ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

در میانه راه

تورج قانونی - آنچه ملاحظه می‌کنید تقریر تأملات فلسفی در دل واقعه است؛ شاید بهتر باشد که گفته شود تأملی بعد از واقعه.

آنچه ملاحظه می‌کنید تقریر تأملات فلسفی در دل واقعه است؛ شاید بهتر باشد که گفته شود تأملی بعد از واقعه.

هر تأملی برای این که به ثمر رسد زمانی برای تجدید نظر نیاز دارد که آن نیز محتاج راحت و قرار است. اساسا تأملات فلسفی به زمان سکون تعلق دارد، چیزی که زمان آن نرسیده است. زمان سکون زمان راحت و قرار و آرامش است، زمانی است که کارها به انجام رسیده است. زمان بعد از واقعه زمانی دیگر است. از آنجا که حال منوط به مبدأ است و با توجه به مبدأ صفت حال را به خود اختصاص می‌هد، باید گفت زمان ماقبل جزئی از آن است و همین امر سبب می‌شود زمان واقعه را زمان از دست رفته و تمام شده ندانیم. از این روی باید بر آن بود که زمان واقعه جزئی از زمان ما بعد دید و همین امر ما را به این سو سوق می‌دهد که بگوییم زمان بعد از واقعه امتداد زمان واقعه است.

من در این امتداد قرار یافته‌ام و گویی از سکون و قرار و آرامش بهره برده‌ام؛ از این روی به تأملی می‌نشینم که خاص این زمان است نه زمانی دیگر. اما از آنجا که زمان ما زمان سکون و آرامش نیست، آنچه خواهید خواند نیز تأملی فلسفی نیست، تنها تأملی جزئی‌ست از احوالی جزئی با توجه به سکون و قراری جزئی.

۲۱/۹/۹۴

آخرین برف زمستان درنیمه شب ما را به خواب برد و من در اندیشه راه بودم. صبح سفر خود را آغاز کردیم. راه درخشان بود و دو طرف جاده پوشیده از برف. راهی بود که بارها طی شده بود، ولی حال جلوه باشکوهی داشت. مثل خطی بر روی کاغذی سفید به چپ و راست، بالا و پایین، خم شده بود. همه راه‌ها زیبا هستند، تنها باید به جهتی که راه در آن است نظر کرد، آن را با پیرامونش شناخت. مسافرانی که با تندباد تکنولوژی از آن گذر می‌کنند نه راه را می‌شناسند و نه پیرامون آن را. راه از منظر آنها همچون امری انتزاعی گذر می‌کند، چه بسا چشم بر هم فرو بندیم تا حتی از رؤیت انتزاعی آن هم غفلت کنیم؛ حال آنکه می‌بایست در پیچ و تاب آن پیچید و با جزء جزءِ وجود خود اجزای انضمامی آن را طی کرد. اسبان سرکش مفهوم راه را پس رانده‌اند، آنچه مهم است گویی مقصد است؛ مقصدی جدا از راه چه مقصدی می‌تواند باشد جز مقصدی ناسفته و نسنجیده.

حجاب‌ اسب سرکش تکنولوژی را باید شکست. در کنار راه باید قرار گرفت و با او یکی باید شد. چرا هرگز کوره راه‌های مدرسه‌ی کودکی را فراموش نمی‌کنیم؟ در پیچ و تاب و در و دیوار آن کوچه‌ها چه چیزی نهفته است که چنین عزیز است؟ گویی آنچه ما را با آن کوره راه‌ها پیوند می‌دهد خاطرات است. حال که در راهی دیگر هستم، آن خاطرات همان احساسات و تمایلات را در من زنده می‌کنند. همان احساساتی که ناشی از شور زندگی است، بیم‌ها، امید‌ها، آرزو‌ها، عشق‌ها و شکست‌ها، هر چه بود در طول آن پیچ و تاب‌های تنگ و باریک کوچه‌های قدیمی حاصل می‌شد. بله احساسات نخستین راه با من است، گویی جزئی از وجود من شده و در هر راهی که می‌پیمایم رهرو راه من است. با همه این‌ها گرد میانسالی به خود گرفته بود و راه توان بازی با خیالم را تا دور دست‌ها نداشت. از شیشه ماشین به بیرون نگاه می‌کنم؛ الفتی با راه دارم. هر از گاهی از آن گذر می‌کنم به دنبال خاطراتم هستم. از خود می‌پرسم تجدید آن خاطرات و آن احساسات چه چیزی را در من زنده می‌کند که راه از منظر من باشکوه‌تر از مقصد است. اگر شور زندگی است روی به سوی چه دارد؟

