ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

خاستگاه حکومت

جان مکسول کوتسی – آن‌چه که افسانه‌ی هابزی خاستگاه حکومت یادی از آن نمی‌کند این است که قدرت که به حکومت سپرده شد دیگر بازستاندنی نیست.

جان مکسول کوتسی (John Maxwell Coetzee) نویسنده‌ی هلندی تبار آفریقای جنوبی است که اکنون در استرالیا زندگی می‌کند.  او برنده جایزه نوبل در ادبیات در سال ۲۰۰۳ است. در سال ۲۰۰۷ از کوتسی کتابی منتشر شد به نام "روز‌نوشت‌های یک سال بد" (Diary of a Bad Year)، کتابی دو بخشی که در بالای هر صفحه اش کوتسی نظرات خود درباره‌ی مسائل گوناگون اجتماعی و سیاسی و هنری و فلسفی را طرح می‌کند و در قسمت پایین صفحه داستانی در ارتباط با همان مسائل نظری تا آخر کتاب پیش می‌رود. " خاستگاه حکومت" یکی از بحث‌های نظری این کتاب است.

جان مکسول کوتسی (John Maxwell Coetzee)

 هر گزارشی که از خاستگاه حکومت داده می‌شود ازاین فرض می‌آغازد که این " ما " بوده‌ایم ــ نه ما خواننده‌ها بلکه مایی چنان همه گیر که هیچ کس از آن بیرون نمی‌ماند ــ که حکومت را پدید آورده‌ایم. ولی واقعیت این است که یگانه "ما"یی که می‌شناسیم ــ خودمان و نزدیکان مان ــ در حکومت زاییده شده‌ایم، و نیاکان مان نیز تا دورترین زمانی که می‌توانیم ردّشان را پیدا کنیم در سایه حکومت زاییده شده بودند. حکومت آنجا هست، همواره پیش از این که ما باشیم.

 (تا کجا می‌توانیم دور برویم؟ درتفکرآفریقایی گمان براین است که پس از هفت پشت دیگر نمی‌شود میان تاریخ و افسانه فرق گذاشت.)

 اگر برخلاف گواهی حواس مان باز هم این فرض را بپذیریم که این ما یا نیاکان مان بوده‌ایم که حکومت را آفریده‌ایم، پس باید این را هم بپذیریم که: اگر ما یا نیاکان‌مان توان انتخاب داشتیم، حکومت را به شکل دیگری می‌آفریدیم؛ شاید هم اگردسته جمعی تصمیم می‌گرفتیم می‌توانستیم عوضش کنیم. ولی واقعیت این است که کسانی که در"زیر" حکومت هستند، که به حکومت "وابسته اند"، حتا دسته جمعی نیز مشکل بتوانند شکل حکومت را دگرگون کنند. آن‌ها ــ ما ــ از برچیدنش ناتوان‌اند – ناتوان‌ایم.

 دگرگون کردن شکل حکومت چندان از ما ساخته نیست و برچیدنش از محالات است، زیرا ما دربرابر حکومت به راستی بی قدرت ایم. در اسطوره‌ی بنیادگذاری حکومت، آن چنان که توماس هابزدرمیان نهاده است، فروافتادن ما به بی قدرتی دستِ خودمان بوده است: تا ازخشونت جنگ‌های خانمان سوز و بی پایان درامان بمانیم (تلافی پشت تلافی، کین خواهی پشت کین خواهی، پدرکشتگی)، ما تک به تک و جداگانه، حق کاربرد خشونت جسمانی را به حکومت (حق قدرت است، قدرت حق) واگذارکردیم، و بدین سان پا به سپهرِ قانون نهادیم (و از حمایتش برخوردارشدیم). کسانی که بیرون ماندن از این پیمان را برگزیدند و برمی گزینند از حمایتش بی بهره می‌مانند. قانون، پشتیبان شهروندِ پیروِ قانون است. حتا تا اندازه‌ای پشتیبان شهروندی است که، بی این که منکر زورِ قانون باشد، با این حال برضدّ شهروندان خودی زور به کارمی برد: کیفری که برای خلافکار مقرر می‌شود بایستی درخورِ کارِ خلافش باشد. حتا سرباز دشمن هم اگر اسیر شود، با آن که نماینده‌ی حکومت رفیب است، نباید کشته شود. ولی برای یاغی، کسی که برضد حکومت خود سلاح برمی گیرد، همان حکومتی که او را شهروند خود می‌داند، قانونی نیست تا حمایتش کند.

