ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

فلسفۀ تحلیلی و «شباهت خانوادگی»

سروش دباغ − آیا می‌توان از خصوصیت یا خصوصیاتی مشترک در میان تمام فیلسوفان تحلیلی سخن گفت؟

این مقاله در ادامۀ مقالات" فلسفه تحلیلی چیست؟” ، "فلسفه تحلیلی و متافیزیکی اندیشی"، "متافیزیک، حلقۀ وین و فلسفه تحلیلیِ متاخر"، "روانشناسی گرایی، طبیعت گرایی و فلسفه تحلیلی" و "اخلاق، سیاست و سنت فلسفه تحلیلی" است که پیش از این در سایت «رادیو زمانه» منتشر شده‌اند. در آن مقالات، حدود و ثغور فلسفۀ تحلیلی، تعریف فلسفۀ تحلیلی بر اساس جغرافیا، ریشه‌های اتریشی- انگلیسیِ فلسفۀ تحلیلی، تلقی آبای فیلسوفان تحلیلی از متافیزیکی اندیشی، مقوماتِ فلسفۀ حلقۀ وین، اقبالِ به مباحث متافیزیکی در نیمۀ دوم قرن بیستم، روانشناسی گرایی، طبیعت گرایی، نسبت میان علم و فلسفه و جایگاه مباحث اخلاقی و سیاسی در آثار فیلسوفان تحلیلی به بحث گذاشته شد. در این نوشتار بحث خود دربارۀ چیستی مفهوم فلسفه تحلیلی را با وام کردن مفهوم ویتگنشتاینیِ « شباهت خانوادگی» به پایان می‌برم.

از واژۀ فلسفه تحلیلی چه معنایی را مراد می‌کنیم؟ آیا می‌توان با توجه به تمامی شاخه‌ها و اختلاف‌های میان فیلسوفان تحلیلی، از آغاز پیداییِ آن تا کنون، تعریفی از فلسفۀ تحلیلی بدست داد که به نحو یکسان بر تمام نحله‌ها و شاخه‌های این سنت صدق کند؟ آیا می‌توان از مؤلفه و یا مؤلفه‌های مشترک[1] در میان تمام فیلسوفان تحلیلی سراغ گفت و بر مبنای آن، تعریفی پیشینی و ذات گرایانه که جامع افراد و مانع اغیاراست، از فلسفه تحلیلی ارائه داد؟

اکنون می‌کوشم با یادآوری موضوعاتی که تا کنون در این سلسله مقالات به بحث گذاشته شده و تبیین نسبت چندتن از چهره‌های برجستۀ فلسفه تحلیلی با این مقولات، به این پرسش که «آیا می‌توان از خصوصیت یا خصوصیاتی مشترک در میان تمام فیلسوفان تحلیلی سخن گفت؟» پاسخ بگویم. پنج موضوع یاد شده عبارتند از:

۱. چرخش زبانی

۲. نقد متافیزیک

۳. نسبت میان فلسفه و علم

۴. طبیعت گرایی

۵. جایگاه اخلاق و سیاست

چنانکه پیش از این آمد، ذیل هر یک از مقولات فوق، با آراء و عقاید مختلفی در میان فیلسوفان تحلیلی مواجه هستیم. از جمله می‌توان از چرخش طبیعت گرایانه در مقابل چرخش زبانی، احیای متافیزیک به اقتفای کواین در مقابل نقد افراطی آن در میان فیلسوفان حلقۀ وین، ربط وثیقِ میان فلسفه و علم پس از دهۀ پنجم قرن بیستم در مقابلِ باور به جدایی آنها در میان برخی از آباء فلسفۀ تحلیلی نظیر فرگه و ویتگنشتاین نام برد.

تطور آراء فیلسوفانِ تحلیلی دربارۀ متافیزیک تا پایان نیمۀ اول قرن بیستم را می‌توان چنین خلاصه کرد: موضع فرگه دربارۀ متافیزیک مبهم است. دفاع وی از «عینیت»[2] معنا صبغۀ متافیزیکی دارد، حال آنکه «نظریۀ زائد بودن صدق»[3]، که فرگه از آن دفاع می‌کند، از ضدّ متافیزیکی‌ترین نظریه‌های صدق است؛ چرا که مطابق با آن، «صدق» مندرج و منطوی در گزاره است، نه خصوصیتی بیرون از گزاره که بتوان فی المثل آن را در جهان پیرامون سراغ گرفت.[4] رساله منطقی- فلسفی ویتگنشتاین نیز به یک معنا متافیزیکی و به یک معنا ضد متافیزیکی است. وی، به اقتفای کانت که در نقد عقل محض از شروط استعلاییِ امکان پذیری معرفت نسبت به جهان پیرامون سراغ می‌گرفت، در پی واکاویِ و احصاء شروط استعلاییِ سخن گفتنِ معنادار است. پس، از آن حیث که بر خلاف فیلسوفان پیشین در پی به دست دادنِ یک نظام متافیزیکی نیست، پروژه فلسفیِ ضد متافیزیکی را اختیار کرده؛ ازسوی دیگر، از آنجایی که در پی برشمردنِ شروط استعلایی است، پروژۀ فلسفی او متافیزیکی است.[5] راسل نیز دربارۀ مفاهیم کلی[6] رئالیست بود، اما در دیگر موارد، موضع ضد متافیزیکی داشت.اعضای حلقۀ وین با متافیزیک هیچ بر سر مهر نبودند؛ فیلسوفانِ مکتب آکسفورد و کمبریج نیز با اهمیت دادن و برکشیدنِ بحث‌های تحلیل مفهومی[7]، عموما مواضع ضدّ متافیزیکی داشتند.