تأمل در راه شکل می‌گیرد. گویی اندیشه و راه به هم گره خورده‌اند. کافی است قدم زنیم و تأمل کنیم. آنچه انجام می‌دهیم فرایندی به هم پیوسته است. یکی بر دیگری تقدم ندارد. یکی به صورت فعل آشکار می‌شود و راه بستری برای آن می‌گردد، و دیگری تأملی است، که در آن شکل می‌گیرد. بله، هیچ راهی بدون تأمل طی نمی‌شود. می‌گویند ارسطو در راه تأمل می‌کرد، گویی "چیزی بر رأس فرو می‌ریزد" و رهپیما راه می‌پیماید تا آن را میان هوا و زمین شکار کند؛ گویی پایان راه، پایان تأمل است. گویی شرط تأمل، رهپیمایی زیر آسمان است. آیا آنان که می‌ایستند و می‌نشینند از این موهبت آسمانی بی‌بهره‌اند؟ تأمل راه به آسمان دارد. آن را با جهان خاک پیوندی نیست. بله، آدمی تنها از خاک نیست. جهان نیستی گورستان خاک است و نه روح. آن را توان تملک این دو نیست.

بله، اسب سرکش تکنولوژی زمان تأمل در راه را از ما دریغ کرد. بادی از مقابل می‌وزید و در تمامی راه گویی ما را به عقب پس می‌راند. ندائی در آن ما را از راه باز می‌داشت و حجاب شیشه‌ها و درها مانع احساس آن نجوا بود. امکانات تکنولوژی و مقدرات آن هرچه بیشتر شود ما را از طبیعت و نجواهای آن دورتر می‌کند. این نجوائی بود که در تمامی راه، باد می‌خواست به گوش ما رساند اما...

فقدان مقصد و جدا شدن از مبدا امتیاز هر راهی است. می‌توان هزاران بار به مبداء برگشت. می‌توان مبداء دیگری برگزید و راه را دوباره آغاز کرد. ولی وصول به مقصد تنها یک بار حاصل می‌شود و وقتی حاصل شد تمام می‌شود. در راه بودن و نه در مقصد بودن وجه تمایز انسان است.

راه تا اواسط آرام بود. ساعت ۳ بعد از ظهر وقتی به سلفچگان رسیدیم باد برشدت خود افزود. آسمان بی‌غل وغش بود و به فراخنای دریا ناظر این مسافران و آن تندباد بود. او که همچون حکیمی عالم بر غیب بر این مسافران در برابر باد نظر می‌کرد، با آمدن شب به آرامی چشم برهم نهاد و به خواب رفت. او چیزی می‌دانست؛ در حال آینده را می‌دید. خوابی خوش را در هوائی صاف تجربه می‌کرد. نزد او گذشته معنا نداشت. حرکتی در کار نبود و از این روی چیزی جای چیزی دیگر را نمی‌گرفت. هر چه بود یکی بود. چرا که آسمان همه جا را پوشانده بود. او صاحب همه چیز و همه جا بود. بر همه جا چنگ انداخته بود. او مالک زمان بود. بستر اعتبار گذشته، حال و آینده در دست او بود. لزومی نداشت در این بستر به پیش و پس رود، چرا که پیش چشم او بود. مکان، صاحبِ زمان شده بود و زمان را از حالِ درون خارج کرده بود و به آن عینیت داده بود. بله مکان با زمان یکی شده بود.

