ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

نقد جبرگرایی زیست‌شناختی در توضیح سکسوآلیته انسان

کتاب "سکسوآلیته": ‌‌‌‌‌‌‌بخش دوم از فصل سوم (معناهای تفاوت جنسی)

جفری ویکس – دفاعِ دوآتشه از جبرگراییِ زیست‌‌‌‌‌‌‌شناختی عموما سه گونه استدلال دارد که هر سه سرشار از مشکل هستند.

 دفاعِ دوآتشه از جبرگراییِ زیست‌‌‌‌‌‌‌شناختی عموما سه گونه استدلال دارد: ‌‌‌‌‌‌‌استدلال از راهِ قیاس؛ اتکای بیش از حد (که تقریبا به حدِ استبدادگریِ روشنفکرانه‌‌‌‌‌‌‌ای رسیده) به ”اظهاراتِ متوسط”؛ و چیزی که باید آن را فرضیه‌‌‌‌‌‌‌ی ”سیاه‌‌‌‌‌‌‌چاله” نامید تا بهتر فهمیده شود. همه‌‌‌‌‌‌‌ی این سه استدلال، سرشار از مشکل هستند.

یک. استدلال از راه قیاس

این استدلال فرض می‌گیرد که با مشاهده‌کردن حیوانات در دنیای وحش، می‌توان رمزهای تمدن انسان را گشود. تاکید جدیدی که بر مشاهده‌کردن حیوانات در زیست‌گاه طبیعی‌شان در طول سال‌های بین دو جنگ می‌شد، یکی از ریشه‌های زیست‌شناسی اجتماعی ویلسن بود که بیش‌تر تلاش‌های اولیه‌اش را صرف استنتاج [یافته‌هایی درباره‌ی انسان] از زندگی حشرات  و پرندگان کرد. مشکل این‌جاست که به‌رغم همه‌ی تلاش‌هایی که در جهت مشاهده‌ی بی‌طرفانه صورت می‌گرفت، پیش‌داوری‌های انسان به‌طور نامحسوسی به داخل این استنتاج‌ها می‌خیزید. همان‌طور که رُز و همکاران‌اش گفته‌اند:

«جبرگرایان زیست‌شناختی، بارها و بارها، جهت پشتیبانی از ادعاهای خودشان در زمینه‌ی ناگزیری یک جنبه‌ی مشخص از نظم انسانی، سعی کردند تا جهانشمول‌بودن ادعاهای‌شان را ثابت کنند. اگر سلطه‌ی مردانه در انسان وجود دارد، به خاطر این است که سلطه‌ی مردانه در میمون‌ها و شیرها و اردک‌ها و غیره هم وجود دارد. ادبیات کردارشناختی (ethological) لبریز است از گزارش‌های "حَرَم‌داری" میمون‌ها و سلطه‌ی "غرور" شیر نر، "تجاوز گروهی" در بین مرغابی‌های وحشی، "روسپی‌گری" در بین مگس‌مرغ‌ها.» (رز و همکاران. ۱۹۸۴)

چندان نیازی به گفتن نیست که اتفاقی که در این‌جا روی می‌دهد این است که توضیح‌هایی از رفتارهای حیوان به دست داده می‌شود که بار اجتماعی مشدّدی دارند. چرا باید گروه‌بندی حیوانات ماده را حَرَم تلقی کرد؟ این گروه‌بندی را (به خاطر تمام شواهد مخالفی که در دست است) می‌توان به‌عنوان نمونه‌های اولیه‌ی گروه‌بندی خودآگاهی-افزای زنان نیز دید. شاید گفتن‌اش خنده به لب بیاورد. اما استدلال دوری همین است: توضیح‌هایی را از تجربه‌ی انسان می‌گیریم و به حیوان نسبت می‌دهیم و بعد آن را توجیهی برای تقسیم‌بندی اجتماعی در بین انسان‌های امروزی می‌گیریم.

روان‌شناسی تکاملی تا اندازه‌ای تصدیق کرده است که باید از توضیح‌هایی که ریشه در رفتار حیوان دارند فاصله گرفت (و از شواهدی دفاع کرد که وراثت ژنتیکی ما فراهم کرده، و پیدایش آدم و حوا در صحرایی پیشاتاریخی را نظریه‌پردازی کرده). اما این روایت نیز توسط پیش‌فرض جزمی دیگری مختل می‌شود: توضیح‌هایی که از «راهبرد تولیدمثلی» استفاده می‌کنند تا بقای ژنی را تضمین کنند. چنین نظریه‌پردازی‌هایی، عاملیت و خلاقیت انسان را به نفع فراتاریخ تکاملی و فرضی نفی می‌کنند.