از مقولۀ متافیزیک که بگذریم، در بحث از زبانِ فلسفۀ تحلیلی، به عنوان یکی از مؤلفه‌های تعریف ساز، با تنوع زبان‌های به کار گرفته شده توسط فیلسوفان مواجه‌ایم. چنانکه پیشتر آمد، فلسفۀ تحلیلی را علاوه بر آنگلوساکسون و آنگلوامریکن، انگلیسی- اتریشی نیز نامیده‌اند. این امر بر مؤلفه‌های غیر انگلیسی و غیر آمریکایی در سنت فلسفۀ تحلیلی دلالت می‌کند. به رغم انگلیسی زبان بودنِ اکثر فیلسوفان تحلیلیِ معاصر، نمی‌توان «انگلیسی زبان بودن» را ویژگیِ مشترکِ تمام فیلسوفانِ این سنت انگاشت. برخی از آباء فلسفۀ تحلیلی و اعضای حلقۀ وین، آلمانی، لهستانی و اتریشی بودند.

افزون براین، مرزهای جغرافیایی را نیز نمی‌توان خصوصیتی مشترک میان تمام فیلسوفان تحلیلی در نظر گرفت. امروزه، استرالیا و کانادا نیز در کنار انگلستان و امریکا، حاویِ جریان‌هایی پویا در سنت تحلیلی هستند. در آلمان و فرانسه نیز می‌توان از فیلسوفانی با گرایش تحلیلی نام برد و سراغ گرفت. در مراحل آغازین سنتِ فلسفۀ تحلیلی نیز با برخی فیلسوفان تحلیلیِ غیر انگلیسی مواجه بوده ایم.

با مد نظر قرار دادن نکات فوق، می‌توان پرسش اصلی را اینچنین صورتبندی کرد: اگر نمی‌توان خصوصیت و یا خصوصیاتی مشترک در میان همۀ انواع و شاخه‌های فلسفۀ تحلیلی یافت، چگونه می‌توان این سنت فلسفی را تعریف کرد و بر تنوع و تکثر موجود در آن فائق آمد و بدان وحدتی بخشید؟

به باور گلاک، نمی‌توان فلسفۀ تحلیلی را از روی جنس و فصل تعریف کرد. به بیانی دقیقتر، نمی‌توان با تاکید بر خصوصیت و یا خصوصیاتی ویژه و مشترک در میان همۀ فیلسوفان تحلیلی یا موضوع‌های مورد بحث در سنت فلسفۀ تحلیلی، تعریفی مشخص از آن بدست داد. می‌توان گفت فلسفۀ تحلیلی به لحاظ جغرافیایی، موضوعات مورد بحث، زبان اتخاذ شده و روش بررسی دارای شکل ثابت و متعینی نیست و ما با طیفی از مؤلفه‌ها در میان فیلسوفان و موضوعاتِ مورد نظر آنان در فلسفۀ تحلیلی مواجه هستیم. در عین حال، از منظر گلاک، می‌توان با وام کردن آموزۀ «شباهت خانوادگی»[8] که نسب نامۀ ویتگنشتاینی دارد، این طیف از خصوصیاتِ متنوع را تبیین کرد و توضیح داد و از آنها رویهم معنایی خاص را افاده کرد؛ آنچه از آن تحت عنوان «فلسفۀ تحلیلی» یاد می‌شود.

به باور هیلتون نیز، ارائۀ تعریفی بر اساس خصوصیت و یا خصوصیاتی دقیق و مشترک در میان تمام فیلسوفان تحلیلی، ممکن و مفید نیست. به نظر وی، میان این فیلسوفان، همپوشانی‌ها و ناهمپوشانی‌های متعددی وجود دارد.