 به گفته‌ی هابز، فرد اگر بیرون حکومت (جمهورستان) به سرآورد، شاید احساس کند از آزادی کامل برخوردار است، ولی این آزادی او را شاد نمی‌کند. اما در درون حکومت " هر شهروندی از آن اندازه آزادی بهره مند می‌شود که نیاز دارد در صلح و آرامش سپری کند در همان هنگام که به اندازه‌ای که باید از آزادی دیگران می‌ستاند تا ترس اش از آن‌ها بریزد... چکیده‌ی کلام: بیرون از جمهورستان، امپراتوری ِ رنج و درد است و جنگ و ترس و تنگدستی و شرّ و تنهایی و توحش و نادانی؛ در درون جمهورستان، امپراتوری خِرَد است و صلح و امنیت و توانگری و شکوه و سلایق نیکو و علوم و خیرخواهی."

 آن‌چه که افسانه‌ی هابزی خاستگاه حکومت یادی از آن نمی‌کند این است که قدرت که به حکومت سپرده شد دیگر بازستاندنی نیست. ما امکان تغییر رای نداریم که بگوییم این یکه‌تازی حکومت در کاربرد زور، که به صورت قانون تدوین می‌شود، چیزی نیست که ما به هرحال خواستارش بوده‌ایم، که ما ترجیح می‌دهیم به وضع طبیعی پیشین باز گردیم.

 ما زیرفرمان زاده می‌شویم. از همان دمِ زادن فرمان گزاریم. یکی از نشانه‌های این فرمان گزاری گواهیِ تولد است. حکومت انحصار گواهی کردن تولد را به دست دارد و پاس داریش

می کند. شما یا این گواهی حکومتی را می‌گیرید (وبا خود همراه می‌برید)، و با آن هویت پیدا می‌کنید که حکومت می‌تواند توسط آن همه‌ی عمرشناسایی و ردیابی تان کند، یا بی هویت می‌مانید و خود را محکوم می‌کنید که جانوروار (جانوران شناسنامه ندارند) بیرون از حکومت به سرآورید.

 فقط این نیست که بی گواهی حکومت نمی‌توان بِدان پا گذاشت: به چشم حکومت تا مرگ کسی گواهی نشده باشد او نمرده است؛ و مرگ کسی را فقط ماموری می‌تواند گواهی کند که خودش تایید شده‌ی حکومت باشد. حکومت امر گواهی مرگ را با دقت تمام پی گیری می‌کند ـ یادمان هست که در سونامی بزرگ دسامبر ۲۰۰۴چه همه پزشک و کارمند از طرف پزشکی قانونی فرستاده شدند تا کوهِ لاشه‌های انسانی را یکایک بررسی و عکس برداری و زیر وبالا کنند تا بتوانند شناسایی شان کنند. قصد این است که به هربهایی شده اطمینان پیدا شود که سرشماری شهروندان درست و دقیق انجام گیرد.

 حکومت نگران زنده یا مُرده بودن شهروندش نیست. چیزی برای که حکومت و اسنادش اهمیت دارد این است که شهروندش زنده است یا مُرده.

هفت سامورایی فیلمی است که خوب می‌داند چه می‌خواهد بگوید ولی درعین حال با موارد اصلی ساده و سرراست برخورد نمی‌کند. این فیلم، به بیان دقیق تر، به مسئله‌ی پیدایش حکومت می‌پردازد، آن هم با روشنی و جامعیتی شکسپیروار. درواقع آن چه که هفت سامورایی درمیان می‌نهد چیزی نیست جز تئوری کوروساوا درباره‌ی خاستگاه حکومت.

  این فیلم داستان دهکده‌ای است دستخوش نابسامانی سیاسی و بی حکومتی و رابطه‌ی مردم دهکده با دسته‌ای راهزن مسلح. این راهزنان پس از سال‌ها تاخت و تاز توفان‌وار به دهکده و تجاوز به زنان و کشتن مردانی که ایستادگی می‌کردند و تاراج خوراکی‌های انبارها، به فکرشان رسید که به هجوم‌های خود نظمی بدهند، تنها سالی یک بار به دهکده بروند و از مردمش باج (مالیات) بستانند. به عبارت دیگر راهزنان به جای تاراج گری، طفیلی گری پیشه کردند.