این بی‌تفاوتی او مرا به فکر انداخت. پهنای وسیع او حاکی از حضور او در هر نقطه بود و ما محکومانی که در هر نقطه از نقطه‌ی دیگر بی‌خبر. کولاک برفی که به شدت می‌بارید از آسمان نبود ولی آسمانی بود. آسمان چنین بی رحم نیست. خشم کولاک نه از آسمان بلکه از زمین بود. باد سرگش برف بی‌دادگر را از دل صحرای پرکین برمی‌کند و با شدت هرچه تمام‌تر بر ما می‌کوفت. دل پر خشم خود را آرام می‌کرد یا شاید از جور زمان بخت دیررس را در کهولت سن پس می‌راند. نه، آخرین سرما، قصد رفتن نداشت. آخرین تلاش زیستن کسی را می‌مانست که در آستانه مرگ است.

هرچه بود چنین خشمی در آغاز زیبا می‌نمود. دانه‌های بلورین یخ درتندباد در دل صحرا از لای بوته‌های خشک و از روی تپه‌ها می‌گذشت و بر سر و روی ماشین فرود می‌آمد. همچون موجی از آب به نظر می‌رسید که از روی ما می‌گذرد. از آب خبری نبود آنچه بود توده‌ای از یخ بود که در غروب آفتاب به رنگ زرد متمایل به قرمز در آمده بود. با هر موج شیشه جلو به رنگ قرمز در می‌آمد و با هر حرکت برف پاک کن، آسمان غروب زیباتر از قبل به نظر می‌آمد. این زیبایی دیری نپائید که با غروب آفتاب به وحشت تبدیل شد. راه طولانی بود وآغاز سرمای سخت. پیش از این راه را چنین طولانی نمی‌دیدیم. حال که ایستاده بودیم و زمان سپری می‌شد طول راه معلوم می‌شد.

در راه تنها نبودیم؛ دیگران با دلهای مضطرب همچون ما در تنهایی خویش تنها بودند. بعضاً به هم خیره می‌شدیم همچون دیگران، دیگرانی که از کنار آنها همیشه گذر می‌کنیم و به چشمِ دیگری به آنها نگاه می‌کنیم، اما نه بی‌تفاوت مثل همیشه. اگر سؤالی می‌کردیم جوابی گنگ می‌گرفتیم. از این جواب توأم با آن خیره شدن که حاکی از درماندگی بود تجربه‌ای تلخ ازدوران سربازی داشتم و معنی آن را خوب درک می‌کردم. دراین نگاهها، ناتوانی و تنهائی و ترس ناشی از آن موج می‌زد. همه چیز نامعلوم بود و این سؤال گنگ و مبهم که حال چه باید کرد و چه در پیش است در ذهن آنها نیز می‌درخشید و ما را همسان آزار می‌داد، ولی از ترس و حیرت از هیچ‌کس نجوایی برنمی‌خاست. بالاخره یکی از این نگاه‌ها به صدا درآمد جوانی ۲۵ ساله بود که با خواهر کوچک خود همچون ما مسافر اصفهان بود. از ما خواست به علت سرما از ماشین خودشان خارج شوند و سوار ماشین ما شوند. بله، وقتی خشمِ طبیعت ماشینِ تکنولوژی را ناکار آمد می‌کند آدمی را از حال انزوا خارج می‌کند. وابستگی‌ها آشکار می‌شود و دیگران را جزئی از ما میکند و تنها در این صورت است که ما خود می‌شویم.

