خاطرات بازداشت در کمپلوی اهواز
بازداشتگاه کمپلو و چهره دوگانه انقلاب
نسیم خاکسار- باورکردنش دشوار بود. در بهار آزادی برای سومین بار بازداشت شدم. آن هم در زادگاهم در آبادان.
در هنوز برقراری فضای نامگذاری شده به "بهار آزادی"، برای بار سوم در زندگیم و بار اول در دوره جمهوری اسلامی، بیست سوم تیر ۱۳۵۸ در آبادان، شهر زادگاهم دستگیر شدم. وقتی برای خودم هم باور کردنش دشوار بود. یا هنوز زود بود باور کنم با اینهمه دگرگونی در جامعه انگار آب از آب تکان نخورده است.
پرواز خیال آدمی را محدودیتی نیست، همچنان که قلمرو آرزوهای او. و برای تو که طولانی مدت و دوبار در زندانهای رژیم شاه حبس بودی، خیلی سخت بود ببینی باز خود را دست بسته به دستبند و میان دو پاسدار. زیرا هنوز چند ماه از آزاد شدنت نگذشته بود، آن هم بدان صورت، که دروازههای زندان به دست مردم گشوده شود، و بیائی بیرون و ببینی مردم ایستادهاند به استقبال تو. و تو همان جلو در زندان، نه مثل بار اول آزاد شدنات که رفتی بودی پنهان و خاموش به خانه و دیدارها همه در همان چهار دیواری و دور از چشمهای مشکوک صورت گرفته بود، بر فراز تپه مانندی خاکی بایستی و بگوئی با صدای بلند از رنجی که بردهاید و از شادی دیداری که با آنها نصیبتان شده. و در کلام بنشانی زیبائی آنهمه چهره را که برابرت داشتی و تا پیش از آن لحظه در خواب میدیدیشان. چهرههائی که دریاوارههائی از مهر و زیبائی و طراوت و جوانی بودند.
وقتی در ماشین"تویوتا"ی پاسداران نشسته بودم به خودم گفتم انگار رخ دادن آن را یکی دو ماه پیش در رامهرمز احساس کرده بودی.
آن روز دعوت شده بودم به رامهرمز برای سخنرانی و یکی مرا میبرد به دهکدهی زادگاه پدری، پاگچی، تا با یاد جوانیهای پدر در ده چرخی بزنم و بیاد بیاورم، شاید، اولین مهاجرتم را در هفت سالگی.
در آن سال، به خاطر ناامنی شهر آبادان در سالهای پیش از کودتای ۳۲، خیلیها زن و بچههایشان را میفرستادند به دهات و شهرهای دورتر تا آشوب بخوابد. خوابید. چندی بعد. با کودتا. و من از همان زمان خُردی در گوشم مانده است صدای زخمی دکتر فاطمی را که از رادیو گزارش میداد ماجرای فرارش را از دست سربازان و همه جمع شده بودند دور آن جعبهی صدا تا واژهای ناشنیده نماند.
دوست وهمزندانی سابقم، که بلد و راهنمایم بود در آن منطقه، بین راه سر گذاشت توی گوشم که یکی به او گفته است رسولی شکنجهگر در خانهای همین حوالی مخفی شده. و میشود با سازماندهی یک تیم بیست نفره او را دستگیر کرد. و بعد، به یقین، تحویل دادگاه انقلاب داد.
مانده بودم گیج که چه بگویم. راستش نمیدانستم چرا ذهنم رفته بود و یا کشیده شده بود به سمت داستان "کهنترین داستان جهان" اثر رومان گاری. داستانی از آگاه شدن دوستی از این واقعیت که دوست همزندانیاش در شکنجهگاههای فاشیسم، شکنجهگرشان را که در آن وقتها مأمور شکنجهشان بود، حالا جائی- در غاری- مخفی کرده و هرروز به او نان و آب و خوراکی می رساند؛ به این شرط که اگر روزی ورق برگشت قول بدهد دیگر شکنجهشان نکند.
برای آن که بیجواب نگذاشته باشم حرف دوست و بلدم را در آن ده زادگاه پدری و فکرم را آزاد کنم از این حرف و نقل و حکایتی که به ذهنم آمده بود، درآمدم که: ممکن است این خبر راست نباشد. و مگر رسولی با آن پرونده سنگین مغز خر خورده که هنوز مانده است در ایران.
اما خودم می دانستم چه داستانی را به یاد آوردهام.
لرزیدن تمام مهرههای پشتم را احساس کردم و در ضمن نپذیرفتن آن را که یعنی به همین زودی؟ وقتی هنوز شادی و آزادی، آواز میشود در گلوها و رنگ میگیرد در چهرهها.
در همان بازجوئی اولی که از من کردند، فهمیدم قرار بود غروب بیست و دوم تیرماه دستگیرم کنند؛ در یک میتینگ کارگری که کارگران پروژهای (فصل و پیمانی) بر پا کرده بودند در بهمنشیر، محلهای در آبادان. و بعد، بیاد آوردم که در همان میتینگ و در همان وقت ورودم، حملهای شده بود به طرفم که چون در محاصره جمعی از دوستان کارگر بودم، ناکام ماند. شاید هم میخواستند شلوغی راه بیاندازند و همانجا کلکم را بکنند. آنروز، همان دوستانی که دور و برم را گرفته بودند حمله را به حساب تصادف گذاشته بودند. صبح روز بعد از آن، معلوم شد دیگر بازی را کنار گذاشتهاند. یکراست آمدند به بانک تهران. شعبه مرکزی در آبادان.
پیش از زندان شدنم در بار دوم، برای یکی دوسالی تا ۱۳۵۲ آنجا کار میکردم. بعد از آزادی از زندان اولم، نگذاشته بودند کار آموزگاریم را ادامه دهم. اخراجم کرده بودند. این بود که با کمک برادرم منصور که با هم دو سال حبس کشیده بودیم و سال ۱۳۴۹ با هم از زندان آزاد شده بودیم، کارمند بانک شدم. منصور که پیش از زندان رئیس یکی از شعبههای این بانک بود و دوستان زیادی در بانک داشت و احترامی در خور بین آنها، خیلی زود به همان کار سابقش برگشته بود.
بعد از آزادی از زندان دومم و در همان روزهای بعد از انقلاب، گاهی میرفتم به بانک، محل کارم، تا وضعم را روشن کنند. و شاید خودم وضعم را روشن کنم که چکار میخواهم بکنم.
آنروز نشسته بودم توی اتاق حسابداری با مقداری کاغذ روبرویم و به ظاهر مشغول آنها و در عمل مشغول به کار خودم که نوشتن کتابی بود برای کودکان و نوجوانان. یکی سر زده آمد بالای سرم. نه ظاهر ارباب رجوع معمولی را داشت و نه ظاهر کارمندی که نمیشناختم.