 گمان می‌توان کرد که راهزنان بازهم ازاین دهکده‌های "سربه راه شده" دردست وبال دارند، که در موعدهای معینی به شان سرمی زنند، و ناگزیرند به احتمال زیاد با راهزنان رقیب بجنگند تا دست شان را ازاین دهکده‌ها کوتاه نگه دارند، گرچه هیچ یک ازاین‌ها را درفیلم نمی بینیم.

 راهزنان هنوزنیامده‌اند با فرمان گزاران شان زندگی کنند تا آن‌ها روز به روز نیازهاشان را برآورده کنند ــ به عبارت دیگرهنوز مردم دهکده را بَرده نکرده‌اند. کوروساوا بدین سان ما را با جوانه‌های سربرآوردن حکومت آشنا می‌کند.

 ماجرای اصلی فیلم وقتی آغاز می‌شود که مردم دهکده به فکرمی افتند بروند خودشان یک دسته مرد جنگی اجیر کنند، همان هفت سامورایی بیکار که اسم فیلم از روی آن‌ها گرفته شده، تا از آن‌ها دربرابر راهزنان حمایت کنند. نقشه می‌گیرد، راهزنان شکست می‌خورند (فیلم سراسر زد و خورد و نبرد است)، سامورایی‌ها پیروز می‌شوند. سامورایی ها، این انگل‌های تازه، که سیستم حمایت و باج گیری دستشان می‌آید، پیش نهادی به مردم دهکده می‌دهند: درازای دستمزدی حاضرند دهکده را زیربال و پر خود بگیرند، یعنی جای راهزنان را بگیرند. در صحنه‌ی کم و بیش امیدبخش پایانی فیلم، مردم دست رد به سینه‌ی سامورایی‌ها می‌زنند و ازشان می‌خواهند از آن جا بروند و آن‌ها هم گردن می‌گذارند.

داستان کوروساوا از خاستگاه حکومت هم امروز در آفریقا درجریان است و دسته‌های مسلح قدرت را به چنگ می‌آورند ــ به عبارت دیگر، برصندوق دولتی و ساز و کارهای مالیات گیری از مردم دست می‌اندازند ــ رقیبان را از سرراه برمی دارند و سرآغاز تاریخ را اعلام می‌کنند. با این که این دسته‌های نظامی آفریقایی بزرگ تر ویا قدرت مندتر از دسته‌های سازمان یافته‌ی جنایی آسیا یا اروپای شرقی نیستند، دررسانه‌ها ــ حتا در رسانه‌های غربی ــ ازفعالیت شان به جای جنایت کاری با عنوان سیاست (سیاست خارجی) و با احترام یاد می‌کنند.

 هم چنین می‌توان از زایش و باززایش حکومت در اروپا نمونه آورد. در خلاء قدرتی که درپی شکست ارتش‌های رایش سوم در۵-۱۹۴۴ به جا ماند، دسته‌های مسلح رقیب به جان هم افتادند تا در چیرگی بر ملت‌های تازه آزاد شده بر یک دیگر پیشی بگیرند؛ چه کسی کجا قدرت بگیرد را کسی تعیین می‌کرد که می‌توانست درخواست کند کدام ارتش خارجی به پشتیبانی اش بیاید.

 آیا کسی در۱۹۴۴ بود که به مردم فرانسه بگوید: توجه داشته باشید که عقب کشیدن اربابان آلمانی‌مان به این معناست که اندک زمانی کسی بر ما فرمان نمی‌راند. آیا به این زمان اندک پایان بدهیم یا شاید جاودانه اش کنیم ــ تا بشویم نخستین مردمی که در روزگار مدرن حکومت را از سرباز کرده ایم؟ بیایید ما مردم فرانسه از این آزادی نوین و ناگهانی بهره بگیریم و آن را بی هیچ قید و بندی به بحث بگذاریم. این سخنان شاید می‌توانسته از دهان شاعری بیرون بیاید، ولی اگر چنین می‌شد صداش بی درنگ به دست گروه‌های مسلح خاموش می‌شد، گروه‌هایی که دراین مورد و در همه‌ی موردهای دیگر با هم بیش تر منافع مشترک دارند تا با مردم.

