ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

نخستین سالگرد درگذشت محمد علی سپانلو

آخرین بهار سپانلو

میترا الیاتی - به یاد ندارم سپانلو از زندگی نالیده باشد. او با تمام عشق به زندگی، مرگ را به «هیچ» می‌گرفت؛ حتی وقتی شنید بیمار است، به‌ نظر ماجرا برایش یک شوخی ابلهانه آمد.

در طول سال‌ها رفاقت با سپانلو، به یاد ندارم از زندگی نالیده باشد. او با تمام عشق به زندگی، مرگ را به «هیچ» می‌گرفت؛ حتی وقتی شنید بیمار است، به‌ نظر ماجرا برایش یک شوخی ابلهانه آمد، که به قول خودش نباید زیاد جدیش گرفت. بر همین اساس بود که همچون گذشته، نوشت و سرود و به میهمانی رفت و به زندگی دلخواهش تا دم مرگ ادامه داد.

شاعر و نویسنده فقید: محمد علی سپانلو، عکس از حمید جانی‌پور

خانه‌ی او خانه‌ی همه‌ی ما بود. وقتی می‌دیدیش از همه چیز و همه ‌جا می‌گفت، مگر از درد و بیماریش. آن روز‌ها در بستری بیماری هم‌چنان پی‌گیر اخبار روز ایران و جهان بود و در جمع، تحلیل‌های ادبی- سیاسی و اجتماعی‌اش را ارائه می‌داد و در عین حال روی خوش به مصاحبه‌گران نشان می‌داد و عکاس‌ها را از خودش ناامید نمی‌کرد. از طرف دیگر سفت و سخت، دنبال چاپ کتاب‌های در نیامده‌اش بود.

اما جسم رنجورش از درد می‌گفت، از تقلایی بیهوده برای دوام. کم‌کم حالش بد و بد‌تر شد. رفت و آمد به بیمارستان و بستری شدن‌های طولانی‌مدت از او آدم بی‌حوصله‌ا‌ی ساخت که تحمل خودش را هم نداشت. من یکی دیگر پایم نمی‌‌کشید به عیادتش بروم و او را آن‌جور خسته و رنجور، در بستر بیماری ببینم.

میترا الیاتی، نویسنده

آخرین بار او را ۱۳ فروردین سال گذشته، دو ماه مانده به درگذشتش، در لواسان و در منزل دوست عزیزم نگار اسکندرفر دیدم؛ شکسته‌قامت و پریده‌رنگ و با چشم‌هایی که رنگ مرگ به خود گرفته بود. چشم‌هایی که با آدم حرف می‌زد و در سکوت سبزش فریاد می‌زد خسته است از درد. چشم‌هایی که می‌گفت باید به رفتن بی‌بازگشت تن دهد و با روزگاران تلخ و شیرین گذشته بدرود بگوید و گام بردارد به آن ‌سوی زندگی.

آن روز، تا وقت ناهار مدتی کنار بقیه در باغچه نشست. بعد بی‌حوصله و در خود فرو رفته، عصا به دست و خمیده، کمی میان باغ قدم زد و عاقبت رفت داخل خانه استراحت کند. موقع ناهار نگار رفت دنبالش و آوردش توی باغچه نشاندش روی صندلی کنار بقیه. به محض نشستن گفت پتویم کجاست؟ یکی رفت و از اتاقی که در آن دراز کشیده بود پتویش را آورد. نگاه کرد به پتوی سفری و گفت: اینکه پتوی من نیست. پتوی خودمو می‌خوام.

نگار گفت: مال خودته سپان جون. همین پتو روی شانه‌‌ت بود، وقتی از ماشین پیاده شدی.

سپانلو اما زیر بار نمی‌رفت و بهانه‌ی پتویش را می‌گرفت. مثل این بود که زندگی‌اش در پتویی خلاصه شده بود که دیگر آن را نمی‌شناخت.

هوا نم بارانی داشت و سرما پوست را سوزن سوزن می‌کرد که با دلخوری پتو را از نگار گرفت و روی شانه‌اش انداخت.

حالا چیزی به عصر قشنگ باغچه میزبان نمانده بود که قصد رفتن کرد. باید سوار ماشین دوستی که با او آمده بود می‌شد و می‌رفت. رفتنی بی‌بازگشت برای تمام سیزده بدرهای نیامده‌ی منزل دوست.

همه بدرقه‌اش کردیم تا دم ماشین. پیش از سوار شدن، رو به باغچه کرد و جوری که دارد با درخت و باد و باران و بهار نورسیده حرف می‌زند گفت: «جوانی خوبی داشتم، اما پیری بدی.»
یادش گرامی. بهاران آمده و نیامده از آن او.

در همین زمینه:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.