پرسید: شما نسیم خاکسار هستید؟
- بله
- میتوانم از شما خواهش کنم با من به جلسه شهرداری بیائید؟
شهرداری؟ رفت به ذهنم که شهرداری چرا؟ همین را پرسیدم. با بیانی دیگر:
- آنجا چه خبر است؟ و با من چکار دارند؟
- یک جلسه است.
- خوب جلسه باشد. چه ربطی دارد با من؟
روحیه این جور حرف زدنم را با کسی که دیگر داشت حالیام میشد از کجا آمده است و برای چه، بعد از دستگیری اولم، مدیون انقلاب باید باشم. بار اولی که در زمان شاه آمده بودند برای بازداشتم، در مدرسه بودم و شاگردانم پیرامونم بودند. چون هنوز هیچ تجربهای از نوع برخورد ساواکیها و نیز ترسی از آنها نداشتم، به همین قُدی با آنها روبرو شده بودم. تلافیاش را در همان روز اول، پیش از آن که مرا بیندازند در سلول سرم درآوردند تا حالیم کنند ساواک چگونه جائی است.
گفت: یک جلسه معمولی است. از خیلیها دعوت کردهاند. شهردار فکر کرده است بد نیست شما هم در جمعشان باشید. زندان کشیدهاید. از رژیم سابق ظلمهای زیادی بردهاید. حتماٌ فکر و حرفهائی زیادی دارید که به درد ما و چگونه اداره کردن شهر میخورد.
لحنش دیگر مثل سابق نبود. آرامتر شده بود. شک کردم نکند به همین سادگی باشد که میگوید. دیگر نپرسیدم این ما که میگویی و یکیش تویی، چه کارهاید؟
از جا پاشدم، رفتم سراغ معاون بانک که از دوستان دوران دبیرستانم بود. با لحنی کمی رسمی به او گفتم این آقا میخواهد مرا به جلسه شهرداری ببرد. اجازه دارد در این وقت کاری یا نه؟
هرگز سابقه نداشت با این لحن با او حرف بزنم. فکر میکردم دستش آمده است. نیامد. با همان لطف و مهربانی که به من داشت، خجالتی و کمی دستپاچه که چرا اینطوری با او حرف زدهام، از جا برخاست و گفت: معلوم است. هیچ اشکال ندارد.
و من که میخواستم به بهانهای باز کمی لفتش بدهم تا سر از ته توی کار دربیاورم، ماندم که بعد از آن چکار کنم. گفته بودم پیشتر، که هنوز زود بود باور کنم دوباره ظاهر شدن آن وضعیت کافکائی را در کتاب محاکمهاش، که سالها در رژیم شاه در آن زندگی کرده و تجربه کرده بودیم. وقتی که صبحی یا ظهری، میآمدند شیک و مرتب دم در خانهات و یا به محل کارت تا دست بسته تو را همراه خودشان ببرند.
کاغذهای روی میزم را به همان صورت که بودند همانجا گذاشتم و با او زدم بیرون. مطمئن بودم دیگر مثل گذشته نیست که بعد از بردنم بیایند و کشوها را بگردند. بار دوم دستگیریم در زمان شاه و در محل کارم در بانک تهران، شعبه خرمشهر، برگشته بودند و هرچه کاغذ و یادداشت توی کشوهای میزم بود با خودشان برده بودند.
صفحه بعد:
توی ماشین که نشستم، عقب نشستم. او هم خودش رفت پشت فرمان نشست. ماشین یکی از آن تویوتاهای بزرگ بود. یکی هم بغل دستش نشسته بود. و هیچ ظاهر پاسدارها را نداشت. البته در راه بین آبادان و اهواز بود که کم کم شناختمش. از آن معلمهای حزب اللهی بود که از فدائیان و کمونیستهای دیگر بدش میآمد. و با ژستی روشنفکرانه همیشه و هر جا که چپیها و کمونیستها برنامهای داشتند، پیدایش میشد. برای بهم زدن مراسم آنها. یکی دوتا هم مُراد داشت که تحصیلکرده آمریکا بودند. و آنها را همیشه علم خودش می کرد تا به مردم بگوید که ببینید ما هم در اجتماعمان مهندس و تحصیلکرده داریم. ته ریشی هم داشت. ولی صاف و صوف. وقتی نشستم روی صندلی عقب برگشت سلامی کرد و خوش آمدی گفت.
ماشین که حرکت کرد، همان که در بانک سراغم آمده بود و حالا پشت فرمان نشسته بود درآمد: با اجازهتان اول می رویم به کمیته شهر که یکی دیگر را هم برداریم. بعد میرویم به شهرداری.
شانه بالا انداختم که اشکال ندارد. و سعی کردم از شیشه روبرو، بیرون را تماشا کنم و سیمای شهر را در صبح ببینم. در دستگیری دومم هم وقتی در ماشین نشسته بودم بین دو پاسبان به وسوسه دیدن آشنائی در خیابان همین تلاش را کرده بودم.
ماشین که بغل کمیته ایستاد هردوشان پیاده شدند و رفتند تو، و بلافاصله دو پاسدار تفنگ به دست آمدند توی ماشین. یکی جلو نشست و دیگری بغل من. بیسلام و گفتگو. با حالتی غضبناک. و نگاههائی دشمنانه. تا بخواهم به خودم بیایم، آن دو نفر اولی باز پیدایشان شد. اولی کاغذی هم در دست داشت و پای در با همان لبخندی که در برخورد اولش با من در بانک بر چهره داشت گفت: ببخشید شما به فرمان دادستان انقلاب بازداشتید!
و پاسدار جلوئی هم آمد پشت و طرف دیگرم نشست. و تا بخواهم بجنبم دستبند زدند به دستهایم. و من باز خودم را زندانی دیدم با حسی اما بسیار تلخ. و قدر مسلم سنگینی همین حس در وجود من بود که کار را برایشان بی دردسر تمام کرد. ماشین راه افتاد. آن که ماشین میراند و تا حالا نقش مامور دستگیری و سخنگوی این گروه را داشت دوباره گفت:
- ببخشید که مجبور شدیم دستبند به شما بزنیم. دستور بود.
و در ادامه، حرف خندهداری زد: ناراحت که نیستید؟
گفتم: پس دروغ هم میگویید! انگار قرار بود برویم شهرداری؟
آن که بغل راننده نشسته بود درآمد: نه به اندازه شما!
فکر میکنم همین جا بود که شناختمش. بیآن که به وقاحتش اهمیت بدهم گفتم: باور نمیکردم به این زودی شروع کنید!
