ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

آنگاه که هوای خنک اوین به هوای دوزخ تبدیل می‌شد

شهرنوش پارسی‌پور − هرشب صداى تیربار مى‌آمد و بامداد روز بعد در روزنامه نام کسانى را که اعدام شده بودند مى‌خواندیم. در یکى از دفعات دویست و پنجاه نفر اعدام شده بودند.

هرشب صداى تیربار مى‌آمد و بامداد روز بعد در روزنامه نام کسانى را که اعدام شده بودند مى‌خواندیم. در یکى از دفعات دویست و پنجاه نفر اعدام شده بودند. ما نیز در تمام طول شب صداى تیربارها و تک تیرها را شمرده بودیم. این طورى بود که هواى خنک اوین به هواى دوزخ تبدیل شد.

شهرنوش پارسی‌پور: در مجموع چهارده سال از عمر افراد خانواده ما به خاطر چند نشریه در زندان تلف شد.
شهرنوش پارسی‌پور، نویسنده و مترجم: در مجموع چهارده سال از عمر افراد خانواده ما به خاطر چند نشریه در زندان تلف شد.

من زندان اوین را در سه مرحله تجربه کرده‌ام. نخستین بار در زمان شاه به مدت پنجاه و چهار روز در این زندان بازداشت بودم. پرونده عجیب و غریبى براى من تدارک دیده بودند. شخصى در هنگام بازجویى و پس از کتک خوردن به ساواک گفته بود که من او را تشویق کرده‌ام که داستانى بر ضد یک شخص دیگر بنویسد. البته من کوچک‌ترین اطلاعى از این داستان نداشتم. اما به همین مناسبت دستگیر شدم و به زندان اوین منتقل شدم.

واقعیت این که در آن دوران به شدت ترسیده بودم، چون در ذات خود آدم شجاعى نیستم. هنگامى که وارد اوین شدم متوجه شدم که هوا چند درجه از تهران خنک‌تر است. در این دوران در دو بند زندان حبس شدم. یکى از بندها سلول هاى یک نفره بزرگ داشت و دیگرى سلول هاى بسیار کوچک، که ظاهرا بند تنبیهى بود. معاون زندان سروان جوانى به نام روحى بود. گرچه رسم است که بگویند همه‌ى ساواکى‌ها بد بودند، اما به نظر من مى‌رسید که این شخص آدم قابل احترامى است. بعدها روانشاد غلامحسین ساعدى به من گفت که این سروان روحى پس از انقلاب خودکشى کرده است.

قابل ذکر است که در لحظه‌اى که مرا به زندان بردند دکتر ساعدى نیز در زندان بود. او که از همین سروان روحى شنیده بود من در زندانم و یکى از دلایل دستگیرى‌ام اوست به شدت به هیجان آمده بود و به گفته خودش سیگار در باغچه مى‌ریخته که شاید من ببینم و بردارم. اینجا دو نکته است. یکى این که من در آن موقع سیگار مى‌کشیدم و دیگر این که فکر مى‌کردم به این دلیل مرا دستگیر کرده‌اند که به عنوان اعتراض به اعدام خسرو گلسرخى و کرامت‌الله دانشیان، و همچنین دستگیرى فریده لاشایى، دکتر غلامحسین ساعدى و هوشنگ گلشیرى از کار در رادیو تلویزیون ایران استعفا داده بودم. همین سروان روحى هنگامى که شنید همانند دکتر ساعدى در ماه دى به دنیا آمده به شدت خوشحال شد. من فکر مى‌کنم به نحوى تحت تاثر شخصیت دکتر غلامحسین ساعدى بود.

در آن زمان به نظرم مى‌رسید که این زندان اوین جاى زیبایى است. درخت‌هاى بسیار بلند و هواى بسیار عالى. مرتب کتاب هایى در اختیار من گذاشته مى‌شد که علیه کمونیست‌ها نوشته شده بود. بسیارى از این کتاب‌ها ترجمه بودند و کتاب‌هاى بسیار مزخرف و فاقد محتوایى بودند. زمانى که به سروان روحى گفتم نیازى به کتاب‌هاى ضد کمونیستى ندارم، ابدا قصد انجام یک انقلاب کمونیستى ندارم و اگر ممکن باشد کتاب‌هاى ادبى کلاسیک را در اختیار من بگذارد، او غزلیات شمس و دیوان حافظ را در اختیار من گذاشت. هردو کتاب نو بودند و چنین برمى آمد که تازه سفارش داده شده بودند. البته زندان جاى بدى است، اما من در آن روزها حال خوشى داشتم. هواى پاکیزه و منظره درخت‌هاى کهن از پنجره سلول، به اضافه دیوان شمس و غزلیات حافظ. هردو کتاب را از اول تا به آخر خواندم و لذت بردم.