شباهت خانوادگی

با مد نظر قرار دادن آموزۀ «شباهت خانوادگی» می توان توضیح داد که چگونه مفهوم فلسفۀ تحلیلی، در عین تکثر و تنوع مؤلفه های سازندۀ آن در جهان خارج ، افادۀ معنا می کند. ویتگنشتاین در فقرات ۶۵−۷۱ کاوش های فلسفی[9] با طرح یک مثال به تبیین ایدۀ شباهت خانوادگی می پردازد. سؤال این است که چگونه می توان مفهومی مانند « بازی» را تعریف کرد و از آن تعیین مراد نمود؟ ویتگنشتاین در فقرۀ ۶۶ مثال هایی از بازیهای گوناگون را ذکر کرده، در فقرۀ ۶۸، ایدۀ شباهت خانوادگی را طرح می کند. وی بر این باور است که نمی توان فهرستی از وصف یا اوصاف مشترکِ بازی سازِ میان بازی های مختلف بدست داد. بازیهایی چون فوتبال، بسکتبال، والیبال، هندبال، هاکی، کشتی، شطرنج ، اسبدوانی، دوز، اسکواش، پسر بچه ای که توپ را به سمت دیوار پرتاب می کند و می گیرد... را در نظر آوریم. تامل در مؤلفه های قوام بخش این بازیها نشان می دهد که نمی توان مؤلفه یا مؤلفه های مشترکی میانِ این بازیها سراغ گرفت. مؤلفه هایی چون توپ، تور، تیم، دروازه، کلاه ایمنی، برد و باخت... در برخی از این بازیها دیده می شود و در برخی دیده نمی شود. مثلا، «توپ»، در فوتبال و بسکتبال و والیبال و اسکواش هست، اما در کشتی و شطرنج و دوز و اسبدوانی نیست. بر همین سیاق است دیگر مؤلفه ها نظیر«تیم»، « تور»، «دروازه» و « برد و باخت»؛ در برخی از بازیها یافت می شوند و در برخی دیگر نه. مدلول این سخن این است که هر چند کاربران زبان[10] واژۀ «بازی» را در سیاقهای گوناگون بکار می برند و از آن تعیین مراد می کنند، اما این امر متوقف بر مفروض گرفتن یک یا چند مؤلفۀ مشترک میان بازیهای شناخته شده نیست.[11] در واقع، شهودهای زبانی[12] ما بر این امر دلالت می کند که به رغمِ مفتوح[13] بودنِ فهرست مؤلفه های بازی- ساز و فقدان خصوصیت و یا خصوصیات مشترک میان بازیهای مختلف، می توان این واژه را به نحو معناداری در سیاقهای گوناگون بکار بست و از آن تعیین مراد کرد، هر چند، تلقی ذات گرایانه ای[14] از مفهوم « بازی» در دست نیست.[15] به عنوان مثال، تعریف بر اساس ذات مفهوم « بازی» از این قرار است: اگر پدیده y حاوی خصوصیات g1، g2، g3،...gn  باشد، آنگاه y یک بازی است. اما شهودهای زبانی ما حکایت از این دارد که بدست دادن چنین تعریفی ممکن نیست. در واقع، کاربست واژۀ بازی در سیاق های گوناگون و ناظر به بازیهای مختلف، بر اساس وجود شباهتی از جنس شباهتی است که میان اعضای یک خانواده یافت می شود. به عنوان مثال، در خانوادۀ f، شخص f1 دارای دو خصوصیت a و b است ( رنگ چشم قهوه ای و پیشانی بلند). شخص f2 دارای خصوصیات b و c ( پیشانی بلند و موی مجعد) است و شخص f3 دارای خصوصیات c و d ( موی مجعد و رنگ پوست سفید). به رغم اینکه هیچ خصوصیت مشترکی میان f1 و f3 وجود ندارد، خطوط مشترکی این دو عضو خانواده را به یکدیگر وصل می کند؛ بر همین سیاق است شباهت های میان دیگر اعضای خانواده. این زنجیره با اشتغالِ به عملِ ورزیدنِ[16] کاربر زبان و دیدن شباهتها [17] و عدم شباهتها میان مصادیق گوناگون ادامه پیدا می کند. در واقع، اوصاف سازندۀ مفهومی نظیر بازی، تنها در مقام عمل و با اشتغال به عمل ورزیدن در سیاق های گوناگون بروز و ظهور پیدا می کنند. به تعبیر دیگر، در این میان، قیود هنجاری ای[18] وجود دارد که نمی توان آنها را به نحو پیشینی برشمرد و صورتنبدی نظری[19] و معین و مشخصی از آنها بدست داد؛ قیود هنجاری ای که حدود و ثغور و مرزها و دایرۀ مصادیق مفاهیمی نظیر «بازی» را مشخص می کند. در مقابل، تنها در مقام عمل و با دیدن شباهت ها و عدم شباهت ها ست که این هنجارمندی[20] و قیود هنجاری سر بر می آورد و تعین می یابد. ویتگنشتاین در فقرۀ 66 کاوشهای فلسفی می گوید: « نگویید باید چیز مشترکی میان انواع بازیها وجود می داشت، وگرنه بازی نامیده نمی شدند. درست نگاه کنید و نشان دهید».