و بعد تا آنجائی که در یادم هست، ساکت نشستم. و فکر میکنم باز یاد داستان رومن گاری افتادم. ماشین ما روبروی زندان عمومی شهر ایستاد. و بعد از گذشتن چند دقیقهای، یکی دیگر را آوردند. پهلوی من نشاندند و یک دستش را به دست من بستند. مردی بود به نظر سی و چند ساله و درشت اندام. و کمی هم چاق. و ترسان. نمیدانستم به کجا میرویم. اما بعد از مدتی وقتی ماشین راه مستقیمی را پیش گرفت و سرعت یکنواختی پیدا کرد فهمیدم هرچه هست زده است به جادهای در خارج از شهر. همین جاها بود که راننده به لطف درآمد: اینجا دیگر میتوانیم دستتان را باز کنیم. فقط در قهوهخانه بین راه چون یک توقف داریم دوباره مجبوریم ببندیم.
محل نگذاشتم.
کسی که دستش به دست من بسته شده بود با صدائی لرزان و ترسخورده رو به من گفت: میرویم به اهواز.
و بعد از کمی مکث ادامه داد: من پاسبان بودم.
پرسیدم: به چه جرمی دستگیرت کردهاند؟
- تیراندازی به مردم در تظاهرات.
و با لحنی گریان گفت که بی تقصیر است و گزارش دروغ درباره او دادهاند.
حس کردم وضعیتم، یک وضعیت داستانی پیدا کرده است. مطمئن بودم اگر روزی از آن مینوشتم کمتر کسی فکر میکرد ماجرا تا این حد مستند و واقعی است. جلو قهوه خانهای که رسیدیم. تعارف که نه، فرمان دادند پیاده شویم و برویم توغذائی بخوریم. وقت ناهار هم دستهایمان را باز کردند. من و پاسبان سابق بغل هم نشستیم. با دلسوزی و همدلی خاصی که در یادم مانده است نگاهم میکرد.
گفت: من را میبرند اعدام کنند.
- از کجا میدانی؟
چانهاش میلرزید. لبهایش انگار خشک شده بود. هیچ نگفت.
پرسیدم: محاکمه شدهای؟
- از آن محاکمههای سرپائی. آنقدر کتکم زده بودند که حال ایستادن نداشتم. گفتند پروندهات روشن است. مردم تو را شناسائی کردهاند.
و افتاد به گریه.
- به خدا دروغ میگویند.
و اشکهایش را که پاک میکرد، دوباره گفت مطمئن است میبرند اعدامش کنند.
طوری گفت انگار داشت به من میگفت تو را هم. فکر میکنم بعد از آن بود که معنای نگاه عاطفیاش را روی خودم فهمیدم. ما آخرین رفیق همسفر زندگی کوتاه یا بلند هم شده بودیم. رفیقی هم سرنوشت. اما راستش نمیدانستم با او چگونه حرف بزنم و از چه موضوعی؟
نحستین بار بود که در چنین گردابی افتاده بودم. به خودم میگفتم خوب، شاید راست میگویند و تیراندازی کرده است به مردم. و بعد میگفتم تردید چرا؟ حتما. اما از سوی دیگر بدبختی و فلاکت او را هم نمیتوانستم نبینم. و از خودم میپرسیدم چه داده بودند به او در این جامعه خاک بر سر. و با نمیدانم چه عقدههائی در وجود بزرگ شده بود و بعد شده بود پاسبان تا جائی همه آنها را خالی کند؟ دلم برایش میسوخت. و راست بگویم، با همه اینها هیچ خوشم هم نمیآمد کنار او هستم یا پوستش به پوستم میخورد. و حتماٌ فکرهائی این چنین از ذهنم میگذشت که آخر بین حکایت او و حکایت من دیواری بسیار بلند است.
یادم نمیآید چه غذائی خوردیم. و یا من اصلاٌ من چیزی خوردم یا نه. ساعتی بعد که در ماشین نشسته بودیم و ماشین داشت حرکت میکرد، همان معلم حزب اللهی دست کرد توی جیبش و یک چیزهائی درآورد و جلو راننده گرفت. و بعد انگار میخواهد به مامور بغل دست من نشان بدهد، دستش را آورد عقب صندلی و بعد همه را پهن کرد روی صندلی در فاصله من و پاسدار. در این لحظه بود که با چشم دیدم آن چیزهائی را که چند لحظه پیش جلو راننده گرفته بود.
عکس بودند. نه عکسهای کسانی که نمیشناختم. بلکه عکسهای کسی که او را خوب میشناختم. عکسهای منوچهر شفیعی بود. عکسها رنگی بود. در عکس رویی که خوب پیدا بود، میدیدم منوچهر را دست بسته به درختی و شکوفهای بر سینهاش. شکوفهی سرخ خون. و سر خم کرده بود روی سینهاش. گیج شدم. و جلو چشمهایم تاریک شد. بعد از هیجده سال وقتی هنوز دارم آنرا مینویسم هنوز گیج میشوم و غباری جلو چشمانم را میگیرد. باید آنرا خیلی پیشتر مینوشتم. به خودم میگویم اینرا، بعد از آن که هیجده سال از آن گذشته است.
داستان کشتن او که بی شباهت به ماجرای قتل فراموش شده در داستان اودیپ نیست، باید خیلی پیشتر نوشته میشد. بلافاصله بعد از آزاد شدنم. تا خون او و یا خون هزاران نفری مثل او که از قتلشان جائی سخن نرفته است، شاید گریبانمان را نمیگرفت و طاعون شهر "تب" برای ما نیز تکرار نمیشد.
منوچهر را خیلی از زندانیان سیاسی و نویسنده که سال۱۳۴۶ تا ۱۳۴۸ با هم در زندان اهواز بند چهار حبس بودیم میشناسند. عدنان غریفی به خاطر شباهت اسمی منوچهر، با منوچهر شفیانی، داستاننویس جنوبی، او را به شوخی منوچهر شفیانی صدا میزد. و بیتردید ناصر موذن دردفترچه یادداشتش از زندان، چیزهائی از او نوشته است. تمام آن دو سال را ما در بندهای عادی حبس کشیدیم. و طبیعی بود کنارمان پُر باشد از کسانی که به دلیل دزدی، قاچاق، تجاوز، قتل، دعواهای روستائی به خاطر زمین و آب، در زندان بودند. منوچهر یکی از آنها بود. و به خاطر شرارت و حمل مواد مخدر حبس میکشید. گویا چون چند گرمی بیش از حد معمول از او مواد گرفته بودند به هفت سال زندان محکوم شده بود. فکر میکنم وقتی ما وارد زندان شدیم پنج سال از محکومیتش را کشیده بود. جوانی بود نترس. قد بلند و پر زور. با خصلتهای جوانمردی. بیسواد بود. و چون سر نترسی داشت در زندان هم آرامش نداشت و گاه به پشتیبانی از زندانیها با ماموران زندان درگیر میشد. به هرحال آدم رام و آرامی نبود. در ابتدای آشناییمان با او شنیده بودیم از دیگران و بعد خودش هم با آب و تاب برایمان تعریف کرده بود که چگونه رئیس زندان برای آن که از شرش راحت شود به یک زندانی محکوم به اعدام چند ماهی پیش از اجرای حکمش، قول داده بود که اگر منوچهر را بکشد، برایش تخفیف بگیرد. او هم چون میدانست در بیداری حریف منوچهر نخواهد شد، در شب، وقتی او در خواب بود، به او حمله میکند و با تیزی به جانش میافتد، که البته موفق نمیشود. وقتی خودش برایمان ماجرا را تعریف میکرد، بدنش را هم نشانمان داد که جای تیغها در آن پیدا بود. به خصوص روی شاهرگ گردنش که در حمله اول قرار بود آنرا قطع کند. زندانی محکوم به اعدام در شب اعدامش برای آخرین وصیت درخواست کرده بود منوچهر را ببیند. در این دیدار از او معذرت خواسته بود و خواهش کرده بود منوچهر او را ببخشد.