البته تنهایى بود، و بعد صداى پاى سربازانى که مرتب به درخت‌ها لگد مى‌زدند آزار دهنده بود. سرهنگ وزیرى رئیس زندان به آنها گفته بود که حتى یک برگ نباید روى زمین باشد. ماه پائیز بود و فصل برگریزان درخت‌ها و امکان نداشت زمینى بدون برگ را در باغ بزرگ اوین پیدا کرد. سربازهاى بیچاره که مرتب به این دلیل کتک مى‌خوردند با لگد به جان درخت‌ها مى‌افتادند و گاهى صدایى بلند مى‌شد که انگار درخت ناله مى‌کند.

اوین، پس از انقلاب اسلامی

شهرنوش پارسی‌پور در این کتاب* خاطراتش را از دوران زندان ثبت کرده است.
شهرنوش پارسی‌پور در این کتاب* خاطراتش را از دوران زندان ثبت کرده است.

بعدتر، پس از انقلاب اسلامى، در سال ١٣٦٠، در ماه مرداد به دنبال دستگیرى مادر و دو برادرم باز دستگیر شدم. این بار دلیل دستگیرى چند نشریه بود که هر کس اعلام کرد که متعلق به اوست. هریک کوشش داشتیم تا بقیه را نجات دهیم. این بار مرا به یک زندان دیگر بردند که با آن دو زندان متفاوت بود. هنوز مى‌شد نگهبان‌هاى زندان را که از دوره شاه مانده بودند در زندان دید. در این سلول پنجره پائین بود و مى‌شد باغ اوین را دید. مى‌دانم که نانوایى اوین در زیر این زندان قرار داشت. برادر من به جرم داشتن نشریه – که به راستى مال او نبود - دوسال در زندان ماند. برادر دیگر که راستش را گفته بود یازده ماه بدون علت در زندان ماند. مادر من سه سال و نیم در زندان ماند، و من که هیچ نوع جرمى برایم تعیین نشده بود چهار سال و هفت ماه و هفت روز در زندان ماندم. در مجموع چهارده سال از عمر افراد خانواده ما به خاطر این چند نشریه در زندان تلف شد.

این بار مرا ازاین سلول یک نفره به بند بهدارى منتقل کردند. منصفانه باید بگویم که این بند بهدارى زندان دلگشایى بود. اتاق هاى بزرگ، با پنجره‌هاى وسیع و باز و همان هواى عالى اوین. البته در مقطعى این زندان آنقدر شلوغ شد که نفس نمى شد کشید. به این وضعیت باید افراد شکنجه شده را اضافه کرد که با پاهاى مجروح شلاق خورده روى زمین مى‌خزیدند. در کف پاى هرکدام از آنها یک آبسه به اندازه یک پرتقال بزرگ ایجاد شده بود. آنها نمى‌توانستند به آبریز ایرانى بروند، در نتیجه زندانیان با استفاده از ابر تشک‌ها و پیت پنیر نوعى آبریز فرنگى درست کرده بودند. دو نفر آنها را بغل مى‌گرفتند و روى این پیت مى‌نشاندند.

بعد هرشب صداى تیربار مى‌آمد و بامداد روز بعد در روزنامه نام کسانى را که اعدام شده بودند مى‌خواندیم. در یکى از دفعات دویست و پنجاه نفر اعدام شده بودند. ما نیز در تمام طول شب صداى تیربارها و تک تیرها را شمرده بودیم. این طورى بود که هواى خنک اوین به هواى دوزخ تبدیل شد وهنگامى که زندان آن چنان مملو از جمعیت شد که حتى امکان خوابیدن بسیار مشکل شده بود بخشى از ما را به زندان قزل حصار منتقل کردند.

بار سوم و چهارم زندان‌هاى من زمانى بود که به خاطر کتاب زنان بدون مردان دستگیر شدم و در مرحله نخست دو ماه در بند مواد مخدر زندان قصر بودم. علت این بود که کمیته منکرات از خود زندان نداشت و چون این کمیته با کمیته مواد مخدر همکارى داشت، یا اصولا آنها یک کمیته بودند پس مرا به این زندان منتقل کرده بودند. البته شک نبود که قصد اذیت و آزار هم داشتند. هنگامى که به رئیس زندان گفتم به جرم کتاب نوشتن دستگیر شده‌ام باور نکرد. زندانى‌ها نیز باور نمى‌کردند و مرا مسخره مى‌کردند. اما هنگامى که کلاس به راه انداختم تا به افراد بى سواد درس بدهم آنها کمى باور کردند که ممکن است من نویسنده باشم. به هرحال آن بار با گرو گذاشتن سند خانه ى خاله ام از زندان آزاد شدم.

