ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

هانیبال الخاص

<p>شهرنوش پارسی&zwnj;پور - بیشتر از یک&zwnj;ماه از مرگ هانیبال الخاص می&zwnj;گذرد و این عجیب است. الخاص از نوع انسان&zwnj;هایی بود که مرگ&zwnj;شان باورنکردنی به نظر می&zwnj;رسد.<br /> او از نوع انسان&zwnj;های پرجنب و جوش بود و دارای حالتی بود که به نظر می&zwnj;رسید جاودانه است. نخستین&zwnj;باری که الخاص را دیدم در ذهنم باقی مانده است. سیروس طاهباز او رابه خانه&zwnj;ی ما آورد. شبی تابستانی بود و ما در حیاط نشسته بودیم. نیم&zwnj;ساعتی به گپ زدن گذشت و برایم روشن شد که او هانیبال الخاص است و به تازگی از سفر آمریکا بازگشته است. بعد الخاص انگشت اشاره&zwnj;اش را به سوی من دراز کرد و گفت: نه، دختر خوبی است.</p> <!--break--> <p>&nbsp;</p> <p><a href="http://www.zamahang.com/podcast/2010/20101223_Shahrnush_Gozaareshe_Zendegi_188.mp3"><img height="31" width="273" alt="" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/musicicon.jpg" /></a></p> <p><br /> این مقدمه&zwnj;ی آشنایی ما بود و بعد هرچه در ذهن دارم خاطره&zwnj;های در یادماندنی از الخاص است. یکی از این خاطره&zwnj;ها بازگشت می&zwnj;کند به نمایشی که الخاص در تالار دانشکده&zwnj;ی هنرهای زیبا بر صحنه آورد. فکر می&zwnj;کنم باید سال پنجاه شمسی بوده باشد.<br /> نمایش در ساعت هفت آغاز می&zwnj;شد. روشن است که همه&zwnj;ی ما در ساعت هفت در تالار جمع شده بودیم؛ جمعیتی نزدیک به پانصد نفر، اما نمایش تاخیر داشت. جمعیت حاضر در تالار همه با هم حرف می&zwnj;زدند. در ساعت هفت و نیم شب الخاص از طرف راست صحنه پرده را کنار زد و شروع کرد با عصبایت به ما نگاه کردن. بعد پهنای صحنه را پیمود و از طرف دیگر خارج شد. جمعیت با حواس پرتی این صحنه را نگاه می&zwnj;کرد و ما هم&zwnj;چنان حرف می&zwnj;زدیم. در ساعت هشت شب دوباره الخاص از طرف چپ صحنه وارد و پهنای جلوی پرده را پیمود و از طرف راست خارچ شد. کم&zwnj;کم همه داشتند فکر می&zwnj;کردند چرا نمایش آغاز نمی&zwnj;شود، اما باز همه حرف می&zwnj;زدند. در ساعت هشت&zwnj;ونیم شب دوباره الخاص روی صحنه ظاهر شد و از طرف دیگر خارج شد. در حدود ساعت نه دیگر یک حالت کلافه&zwnj;گی به همه دست داده بود، اما بازهم هیچکس از تالار خارج نمی&zwnj;شد. دیگر حرف همه ته کشیده بود و ناگهان یک لحظه سکوت برقرار شد. الخاص ناگهان از پشت پرده ظاهر شد و با خشم فریاد زد: دو ساعت است که ما منتظریم شما ساکت بشوید تا نمایش را آغاز کنیم.<br /> اکنون سکوت محض بر همه غلبه کرده بود. الخاص گفت نمایشی که می بینید هنرهای هفت&zwnj;گانه نام دارد. الخاص پشت پرده رفت و بالاخره پرده باز شد. صحنه به صورت اتاقی در یک خانه چیده شده بود. پیرمردی که به عصا تکیه داده بود در حالی که می&zwnj;لرزید در گوشه&zwnj;ای ایستاده بود. در گوشه&zwnj;ای دیگر زنی پیر و نحیف ایستاده بود و در گوشه&zwnj;&zwnj;ای دیگر یک دختر جوان. یک مرد جوان هم در حالی که زنجیر کلفتی به پایش بسته بودند که وزنه ای از آن آویزان بود، در یک گوشه&zwnj;ی دیگر ایستاده بود.<br /> آرایش صحنه به گونه&zwnj;ای بود که این چهار شخصیت روبروی هم ایستاده بودند. پیرمرد لرزان به سوی زن پیر برگشت و در حالی که انگشت اشاره&zwnj;اش به سوی مرد جوان بود، با صدای حزن&zwnj;انگیزی به او گفت: همسرم! این مرد پسر توست!