مؤلفه هایی چون نقد متافیزیک، چرخش زبانی، طبیعت گرایی، رابطۀ میان علم و فلسفه... را نمی توان مؤلفه های ذاتیِ مفهوم «فلسفۀ تحلیلی» انگاشت، بدین معنا که همۀ فیلسوفان تحلیلی دربارۀ یک یا چند مؤلفه از این مؤلفه ها، ایده و تلقی یکسانی دارند. چنانکه آمد، فی المثل، فیلسوفان تحلیلی دربارۀ متافیزیک و یا رابطۀ میان علم و دین آراء مختلف و گوناگونی دارند. مدلول سخن فوق این است که نمی توان مؤلفه یا مؤلفه هایِ ما به الاشتراکِ میان ایده ها و آراء و نگرش های فیلسوفان تحلیلیِ مختلف را احصاء کرد و بر شمرد. اما بر اساس آموزۀ «شباهت خانوادگی»، این امر مانع از نامیدن همۀ این فیلسوفان به عنوان فیلسوف تحلیلی و تفکیک آنها از فیلسوفان قاره ای نمی شود. شباهت میان این فیلسوفان و تمایزآنها از دیگر نحله های فلسفی را با لحاظ کردنِ طیفی از خصوصیات مختلف در سیاق های گوناگون می توان احراز کرد و بدست آورد. مفهوم « سیاق»[21] در اینجا محوریت دارد، بدین معنا که تشخیص مصادیق مفهومی نظیر « فلسفه تحلیلی»، به نحو پیشینی و سابق بر تجربه و فارغ از سیاق ممکن نیست، بلکه با عنایت دقیق در سیاق و جمیع مؤلفه های آن بدست می آید. میان فیلسوفانِ تحلیلی ای نظیر فرگه، راسل، مور، کارنپ، گودل، راس، آستین، کواین، کریپکی، دیویدسون، مک داول، دنسی...؛ همچنین میان این فیلسوفان و فیلسوفان قاره ای نظیر هگل، هوسرل، برنتانو، هایدگر، سارتر، لویناس، یاسپرس، مرلوپونتی، مارسل... همپوشانی ها و ناهمپوشانی ها و شباهت ها و تفاوتهای مختلفی وجود دارد. اما، همانگونه که به رغم عدم حضور یک خصوصیت مشترک میان تمام اعضاء خانواده ای نظیر خانواده f، همچنان می توان آنها را اعضای یک خانواده دانست و از خانواده های دیگر تفکیک کرد؛ به رغم فقدان یک مؤلفۀ مشترک میان تمام فیلسوفان تحلیلی، می توان ایشان را متعلق به یک خانوادۀ فلسفی دانست و این خانواده را از خانوادۀ فلسفه قاره ای تفکیک کرد و بازشناخت.

پانویس‌ها

[1] Common feature or features

[2] objectivity

[3] redundancy theory of truth

[4] در مقابل، نظریه صدق « مطابقت»، نظریه ای متافیزیکی است، چرا که «صدق» را از روی «مطابقت »تعریف می کند و ناظر به «رابطۀ تطابقیِ» میان گزاره و مدلول و مطابَق آن در جهان پیرامون است.

[5] برای بسط بیشتر این مطلب، نگاه کنید به:

سروش دباغ، فایل های صوتی جلسات «فلسفه ویتگنشتاین» ، تورنتو، بنیاد سهروردی، پاییز ۹۳ در این لینک.

[6] universals

[7] Conceptual analysis

[8] family resemblance

[9] Philosophical Investigations

[10] language-users

[11] برای آشنایی بیشتر با مفهوم « شباهت خانوادگی» و قرائت های متفاوت از آن، همچنین نقدهای وارد بر آن ، به عنوان نمونه، نگاه کنید به :

سروش دباغ، " بازیها و معناها: سه تقریر از شباهت خانوادگی در فلسفه ویتگنشتاین"، سکوت و معنا، تهران، صراط، ۱۳۹۳، ویراست دوم، چاپ سوم، صفحات ۶۲-۴۷؛ همو، « شباهت خانوادگی وابهام دلالت شناختیِ آن»، زبان و تصویر جهان، تهران،نی، ۱۳۸۹، صفحات ۵۰-۳۹.