اما در بار چهارم که یک سال بعد اتفاق افتاد خود به دادگسترى رفتم تا سند خانه خاله‌ام را آزاد کنم این بار به یک بند عمومى در زندان اوین منتقل شدم.

یک خاطره از بند عمومى اوین

من در حیاط زندان ایستاده‌ام. پنجره‌اى روبروى من است. زن جوانى سرش را از پنجره بیرون مى‌آورد و به من سلام مى‌کند. من با محبت به او پاسخ مى‌دهم. بعدتر کسى به من مى‌گوید که این زن شوهرش را کشته است. زن را اعدام نکرده‌اند. نمى دانم شوهر چگونه مردى بوده که باعث شده زنش حکم اعدام نگیرد. دختر در سیزده سالگى شوهر کرده و در شانزده سالگى شوهرش را کشته است. این زندانى که اکنون نزدیک بیست سال دارد، مرتب با یک زندانى دیگر که اندکى از او بزرگ‌تر است راه مى‌رود. یک زندانى که جاسوس دستگاه است و مرتب دور من مى‌گردد تا خبرى به دست آورد، از من دعوت مى‌کند به اتاق آنها بروم. زن شوهر‌کُش در این اتاق است. در لحظه اى که من وارد اتاق مى‌شوم او در انتهاى اتاق خوابیده و دوستش کنار اوست. آنها تنگ هم قرار گرفته‌اند و دارند حرف مى‌زنند. زندانى جاسوس مى‌گوید این دوتا عاشق هم هستند. به راستى هم چنین برمى آید که آنها عاشق هم هستند. یک زندانى که شاگرد شوفر بوده و به دلیل اعتیاد به زندان افتاده مى‌گوید آنها همیشه با هم هستند. این نخستین بارى است که من عشق میان دو زن را دارم مى‌بینم و باید اعتراف کنم که آنها آن چنان با یکدیگر صمیمى بودند که انسان به فکر مى‌افتاد به آنها کمک کند. متوجه شدم که زندانى جاسوس وظیفه داشته این دو نفر را به من نشان بدهد. هنگامى که جاسوس مى‌پرسد نظر من چیست مى‌گویم وقتى کسى سال‌ها در زندان مى‌ماند نیازهاى عاطفى دارد. طبیعى است که چنین وضعى پیش بیاید. شاید بد نباشد که مقامات زندان ترتیب ملاقات زندانى هاى زن و زندانى هاى مرد را فراهم کنند. شاید ازدواج‌هایى رخ بدهد. زن جاسوس بسیار خوشحال است که از من حرفى بیرون کشیده.

هنگامى که از اتاق بیرون مى‌روم آن دو زندانى هنوز تنگ هم نشسته‌اند.

یک زندانى دیگر نیز در زندان بود. او نیز ماجراى عاشقانه عجیبى با یک زن دیگر داشت. او در سن هفت سالگى عاشق دختر نه ساله همسایه شان شده بود. هنگامى که پدر دختر نه ساله که اینک پانزده ساله بوده بدون خبر قبلى خانواده اش را به بوشهر یا بندر عباس منتقل مى‌کند دختر عاشق که سیزده ساله است چادرى به سرش مى‌کشد و تمام ایران را شهر به شهر مى‌رود تا عاقبت یک سال بعد دختر را پیدا مى‌کند. در مى‌زند و همین که دختر را مى‌بیند مى‌گوید بیا برویم. و به این ترتیب آن دو با یکدیگر مى‌گریزند. بسیار مشکل است که باور کنیم یک دختر سیزده ساله بتواند این کار را بکند. اما اگر او را مى‌دیدید باور مى‌کردید که چنین کارى ممکن است.

امروز که تمام دنیا درباره حق آزادى همجنس گرایان حرف مى‌زنند من نیز به یاد این دو خاطره افتادم.

پانویس

*کتاب خاطرات زندان در سایت من وجود دارد و شرح کامل چهار دوره زندان من در آن است. مى‌توانید به این سایت:

مراجعه کنید و با پرداخت مبلغى جزیى آن را در کامپیوتر خود دانلود کنید. قیمت‌ها به دلار نوشته شده، اما قابل تبدیل به پول هاى مختلف است.

از مجموعه خاطرات اوین

در زندان در دوره اصلاحات − حسن یوسفی اشکوری

 بیشتر بخوانید:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.