ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

•شعر زمانه

سهراب رحیمی: رسم هندسی مالیخولیا

دفتر «رسم هندسی مالیخولیا» نویدبخش دوره تازه‌ای از شعر سهراب رحیمی بود که با مرگ نابهنگام او متوقف ماند. چند شعری از این مجموعه در گرامیداشت تلاش او.

نیمه‌شب پنجشنبه، ۱۱ فوریه در جاده سودالای مالمو در سوئد، پلیس یک خودرو سوخته و جسدی خاکستر شده در آن را یافت. این خودرو به سهراب رحیمی، شاعر، منتقد و مترجم ایرانی تعلق داشت. جسد هم جسد اوست.

آیا سهراب رحیمی خودکشی کرده است؟ آیا دچار سانحه شده است؟ آیا او را به قتل رسانده‌اند؟

سهراب رحیمی، شاعر فقید ایرانی در همایش کانون نویسندگان سوئد

پلیس در گفت‌وگو با روزنامە «اکسپرسن» اعلام کرده است که پیرامون این حادثه تحقیق می‌کند و تا روشن شدن نتیجه تحقیقات مایل است این حادثه را تحت عنوان «قتل» طبقه‌بندی کند.

مجموعه «رسم هندسی مالیخولیا» (سپتامبر ۲۰۱۴، نشر اچ اند اس مدیا) نمایانگر دوران تازه‌ای در شعر سهراب رحیمی‌ست: گذر از ساده‌نویسی در شعر فارسی و روی آوردن به شعر منثور و به جای درگیر شدن با آهنگ درونی کلام، به دست دادن روایت‌هایی تو در تو با این قصد که شعر در زبان اتفاق بیفتد. تا چه حد رحیمی در این راه نو موفق بوده است؟ نمی‌دانیم. راه تازه‌ای که او آغاز کرد در جاده سودالای مالمو ناتمام ماند.

آزاده دواچی در نقد مجموعه «رسم هندسی مالیخولیا» می‌نویسد:

«رحیمی با گزینش کلمات به خواننده‌اش این امکان را می‌دهد که با او همسفر شود. چگونگی گزینش کلمات - هم در عمق و هم در سطح - از تلاش شاعر برای بازتاب دادن فضای ذهنی مهاجرت نشان دارد. فضاسازی‌ها در این میان نمایانگر استراتژی ابتکاری شاعر است: او با هم‌نشینی این فضا‌ها در طرح مفاهیم انتزاعی و انتقال این مفاهیم به مخاطبش مؤثر عمل می‌کند.»

چند شعری منثور از این دفتر را می‌خوانیم:

راه به تشنگی ختم می‌شود. پنجره‌ها برمی‌گردند و شعر؛ شکل روحی؛ سیم‌ها را از یاد برده است؛ وقتی حرف تازه‌ای از متن پنج رقصی است؛ آسمان در چشم‌های زنی غرق می‌شود.

در شعرها پلک می‌زنی با ارواح با شاعری گمشده در رؤیا مسافر شبحی جا مانده در شهر است؛ چون سکوت پس از مرگ در کویر و لکه‌های نور. پنهان می‌شوی در خیابان و تابلوها در آسمان بی‌وزن و ستاره‌های بی‌پاسخ. ماهیان کودکی به جای خالی تو نگاه می‌کنند به راه‌های رفته و ستاره‌‌ای بر صخره‌ها. چشم‌هایت با زنی، آنجا ملاقات دارد.

پای این ثانیه‌ها امضایی بگذار و بگذر؛ رود را روشن کن از رگه‌های نور از دایره‌های سرخ. حلقه‌های دانه دانه در ارتفاع؛ چون چاهی حفر شود. از انعکاس از عبور آینه؛ از سطرهای بی‌قرار و سنگ‌های سیاه؛ از چهار تصویر از خانه‌های کنار راه.

این پاییز از رنگ خون است که روشن است و شعرها از ازدحام سنگ‌ها شلوغ‌اند. فانوسی در حنجره‌ی این سیاهی می‌سوزد؛ در سطرهایی از رگ از زخم.

دریاچه در سپیده‌دم پوست می‌اندازد و ساحل به تمنای نهنگ. موج به اعصاب می‌ریزد. روز چون دستی گشوده به سمت مرگی دیگر. چه باید کرد؟ نه ابری نه سنگ و نه کودکی برای قمری‌ها کف می‌زند. پرده‌های هوا و مگس در پنجره نشت می‌کند. رگ زدن‌های بادبادک جاری‌ست. آویزان از درخت در باد، قابی. پاییز، چشم غایب اسفندیار است. شاهزادگان دیروز، بلوط‌های حنایی در خیال‌شان. به پایان ضیافت نزدیک می‌شویم. خورشید را چند ساعت می‌چرخانند تا رؤیا در آب سرد بمیرد. ما با خاطرات پیمان بسته‌ایم، ندید گذشته‌ایم در آینه دنیای خود دیده‌ایم. برای تماشای لعاب نگاه تو چشم بسته‌ایم. قصه‌های پریشان را در کوچه و قصه‌های شرقی را در سنگ آفتاب شنیده‌ایم. می‌دانیم کفن روزگار تنگ و خاک ترانه مرگ است. می‌دانیم زندگی خنیاگری‌ست که هماره بر دوش می‌کشد دل‌آزردگان را و پنهان می‌شود در ترانه‌هایی که دیگران سروده‌اند در سفرهای ناگزیر در رگ شب و رنگ روز و می‌داند مرگ تسکینش داد و شب را سرودی سرخ نخواهند نوشت. سنگی که بر گردن آویخته است به او می‌گوید: «تو تنها خواهی ماند.»