دو. استبداد متوسط‌ها

توضیح‌هایی که بر اساس حد متوسط بنا می‌شوند، رویکرد اغواگرانه اما خطرناکی هستند: به‌طور متوسط، مردها ممکن است از نظر جنسی فعال‌تر از زن‌ها باشند: همجنسگرایان مرد ممکن است در امورجنسی بی‌قید و بندتر از زنان همجنسگرا باشند. این داده‌ها می‌توانند ربطی به ژن‌ها داشته باشند، و همین‌طور به فرهنگ: مثلا به خاطر ممنوعیت‌هایی که بر آزادی کنش زنان اعمال می‌شود، فرصت‌های بیش‌تری برای بیان جنسی مردانه و برای انتخاب شریک فراهم می‌گردد. اگر اساسی‌تر نگاه کنیم، این گفته که متوسط مردها فعالیت جنسی بیش‌تری از زن‌ها دارند، برابر است با این گفته که برخی زن‌ها از نظر جنسی فعال‌تر از برخی مردها هستند. گزاره‌های متوسط‌نگر، هم حقیقت دارند و هم کاربرد ندارند.

اما آنها وزن و اعتبار زیادی دارند، تا اندازه‌ای به این خاطر که ما تقسیم‌بندی‌های شفاف و سرراست را به ابهام و سردرگمی ترجیح می‌دهیم. خود طبیعت اما – همان‌طور که همین ایده‌ی "متوسط" بیان می‌کند – بسیار دوپهلو است. خب پس چرا ما نباشیم؟

سه. فرضیه‌ی "سیاه‌چاله"

فرضیه‌ی "سیاه‌چاله" - یا همان پیش‌فرضی که می‌گوید اگر معلول‌های رازآمیزی وجود دارد، پس حتما چیز ناشناخته‌ای وجود دارد که ما می‌توانیم بکاویم‌اش – آخرین پناه‌گاه کسانی است که نمی‌توانند توضیحی برای تفاوت‌های جنسی پیدا کنند. اگر تمام توضیح‌های پدیده‌های انسانی شکست بخورند، پس باید علتی زیست‌شناختی (حتی اگر فعلا کشف نشده باشد) وجود داشته باشد. اگر مردها بیش‌تر از زن‌ها در مشاغل رده‌بالا مشغول هستند، پس حتما زیست‌شناسی می‌تواند توضیحی برای آن پیدا کند. اگر جامعه در برابر سیاست فمینیستی مقاومت می‌کند، پس حتما فمینیسم علیه طبیعت انسانی است. اگر نه جامعه‌شناسی و نه روان‌کاوی نمی‌توانند علت‌های همجنسگرایی را توضیح بدهند، پس حتما زیست‌شناسی (هورمون‌ها، غریزه‌ها، "ژن همجنسگرا" یا "مغز همجنسگرا") می‌تواند.

نمونه‌ی کلاسیکی در این زمینه هست که در بخش نتیجه‌گیری گزارش نهایی نهاد کینزی درباره‌ی همجنسگرایی و ترجیح‌های جنسی آمده. نویسندگان به‌دقت کاویده‌اند که شواهدی برای علت یگانه‌ی همجنسگرایی وجود ندارد، و نتیجه می‌گیرند که در جامعه‌شناسی و روان‌شناسی نیز شواهدی وجود ندارد. اما به جای آن‌که بگویند نتیجه این می‌شود که علت یگانه‌ای برای همجنسگرایی نیست (و به هر حال ارزشی هم ندارد که توضیحی علت‌شناختی درباره‌ی دگرجنسگرایی – نقطه‌ی فرضا مخالف همجنسگرایی – نیز فراهم کنیم)، نتیجه می‌گیرند که حتما باید توضیحی زیست‌شناختی وجود داشته باشد. اگر زمنیه‌ی کتاب را در نظر بگیریم، این گفته صرفا یک تعمق علمی است؛ این "راه‌حل" بیش‌تر سوار بر اعتبار علوم زیست‌شناختی است تا شواهد. این راه‌حل مشوق نسل بعدی پژوهش درباره‌ی ژن همجنسگرا یا مغز همجنسگرا است. به نظر می‌رسد کشف‌کردن این دو، جستجوی آن دو را توجیه می‌کند؛ و وقتی تحقیقات مفصلی صورت گیرد، این شواهد نیز بی‌اعتبار خواهند شد. اما زیست‌شناسی، مثل همیشه، فراخوانده می‌شود تا شکافی که توضیح‌های اجتماعی نمی‌خواهند یا نمی‌توانند پر کنند را پر کند.