[12] linguistic intuitions

[13] open-ended

[14] essentialistic

[15] تعریف بر اساس وجود مؤلفه و یا مؤلفه های مشترک را تعریف به ذات می نامند. قدما این نوع تعریف کردن را، تعریف بر اساس جنس و فصل نامیده اند.

[16] being engaged in practice

[17] seeing the similarities

[18] normative constraints

[19] theoretical articulation

[20] normativity

[21] context

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • عبداله

    در هندسه اقلیدسی اثبات اینکه دوخط موازی در هیچ نقطه ای همدیگر را قطع نمیکنند یک اصلی مبتنی بر شم بوده و مستقل از اصول موضوعی دیگر مفاهیم هندسه اقلیدسی میباشد تلاش های زیادی صورت گرفت تا نشان دهند که این اصل استنتاج پذیر است و میتوان آنرا منطقا توضیح داد اگر ما از استنتاج چیزی نا امید شویم میتوانیم امیدوارم باشیم که شاید زمانی دیگر آن اصل قابل استنتاج باشد اما اثبات استنتاج ناپذیری یک موضوع کار سخت تری است اما نهایتا ثابت شد که اصل خطوط موازی در هندسه اقلیدسی مستقل از اصول دیگر هندسه اقلیدسی و صحیح و ضمنا استنتاج ناپذیر است (ثابت شد که این اصل را نمیتوان استنتاج کرد)کاوش های فلسفی متعاقب این اصل نتایج جالبی داشت در فلسفه اگر ثابت شود که یک اصل استنتاج ناپذیر است میتوان جای آن را با یک اصل دیگر عوض کرد و میتوان این اصل اقلیدسی را با یک اصل دیگر تغییر داد چون آن اصل از اصل دیگری استنتاج نشده و همچنین استنتاج ناپذیر بودن آن اثبات شده است قبل از تکامل منطق جدید هیچ دستگاه منطقی وجود نداشت که حریف هندسه شود و با تمسخر به این ایده فلسفی که میتوان اصول دیگری را با اصل متوازی بودن خطوطی که در هیچ نقطه ی یکدیگر را قطع نمیکنند جایگزین کرد ،نگاه میشد این ایده جایگزینی صرفا یک ایده فلسفی بود و با شم و شهود و منطق انسان ناسازگار مینمود که دو خط موازی بتوانند مثلا یکدیگر را قطع کنند به این دلیل که چون ثابت شده که این اصل استنتاج نا پذیر است دلیل بر آن نیست که میتواند اصول دیگری وجود داشته باشد اما گوس که شاید یکی از بزرگترین ریاضیدانان بود گفت که میتوان اصلی متناقض با اصل ذکر شده آورد و از آنجا که بیان این حرف بصورت علنی به قول گوس میتوانست مورد خنده و مضحکه جنگلی ها شود دستگاه هندسه جدید خود را که همساز با اصلی متناقض از اصل اقلیدسی بود در یک نامه شرح داد اصول متناقض میتواند در دو جهت باشد: 1-می شود گفت که در یک صفحه نمیتوان از یک نقطه خطی موازی با خط دیگر در همان صفحه رسم کرد(امکان موازی بودن دو خط در یک صفحه وجود ندارد) 2-بیش از یک خط میتوان از آن نقطه گذراند که با خط مورد نظر مساوی باشند(در هندسه اقلیدسی از آن یک نقطه فقط یک خط موازی میتوان گذراند) دومی را ریاضیدان روسی لوباچفسکی کشف و بررسی کرد و اولی را ریمان کشف و بررسی کرد این شد اصل ایجاد هندسه های نااقلیدسی اگر هندسه ریمانی نبود فیزیک جدید قادر به ایجاد و تولد نبود این یک نمونه از تحول علوم بود