تقریبا ایستاده بودیم پشت به پشت هم؛ نمی‌دانم طول این صف چقـدر بود. شدت برف و بـــــوران در طول روز نیز مانع دید بود. تنها یک متر یا دو متر را می‌توانستیم ببینیم. اما با فرارسیدن شب و بخواب رفتن آسمان گویی صحرا نیز دست از خروش برداشت. شاید حق داشت. خشم نیز باید متوجه به سمتی باشد. با غروب آسمان خشم نیز بی‌جهت می‌شود. خشم و خروش صحرا آسمان را از خواب بیدار نمی‌کند. اما گویی هنوز ما بودیم که به خواب نرفته بودیم، ما کسانی بودیم که در زمین نشان از آسمان داشتیم و این را تند باد صحرا خوب می‌دانست. هر از گاهی راه باز می‌شد و همسفر تازه ما پیاده میشد ماشین خود را به حرکت درمی‌آورد و بعد از چند متر دوباره می‌ایستاد و از ماشین خود پیاده می‌شد و به ما می‌پیوست. دراین گیرودار پیاده شدن و سوارشدن او شانس آوردیم که درِ ماشین حفظ شد. درِ سمت شاگرد عقب را از دست دادیم. شیشه‌ها نیز بالا و پائین نمی‌رفتند، گویی رمقی برای این کار نداشتند. سرما کار خود را کرده بود. شیشه‌ی جلو کاملا از یخ پوشیده بود. چیز زیادی قابل رؤیت نبود. بله، جور زمان دل صاف او را مکدر کرده بود و داشت کم کم از جنس ماشین میشد. یک دیوار، یک سد، اگر پیش از این روشنی بخش بود، حال بر تاریکی و اضطراب می‌افزود. نه، برف پاک کن‌ها یارای درهم شکستن یخ‌ها را نداشتند، گویی برای روزهای رومانتیک بهاری طراحی شده بودند. حرکت یک نواخت و مداوم آن حاکی از بی‌تفاوتی او بود و هیچ اضطرابی در آن دیده نمی‌شد، او فاقد احساس بود، حرکت برای او امری عرضی بود و نه ذاتی بله هر حرکتی نشان از حیات ندارد. بخاری چیز زیادی را نمی‌توانست آب کند. آب داخل شیشه شور نیز یخ زده بود. لاستیک‌ها خوب بودند اما فقدان زنجیر چرخ هویت آنها را از آنها سلب کرده بود. بنزین در شرف تمام شدن بود و من در اندیشه فردا که آیا می‌توانیم ماشین را تا فردا صبح روشن نگه داریم و صبر کنیم. در آن لحظات آنچه در باب آن می‌اندیشیدم مرگ مسافرانی بود که در برف اسیر شده بودند و منجمد شده بودند در اندیشه بچه‌ها بودم و داشتم آنها را برای خواب و راهپیمایی فردا صبح آماده می‌کردم. اما هرچه بر طول شب افزوده می‌شد هراسم از مرگ بیشتر می‌شد گویی تا حدی می‌توان با اوهام به جنگ مرگ رفت. همه چیز را می‌خواستم بدهم اما بچه‌ها زنده بمانند، یکی بچه خودم بود و دیگری انیسا امانت دیگری. در این گیرودار برای اینکه ذهن خودم و بقیه را منحرف کنم از ظهور حقیقت و جلوهای آن سخن گفتم ولی چگونه می‌توان بر این ناامیدی فائق آمد خیزشی از درون میطلبد تا بر اهریمن مرگی که با زندگی در تضاد است فائق آید و از آن چه که ظاهر است و در حال جلوه کردن است سخن گوید نمی‌دانم یک ساعت یا دو ساعت در این خصوص با دوستان جدیدم صحبت کردم. آنها از آنچه که می‌گفتم هیچ نمی‌دانستند برای من تعجب انگیز بود. برای اولین بار بسیاری از حجاب‌ها از آن لحظه فروریخت و بسیاری از گره‌ها بدون شناخت زده شد. آدمی چیست که در بعضی پیوند‌ها چنان تعلل می‌کند که به توهمی آن را از دست می‌دهد و با اندک احساس نیازی آن را به دست می‌آورد. ولی ابزار آلات و وسایل مانع وسعت و کثرت پیوند ما با دیگران شد. تکنولوژی خود سدی برای ما و سدی برای احساسات شده بود. نیازمندی را به تاخیر انداخته بود و استقلال کاذب را جانشین آن کرده بود. اما در راحت طلبی تکنولوژی اسباب تأمل فراهم است. تأملی که بی‌سخن در خود آغاز می‌شود و با نگاه بر دیگری فرا فکنده می‌شود. از خود می‌پرسم این نگاه‌ها چه تأملی را در خود نجوا میکنند؟ "کودکان احساس "در انتهای ماشین از زیبایی این خشم پرشکوه سخن می‌گفتند. هر یک دیگری را به جلوه‌ای از این زیبائی دعوت می‌کرد. شدت باد در طول روز چنان بود که ماشین را به چپ و راست خم می‌کرد در آن هنگام من نیز با آنها لذت می‌بردم. اما در غروب آفتاب از آن زیبایی‌ها خبری نبود. صحرا خود را به رویت ما در آورد. این سیمای حقیقی اوست. حقیقت آن را در شب می‌توان دریافت. آنچه در روز دیده نمی‌شود در شب به تمامی احساس می‌شود و صحرا این احساس بود. این خشکی و سنگ دلی و بیدادگری را وقتی می‌توان تجربه کرد که از آنچه داریم نتوانیم استفاده کنیم. آیا می‌بایست "توکل کرد"؟ از چه چیز می‌بایست دست شست و به چه چیز می‌بایست چنگ زد تا چه چیزی حاصل شود؟ گویی پیام آسمانی آن نه تسلیم بلکه مبارزه و ترک ناامیدی است، با تلاش زیاد به امکانات متوسل شدن و در عین حال آنها را تنها وسیلۀ رهائی ندانستن، صبر پیشه کردن و در انتظار تلاقی تدبیر و تقدیر بودن و طلوع صبح امید را در دل پروردن. دوست عزیزم سخنی گفت که مدتی بود آن را نزد خود نجوا می‌کردم ولی هنوز زمان گفتن آن را مناسب نمی‌دانستم. "نخوابید، شاید بیدار نشوید". او نیز مثل من به مرگ می‌اندیشید. من نگاه به بنزین کردم، هنوز باک نیمه بود، اما نمی‌دانستم که آیا می‌تواند تا صبح کار کند؟ حال که از آن ماجرا می‌گذرد احساس می‌کنم ترسم احمقانه بود. البته که تا صبح کار می‌کرد. اما من گفتم نترسید، باک ما تا صبح جواب می‌دهد ومی‌توانید با هوای گرم بخاری تا صبح بخوابید. خوب بخوابید، فردا باید ماشین را رها کنیم و پیاده برویم. توقف در آنجا مسئله‌ی حیات را حل نمی‌کند. تکنولوژی شکست خورده بود و داشت تردید گورستان‌مان را در آنجا مهیا می‌کرد، هویت آنچه که امتداد حیات ما به آن بود و در آن قرار یافته بودیم کم کم داشت به چیزی دیگر بدل می‌شد: به گورستان ما. براستی گورستان چه چیزی است اگر آخرین جا نیست؟ محل فراموش شدگان و از یاد رفتگان؛ آخرین محل سکون و قرار.