چراغ‌ها نقطه‌های خیابان‌اند از پنجره، و تپه‌ی روبرو چوپانی‌ست نگران. قلبم قندیلی آویزان، حرفی برای گفتن نیست. زمانی عیسی صلیب زندگی را بر دوش کشید. حالا نام‌های عشق گمشده را بر شیشه‌ی هواپیما می‌نویسم. به جنگلی بازمی‌گردم باز که آواز گوزنی در آن گم است. نمی‌دانستم تنهایی تو عمیق‌تر از دریاست. ضرب آهنگ‌ات ریشه را می‌لرزاند. نه! عقلم را از دست نداده‌ام. غروب این جمعه: نفرین دیوانه‌وار جهان و دشنام مرگ. صدای زنگ کلیسا در مغز من و در رگبار مسلسل گم می‌شود. کودکان غزه؛ کانال دو؛ پخش مستقیم؛ کشتار جمعی. خودم را به استعاره تبعید می‌کنم. از سایه‌های اتاق می‌روم بالا تا سمت ماجراهای قطبی؛ تا جایی که ایمان، اعترافی‌ست عمودی و فرشتگان مغرورتر از پادشاهان، چشمان مرگ را فاش می‌کنند. آن جا توفان بر فراز برف‌ها بال می‌زند. راهی بی‌بازگشت از سرزمین بیگانه‌ها. آرامشم دوباره به تأخیر می‌افتد تا چهره‌ام میان خاموشی تصویری شود بر فراز بادبانی خاکستری. در لبانم انتظار دهانت هست. هفت شب پی در پی دست بر دست کوبیده‌ام و گیسوانت را بر اتاق خواب رسم کرده‌ام. آسمان بی‌حرکت و طوفان ما را به سمت دریا پرتاب کرده. نغمه‌ها، نجواها در شبنمی یخ‌زده در سنگ، مزرعه با کبوتر که داستان می‌شود تا کلام پرنده، چشمان مرا به دهانت برساند. از خواب می‌گذرم. حتی یک ماهی سرگردان در ساحل ما را از کابوس هزار ساله بیدار نمی‌کند. آینه را خاموش نکن. بال مدفون است و ذره‌ای نمک در دوردست این دریاچه پیدا نمی‌شود. تنهایی آدمی، اینجا داستان دیگری‌ست. محصور در دیوار سنگی روز و هیاکل شب؛ شبحی دور مانده از اصل خویش که سرودهای شبانه بر شانه‌ی اشیاء می‌نویسد و رد می‌شود از هوای خیس پاییز. در باران یکشنبه فرشته‌ای هست که کاج‌های سپید کودکی‌ات را نقاشی می‌کند. سرنوشت تو این بود که دهکده‌ات ویران شود تا آشیانی فراسوی ابرها داشته باشی تا بتوانی خیال‌هایت را بی‌هراس برقصی. نمی‌دانستی حتی خدا هم تنهاست. اندوهت تسلی‌ناپذیر است. می‌دانم. گویی کسی به عمد چترها را شکسته است تا ما در این سیل عظیم خلوت کنیم. نمی‌توانم با دهان ملاحان برایت بخوانم... سال‌هاست حتی یک کشتی دیوانه ندیده‌ام.

از من خواست تا سخن بگویم اما زمستان نابهنگام در رگ‌هایم سیم می‌کشید و نفس بریده بود در تلگراف. ضربه‌های آرام و شیار غربت؛ رقص آتش و دود در دهلیز خاطرات. هر سپیده می‌شود یک زایش باشد تا مرگ بیهوده رنگ نگیرد. در غربت جز سکوت، شعرها و کتاب‌هایم که بی‌قید و شرط دوستم دارند و صندلی‌های چوبی پناهگاهی ندارم. چون کشتی‌ای که یخ‌های شکسته و گرداب‌ها را پشت سر گذاشته، سراشیب سوی غروب می‌روم. زمین زیباست و رؤیاهای چشم بسته نیز. شعرهایم پرنده‌هایی زردند حنجره‌هاشان بومی می‌شود در جزیره‌ی تنهایی. چون مسیح، امپراطور بی‌سرزمینی که زخم را از رگ‌هایش عبور می‌دهد از مرگ و از زندگی می‌گذرند. حالا نظاره‌گر افق‌های ناپیدایم. صبح سحر نام تو بود و طراوت باران. این جلگه سال‌هاست خوابیده است. تنها چشم یار بیدار می‌کند مرا. لابلای موهایش مرا به بهار ربط می‌دهد. خون می‌دواند در رگ روز... و مرداد دانه می‌بندد به سختی‌ یک سنگ ناگهان. پرتاب می‌شوم به رؤیا. نردبام در گشتی نوح؛ خواب بعد از ظهر جاشوان را می‌شناسد.

در همین زمینه:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.