که نه با مشاهده صورت گرفت و نه با منطق بلکه سوالات فلسفی که در ذهن ریاضیدانان ایجاد شد راه آنرا باز کرد وگرنه اگر بنا به منطق و مشاهده بود تا هزاران سال دیگر هندسه همان هندسه اقلیدسی بود علاوه بر آنکه هندسه اقلیدسی در یونان بر اساس تتبعات فلسفی شکل گرفته بود تحولش نیز بر اساس تتبعات فلسفی شکل گرفت در فلسفه یک اصل وجود دارد که اگر اندیشه ای مشکل و نفهمیده خود را مینمایاند دلیل بر آن نیست که وجود ندارد در ایران دارالفنون زودتر از ترکیه و ژاپن ایجاد شد اما نتیجه کمتری گرفت و علتش بی توجهی ایرانیان به اندیشه علمی و نحوه آموزش و تربیت بود روزنامه وقایع الاتفاقیه مینویسد که هدف شاه از تأسیس دارالفنون این است که جایی برای آموزش علوم قشون و فواید ترقی کشور باشد گویی که ما همه چیز را میدانیم و فقط لازم است جایی ایجاد شود تا توپ و تفنگ و اسباب ترقی بسازد این غفلت که علم و اسباب ترقی از انسان ناشی میشود و بی توجهی به علوم انسانی و تخطئه تاریخ و فلسفه همانا بی توجهی به تعلیم و آموزش است چرا در برخی از جوامع علم رشد میکند و دربرخی خرافات ! این یک نگاه ابزاری است که علم به ما یافته های میدهد انسان تا نتواند در خصوص ماهیت علم آگاهی بدست آورد از علم جزء ابزار، چیزی در دست ندارد و این ابزار میتواند منسوخ شود یک آزمایش علمی طرح میریزیم انسانی ایجاد میکنیم که قادر به فهم هیچ موضوع فلسفی نیست و اصلا فلسفه در ذهن او نمی آید آیا این انسان از علم چیزی میفهمد؟ خیر او از علم چیزی نمیفهمد مگر آنکه علم را به او بدهیم و او در همانقدر بفهمد در فلسفه منطق میگویند که منطق بدون فلسفه، سفسطه است اینگونه نیست که جهان هر وضعی داشته باشد یک جمله منطقی باشد و اینگونه نیست که یک جمله منطقی حتما صادق و اثبات پذیر باشد مثل پارادوکس دروغگو تمام مقولاتی مثل صدق ،معنا و آگاهی و منطق ،اثبات پذیربودن و صحیح و ناصحیح در حوزه فلسفه میباشند و همراه با فلسفه به ذهن می آیند فلسفه حوزه مخصوص بخود را دارد و در خصوص این مسایل اساسی بررسی میکند این مسائل در فلسفه ثابت شده است که مافوق علم میباشند و علم ذیل این مفاهیم قرار دارد و علم هیچ وقت نمیتواند در خصوص این مقولات نظر دهد بسیاری از فیلسوفان و دانشمندان فلسفه را علم احاطی میدانند و یا بقول راسل فلسفه علمی مینامند یعنی درست آن مرزی از علم که میخواهیم در خصوص مسائل کلی و اموراتی مثل جهان و انسان صحبت کنیم و همین مرز جدای علم از خرافات است فلسفه مرزی است که بین خرافه و علم خط میکشد آن قسمتی از فلسفه که بسیار جنجال آفرین است متافیزیک یا ماوراالطبیعه میباشد و عده بسیاری فلسفه را ماورا الطبیعه میدانند در حالی که فلسفه ماورا الطبیعه فقط بخشی از فلسفه میباشد و فیلسوفان بسیاری اصولا ماورا الطبیعه را رد کرده اند شاید ادعا هاوکینگ مبنی بر مرگ فلسفه اشاره به ورود فیزیک او به خرافه باشد و همچنین میتواند به معنی تعیین مرز های جدید باشد ولی به معنی دوم باز فلسفه وجود دارد