تمایلی ندارم که اهمیت زیست‌شناسی را دست‌کم بگیرم. پیداست که ظرفیت‌های زیست‌شناختی، امکان‌هایی را فراهم می‌کنند که بشر تا اندازه‌ی زیادی بر اساس آن امکان‌ها شکل گرفته است. بدن با تمام جسمانیت‌اش، مکانی برای فعالیت‌های اجتماعی است و همین‌طور محدودیت‌هایی برای فعالیت اجتماعی اعمال می‌کند. روی بدن ما مردان و زنان تفاوت‌هایی حک شده است. جماع، تولیدمثل، پرورش و مرگ، آشکارا بنیادی زیست‌شناختی دارند و مؤلفه‌های هستی انسان را فراهم می‌کنند. عوامل زیست‌شناختیِ انسانیِ اندک‌شماری هستند که تاثیر اجتماعی یک‌اندازه‌ای داشته باشند. تفاوت‌های ژنتیکی (در بین مردان و در بین زنان، و هم‌چنین در بین مردان و زنان) می‌تواند ظاهر و اندازه و قوت بدن و طول عمر و رنگ موها و چشم‌ها را متاثر سازند. تولید متفاوت هورمونی نیز می‌تواند بلوغ جنسی و توزیع موی بدن و بافت چربی و رشد ماهیچه‌ای را متاثر سازد. این‌ها پیش‌پاافتاده و غیرمهم نیستند؛ این‌ها در رمزگان‌های پیچیده‌ی فرهنگی‌ای وارد شده‌اند که زیربنای مناسب‌بودن یا نامناسب‌بودن ظاهر و رفتار جنسیتی است. اما این ما هستیم که به این تفاوت‌هایی که واقعا مهم هستند، معنای اجتماعی می‌دهیم. اگر «تفاوت‌های زیست‌شناختی بین جنس‌ها واقعا در مقایسه با شباهت‌ها هیچ هستند» و در واقع از بین ۱۰۰هزار ژن فقط یک ژن بین مرد و زن تمایز ایجاد می‌کند، پس درباره‌ی نشانگرهای انتقادی‌ای که ما عرفا جهت حدودبخشیدن به این تفاوت‌ها استفاده می‌کنیم، باید از نو ارزیابی کنیم.

تفاوت‌های پیکری، ظاهرا اساسی‌ترین تفاوت‌ها است. بر اساس وجود یا فقدان اندام‌های مردانه یا زنانه است که در لحظه‌ی تولد جنسیت نوزاد تعیین می‌شود. اما دارابودن آلت جنسی مردانه یا زنانه نمی‌تواند استانده‌ی جهانشمولی باشد. مثلا در پرنده‌ها، نر آلت جنسی ندارد؛ حیوانات دیگر فقط «اندام‌های انتقال‌گر» دارند، نظیر دسته‌ای از کوسه‌ها و سگ‌ماهی‌ها. حتی در بین انسان‌ها نیز معناهای این اندام‌ها شفاف نیست. واژن را منفعل یا سیری‌ناپذیر در نظر می‌گیرند. چوچوله را چیزی جز «بقایای فالوس» و مکانی برای ظرفیت چندارگاسمی زن نمی‌دانند. کیر، ارزش نمادین فوق‌العاده‌ای در فرهنگ ما پیدا کرده است. ماهیت «فروکنندگی» و «اجبارگری» و «دخول‌گری»اش را الگویی برای سکسوالیته‌ی فعال مردانه درد نظر گرفته‌اند. اما همان‌طور که ریچارد دایر اشاره کرده است، اختلاف عمیقی بین این نمادگری و تجربه‌ی واقعی کیر وجود دارد:

«اندام جنسی مردانه، چیزی له‌شونده و شکننده و ظریف است. ... کیر (حتی بزرگ‌ترین‌شان) صرفا یک چیز کوچک است که قدرت ایستادن زیاد را ندارد؛ اگر بتوان یاد گرفت که کیر را این‌گونه دید، و نه جادویی و رازآمیز یا قدرت‌دار، آن‌گاه دیگر عملا پر از قدرتِ واقعی نخواهد بود.» (دایر ۱۹۸۵).

اهمیتی که ما به اندام‌های جنسی مردانه و زنانه می‌دهیم، هم از نظر اجتماعی مهم هستند و هم از نظر روان‌شناختی. اگر از بینش‌های روان‌شناسی استفاده کنیم، وجود یا فقدان کیر (یعنی، ترس یا خیال اخته‌شدن) برای ایجاد بحران اودیپ، و برای کسب یا عدم‌کسب مردانگی و زنانگیِ روان‌شناختی (همان سازمان تفاوت جنسی) ضروی است. اما معناهای انتقادی‌ای که ما به این اندام‌ها می‌دهیم، طبق گفته‌ی فروید، مطالبه‌ی فرهنگ است و مستقیما از خود زیست‌شناسی مطالبه نمی‌شود. ابهام بالقوه و مشابه‌ای درباره‌ی دو نشانگر دیگر نیز وجود دارد: آرایش کروموزومی مردها و زن‌ها، و الگوهای هورمونی.