در طول روز گاهی اوقات از ماشین پیاده می‌شدم. برای کنجکاوی یکبار ده متر یا کمتر از ماشین دور شدم ولی وقتی برگشتم نمی‌توانستم چیزی را ببینم. باد مرا به زمین زد و حتی به زحمت بلند شدم. برگشتم. ماشین را پیدا نکردم. خیلی تعجب کردم. باید این باشد اما این نبود. بالاخره پیدا شد. لایه‌ای از برف آن را ناپدید کرده بود و من از آن گذشته بودم. بعد از آن فقط یک متر از ماشین جدا می‌شدم. یکبار هم پشت یک تریلی که رویش ۶ ماشین بود پناه گرفتیم تا از شر طوفان خلاص شویم اما بعد که خواستیم حرکت کنیم هیچ کدام حرکت نمی‌کردیم. بلکه فقط لیز می‌خوردیم و به هم نزدیک می‌شدیم گویی تمامی آن وزن بر سختی یخ‌ها افزوده بود. بالاخره بعد از فرار از دست او پشت هیچ ماشینی پناه نگرفتیم. از همه بدتر وقتی بود که شاید دو ساعت ایستاده بودیم. ساعت ۹ شب شده بود. وقتی می‌خواستیم حرکت کنیم باز ماشین لیز می‌خورد و عملاً حرکت نمی‌کرد. جلوی چرخ‌ها از یخ پر شده بود. ماشین جلویی من رفت و سیاهی بر جای ماند، حتی چراغ‌های قرمز عقب آن هم دیده نمی‌شد. بله سیاهی صحرا آخرین نور امید را چنگ زد و آن را بلعید. نور به تاریکی پیوست و با آن یکی شد. چرا باید نوری در میان ظلمت امیدبخش باشد؟ مگر آن نور چه بود: گمگشته‌ای در میان تاریکی و ناظر به نوری دیگر. امر عدمی حیثیت وجودی یافت. چگونه می‌توانستم این سیاهی را امری عدمی تصور کنم در حالی که مقابل چشمانم بود. بچه‌ها پیاده شدند و هل دادند. فایده نداشت. صورتشان از سرما یخ زده بود. دخترم بعد از آن تا دو روز سینوس‌هایش درد می‌کرد. ماشین عقبی بعضی اوقات برای اینکه به من کمک کند به ماشین ما محکم ضربه می‌زد تا مرا از یخ‌ها بکَند. بعد از اینکه ماشین با مکافات از جا کنده شد و جلو افتادم دیگر نمی‌دانستم جاده دقیقاَ کجاست، جاده با صحرا یکی شده بود. بله، در شب، صحرا دیدنی‌ست؛ چیزی از چیز دیگر قابل تفکیک نبود. طوفان یخ جاده و صحرا را یکی کرده بود، گویی برای نفی این دوگانگی تلاش میکرد و حال پیروزی او را در فراموشی جهت خود احساس می‌کردم، دوگانگی که شرط حرکت ما بود از بین رفته بود و نشانی از نشانه‌های آن نبود. این فراموشی تا حدّ زیادی ناشی از دستپاچگی بود. اندکی به چپ رفتم و اندکی به راست. بچه‌ها هنوز بیرون بودند و می‌دیدند که دارم کاملا منحرف می‌شوم و از جاده خارج. چاره‌ای نبود. آنها سوار ماشین شدند. یاد خاطره‌ای از دوستی افتادم که می‌گفت: "در طوفان شن در صحرا گرفتار شدیم، هیچ چیز قابل رویت نبود. بلد ما گفت: تا می‌توانی گاز بده و دست به فرمان ماشین نزن. هیچ اتفاقی نمی‌افتد. کیلومترها جاده صاف است. فقط فرار کن." بی‌درنگ فرمان ماشین را به حالت اولیه برگرداندم و با ضربه‌ی ماشین عقبی بالاخره به حرکت آمدم. فقط گاز می‌دادم و به خود می‌گفتم راهی ندارم، یا از جاده منحرف می‌شوم و یا جاده مستقیم است و به مقصد می‌رسم. این شرط ‌بندی همه چیز یا هیچ چیز بود؛ شرط بندی که برد و باخت آن در چند لحظه معلوم میشد، نه همچون شرط بندی پاسکال. اما چیز زیادی نمی‌دیدم. شیشه بغل خود را پایین کشیدم، آن لحظه بخت با ما یار بود و شیشه که هنوز یخ نبسته بود حرکت کرد. سرم را بیرون آوردم. دیدم بهتر شد. تا توانستم گاز دادم و مستقیم رفتم. نمی‌خواستم توی برف و یخ دوباره گیر کنم. از دور نور قرمزی به چشمم خورد بسیار خوشحال شدم. شنیدن حکایت دوست ما کارساز شد. وقتی به ماشین جلویی رسیدیم و دوباره در طول صف قرار گرفتیم داشتم پر در می‌آوردم. چند ساعت بعد راه باز شد. برای ما همه چیز تمام شد. ما نسبت به کسانی که پشت ما بودند وضع دیگری داشتیم. ما در آینده بودیم و آنها در گذشته. آنچه روی داد در حال بود اما حالی تمام نشدنی، حالی که آینده‌اش عین گذشته می‌نمود، بی‌هیچ تمایزی. حالی که هرچه استمرار می‌یافت بر ناامیدی می‌افزود و تمام گذشته و آینده را بر دوش می‌کشید و این وضع کسانی بود که هنوز در راه بودند، و در راه، ناامیدی بر جای بود.

