ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

کمرویی: دیواری بلورین

جو مورن − کمرویی چیزی نیست که ما را از دیگران جدا و بیگانه می‌سازد؛ بل نخِ تسبیحی است که همه‌ی ما را به هم پیوند داده.

اگر مجبور شوم کمرویی را توصیف کنم، می‌گویم شبیه آن است که دیر به مهمانی برسی و ببینی مهمانان همگی سرخوش و مست هستند. همه‌ی تعامل‌های انسانی، از یک محاوره‌ی کوتاه گرفته تا مکالمه‌ای معنادار و مهم، مبتنی بر دانشِ مشترک و فهمِ ‌متقابل هستند. اما اگر کمرو باشید، احساس می‌کنید که وقتی داشتند این اطلاعات را به همه می‌دادند، شما غایب بوده‌اید و خبر نداشته‌اید. و. کامپتن لیت (موزه‌دار در موزه‌ی بریتانیا) که کتاب‌اش «دفاعیاتِ محجوبانه» (۱۹۰۸) نام دارد، انسان‌شناسِ پیشگام در بررسیِ انسان‌های کمرو است. او می‌نویسد: «کمروها مثل کسانی زندگی می‌کنند که به ناشنواییِ جزئی دچار هستند؛ بین آن‌ها و دنیای شادتر گویی یک دیوارِ بلورین است که صداهای ریز و دلپذیرِ اعتماد-به‌-نفس هرگز از آن رد نمی‌شود.»

کمرویی هیچ منطقی ندارد: کم‌رویی به‌طور تصادفی در برخی از حوزه‌های زندگیِ من یورش می‌آورد اما در دیگر حوزه‌ها نه. صحبت‌کردن در ملاء عام که برای اکثرِ مردم بزرگ‌ترین ترسِ اجتماعی است، برای من کارِ بسیار ساده‌ای است. سخنرانی‌کردنْ اجراگری‌ای است که به من اجازه می‌دهد تا خودم را «بهنجار» نشان دهم و انسانِ کارآمدی باشم. هر چند، بخشِ پرسش و پاسخ مسئله‌ی دیگری است: وقتی اجرای من [یعنی آن سخنرانی] تمام شود، فکری درباره آن بخش هم می‌کنم. پرسش‌های غیرمترقبه‌ی مخاطبان، مغزم را فلج می‌کند و وقتی با بدبختی سعی می‌کنم تا پاسخ دهم، زبانم گویی زجر می‌کشد و کلامم به سکوتی وحشت‌بار ختم می‌شود. گرچه این اتفاق در زندگیِ واقعیْ به‌ندرت روی می‌دهد، ولی آن‌قدری روی داده که تصورِ فاجعه‌باری در من ایجاد کرده است.

تاریخ و تکامل

تئودور زلدین (تاریخ‌دان) یک‌بار پرسید اگر تاریخِ جهان نه با داستان‌های جنگ و سیاست و اقتصاد که با پیشرفتِ عواطف و هیجان‌ها تعریف می‌شد، چه‌قدر متفاوت می‌بود. وی می‌نویسد: «یک راه برای پرداختن به این رویکرد، آن است که تاریخِ کمرویی را بنویسم. ملت‌ها، شاید به خاطر اسطوره‌ها و اوهام‌ی که ایشان را از هم جدا کرده، نمی‌توانند از جنگیدن با یک‌دیگر دست بردارند: کمرویی، در سطحِ فردی، شبیه به یکی از همین موانع است.» تاریخِ کمرویی شاید پروژه‌ی پژوهشیِ فریبایی باشد، اما نوشتن‌اش به‌غایب دشوار خواهد بود. کم‌رویی ماهیتا ذهنی است، وضعیتی ابر-گونه است که شواهدِ واقعیِ کمی دارد، چرا که مردم اغلب زیاد راحت نیستند که درباره‌ی کمرویی‌شان حرف بزنند یا بنویسند.

از دیدِ چارلز داروین، این «وضعیتِ غریبِ ذهن» یکی از معماهای بزرگِ در تئوریِ تکامل است، زیرا به نظر می‌رسد که کمرویی هیچ سودی برای گونه‌ها ندارد. هرچند، پژوهشِ جروم کاگان (روان‌شناسِ امریکایی) که در دهه‌ی ۱۹۷۰ آغاز شد، نشان می‌دهد که نزدیک به ۱۰ تا ۱۵ درصد از نوزادان «کمرو به دنیا» می‌آیند. این نوزادانِ کمرو که به‌راحتی می‌ترسند و از نظرِ اجتماعی کم‌تر پاسخگو و فعال هستند، در موقعیت‌های نسبتا استرس‌زا، ضربانِ قلب‌شان سریع‌تر می‌شود و میزانِ کورتیزولِ[1] خون‌شان بالا می‌رود.