  • عبداله

    تنها راه دسترسی انسان به اندیشه ها از طریق عبارات زبانی است برای بدست آوردن اندیشه ها باید جملات را بفهمیم و برای فهم جملات باید شرایط صدق جمله را بفهمیم فرگه اعتقاد دارد که نوع بشر ذخیره و افکاری دارد که از نسلی به نسل بعد منتقل میشود از نظر فرگه یک قضیه وقتی که من به آن فکر نمیکنم از حقیقی بودن نمی افتد چنانکه اگر من چشمم را ببندم و خورشید را نبینم خورشید نابود نمیشود اینکه انسان اندیشه ای را نمیفهمد دلیل بر این نمیشود که آن اندیشه وجود ندارد یک عالم واقعی از اندیشه ها وجود دارد که از جریان تمثلات شخصی مستقل است یک اندیشه در چارچوب اندیشه ها معنا دارد اگر انسان هیچ درک و شهودی از اعداد نداشته باشد چگونه اعداد به او داده میشود فقط در یک چارچوب است که اعداد تشخیص داده میشوند و این چارچوب از آنجا که نمیتواند مرز داشته باشد و نباید مرز داشته باشد نمیتواند در یک ایده ی نهایی خلاصه شود یک فرمول فیزیک چه معنی ای میدهد اگر فکر پشت آن نباشد مشاهده و تجربه صرفا راهگشا نیست و علم بدون فلسفه نمیتوانسته وجود داشته باشد مثلا یک بوقلمون مشاهده میکند که هر روز صبح ساعت 9 به او غذا میدهند در اوضاع و احوال گوناگون هوای سرد و گرم به او ساعت 9 صبح غذا میدهند و این بوقلمون این مشاهدات را یادداشت میکند و هر روز یک گزارش جدید در تأیید گزارشات قبلی اضافه میشود حالا این بوقلمون نتیجه میگیرد من همیشه در ساعت 9صبح غذا خواهم خورد اما افسوس که این نتیجه گیری ناگهان در یک شب عید باطل از آب درآمد و بجای غذا سرش را از تن جدا کردند یک استدلال تجربی به نتیجه دروغ منتهی شد از یک طرف نه میتوانیم علم را در حد مشاهده صرف پایین آورده و آنرا قطعی بپنداریم و از طرفی دیگر مفهومی دین در اعلا بسازیم که اصلا نه تجربی و نه چندان عقلی است و آنرا هم تردید ناپذیر بپنداریم اصولا علم چیست؟ چه چیزی علمی است؟خدا علمی است؟ بدون یک دیدگاه فلسفی انسان اصولا نمیتوانست وارد مقوله علم شود مگر همین مشاهدات نبود که میگفت خورشید به دور زمین میگردد و انسان ها بار ها میدیدند که خورشید حرکت میکند فلسفه یک علامت ؟ جلوی این عقیده گذاشت ما میبینیم که قوی ترین دانشمندان مثل اینشتین و هایزنبرگ و هاوکینگ به مسائل فلسفی می اندیشند حقیقت ناگاه در آزمایشگاه این دانشمندان دیده نشده است بلکه فعالیت و مجادله ی در خصوص هر مسئله فیزیکی بین آن ها وجود داشته است آن ها نگفته اند که در قابلمه را باز کنیم و اندکی از واقعیت بخوریم علم مشغول به فلسفه ورزی است و جزء این نمیتواند باشد ولی چون مساله ای علمی حل میشود دیدگاه نامتعارف درباره علم آنرا اینگونه فرض میکند که گویی ما یک چیزی را دیده ایم و یک چیز های را بعدا میبینیم میدانیم که در قرن 21 مقوله کارگر علمی مطرح شده است این کارگران هیچ وقت شناخت واقعی نسبت بکار خود ندارند و صرفا و فورا میخواهند نتایجی بدست بیاورند و این رویه بشدت در محیط های آکادمیک غربی مورد انتقاد واقع شده است چرا که نشانه آن است که علم از جوشش و خروشش افتاده است تمام کشفیات علمی ابتدا ایده های بودند که دانشمندان به دنبال اثبات و ابطال آن ها رفته اند مثلا همین پدیده سوختن یک موضوع فلسفی بود که ماده چیزی را از دست داده و میسوزد اما دانشمندان با وزن کردن متوجه شدند که جسم پس از سوختن سنگین تر میشود دانشمندان به تالاری برای مشاهده فیلم واقعیت نمیرفتند این فیلم در کلیساها و معابد و مساجد به نمایش در می آمد از بیرون علم گونه ی بنظر میرسد که دارد حقایق را نشان میدهد اما از درون خطاها بسیار بیشتر از نتایج بوده است تاریکی ها بسیار بیشتر از روشنایی ها بوده است همین نیوتون بخش عمده ای از فعالیتش علوم غریبه بوده است دانشمندان در طول تاریخ نظرات غلط بسیار بیشتری نسبت به نظرات صحیح خود گفته اند

  • عبداله

    ویتگنشتاین متأخر بسیار به گادامر نزدیک میشود گادامر میگوید هستی آن زمان که به درک می آید زبان است از دیدگاه ویتگنشتاین نیز فهم ما از جهان یکسره زبانی است اینکه زبان بعنوان تأملات درونی اندیشنده نیست بلکه حاصل از گفتگو و منشاء بیرونی دارد باعث میشود در اینجا فلسفه وظیفه چگونگی صحبت درباره جهان را پیدا میکند از لحاظ گادامر خود شناسی درون زبان در جریان و در حال وقوع است از این منظر مانند هیوم استدلال های متافیزیکی در حقیقت فراخوانی عادات و رسوم ذهن و جامعه است حقیقت به آن معنای که ما میخواهیم از آن بفهمیم که میتوان آن را بر پایه بنیان های تردید ناپذیر بنا نهاد به آن دلیل که فهم در نزد گادامر بخود بازگرداننده است غیر ممکن میباشد و علم نیز به بخش بخش امور واقعی و نه واقعیت میپردازد در فلسفه به گفته هگل "تاریخ فلسفه ،فلسفه است و فلسفه، تاریخ فلسفه است" در اینجا فلسفه خود را به ما بصورت منطق پرسش و پاسخ نشان میدهد پرسش و پاسخ های که در دوران های مختلف وجود داشته است اما گادامر توقف را در انتهای تاریخ نمی پذیرد سقراط خود را بعنوان قابله معرفی میکرد کسی که میگذارد حقیقت در بحث و صرفا بحث مشخص شود و از این نظر از کسانی که میخواهند با دیدگاه متعصبانه روند پرسش را متوقف کنند سلب مالکیت میکند اما این حدود حقیقت همیشه با پرسش محدود میشود در این روش هیچ برنامه از پیش تعیین شده ای وجود ندارد همانطور که علم نمیتواند غایتی را مشخص کند

