفتن نیستند بلکه تغییر و تحول و تبدیل یک حالت برتر به یک حالت پایین تر و یا بر عکس تبدیل یک حالت سطح پایین به یک حالت برتر می باشد و آنهم در یک چهار چوب ثابت و پایدار. از آنجاییکه محیط جهان و جهان ها ثابت و پایدار و غیر قابل نفوذ میباشند لذا چیزی از بیرون وارد جهان و جهان ها نمیشود و چیزی هم از آنها به بیرون صادر نمیگردد. بطور مثال پس از مرگ جسم یا تن و بدن، روح و روان و جان به مکانی بیرون از جهان و جهان ها هجرت نخواهند کرد و از بدن هم مثل پرنده یا به قول فلاسفه و حکیمان و عرفا مرغ ملکوتی از قفس نمیپرند و رها نمی شوند. روح و روان دو ساختار نرم افزاری یا برنامه ای هستند که در اطراف ساختار ژن ها در مرکز سلول های بدن از ترکیب میدان های الکترو مغناطیسی اتم های تشکیل دهنده ژن ها ایجاد شده اند. زمانیکه ساختار ژن ها پس از مرگ بدن، تخریب و تجزیه گردید و به انحلال رسید، آنگاه نظم های برنامه ای روح و روان هم به تحلیل خواهند رفت و سنگ بنا های آنها از بین نمی روند بلکه در قالب میدان الکترومغناطیسی در اتم ها باقی خواهند ماند. بنابراین هر سه نظام جسمی و روحی و روانی حیات سخت افزاری و نرم افزاری خود را از مختصات ساکن و پیوسته جان دریافت میکنند. البته نه آنطور که یک ذره جان در حین بسته شدن نطفه به آنها تعلق گیرد و در لحظه مرگ از آنها باز پس گرفته شود. مفهوم و پدیده جان یک واژه فارسی می باشد که معادل آن در فرهنگ های دیگر یافت نمیشود. جان پیوسته ترین و بنیادی ترین بخش خداوند می باشد و تنها چیزی است که به کثرت نرسیده و هرگز پیوستگی خودرا از دست نخواهد داد. اما جسم و روح و روان فقط ابزار و مسالح سخت و نرم افزاری اند که ساختارها و نظم ها و سامان ها از آنها ایجاد می شوند و هیچ کدام ریشه و علت حیات نیستند و حیاط خودرا از جان دریافت میکنند و حیات خودرا هم در مختصات امن و ساکن جان از دست می دهند. به این نکته لازم است که توجه داشته باشیم : ابزار ها و مسالح روحی و روانی و جسمی علاوه بر نقش عنصر ساختاری نقش بنا را هم به عهده دارند، اما نقش طراحی و معماری به عهده آن ها نیست، بلکه به عهده طرح مطلق می باشد که توسط یک موجود لایه تناهی دارای دانش و قدرت و آگاهی مطلق از پیش تعیین گردیده باشد. مثلا در اولین لحظه بسته شدن نطفه در رحم مادر ، جنسیت فرد انسانی تعیین میگردد. گرچه علت تعیین جنسی همان کروموزون های X و Y در سلول های جنسی والدین می باشد، اما در اصل آیا این ابزار و مسالح ژنتیکی و این بنای طبیعی در تعیین این سرنوشت جنسی ، تنها علت و عامل می باشد؟ علم زیست شناسی نمی تواند علت بالاتری را به ما بیاموزد. بنابراین در این زمینه فعلا میتوان فقط در قالب باور اظهار نظر کرد. باور این حقیر این است که خداوند متعال برای همه افراد انسانی در مشیت ازلی، تنها یک سرنوشت جنسی تعیین نکرده بلکه پنج نوع کاملا مجزا و مستقل از هم. به عنوان مثال یک مرد نه تنها دارای میل جنسی اصلی مردانه میباشد بلکه دارای یک میل جنسی فرعی زنانه هم می باشد. این میل جنسی فرعی در وجود انسان ها ریشه و علت اصلی پدیده هم جنس گرایی در جوامع بشری می باشد که روان شناسان و روان کاوان هنوز به حقیقت آن پی نبرده اند. اما این میل جنسی فرعی اشاره به یک حقیقت بالاتری دارد و آن اینکه هر فرد انسانی دارای مرتبه های وجودی دیگری هم می باشد که هنوز پدیدار نگشته و به ظهور نرسیده و تجلی نیافته اند. این مراتب وجودی پنهانی ( باطنی یا استعلایی ) هرکدام در نظام و سامان طبیعی و کیهانی خاص خود به ظهور خواهند رسید و بطور عینی و واقعی تجربه خواهند شد. نظام های طبیعی و کیهانی هم به نوبه خود بر اثر نوسان انبساط و انقباض خود کیهان به وجود خواهند آمد. جهت جلوگیری از سردرد خواننده گرامی در این جا سخن را کوتاه میکنم و در پایان بطور خلاصه به نکته ای اشاره میکنم که شاید جالب باشد. علت انبساط کیهان معمایی حل نشده می باشد که فیزیکدان فقید انگلیسی به نام هاوکینگ آنرا بر اثر جنب و جوش کوانتایئ در دل نیستی بررسی و بیان داشته است. هم دین و هم هاوکینگ بر این باورند که جهان از نیستی آفریده شده و یا به وجود آمده است. دین معتقد است که خداوند جهان را از نیستی خلق کرده است و هاوکینگ بر این استدلال پای بر جا ( روی صندلی روان ) ایستاده بود که جهان خود به خود و تصادفی ایجاد شده است و آنهم به دلیل وجود اصل عدم قطعیت . به این معنا که هستی و نیستی نمیتوانند بطور مطلق وجود داشته باشند. به نظر من بینش دینی و بینش هاوکینگ هر دو اشتباه می باشند. حقیقت این است که خداوند متعال جهان را از نیستی نیآفریده بلکه وجود و هستی خودرا به جهان و جهان ها تبدیل کرده است. علت انبساط و انقباض چیزی دیگری نیست غیر از ریزش و سقوط انرژی و جرم از ارتفاع به عمق ( هم انبساط و هم انقباض ). سوال اینکه قبل از مه بانگ چه بود ؟ چیزی دیگری وجود نداشت غیر از خداوند. البته نه خدای غیبی دینی که در عالم به اصطلاح غیب با فرشتگان در حال خوش و بش می باشد، بلکه خدای عینی و واقعی که از زمان رنسانس به بعد بطور فشرده مورد بررسی و پژوهش علمی قرار دارد و آنهم در تمام رشته های علوم تجربی. اگر گاهی اوقات از خود می پرسید که چرا علوم تجربی از کلمه خدا استفاده نمیکنند، پاسخ این است که این علوم با خود خداوند سرو کار دارند و نه اسماء خداوند.