در همان دوره بود که استفان سومی (رفتارشناسِ حیوانی) در یکی از مراکزِ حیوانات در ایالاتِ مریلندِ امریکا فعالیت می‌کرد و مشاهده کرد که درصدِ مشابه‌ای [۱۰ تا ۱۵ درصد] از میمون‌ها کمرو هستند و همان میزان ضربانِ تندِ قلب و افزایشِ کورتیزول در خون را دارند. آزمایشِ خون و انتقالِ بچه‌میمون‌های خجالتی به مادرانِ فعال و اجتماعی، ثابت می‌کند که خصیصه‌ی کمروییْ ارثی است. از پژوهشِ [استفان] سومی این نکته را هم می‌شود برداشت کرد که کمرویی از نظرِ تکاملی و فرگشتیْ کارآمد است. وقتی راهِ فراری در حصارِ این مرکز به وجود آمد و میمون‌ها فرصتِ بیرون‌آمدن از این محوطه را داشتند، میمون‌های کمرو سرِ جایِ خود ماندند اما میمون‌های دیگر فرار کردند، و البته در معرض این خطر بودند که به‌هنگامِ ردشدن از جاده، با کامیونی تصادف کنند.

نخستی‌های عالی [پستاندارانِ عالی نظیرِ میمون و انسان]، موجوداتی اجتماعی هستند، و سامانِ مغزی‌شان جوری است که می‌خواهند معاشرت و جفت‌گیری کنند؛ اما هم‌چنین امکان دارد که به محتاط‌بودن و خطرپرهیزی نیز ارزش دهند، به این خصیصه‌هایی که می‌توانند به حجب و کمروییِ افراطی تبدیل شوند. نه کاگان و نه سومی، هیچ‌یک نمی‌گویند که کمرویی به‌هنگامِ تولد تثبیت می‌شود. بل ایشان کمرویی را تعاملِ بین طبیعت و پرورش می‌دانند. به همین نحو، آنتونیو داماسیو (استادِ عصب‌شناسی) کمرویی را «عاطفه‌ی ثانویه» می‌داند. کمرویی، بر خلافِ عواطفِ اصلی (مانند خشم و ترس و بیزاری که مولفه‌ی زیست‌شناختی و احساسیِ جهانشمولی دارند)، «به‌وسیله‌ی تجربه تنظیم و تعدیل می‌شود» و در معرضِ شرطی‌شدنِ بالای فرهنگی است و تنوعِ تاریخیِ فراوانی دارد و تعریف‌کردن‌اش همواره همراه با ابهام بوده.

اگر کمرویی چیزی است که متناسب با زمینه‌ی فرهنگی و تاریخی، تفاوت پیدا می‌کند، پس قطعا با ظهورِ ایده‌های مدرنِ خلوت [یا حریمِ شخصی] و زندگیِ خصوصی، کمرویی نیز باید شکل‌ها و فرم‌های جدید و سرکوب‌گری پیدا کند. تا همین چند صد سالِ گذشته، زندگی بیش‌تر در عرصه‌ی عمومی زیسته می‌شد. برای مثال، کاملا بهنجار بود که مردم در مکان‌های عمومیْ ادرار یا مدفوع کنند. حتی در خانه‌های شخصی نیز، کلِ خانواده در یک اتاق می‌خوابید و می‌خورد و معاشرت می‌کرد. پس، کارکردهای تنانه و زبان و رفتارِ پرخاشگر و سلطه‌جویانه، به‌تدریج، در جوامعِ مودبْ نامشهود شدند؛ این اتفاقْ مدیونِ آن چیزی است که نوربرت الیاس (جامعه‌شناس) «فرآیندِ متمدن‌شدن» می‌نامد که از سده‌ی ۱۶ به این سو در جهانِ غرب روی داده. هر چه مرزهای تنانه و روان‌شناختی بین افراد (به‌ویژه در بین غریبه‌ها در یک محلِ عمومی) بیش‌تر و بیش‌تر می‌شود، فرصت‌های بیش‌تری برای ناراحتی و خجالت‌کشیدن به وجود می‌آید؛ زیرا گذشتن از این مرزها است که ناراحتی و کمرویی را سبب می‌شود.