  • عبداله

    اگر سیر تطور بینش انسان را از قدیمی ترین ایام تا عصر حاضر برسی کنیم میفهمیم که انسان سرمایه دانش خود را با چه جان کندنی بدست آورده است و امروز چه چیزی از معرفت در دست دارد و دامنه دانش او تا کجاست و سرزمین خرافات و مهملات از کجا شروع میشود انسان در مرحله ای کورکورانه در جست و جوی دانش به هر دری میزد حتی نام کتابی که نیوتون در آن نیروی جاذبه را توضیح میدهد "اصول ریاضی فلسفه طبیعی" میباشد شاید سال ها طول کشید تا دکارت قانون اول نیوتون را بیان کند و بگوید اجسام در خط مستقیم حرکت میکنند و نه منحنی! اما فلسفه مدرن در ایران مورد شدیدترین مخالفت ها قرار دارد واژه فلسفه طبیعی بعد ها نام علم بر خود گرفت این علم چنان دید انسان را نسبت به طبیعت تغییر داد که گویی موجود جدیدی در این سیاره قدم گذاشته است اما در ایران علم و عالم معنای دیگری دارد و آن اشاره به کسی است که سنن خدا را میشناسد و به علومی مثل فیزیک نیز از این زاویه نگاه میشود عقل در عالم اسلام عقلی مشروط به سنن و یا خدا بوده است اما علم از دل عقلی نامشروط بدست می آید فلسفه معیاری عقلانی دارد و هرچه که علم پیشرفت کرد نظریات عینی تر و قابل اطمینان تر شدند فقها در تاریخ اسلام در حمله به کتب فلسفی میگفتند که فریب ریاضیات آن ها را نخورید ریاضیات به عنوان یک فعالیت عقلی در نزد فلاسفه شروع شد و بر سر در آکادمی افلاطون نوشته شود بود که هرکسی هندسه نمیداند وارد نشود فیثاغورث و ارشمیدس هیپیا و تمام ریاضیدانان باستان از فلاسفه بوده و سنت آکادمی مربوط به فلسفه میباشد سوفسطایان به مسافرت میپرداختند مثل روحانیت که به تبلیغ می روند اما افلاطون اعتقاد داشت که آکادمی باید ثابت باشد و جویندگان به آن مراجعه کنند تمام مدارس علمیه در دوران اسلامی توسط وزرایی بنا شده که گرایشات فلسفی داشته اند وگرنه اساس کار علمای دینی مثل سوفسطاییان بر تبلیغ و گشت و گذار بوده است ما همانطور که به دانایی خود می افزاییم میتوانیم آن را هم بکاهیم فلسفه در کنار علم ثابت کرد که روحی در بدن وجود ندارد و عزیزی در یکی از نظرات خود گفت که فلسفه هنوز نتوانسته تکلیف روح را مشخص کند و فلسفه نمیتواند مانع انحراف علم شود این فیلسوف بوده که معتقد بوده است که طبیعت عقلانی و قابل درک میباشد و کشیشان وقتی توانستند که به کشفیاتی دست بزنند که به ارسطو برگشتند در هر صورت راه علم راه پر پیچ و خمی بوده است و فلسفه و علم هر دو دوران پر پیچ و خمی را از سر گذرانده اند فلسفه با اعتقاد به اینکه نمیدانم از کجا آمده ام و نمی دانم که به کجا می روم (خیام)قافله علم را پیش برده است اگر افلاطون و ارسطو از "قانون اساسی" میگفتند بشر دو هزار سال بعد آن را بکار بست فلاسفه در دورانی که هنوز شناخت علمی وجود نداشته است به علم پرداختند و اکنون هاوکینگ همین را میگوید که اکنون با شناخت علمی بار فلسفه سبک شده است اما در جایی که فلسفه وجود ندارد علم چیزی جزء ابزار جنگ و رفع حوائج انسانی نمیباشد و فقط این میماند که بگویند قرآن گردش زمین را پیشگویی کرده است عذاب متفکر در تلاقی قرون وسطی با رنسانس تلاش متفکر برای مقابله با سوفسطایی فلسفه میباشد علم بدون فلسفه ماشین بدون راننده میباشد و علم کار راننده را ساده میکند اگر در گذشته فیلسوف مصیبت های بزرگی داشت امروز علم کار او را ساده کرده است برخورد فلسفه با دین همیشه منصفانه بوده است اما هیچ وقت اجازه نداده که دین پای خود را از گلیمش دراز تر کند