منوچهر بنا به همان خصلتش با ما با برو بچههای سیاسی زندان رفیق شد. با همهی ما در حیاط قدم میزد. جوان بود. بیست و هشت ساله. و دلش میخواست بداند.
به همان چند کلمهای که از ما میشنید قانع بود. و همیشه فکر میکرد باید تلافی این خوبیها را بکند. خوشحال بود از اینکه با ناصر موذن نویسنده و هوشنگ قلعه گلابی دانشجوی دانشکده حقوق هم اتاق بود. خوشحال بود از این که می دید ما همه روی تختهایمان مینشینیم و آرام و در خود فرورفته کتاب میخوانیم. همهی اینها را با وجد کودکانهای میگفت. میگفت ندیده بود. هرچه پیرامونش دیده بود از همین قماشها بوده که حالا هم دور و برش هستند. وقتی دید بروبچههای سیاسی دست و پا و سر و سینهشان خالکوبی نشده است، سعی کرد خالکوبیهای روی مچش را پاک کند. میخواست خودش را شکل ما کند. مثل ما راه برود. مثل ما لباس بپوشد. گاهی با کمک دوستانش در بندهای دیگر که اجازه پخت و پز داشتند، سفرهای میچید و دعوتمان میکرد. دو سالی به همین روال باهم بودیم. بعد از آزادی از زندان بار اولم، یکروز به تصادف در مرکز شهر آبادان او را دیدم. هنوز بیکار بودم. فکر میکنم یک ماهی میشد که او هم آزاد شده بود. در خانه خواهرش زندگی میکرد. چه خوشحالی غریبی کرد از این که هردومان آزادیم. باور نمیکرد روزی، در بیرون هم، من با او قدم بزنم. وقتی باهم میرفتیم به یک بستنی فروشی، با همان شیوه حرف زدن خودش بفهمی نفهمی همه اینها را تند تند به من گفت. آنروزها سینماهای آبادان فیلم قیصر را نشان میدادند. و من خیلی دلم میخواست این فیلم را ببینم. به منوچهر گفتم اگر دوست دارد میتوانیم باهم برویم. گفت به یک شرط که به دعوت او باشد. گفتم پس پول بستنیها به حساب من. نمیگذاشت. به زور جلوش را گرفتم و حساب کردم. همهاش میگفت تو بیکاری. و بر این باور بود که او خیلی زود کار پیدا میکند. و گفت امکان ندارد دیگر آن کارهای قبلی را تکرار کند. خوشحال بودم که توانسته خودش را از آن رابطهها خلاص کند. به او گفتم با برادرم ناصر صحبت میکنم که در همین کارهای فصلی و پیمانی که خودش هم مشغول به آن است دست او را جائی بند کند.
در سینما هنگام تماشای فیلم بیشتر مواظب واکنشهای من بود. هرجا که احساس میکرد تیز شدهام روی پرده او هم تیز میشد. وقتی رقاصهی فیلم، شهرزاد، رانهای لختش را بیرون انداخت و شروع کرد به خواندن: "ننیش ناش ناش، ناناش ناش. ویلون زنک عینکی را باش." سرش را انداخت پائین. و زیر لبی طوری که میشنیدم چند بار گفت: ببخشید.
یادش رفته بود که دیدن این فیلم انتخاب من بود. خیال میکرد چون موضوع فیلم جاهلی است و ناصر ملک مطیعی توی آن بازی میکند، خودش به اندازه کافی راهنما بوده است و یا من برای همراهی با او آنرا انتخاب کردهام. و حالا خجالت زده بود. بیرون که آمدیم از من پرسید چطور بود فیلم؟ و باز گفت فقط آن قسمتش البته خوب نبود. راستش مانده بودم چه بگویم. میترسیدم حرفی بیخود بزنم و دنیایش را خراب کنم. چیزی در آن باره نگفتم. و سعی کردم از جنبهها و بخشهای دیگر فیلم بگویم. از اینکه وقتی قانون نگهدار حقوق آدم نیست و از حقاش دفاع نمیکند، خوب آدم ناچار میشود خودش برخیزد و اقدام کند. و بعد یادم هست از تنهائی قیصر در آخر فیلم گفتم. وقتی گوشهای در آن کوپهی قطار خراب شده و از کار افتاده کز کرده بود. از فیلم خوشم آمده بود و برایم فکر برانگیز بود، به همین دلیل افتاده بودم به حرف. و او همه را گوش میکرد. با دقت. و هرچه میگفتم میبلعید. خوشحال بود که دارم با او حرف میزنم. و پنهان نمیکرد این خوشحالیش را و از آن میگفت؛ با وجد، بین حرفهای من.
بعد از آنروز، چندباری باز همدیگر را دیدیم. برای مدتی با کمک برادرم ناصر کاری هم پیدا کرد. دورادور گاهی خبر میشدم که روح سرکشش اما هنوز آرام ندارد. ولی، این که چه میکند؟ و چه شغلی دارد؟ از او پاک بیخبر بودم. دوباره زندان افتادم و چند سالی باز حبس کشیدم و بعد انقلاب شد و آزاد شدن همهی ما از بند. البته اواخر زندان دومم، وقتی در زندان اهواز بودم از بروبچههای سیاسی شنیده بودم که باز او را در زندان دیدهاند. و تعریفها از او میکردند و از مناسباتش با برو بچههای سیاسی.
در همان گرماگرم روزهای اول انقلاب یکروز در خانه ما را زدند. در را که باز کردم او را دیدم. با یک ماشین نو و قرمز رنگ آمده بود. و خوب یادم هست که هفت هشت جلد از کتاب "من میدانم بچهها دوست دارند بهار بیاید" را که برای کودکان و نوجوانان نوشته بودم و سال پنجاه و دو منتشر شده بود، پشت شیشهی جلو ماشینش دیدم. طوری آنها را کنار هم چیده بود که از دور هم به چشم میخورد. خندهام گرفت.