پژوهش‌های زیمباردو

کمرویی مثل دیگر خصایصِ ناجورِ شخصیت، اخیرا به‌عنوان رنجوری‌ای دیده می‌شود که باید با ابزارِ پزشکی درمان شود و نه به‌عنوانِ خصیصه‌ای سرشتی و وابسته به مزاجِ فرد. فیلیپ زیمباردو (روان‌شناس) در ۱۹۷۱ آزمایشی را انجام داد که در آنْ داوطلبانِ دانشجو نقشِ زندانبان و زندانی را در یک زندانِ فرضی در زیرزمینِ ساختمانِ روان‌شناسیِ دانشگاهِ استنفورد بازی می‌کردند. این آزمایش یک هفته زودتر از موعدْ اتمام یافت؛ زیرا زندانبان‌ها رفتارِ بسیارِ خشنی با زندانیان داشتند و بسیاری از زندانیان خود را با جایگاه‌های پستی که به ایشان داده شده بود سازگار کرده و آن جایگاه را در خود درونی ساخته بودند و از شکنجه‌گرانِ خویش گوسفندوار اطاعت می‌کردند. زیمباردو به این اندیشه افتاد که مردمِ کمرو چون خود را در زندانِ سکوت حبس می‌کنند و در این بازیْ نقشِ زندانبانِ خود را هم بازی می‌کنند، محدودیت‌های سفت و سختی بر گفتار و رفتارِ خویش می‌بندند که گرچه احساس می‌شود غیر-داوطلبانه هستند اما خودشان آن‌ها را وضع می‌کنند.

زیمباردو در ۱۹۷۲ پیمایشِ دیگری انجام داد؛ وی در ابتدا این پیمایش را با دانشجویانِ خویش شروع کرد اما سرانجام بیش از ۱۰هزار مصاحبه‌شونده پیدا کرد. غریب این است که پژوهشِ زیمباردو افشا ساخت که کمروییْ احساسِ بسیار شایع و مشترکی است؛ بیش از ۸۰ درصد از مصاحبه‌شوندگان گفتند در مواردی از زندگی کم‌رو بوده‌اند، و بیش از ۴۰ درصد گفتند که جدیدا کمرو شده‌اند. اما گرایشِ دنیای مدرن آن بوده که کمرویی را آسیب‌شناسیِ درمان‌شدنی ببیند. روش‌هایی برای اصلاح‌کردنِ کمرویی ایجاد شد. کمروییِ شدید را «اختلالِ اضطرابِ اجتماعی» نامیدند و داروهایی مانند Seroxat (که به Paxill معروف است) به بازار آمد که کارش افزایش‌دادنِ میزانِ سروتونین[2] [در بدن] است و درمانِ کمرویی. همان‌طور که کریستوفر لین به‌طور قانع‌کننده‌ای در کتاب‌اش «کمرویی: رفتاری به‌هنجار چه‌طور به بیماری تبدیل شد» (۲۰۰۷) بحث می‌کند که این امر بخشی از رویکردِ زیست‌پزشکیِ روان‌پزشکی است، که «اجماع [روان‌پزشکی] بر این شده بود که کمرویی، که پیش‌تر به تک‌روها و شکاک‌ها و درون‌گراها نسبت داده می‌شد، اختلالِ روان‌پزشکی دانسته شود و داروها باید آن را حذف کنند».

در ۱۹۹۹ زیمباردو اطلاع داد که شمارِ کسانی که در پیمایشِ وی کمرو دانسته شده‌اند به ۶۰ درصد رسیده و اعلام کرد که ما در نوکِ «عصرِ یخیِ جدیدِ» بی‌ارتباطی و بی‌تعاملی هستیم. رایانه‌ها و ایمیل‌ها و ماشین‌های بانکی و فروشگاهی و ایستگاهی (که ارتباطِ انسانی را کاهش داده‌اند)، همگی در «همه‌گیریِ» کمرویی سهیم هستند، زیرا امکان‌های تماسِ انسانی را از بین می‌برند. زیمباردو کمرویی را مسئله‌ای فردی نمی‌بیند؛ بل حالا یک «بیماریِ اجتماعی» است.

کمرویی اشتیاقی به برقراریِ تماس با انسان‌های دیگر است که ترس و خامکاریْ آن را ناکام می‌گذارند.