وجود تفاوت‌های کروموزومی تایید شده است. از این تمایز در سطح مسابقات بین‌المللی ورزشی و در تعریف جنس‌ها به کار می‌رود؛ یعنی در این مسابقات، ورزشکاران زن بایستی آزمایش کروموزومی جنسی بدهند. انسان‌ها در هسته‌ی هر سلول بدن‌شان، ۴۶ کروموزوم دارند: بیست و دو جفت، و دو کروموزوم جنسی. در زنان، این کروموزوم‌های جنسی هم‌سان هستند (XX)؛ اما در مردان، ساختار ناقصی دارد و حامل مواد ژنتیکیِ کمی است (کروموزوم Y: مردان عموما یک جفت XY دارند). مشکل این‌جاست که این‌ها نشانگرهای مطلقی نیستند. گاهی کروموزوم‌ها در تقسیم سلولی به‌شکل معمول و رایجی از هم جدا نمی‌شوند و الگوهای XXY یا X یا XXX یا XYY را ایجاد می‌کنند: آیا این‌ها مرد هستند یا زن؟

گاهی افرادی وجود دارد که کروموزوم‌های‌شان از یک نوع است، و ظاهرشان از نوع دیگر: مردهایی هستند که کروموزوم‌های XY دارند، و دارای بیضه‌هایی هستند که هورمون مردانه ترشح می‌کند؛ اما نقطه‌ی مبهم این‌جاست که آن‌ها (به خاطر عدم حساسیت آندروژنی مادرزادی) از نظر بیرونی مردانه نشده‌اند. حتی طبیعت، با آن همه خردمندی‌اش، گاهی اشتباه می‌کند.

به همین نحو، در اهمیتی که به هورمون‌ها (پیام‌برهای شیمیایی‌ای که غده‌ها تولید می‌کنند) داده می‌شود، اغراق‌شده است. هورمون اصلی‌ای که بیضه‌ها تولید می‌کنند، تستسترون است؛ این هورمون، به همراه هورمون‌هایی از نوع عموما یکسان، آندروژن نامیده می‌شوند و «هورمون‌های مردانه». هورمون‌های اصلی‌ای که تخمدان تولید می‌کند، استروژن و پروگسترون هستند (و «هورمون‌های زنانه» نامیده می‌شوند). این هورمون‌ها بی‌شک برای رشد مهم هستند: تستسترون، تغییرات مهمی در نوجوانی به وجود می‌آورد، مثل کلفت‌شدن صدا و موی بدن. بالارفتن سطح تستسترون در دخترها در دوره‌ی بلوغ، رشد سینه‌ها را بیش‌تر می‌شد و چربی‌ها را بازتوزیع می‌کند و چرخه‌ی قاعدگی را به کار می‌اندازد. اما با این حال نیز، ما از خصوصیات و ویژگی‌های منحصرا مردانه و زنانه حرف نمی‌زنیم. تخمدان و بیضه، همه‌ی این هورمون‌ها را تولید می‌کنند، و غدد آدرنال نیز در هر دو جنس آندروژن تولید می‌کند. صرفا میزان این هورمون‌هاست که در مرد و زن متفاوت است.

یعنی، هیچ تقسیم‌بندی مطلقی وجود ندارد. همان‌طور که کینزی سال‌ها پیش گفته:

«این واقعیت که هورمون‌ها در غده‌ها تولید می‌شوند، اگر شواهد دیگری در دست نباشد، نمی‌توانند دلیلی بر این باور باشند که [هورمون‌ها] عامل‌های اصلی کنترل‌کردن ظرفیت‌های سیستم عصبی (که واکنش جنسی نیز به آن سیستم وابسته است) هستند.» (کینزی و همکاران. ۱۹۵۳)

وجود هورمون‌ها همان‌قدر در شکل‌گیری تفاوت‌های اجتماعی و جسمیِ جنسی، حتمی و قاطعانه نیست که وجود کروموزوم‌ها.

ادامه دارد

آنچه خواندید ترجمه بحش دیگری از کتاب “سکسوآلیته” (امور جنسی) اثر جفری ویکس بود. مشخصات اصل انگلیسی کتاب:

Jeffrey Weeks: ‌‌‌‌‌‌‌Sexuality, 3rd ed., New York and London: ‌‌‌‌‌‌‌Routledge 2010

بخش‌‌‌‌‌‌‌های پیشین:

فصل یکم: ‌‌‌‌‌‌‌زبان‌‌‌‌‌‌‌های سکس

فصل دوم: ‌‌‌‌‌‌‌ابداع سکسوآلیته

فصل سوم: معناهای تفاوت جنسی

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.