درزمانه‌ی پادشاهان به فرمان گزاران می‌گفتند: شما تا کنون فرمان گزار شاه الف بوده اید، حال شاه الف مُرده است و به هوش باشید که شما اکنون فرمان گزارشاه ب هستید. آن گاه دموکراسی ازراه رسید وبرای نخست بار فرمان گزاران با انتخابی رویارو شدند: شما می‌خواهید (همه با هم) شهروند الف بر شما حکم براند یا شهروند ب؟

 فرمان گزار همواره با واقعیتی رو به روست: نخست با این واقعیت که او فرمان‌گزار است، دو دیگر با این واقعیت که صاحب انتخاب است. درباره‌ی شکل این انتخاب جای بحثی نیست. بر روی برگه‌ی رای گیری نوشته نشده است: شما الف را می‌خواهید یا ب را یا هیچ کدام را؟ و مطمئنن نوشته نشده است: شما الف را می‌خواهید یا ب را هیچ کس را؟ شهروندی که نارضایتی خود از شکل این انتخاب را از تنها راهی که به رویش باز است نشان می‌دهد ــ رای ندادن و یا پاره کردن برگه‌ی رای ــ خیلی راحت به حساب نمی‌آید، به عبارت دیگر، کنارگذاشته می‌شود، نادیده گرفته می‌شود.

 بیش ترینه‌ی مردم، مردم عادی، با توجه به نوع الف و نوع ب ای که به روی برگه‌های رای گیری راه پیدا می‌کنند، وقتی دربرابر انتخاب الف و ب قرار می‌گیرند، درباطن تمایل دارند به هیچ یک از آن‌ها رای ندهند. ولی این فقط تمایل است و حکومت به تمایلات مردم که اهمیت نمی‌دهد. تمایلات جزو سکّه‌ی رایج سیاست نیستند. چیزی که حکومت به ش اهمیت می‌دهد انتخاب‌ها هستند. فرد عادی می‌گوید: بعضی وقت‌ها به الف گرایش دارم بعضی وقت‌ها به ب، بیش تر وقت‌ها هم می‌خواهم سر به تن هیچ کدام شان نباشد. یا این که: گاهی بعضی از الف‌ها و بعضی از ب ها، و وقت‌هایی هم نه الف و نه ب بلکه چیزی یکسره متفاوت. حکومت سر تکان می‌دهد و می‌گوید: شما ناگزیرید انتخاب کنید، الف را یا ب را.

" گسترش دموکراسی"، سیاستی که هم اکنون ایالات متحد دارد در خاورمیانه آن را پی گیری می‌کند، به معنای گستردن قواعد دموکراسی است. این سیاست می‌خواهد به مردم بگوید اگر در گذشته آن‌ها انتخابی نداشتند، اکنون دارند. در گذشته فقط الف داشتند و الف؛ اکنون می‌توانند میان الف و ب یکی را انتخاب کنند. " گسترش آزادی" به معنای ایجاد شرایطی است تا مردم بتوانند آزادانه میان الف و ب یکی را انتخاب کنند. گسترش آزادی و گسترش دموکراسی دوشادوش هم پیش می‌روند. همان جور که دست اندرکاران گسترش آزادی و دموکراسی می‌بینند هیچ گوشه کنایه‌ای دراین توضیح از این روند به کارگرفته نشده است.

 درطی جنگ سرد، توضیحی که دولت‌های دموکراتیک غربی درچرایی ممنوع کردن احزاب کمونیست شان می‌دادند این بود که حزبی که هدفش نابود کردن روند دموکراتیک است نباید اجازه داشته باشد در روند دموکراسی، که معنی‌اش انتخاب میان الف و ب است، شرکت جوید.

 چرا سخن گفتن از سیاست، اگر بیرون از سیاست بایستیم، این همه دشوار است؟ چرا گفت و گو درباره‌ی سیاست پا نمی‌گیرد مگر این که خود سیاسی باشد؟ پاسخ ارسطو این است که سیاست سرشته‌ی طبیعت بشری است، به عبارت دیگر، پاره‌ای از سرنوشت ماست، همان گونه که پادشاهی سرنوشت زنبورهاست. تلاش برای گفت و گویی سیستماتیک و فرا- سیاسی درباره‌ی سیاست تلاشی است بیهوده.

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.