• داستان زمانه
نسرین الماسی: ظرفیت تکمیل است
بعد از چهل سال پیدایش کرد. نه اینکه پیدای پیدایش کند، نه، فقط سر نخ را گیر آورد. باورش نمیشد. روبرویش بود.
بعد از چهل سال پیدایش کرد. نه اینکه پیدای پیدایش کند، نه، فقط سر نخ را گیر آورد. باورش نمیشد. روبرویش بود. هر چند محو و بیشکل ولی بود. نگاهش میکرد، میخندید و بعد بغض. تا مدتها جرئت نکرد به کسی بگوید. سهم بچه و شوهر و خانه را میداد و بعد با او خلوت میکرد.
داشتم زیر سنگینی کیسهها خفه میشدم. در هال رو که باز کردم کیسهها رو پرت کردم دم در گره کلفت روسریم رو باز کردم. جلسه شروع شده بود. گوش تا گوش نشسته بودند. هول هولکی زیر لب سلام کردم اومدم نشستم یه گوشه. میخواستم بهشون بگم که چقدر از روسری بدم مییاد.
چندبار دستش را بالا برد تا نوبتش شد. صدایش با قدمهای نامطمئن از ته حلقش راه افتاد آمد تا نوک زبانش ولی طاقت نیاورد و به سرعت برگشت ته حلقش. همانجا قوز کرد. نه بالا میآمد نه پائین. آدمها نگاهها صداها چسبیدند به دهان نیمهباز او و او داشت خفه میشد.
چند روزی بود که دوباره گمش کرده بودم. کجا؟ یادم نمییاد.
شهر شلوغ بود. بوی مشت و لگد که پیش از این در خانهها حبس بود در شهر پخش شد. شهر تنگ بود. همه جا غار بود. غریبهها با هم جفت شدند و غریبهتر همدیگر را تف کردند. آدمها کاسهی آش نذری را سرکشیدند و راهی بخش اورژانس شدند. همهجا پر بود از کلههای بیچشم. بر سردر گورستانهای شهر تابلوی «ظرفیت تکمیل است» نصب شده بود. جنازهها مانده بود روی دست مردم.
شبا که میرفتم تو رختخواب همش صدای سپورا تو گوشم بود. بالشو میچپوندم تو گوشم ولی فایده نداشت. تو سطلای زباله دست و پا بود. کله بود. نه خودم ندیدم میترسیدم نگا کنم ولی صداشونو میشنیدم. بعضی وقتها دستها و پاها دهن داشتن حرف میزدن. صداشون تو گوشم بود. همون وقتها بود که گمش کردم.
و حالا پیدایش شده بود. هر چند محو و بیشکل ولی بود. وقتی به شوهرش گفت پیدایش کرده گیج و گول نگاهش کرد و پرسید «چیزی رو گم کرده بودی؟»
تلفنها که شروع به زنگ زدن کردند وحشتش گرفت. خبرها شوم بودند. روی جلد توی جلد همه جا پر شد از سرهای بریده. ویژهنامه پشت ویژهنامه. در انبوه مطالب غرق شد. بغضها دسته دسته فکس میشدند و پست و او آنها را خوانده و ناخوانده دستهبندی میکرد و سهم هر ویژهنامه را کنار میگذاشت. با وسواس بغضها را وزن میکرد تا به تساوی به هر ویژهنامه سهمی برسد.
زیر سنگینیشون داشتم خفه میشدم. هی دست و پامیزدم تا خودمو از شرشون خلاص کنم. وسواس افتاد به جونم. هی ورقشون میزدم. غریبه بودن. سنگین بودن. من اون تو نبودم. عجیبه من که بودم پس چرا نبودم؟
به هر گوشه که سر کشید، به هر جایی که رفت نبود.
حالا تو این همه بدو بدو یک کار دیگهم اضافه شد. هی باید میگشتم تا خودمو پیدا کنم. عجیبه من که بودم پس چرا نبودم! بعد هی فکر کردم. هی به مغزم فشار آوردم ببینم من کی بودم؟ نمیشد. تا یه ذره سرک میکشیدم دوباره گم میشدم.
جنازهها که جای زندگان را اشغال کردند او گمتر و تنهاتر شد. دیگر در هیچ کجا او پیدا نبود حتی در رختخواب.
دیوونه، نه بابا دیوونه نشده بودم. همه چیزم سر جاش بود. همهی کارام رو درست انجام میدادم. مثه ساعت کار میکردم. فکر نمیکنم دیوونه شده بودم. نه، دیوونه نبودم.
جون ۹۹
نظرها
سعید مهرپرور
درود بر شما بانوی گرامی ،پایدار و پرتوان باشید.