درون‌گرایی و برون‌گرایی

پیش‌بینیِ امروزه‌ی زیمباردو درباره‌ی عصرِ یخیِ جدیدی که فن‌آوری تولیدش کرده، گویا زیاد هم به هدف نزده: ظهورِ شبکه‌سازیِ اجتماعیْ این مسئله را برای مردم عادی کرده که زندگیِ خصوصی‌شان را لخت و عور روی اینترنت بریزند؛ از گذاشتنِ عکس‌های خود به‌هنگامِ مستی گرفته تا خبردادن به دنیا درباره‌ی آخرین تغییراتِ تاهل‌شان. به نظر می‌رسد نسلِ گذشته، چنین چیزهایی را نمی‌توانست درک کند. اینترنت، نه‌تنها ما را از هم جدا نکرده، بل در آتشِ شیفتگیِ عصرِ ما به اصالتِ عاطفی و خود-بیانگریِ درمانی هیزم هم انداخته است؛ تحولی در نگرش‌های عمومی به زندگیِ خصوصی و شخصی ایجاد شده که اوا ایلوز (جامعه‌شناس) «تحولِ حوزه‌ی عمومی به عرصه‌ای برای نمایشِ زندگیِ خصوصی» می‌نامدش.

سوزان کین در کتابِ اخیرش «ساکت: قدرتِ درون‌گراها در دنیایی که نمی‌تواند حرف نزند» (۲۰۱۲) از این نگران است که دنیا زیر سلطه‌ی «آرمانِ برون‌گرا» قرار گرفته. او می‌گوید بدخیم‌ترین نمودِ این «آرمان» را در خطرپذیریِ افراطیِ آن‌هایی می‌بیند که بحرانِ بانکیِ ۲۰۰۸ را به بار آوردند. قسمتِ بیش‌ترِ این کتاب شاملِ این است که می‌گویند درون‌گراها چه‌قدر شگفت‌انگیز و عالی هستند: این‌که چه‌قدر عمیق‌تر و متمرکزتر از برون‌گراها هستند، کم‌تر از برون‌گراها خود را با پول و جایگاهِ اجتماعی درگیر می‌کنند، حساس‌تر و اخلاقی‌تر و نوع‌دوست‌تر و روشن‌بین‌تر و سمج‌تر هستند. اگر برون‌گرا هستید، این کتاب احتمالا به دردتان نمی‌خورد.

البته همان‌طور که کین به‌دقت اشاره می‌کند، درون‌گرایی همان کمرویی نیست؛ گرچه این دو اغلب همپوشی دارند. درون‌گراها انسان‌هایی هستند که وقتی در تماس با تعدادِ زیادی از انسان‌ها و برای مدتِ طولانی قرار می‌گیرند، مغزشان بیش از حد برانگیخته می‌شود؛ در این مورد، من به‌قطع یک درون‌گرای کمرو هستم. اگر من بیش از یک ساعت توی یک گروهِ شلوغ باشم، مغزم به تقلا می‌افتد و شروع می‌کند مثل یک رایانه خطا می‌دهد، و دست‌آخر هم از نظرِ ذهنی و جسمیْ خالی می‌شوم. درون‌گراهایی مانندِ من نیاز دارند که به‌کرات و با استفاده از استراتژی‌هاییْ از زندگیِ اجتماعی فاصله بگیرند تا بتوانند تجربه‌های‌شان را پردازش و معنادهی کنند.

کمرویی، چونان اشتیاقی ناکام

کمرویی اما چیزِ دیگری است: اشتیاقی به برقراریِ تماس با انسان‌های دیگر است که ترس و خامکاریْ آن را ناکام می‌گذارند. کین به ما می‌گویند درون‌گراها را همان‌طور که هستند بپذیریم و احترام بگذاریم؛ اما پذیرفتنِ کمرویی، این خطر را دارد که به‌سادگی به یک تصویر یا نقابی برای خودشکوفایی شود؛ وضعیتِ کمروییْ بخشی از شما می‌شود، مثل نقابی که با صورت‌تان چفت شده باشد. همیشه چیزی هست که ما در موقعیت‌های ناشاد به آن می‌چسبیم، و همین چیز هم هست که نمی‌گذارد از آن موقعیت بیرون بیاییم. در موردِ من، آن چیز این باور بود که بسیاری از آدم‌های پرحرف و خوش‌حرف در واقع به یک‌دیگر گوش نمی‌دهند، آن‌ها فقط کلمات را با هم رد و بدل می‌کنند انگار که دارند تنیسِ روی میز بازی می‌کنند و توپ را به هم حواله می‌دهند؛ زندگیِ اجتماعیِ ایشان تماما در سطح روی می‌دهد. بخشِ کوچک و خودبینی در من هست که فکر می‌کند روانیِ گفتار و مهارتِ اجتماعی، چیزهایی سطحی و آبکی هستند.