در هر حال آنچه جالب بود کمک انسان‌ها به هم بود‌ وقتی در اوج ناامیدی کنار یکدیگر قرار گرفتیم. ناامیدی فقدانی‌ست که دیگری را هدف می‌گیرد. فقدانی‌ست که برای گذشتن از خود به دیگری می‌پیوندد و از خود فرار می‌کند. این فرار همیشه نسبی‌ست. بعضی اوقات مثل اینجا همه در نوعیت این فقدان مشترک‌اند. آنجا که مسئله نفس حیات و بودن است به دور هم جمع می‌شوند، دلداری می‌دهند، امیدوار می‌کنند، از تجارب خود سخن می‌گویند تا وحدت موضوع مشترک خود را، که در مورد ما زندگی بود، بیابند و به آن امیدوار بمانند. گاهی اوقات نیز به صورت دیگری ظاهر می‌شود. مقصد دم دست ماست، پیش روی ماست، اما ما فراموشش می‌کنیم. آیا این فراموشی ناامیدی است؟ یا که عدم توجه به آنچه که دم دست ماست و حصولش برای ما سهل است کم کم ناامیدی به بار می‌آورد آن‌گاه که دیگر زمان آن از بین رفته است؟ آیا ناامیدی و فراموشی از یک سنخ‌اند؟ امید داشتن یعنی چیزی را در مقابل خود فرض کردن و خوش بینانه به سوی آن حرکت کردن، قوا را قوام بخشیدن، عزم را جزم کردن، همت را بدرقه‌ی راه کردن، انگیزه و نوید را در خود و دیگری پروردن. گویی ناامیدی فقدان انگیزه و دانائی به مقصد است. اما غایت فراموشی، از دست دادن هدف و مقصد است. ناامیدی از حصول غایت به مرور به فراموشی تبدیل می‌شود و فراموشی غایت چه بسا منجر به آن شود که ناامیدی نیز فراموش گردد. "فراموشی ناامیدی"، این آخرین پرتگاهِ فراموشی، پرتگاه سقوطِ آدمیست. پرتگاه ما ناامیدیست و سقوط ما فراموشی.