- منوچهر تو که نمیتوانی بخوانی. اینها چیه آنجا گذاشتی؟
خندید: آنقدر برایم آنرا خواندهاند که همه را از حفظم.
- خوب. حالا چکار میکنی؟ نکند آنها را پخش میکنی؟
دوباره خندید.
آمد توی حیاط خانهمان. مادرم را که دید با دستپاچگی سلام کرد. بعد به خواهرم. هر کار کردم بنشیند چائی بخورد، ننشست. فقط گفت خوشحال است که من را پیدا کرده است. و به مادرم گفت: من میخواهم مواظب آقا نسیم باشم. نگذارم که حزب اللهیها به جانش آسیب برسانند. میخواهم از این پس رانندهاش باشم. هرجا که خواست برود، خودم میبرمش.
و من نگاهش میکردم وقتی داشت اینها را میگفت و به خودم میگفتم انقلاب شده است. آشکارا از در و دیوار دگرگونی دارد داد میزند.
روزهای بعد هم باز پیدایش شد. با خجالت از زندان شدن دوبارهاش برایم گفت. و گفت البته به خاطر مواد نبوده و جرمش اینبار چاقوکشی بوده و دعوا و بزن بزن. و گفت اگر اینبار دزدی میکرده پولش را میداده به خانوادههای فقیر. و اصرار داشت من را ببرد روزی به دیدن همین خانوادهها که کمکشان میکرد. و گفت کتاب من را هم بچههای ده دوازده ساله همین خانوادهها برایش خواندهاند.
از آن پس هرجا سخنرانی داشتم تا دورم شلوغ میشد او را میدیدم که پشت سرم ایستاده است و مواظب است که اتفاق بدی برایم رخ ندهد. و همهاش میگفت تو این حزب اللهیها را نمیشناسی. من بیشترشان را میشناسم. با این که فحش دادن برایش مثل آب خوردن بود، جلو من احتیاط میکرد. بی فحش میگفت اینها همهشان از همان قماشی هستند که در زندان عادی دور و برمان بودند.
صفحه بعد:
مدتی گذشت و بعد از انقلاب بچههای فدایی در شهر آبادان ستاد زدند. من هم میرفتم آنجا. در ستاد یک کلاس درس گذاشته بودند برای عموم که در آنها به زبان ساده تاریخ و فلسفه و جامعه شناسی درس داده میشد. از من هم خواسته بودند در آن کلاسها از تجربهها و خواندههایم برای جوانها که بیشتر محصل دبیرستان بودند چیزی بگویم. منوچهر هم میآمد و خوشحال بود که میتواند در نقش نگهبانی دم در ستاد بایستد. و از ستاد و فدائیان مواظبت کند. به خاطر حضور او در ستاد، حزب اللهیها مدام در شهر اعلامیه پخش میکردند که ببینید چه کسانی از فدائیان حمایت میکنند. و شایعه پخش میکردند که ستاد شده است مرکزی برای چاقوکشها و هروئین فروشهای زمان شاه. و همین اعلامیه و شایعهها بچههای فدائی را ترساند. افتادند به دست و پا که هر طور شده راهی پیدا کنند تا بی درد سر منوچهر را برای مدتی از ستاد دور کنند. مشکل داشتند اما برای این کار. و نمیدانستند چطور به او بگویند که آزرده نشود. میدیدند که وجود او یکپارچه دلی است که برای آنها می تپد. آمدند به خواهش نزد من که تو به او بگو فقط برای مدت کوتاهی به ستاد نیاید تا این شایعات بخوابد. من چند روزی عقب انداختم. باز آمدند پهلوی من که اگر تو نگوئی ما خودمان مجبوریم بگوییم. و من نگران شدم ممکن است از حرف آنها بیشتر برنجد. و بیشتر عذاب بکشد. پذیرفتم. پیش از آن که فکر کنم او با آن پرونده و آن سابقه، در برابر موج هجوم حزب اللهیها از همهی ما آسیب پذیرتر، بی پناه تر و برهنه تر است.
خوب یادم است وقتی به او گفتم بهتر است برای چند روزی در ستاد پیدایش نشود، لحظهای ایستاد و نگاهم کرد و بعد گفت: خودم میدانم. وجود من باعث شرمساری بچههاست.
و رفت. و من که ایستاده بودم و نگاهش میکردم، میدیدم، او را از پشت که شانههایش از زور گریه تکان میخورد.
او رفت. ستاد هم برچیده شد. چهل و یکنفر را هنگام حمله به ستاد دستگیر کردند و بعد از مدتی آزادشان کردند.
درست، دو روز پیش از آمدن کمیتهچیهای حزب اللهی برای بازداشتم در بانک، منوچهر ناگهانی در خانهمان پیدایش شد. در آن گرمای تیرماه که یک لا پیراهن نازک را هم به تن تاب نمیآوردی، وقتی در را باز کردم و او را با کت دم در دیدم ماتم زد. انگار تعجبم را متوجه شده بود که لبههای کتش را از پائین کنار زد. و من دیدم که اسلحه به کمر بسته است.
- میبینی آقا نسیم! من دیگر چریک شدهام.
گفتم: منوچهر این حرکات بچگانه چیه؟ دوره چریکی دیگر تمام شده. تو حالا میخواهی چریک بشوی؟ این کار بچگانه است. مگر خبر نداری؟ همهی بچههای ستاد را گرفتند، با نارنجک بسته به مچ پا و کلت به کمر. خودشان هم میدانستند نمیتوانند از آنها استفاده کنند.
قبول نکرد. و بعد از اصرار من که بهتر است آنها را با خودش حمل نکند، قول داد که فقط برای یک روز آزادش بگذارم تا با این سرو پُز به قول خودش چریکی، دوری بزند در شهر و روز بعد میآید و آنها را تحویل من میدهد.
رفت و دیگر ندیدمش. و این که چه چشمهائی از سر کوچه یا جاهائی دیگر روی ما دوخته شده بود و چه کسانی از دور و بر تعقیبمان میکردند در آن لحظات، نه او متوجه شده بود و نه من.
با آن دستم که آزاد بود عکس روئی را کنار زدم. باز منوچهر بود. پیش از آن که شکوفه بر سینهاش گل کند. دستهایش را از پشت به درخت بسته بودند. و چشمانش باز بود. در آنها چه بود؟ اندوه؟ پرسش؟ برابرش زمین چمن سبزی میزد.