خویشتنِ معقول‌ترِ من اما می‌فهمد که این ادعا بی‌معنا است، و کمرویی (یا حتی نا-کمرویی) معنا و فحوای ذاتی ندارد. کمرویی چیزی ندارد که انسان را مهربان یا شنونده‌ی خوب یا اندیشمندی عمیق سازد. کمرویی شاید مزایایی تصادفی و اتفاقی داشته باشد (این‌که کمرو به فکرِ جمعی کم‌تر حساسیت و پذیرایی نشان می‌دهد و بهتر می‌تواند عادت‌ها و آیین‌های زندگیِ اجتماعی را بازنگری کند و از آن‌ها فاصله بگیرد)، اما عمدتا رنج و زحمت است.

مزایای کمرویی

اما کمرویی هم‌چنان بخشی از انسان است، و جهانِ بدونِ کمروییْ جهانی بی‌مزه‌تر خواهد بود و خلاقیت‌های کم‌تری خواهد داشت. همان‌طور که کین می‌گوید، ما در فرهنگی زندگی می‌کنیم که به و گفت‌وگو ارزش می‌دهد و آن را آرمانِ نهایی و غایی می‌داند؛ این‌که با صدای بلند حرف‌مان را بزنیم و خود را خالی و سبک کنیم، بدون این‌که باعثِ بهترشدنِ ارتباطات و مکالمه‌ها شویم. کمرویی به ما یادآوری می‌کند که همه‌ی تعامل‌های انسانی آغشته به ابهام هستند، و این‌که حسِ ناامنی و خود-شکاکیْ طبیعی هستند، زیرا همه‌ی ما دست‌آخر نمی‌توانیم به خودِ واقعیِ طرفِ دیگر دسترسی داشته باشیم. می‌دانیم که مغزِ انسانْ چیزِ پیچیده‌ای است، و سفر از یک مغز به مغزِ دیگر قطعا دشوارترین سفرِ انسان خواهد بود. هر اقدامی برای برقراریِ ارتباط و مکالمه، خیزشی به سوی تاریکی است، و هیچ تضمینی وجود ندارد که کسِ دیگری ما را بتواند بفهمد یا حرفِ ما را به‌درستی بشنود. با وجودِ چنین واقعیتِ خشک و سنگ‌دلانه‌ای، داشتنِ اندکی کمروییْ درک‌شدنی است.

اغلب خود را در حلقه‌ی آدم‌هایی می‌یابم که به قصدِ معاشرت گردِ هم آمده‌اند؛ آن‌ها مثلِ بازیکن‌های راگبی یک‌هو جمع می‌شوند و به یک‌دیگر بسیار نزدیک می‌شوند و مرا بیرون از دایره‌ی خود می‌گذارند، و وقتی شروع به گفتگو و گپ‌زدن می‌کنند، مرا به‌کل فراموش می‌کنند و از حلقه بیرون می‌گذارند. در زندگی‌ام همیشه با این حس جنگیده‌ام که کمروییْ رنجوری و مصیبتِ شخصی است که مرا وادار می‌سازد تا همنوعانِ گله‌دوست و به اجبار مراوده‌جو را از حاشیه‌ تماشا کنم. حالا اما کمرویی را مشکلی جمعی می‌دانم، که محصولِ ناگزیرِ همان چیزی است که ما را از دیگر حیوانات جدا کرده: خود-آگاهی (که مخصوصِ گونه‌ی انسان است). به خاطر نیاز به داشتنِ حریمِ شخصی است که ما نهایتا به‌تنهایی با جهان مواجهه می‌شویم و نمی‌توانیم بدون تلاش و تحملِ سختی، واردِ زندگی یا ذهنِ انسانِ دیگری شویم. کمرویی چیزی نیست که ما را از دیگران جدا و بیگانه می‌سازد؛ بل نخِ تسبیحی است که همه‌ی ما را به هم پیوند داده است.

منبع: aeon

پانویس‌ها

[1] یکی از تراوشاتِ غده‌ی فوق کلیوی است که نقش‌اش کاهش‌دادنِ التهاب و افزایش‌دادنِ قندِ خون است. م

[2] نوعی انتقال‌دهنده‌ی عصبی است که در ذهنِ عامه با عنوان چیزی شناخته می‌شود که «احساسِ خوب» را در بدن ایجاد می‌کند. م

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.