آنجا که حیات و زندگی خود را در مخاطره می‌بینیم ممکن است ناامید بشویم ولی هرگز رهائی از آن را فراموش نمی‌کنیم. ممکن است تسلیم شویم ولی هرگز مقصدی را که به آن ناظر بودیم از نظر دور نمی‌داریم. اما آنجا که فراموش می‌کنیم از آن روی است که به مقصد التفات نمی‌کنیم، بستگی حیات خود را به آن نمی‌دانیم، شاید از آن جهت که مقصد را دم دست می‌دانیم و به این سبب آن را به تاخیر می‌اندازیم، ولی آنگاه که فرصت برای حصول آن به انتهاء می‌رسد و تقریبا آن را از دست رفته قلمداد می‌کنیم ناامیدی پیکر عریان خود را بر ما عیان می‌کند. در این وضعیت ناامیدی ما حاصل عدم التفات ما، غفلت ما و فراموشی مقصد حقیقی ماست. ناامیدی همواره چیزی را نشانه می‌رود و به چیزی ناظر است و در آن معنا می‌یابد. در ناامیدی دو چیز مضمر است، یکی مقصد، و دیگری وجه توجه من به آن. یکی روی به درون دارد و دیگری روی به بیرون. می‌توان ناامید شد و در ناامیدی ماند و فرزند نامشروع آن، فراموشی، چه بسا "فراموشی ناامیدی" را، انتظار کشید. فراموش کردن از دست دادن است، اما ازدست دادن فراموش کردن نیست. آنگاه که وجه توجه من برجای است و مقصد از دست رفته است چیزی که باقی می‌ماند دل مشغولی من به مقصد از دست رفته است. این دل مشغولی و فقدان توجیه معقول آن به مرور زمان سبب می‌شود امر از دست رفته با من، حتی پیشاپیش من، درهمه جا حضور یابد؛ نه می‌‍‌توان آن را کنار گذاشت و نه می‌توان فراموش کرد. کم کم به آن خو می‌کنم جزئی از من می‌شود جزئی که فقط من از آن آگاهم و سکوت در باب آن، حضور آن را برای من شدیدتر می‌کند. می‌خواهم سکوت را بشکنم و از دل مشغولی خود بگویم اما غفلت من با من است گویی موانع سخت هم‌چون سدی محکم سکوت را تداوم می‌بخشند.