خیره شدم باز به چشمها. چشمهائی که در آنها یکجور ناباوری، یکجور انتظار برای شنیدن صدائی، غیر از صدای گلوله، صدای من، صدای تو موج میزد. صدائی که بتواند با شنیدن آن روی برگرداند و ببیند یکی از ما ایستاده است کنارش. حتماٌ. و بعد:
- ببین! من چریک شدهام! حالا دیگر باورم میکنید؟
عکس بعدی منوچهر افتاده بود دمر بر سبزه.
بقیه را دیگر نگاه نکردم. همان دستی که آنها را پهن کرده بود روی صندلی عقب، جمعشان کرد.
راننده پرسید: میشناختیش؟ رفیقت بود؟
جواب ندادم.
غروب بود که به زندان کمپلو در اهواز رسیدیم. پیش از شام. زندان کمپلو در واقع زندان نبود. به محض ورودم متوجه شدم. مدرسه بود. مدرسهای که به خاطر تعطیلی مدرسهها و پر بودن زندانها از آن به جای زندان استفاده میکردند. در اتاقی که مرا انداختند حدود پانزده نفر دیگر هم بودند. با تابلوئی بزرگ به دیوار. اولین نفری که توجهام را جلب کرد و در همان لحظه ورود شناختمش، جوانی بود که در ماههای آخر زندانم، پیش از آن که تظاهرات مردم علیه رژیم شاه شروع شود از ساواک آمده بود تا برای بازجوئی مجدد مرا به ساواک ببرد.
ریخت و قیافه آن وقتش را داشت. با این تفاوت که حالا سجاده پهن کرده بود و با حالتی زار و نزار خم شده بود روی آن و تسبیح میانداخت و دعا میخواند. او هم مرا شناخت. و بعد از یکی دو روز فهمیدم تا آن موقع انکارکرده بود مامور ساواک بوده. پاسداری که دو پتو تحویلم میداد برای جا و خواب، با اشاره به رنگ پریدگی یکباره او و بهت من، پرسید: میشناسیش؟
و بعد از کمی مکث: حدس میزدم!
او که رفت تا خواستم به خودم بیایم، ساواکیه از جایش بلند شد و آمد نزدیکم. با عکس دو بچهاش در دست. و التماس کنان و گریان که بیگناه است و شغل او در ساواک فقط رانندگی بوده و هرگز کسی را شکنجه و دستگیر نکرده و کارش از کار بازجوها جدا بوده است. و اصلاٌ کارهای در ساواک نبوده است. و همهی اینها را با گریه میگفت و عکسهای دو بچهاش را جلو من تکان میداد. ماندم چه بگویم. و مانده بودم اصلاٌ کی را باید تحویل کی بدهم. همانطور که گوش میدادم به حرفهای او و گاهی هم نگاه میکردم به عکسهای شش در چهار بچههایش که رنگی بودند، یاد منوچهر افتادم. و آن عکسش که او را بسته بودند به درخت.
از دو پنجره روبرویم که تا نزدیکیهای زمین پائین میآمدند، به چمن بیرون نگاه کردم و دیدم درختی را مشابه همان درخت که در عکس بود. برای دیدن زمین سبز پای آن، باید اما بلند میشدم.
به ساواکی زندانی گفتم: خواهش میکنم گریه و زاریات را حالا کنار بگذار. از من هم لازم نیست بترسی. میبینی که من هنوز هم زندانیام.
میفهمیدم تلخ حرف زدهام. اما وضع روحی خوبی نداشتم. پا دراز کردم روی پتو، که همان پتوی سربازی در سلولهای بازداشتگاه کمیته مشترک بود در زمان شاه. و همان بو را میداد. با این تفاوت که در آن جا پنجره کوچک سلولات در بالا بود. جائی دور از دسترس. و نور سلولات از چراغ ضعیفی میتابید که در محفظهای بالای در، در دیواری بین سلول و راهرو نصب کرده بودند. به هم سلولیهایم نگاهی کردم. روحانی خلع لباس شدهای که مامور ساواک بوده و قیافهاش به رمالها و قاریهای قبرستان بیشتر میخورد. گویا در جزیره خارگ، محل سکونتش، کار خبرنگاری هم میکرده. امیدوار بود که برادران از گناهش میگذرند و زود آزاد میشود. از سر و وضعش پیدا بود در این مدت بساطی برای خودش در این سلول پهن کرده است. بقیه بازداشتیها سرباز و درجهدار ارتش بودند. و همه از دم وحشت زده. همان روز فهمیدم کمپلو جائی است که زندانیها را فقط برای تیرباران شدن میآورند.
تاریک نشده بود که مرا به بازجوئی بردند. همان که برای دستگیریم آمده بود به بانک، با یک ورقه بازجوئی آمد سراغم و مرا با خودش برد به اتاقی و خواست که به پرسشهایش جواب بدهم. به او گفتم تا وقتی حکم دادستانی را نبینم به هیچ پرسشی جواب نخواهم داد. گفت دارند. اما نشانم نداد و شروع کرد به پرسیدن.
- منوچهر شفیعی را از کی میشناسید؟
با دیدن عکسها برایم روشن بود که میخواهند مرا به کسی وصل کنند که او خود قربانی
پیوندش با ماها شده بود.
گفتم: خنده دار است سئوال. فکر میکنم میدانید که من دوسالی از زندانم را در زمان شاه در زندان عادی حبس بودم. منوچهر یکی از صدها زندانی عادی بود که با آنها حبس کشیدم.
- با او کار سیاسی هم میکردید؟
گفتم: چون پرسش خندهداری است جواب نمیدهم.
گفت: چه جواب بدهی و چه جواب ندهی، به هرحال بدان که منوچهر شفیعی به خاطر تیراندازی به طرف مردم و قتل دو پاسدار اعدام شده. و ما از او اعتراف داریم که اینکار به دستور تو بوده و تو به او اسلحهی ساخت چکسلواکی دادهای. به خانوادهات هم جریان را گفتهایم. چند ساعتی وقت داری که وصیت نامهات را بنویسی!
گفتم: اتهام بیشرمانهای است. و من مطمئنم آن بیچاره هم دست به چنین کاری نزده است. اینها همهاش توطئه است.
و همین جملههایی را که به او گفته بودم، یکی دو روز بعد روی یک برگ نوشتم و توسط بچههای مجاهد که آن موقع در جنبش ملی فعال بودند و چند تائیشان در بین ماموران زندان نفوذ کرده بودند، به بیرون فرستادم و به دست کانون نویسندگان ایران رسید.
گفت: یکی را میآوریم و با تو روبرو میکنیم. او شاهد بوده که چند ساعت پیش از حادثه منوچهر اسلحه را از تو گرفته است.
و کاغذهایش را جمع کرد و رفت.
با رفتن او من کاغذی نوشتم و اعلام اعتصاب غذا کردم. همان شب بود که یکی از بچههای جنبش ملی مجاهدین پنهانی سراغم آمد و گفت نقشهشان این است شبانه ترا به محل دوری ببرند و کلکات را بکنند. کاری که بعدها با رهبران شورای خلق ترکمن کردند.
من خبر نداشتم آن موقع، ولی بعد از آزاد شدنم فهمیدم که روزنامه آیندگان، اولین روزنامهای بود که خبر بازداشتم را با قید آنکه ممکن است در کجا باشم منتشر کرد. و انتشار همین خبر، قریب به یقین نقشه شان را خنثی کرد.
صفحه بعد:
شب را تمام وقت بیدار بودم. نه از ترس آن که نصف شب پیدایشان بشود. حس هنوز حضور انقلاب که با بودن بچههای جنبش ملی در آنجا در وجود من تقویت میشد مجالی به ترس نمیداد. و بیش از این البته ماجرای تلخ منوچهر بود که ذهنم را مشغول میکرد و نیز دیدن آدمهای دور و برم و فکر کردن به آنها. دیدن آدمهائی که منتظر مرگ بودند. ترس بیشتر در پیرامونم بود، در دور و برم، تا در درونم.
حادثه غروب روز بعد که در سه چهار هفتهای که آنجا بودم چند بار تکرار شد، تلخترین و دردناکترین حادثهای بود که از نزدیک شاهدش بودم.
یکی دو ساعتی مانده به غروب، توی سلول پخش شد که میخواهند چند نفری را تیرباران کنند. این فکر با گذاشتن چند لنگه در شکسته جلو پنجرهها دیگر به مرحله یقین رسید. ماموران با ابراز لطف به زندانیها این لنگه درها را میگذاشتند که برای زندانیهای محکوم به اعدام درون اتاقها کابوس نسازند. اما همین لطف مضحک را هم با احساس مسئولیت، درست و حسابی انجام نمیدادند. لنگه درها را طوری کنار هم میگذاشتند که زندانی بیزحمت سر کج کردن به راحتی میتوانست از لای آنها صحنه بیرون را بطور کامل تماشا کند.
درجهدارهائی که متهم بودند به طرف مردم در تظاهرات آتش گشودهاند، نمیتوانستند آرام بگیرند. شروع کردند به راه رفتن در اتاق. و بلند بلند از خدا و رسول خدا میخواستند به کمکشان بیاید. و با شنیدن هر صدای پائی در راهرو، سکوت، سکوتی مرگبار توی سلول حاکم میشد. صدا که قطع میشد، مینشستند روی زمین و قرانهای کوچک جیبیشان را درمیآوردند و بلند بلند باهم قران میخواندند. سمفونی حزن انگیزی که هربار با صدای پائی قطع میشد.
آخوند ساواکی هم که سعی داشت روحیهاش را حفظ کند به لکنت افتاده بود. جوان ساواکی از روی سجادهاش طوری به من نگاه میکرد که انگار ورقهی آزادیش در دستهای من است. چشمهایش حالت رقت انگیزی یافته بود. با برخاستن سر و صدایی در پشت پنجره معلوم شد اولین محکوم را آوردهاند.
همه هجوم بردند به سمت پنجره. من برای این که شاهد صحنه تیرباران نباشم روی پتویم دراز کشیدم و دست روی چشمهایم گذاشتم. هم اتاقیهای من اما همه از دم چسبیده بودند به دو پنجره که کوچکترین صحنه را از دست ندهند.
دراز کشیدنم روی پتو بیفایده بود. زیرا با تعقیب صدای تماشاچیان توی اتاق، میتوانستم به روشنی آنچه را که بیرون میگذشت ببینم. عین آن که گزارش مسابقه فوتبالی را به هم میدهند، جزء به جزء لحظات حادثه را گزارش میدادند.
- آها. آوردنش.
- یک خانم است.
- آره خانم است. گفته بودند امروز، روز تیرباران کردن جندههاست.
- فراموش کرده بودیم ها. ( صدای یکی دو خنده از خوشحالی)
- آه چقدر چاقه! حتماٌ خانم رئیس بوده( این آخری را آخوند ساواکی گفت. با خندهای چندش آور)
- بستنش به درخت؟
- نه هنوز نبستنش. انگار طناب کوتاه است. (صدای الله اکبر در پشت پنجره)
- نه تمام شد. دیگر بستنش. صدای الله اکبر به همین خاطر بود.
- آخ. بیچاره دارد مینالد.
- مگر میشنوی؟
- آره لباش را نگاه کن! در همان لباس معمولی خودش هست.
- ببین! ببین! پایش را هم بستهاند. واقعاٌ حیف نیست به همان درختی که این خانم رئیس را بستهاند، سرهنگ... فرمانده لشکرمان را هم ببندند.( این را یکی از درجهدارها داشت میگفت.)
در سلول بغلی ما سرهنگی بود که از زندان برای اعدام به اینجا منتقلش کرده بودند.
- عقب کشیدند. خوب است باز چشمهایش را بستهاند.
- اما اصلاٌ تکان نمیخورد. شاید هم مرده است.
- هرکس دیگر جای او بود در همان دقیقه اول میمُرد!
- ببین! ببین! نشستند روی زمین که شلیک کنند.
- بیا ببین! آن پسرک کوچک را میبینی؟ همان که برایم غذا میآورد. میبینیش. جزو جوخه اعدام است. خودش به من گفته بود، اما من باور نمیکردم.
(صدای یک تف. بعد صدای الله اکبر در پشت پنجره. بعد چند بار صدای شلیک)
- دیدی نمرده؟ خم شده. ممکن است درخت را بیاندازه با تنش( صدای همان خنده چندش آور) نه. نمرده.( صدای الله اکبر. و باز صدای شلیک)
- چاقه. با یک رگبار تمام نمیکند. خوب یکی برود جلو و کار را تمام کند.
- آه! یکی رفت. ( صدای یک تک تیر. سکوت)
سکوت تا ربع ساعت. سکوت مرگ. و باز صدای پا و هجوم آنها به پشت پنجره.
چه میخواستند ببینند؟ این چه اشتیاقی بود در وجودشان وقتی ترس از مرگ در مهرههای پشت یک به یکشان زوزه میکشید.