غایت هر چیزی گویی صورت حقیقی آن چیز است و فراموشی صورت غائی ناامیدی است. جبر زمان تا حد بسیار زیادی در آن دخالت دارد. ناامیدی سوئی به غایت و مقصد دارد ولی صورت واقعی خود را در فراموشی مقصد حقیقی حاصل می‌کند. فراموشی ما شاید تنها با تذکری صورت دیگر یابد، از آن گونه که امید دیگری را در دل ما ایجاد کند. جهت دیگری را به ما نشان دهد. دل مشغولی جدیدی را جانشین دل مشغولی پیشین کند تا باز در سیر دیگر، این صورت دیگر، یادآوری، با سدی دیگر به کنار رود تا که راه کم شود و فراموشی دیگری از راه رسد و تجربه‌ی دیگری شکل گیرد. فراموشی و یادآوری تنها در میانه‌ی راه معنا دارند و در وصول به مقصد این دو معنای خود را از دست می‌دهند و سکون و آرامش جای این دو را می‌گیرد.

تنها در مقصد است که آغاز به پایان می‌پیوندد و دوگانگی از میان می‌رود. می‌توان برای هر راهی مبداء و مقصدی در نظر گرفت، ولی آنگاه که "در میانه‌ی راه" هستیم، از مبداء جدا شده و به مقصد نرسیده‌ایم، از این روی نه "راه" و نه "میانه راه" نه مبداء است و نه مقصد. فقدان مقصد و جدا شدن از مبدا امتیاز هر راهی است. می‌توان هزاران بار به مبداء برگشت. می‌توان مبداء دیگری برگزید و راه را دوباره آغاز کرد. ولی وصول به مقصد تنها یک بار حاصل می‌شود و وقتی حاصل شد تمام می‌شود. در راه بودن و نه در مقصد بودن وجه تمایز انسان است. آدمی به گونه‌ای نیست که بتوان برای او آرزوی سکون و آرامش مطلق کرد. وجه معقول حیات او ثبات نیست. او حیاتش به کوشش است، از مقصدی به مقصدی دیگر رفتن، دل به راه دادن و در راه بودن و راه را از آن خود ندانستن، در راه ارتقاء یافتن و خود را با پیرامون خود، راه، شناختن، به نحو انضمامی به عالم و آدم نظر کردن، همه چیز را گذرا دانستن و انتظار رفتن را کشیدن. تنها به این وجه است که گرفتار محال و فساد و ملال نمی‌شود. از این روی باید گفت اگر فراموشی و ناامیدی برجاست از آن سبب است که در میانه‌ی راه دیگری هستیم. فراموشی و ناامیدی در میانه‌ی راه معنا دارد. این دو را با مبداء و مقصد کاری نیست. ناامیدی امروز ما نه فراموشی مقصد حقیقی ما بلکه ناامیدی میقاتی‌ست که انتظار آن را می‌کشیم...

از همین نویسنده:

۲۰/۱۲/۸۶

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.