خبر زندان شدنم به روزنامهها کشید. کانون نویسندگان اعلامیه داد. کانون وکلا برایم وکیل گرفت. کانون زندانیان سیاسی اعتراض کرد. من هنوز در اعتصاب غذا بودم. یک شب آمدند سراغم که حاضرند آزادم کنند، اما به این شرط که در آبادان نمانم. گفتند که خودمان با ماشین تو را میبریم به یکی از شهرهای نزدیک به اهواز، مثل بهبهان و یا گچساران( و نفهمیدم چرا به این شهرها) و از آنجا تو به هرجا که دلت خواست میتوانی بروی. قبول نکردم. تا این که یکروز وقتی نشسته بودم توی سلولم، هوشنگ عیسی بیگلو، دوست عزیزم که چند سالی را نیز با هم در زندان قصر بودیم، همراه با رئیس زندان وارد اتاق شدند. هوشنگ عیسی بیگلو وکالت من را به عهده گرفته بود. رئیس زندان یا هر مقامی که بود، عذر خواهی کرد که نمیداند چه مرجعی حکم به بازداشت من داده است.و از نظر او و دادستان، من آزادم. گویا رئیس قبلی را معزول کرده بودند. بعد از رفتن او، هوشنگ عیسی بیگلو برایم تعریف کرد رفته بود پهلوی" زرگر" دادستان انقلاب در آبادان که حکم آزادیم را از او بگیرد. او اما حاضر به این کار نبود و قبول نمیکرد. و میگفت دخالتی در این کار نداشته و با حکم او، نسیم خاکسار را بازداشت نکردهاند. و مثل بقیه کار را به گروههای مشکوک که در خودشان هست، نسبت میداد. و دست آخر به او گفته بود تو میتوانی به زندان کمپلو مراجعه کنی. و شفاهی به او گفته بود از نظر ما فلانی آزاد است. هوشنگ گفته بود اگر کاغذ نمیدهید همین حرفی را که به من میزنید تلفنی وقتی خودم اینجا نشستهام به مقامات زندان بگویید. وادارشان کرده بود این کار را بکنند. عیسی بیگلو به امر آزادیم به این صورت هنوز مشکوک بود. رفت دفتر زندان تا با آنها باز سر و کله بزند برای گرفتن ورقهای. نومید برگشت و گفت حالا که اینطور است و ورقهای نمیدهند بیا زودتر بزنیم بیرون. من ترتیب کارها را دادهام که خطری این حوالی برایمان پیش نیاید.
باهم از در زدیم بیرون. به بیراهه زدیم. و بعد از پیمودن راه باریکهای که محلش را به یاد ندارم، از روی جوی آب نسبتاٌ بزرگی پریدیم. اول عیسی بیگلو پرید. و نفهمیدم چطور. چون هنگام راه رفتن، با عصایش هم میلنگید. توی ماشین که نشستیم، عیسی بیگلو گفت: بالاخره آزاد شدی.
گفتم: بله.
و نگفتم با خاطرهای سنگین از مرگ کسی که باور داشت انقلاب شده است.
در همان چند هفتهای که آنجا بودم حادثه غریبی هم رخ داد. یک شب، بعد از آن که تیربارانهای توی حیاط تمام شده بود و سکوت مرگباری توی اتاق بود، یکباره در باز شد و جوانی را که موهای بلند و ریخت و قیافهی هیپی واری داشت، آش و لاش، پرتاب کردند توی اتاق. هرکس بنا به وضع و حالش به پرستاری از او برخاست. حالش که جا آمد و خودش را معرفی کرد همه جا خوردند. و از همه بیشتر، من. او پسر کیاوش، دبیر ادبیات دبیرستانهای امیر کبیر و فرخی در سالهای ۱۳۳۷ تا ۱۳۴۰ در آبادان بود. البته آنوقتها اسمش سید عربی بود. دبیری که به دلیل بیان مهربان و صمیمی و دفاعش از محرومان و ستمدیدگان جامعه حرمتی عمیق بین دانشآموزان داشت. و کلاسهای درسش همیشه شلوغ بود. در یاد دارم روزی یکی از نامههای خودش را که به برادرش نوشته بود سر کلاس انشاء برایمان خواند. در آن نامه به برادرش که گویا شغل آب و نان داری پیدا کرده بود، هشدار میداد که یادش باشد روزهائی را که آنها آرزوی داشتن یک مداد رنگی داشتند. و وقتی موفق به داشتن آن شدند چه جور شبها در آغوشش میگرفتند و تا صبح به عشق داشتن آن نمیخوابیدند. صحبت از صدای گرم او و موضوع این نامه برای مدتها ورد زبان ما بود. بعد از انقلاب برای خودش کارهای شده بود. و در زندان کمپلو زندانیان هم سلولم با وحشت اسم او را میبردند. به نقل از آنها گویا علاقه فراوانی داشت که خودش تیر خلاص به محکومان به مرگ را بزند. به همین دلیل هر غروب که پیدایش میشد در زندان و یا به بندها سر میزد، زندانیان به وحشت میافتادند.
پسرش برای ما گفت چون او با گروههای چپی معاشرت دارد و روش پدرش را در زندگی قبول ندارد، پدرش دستور بازداشت و شکنجه او را داده بود تا او را سر عقل بیاورند. کیاوش بعدها وکیل مجلس شد.
با شنیدن این حرفها از زبان او، دیدم انقلاب ما انگار برگردان دیگری هم داشته است. اگر از یک سو، تیپا خوردهای در جامعه مثل منوچهر، چشمش بسوی مهربانی و دوستی گشوده میشود، از سوئی دیگر دبیر ادبیاتی هم، پسرکُش میشود. اگر جهش منوچهر برای تماشای یک زندگی تازه، تجسمی است از شوق و دلبستگی یک جامعهی بسته و اسیر سانسور برای رسیدن به آزادی و ساختن چهره خود، چه بسیار جانهای شیفتهای نظیر او در آن هنگامهی کور کننده، ریشهی زندگیشان قطع شد بی آن که درست دیده شوند. منوچهر را که تلاش میکرد شکل یکی از ما شود در یکی از روزهای سپیده دم همان ماههای اول انقلاب به گلوله بستند؛ وقتی حسرت این را داشت که چشم بازی در کنارش، وجود دیگر او را ببیند. وجودی که با همه کوری، کری و نادانیِ تحمیلی، قلب و استعدادی نیز برای رشد و وصل به زیبائی داشت. آیا پایان زندگی تلخ او را، در شکوفائی یا در ماههای اول انقلاب، نباید در سلطهی برگردان دیگر آن دید؟ یعنی در چهرهی مجسم پسرکُش یا جوان و جوانه کُش آن که پسر به زندان میاندازد تا او را شکل خودش کند؟
۱۹۹۸ اوترخت
نظرها
بالالایکا
ممکنه از شما بخواهم آدرسی برای ارتباط با نسیم خاکسار به من بدهید ؟ دوران کودکیم با خاطرات او عجین است . داستانهای کودکانه ای که مینوشت برایم میخواند و به واسطه ی ارتباط عقیدتی و همشهری بودنش با پدرم مرتبا با ما در رفت و آمد بودند ، آرزو دارم برا یتجدید خاطره هم که شده با ایشون صحبت کنم ، ممنون اگه پیامم رو بهشون برسونید . این آدرس سایت من هستش www.balalayka.irو وبلاگی به همین نام که اتفاقا یکی از پست های قدیمیش در مورد نسیم خاکسار عزیز هستش ...