<br /> زن پیر که با حالت اعجاب به پسر نگاه می&zwnj;کرد به سوی دختر جوان برگشت و با صدای لرزانی گفت: دخترم! این مرد برادر توست!<br /> دختر جوان مبهوت به سوی جوان برگشت و گفت: برادرم! این مرد پدر توست (و با دست مرد پیر را نشان داد).<br /> مرد جوان که از سنگینی زنجیر پشت خم کرده بود به سوی مرد پیر برگشت و گفت: پدرم! این زن مادر من است!<br /> به این ترتیب شخصیت&zwnj;ها خود را به یکدیگر معرفی کردند. در این موقع الخاص، در حالی که پتکی به دست داشت وارد صحنه شد و با پتک محکم توی سر هر چهار شخصیت کوبید. پرده پایین افتاد. در صحنه&zwnj;ی بعد یک رادیو روی میز قرار داشت. از درون رادیو صدای دوتن از گویندگان محبوب رادیو بلند بود. البته سال&zwnj;ها بود که این دو شخصیت برنامه&zwnj;ی خنکی را اجرا می&zwnj;کردند. الخاص دوباره وارد صحنه شد و با پتک رادیو را داغان کرد.<br /> در صحنه&zwnj;ی سوم یک تراورتن را روی دو میز تکیه داده بودند. این حقیقتی&zwnj;ست که تهران در آن زمان دچار گرفتاری تراورتن بود. نمای تمام ساختمان&zwnj;ها را با تراورتن می&zwnj;ساختند که بسیار بدگل بود. الخاص دوباره وارد صحنه شد و با پتک به جان تراورتن افناد که البته مدتی به درازا کشید تا بتواند آن تراورتن را بشکند. نمایش به همین ترتیب ادامه داشت و در هر صحنه یکی از نمادهای هنری مورد بازدید و حمله قرار می&zwnj;گرفت. در آخرین بخش الخاص روی صحنه آمد و گفت: بسیار خوب، هفته&zwnj;ی آینده در ساعت هفت منتظر شما هستیم تا نمایش دیگری را با هم ببینیم.<br /> از آن&zwnj;جایی که در هفتهی پیش ما بسیار منتظر مانده بودیم این بار من یک ربع ساعتی دیر رسیدم و دیدم پرنده پر نمی&zwnj;زند. تنها نگهبان پیر دانشکده آن&zwnj;جا ایستاده بود. از اوپرسیدم چرا هیچکس نیست. نمایش چه شد؟ او در پاسخ گفت: تمام شد خانم. همه&zwnj;اش یک ربع ساعت نمایش بود.<br /> پرسیدم چه بود. گفت آقای الخاص روی صحنه آمد و گفت: من از دست ریشم خسته شده&zwnj;ام و می خواهم آن را بتراشم.<br /> بعد شخصی روی صحنه ظاهر شد و به سرعت ریش الخاص را تراشید و پرده پایین افتاد.<br /> شاید آن&zwnj;چه نوشتم تا حدودی بتواند روحیه&zwnj;ی الخاص را در معرض نور قرار دهد. او مردی بود شوخ که به&zwnj;طور غیر مستقیم شوخی می&zwnj;کرد. در انجام این کار شگردهایی داشت که هیچکس به پایش نمی&zwnj;رسید. زمانی ضیافت بسیار مفصلی در خانه&zwnj;اش برپا کرد. او از تمام هنرمندان دعوت کرده بود تا در آن&zwnj;جا حضور به هم رسانند. در عمل روشن شد که او تمام افرادی را که از یکدیگر متنفر بودند دعوت گرفته است. عده&zwnj;ای به راستی از یکدیگر فاصله می&zwnj;گرفتند. برخی مشغول بدگویی از یکدیگر بودند. به&zwnj;قدری مشروب وجود داشت که همه می&zwnj;توانستند سیاه مست شوند، اما البته هیچ نوع خوراکی تدارک دیده نشده بود. این مسئله در آغاز چندان مهم نبود، اما کم&zwnj;کم که گرسنگی بر همه غلبه کرد وضع بسیار وخیمی پیش آمد. به راستی هیچ&zwnj;چیز برای خوردن وجود نداشت. این مسئله نیز حالتی عصبی ایجاد کرده بود. همه می&zwnj;دانستند بالاخره چیزی برای خوردن به آنها داده خواهد شد، اما تصور همه غلط از آب در آمد. عاقبت در ساعت دوی بامداد که دیگر همه آماده&zwnj;ی رفتن شده بودند یک دیگ عظیم سیرابی وارد ساختمان شد. روشن است که بسیاری از مردم از سیرابی بدشان می آید، اما به هرحال خوراک از راه رسیده بود.<br /> به خاطر می&zwnj;آورم که الخاص از نوعی تئاتر جدید به نام Happening سخن می&zwnj;گفت. تمامی رفتارها و حرکات الخاص در آن موقع تابعی از این نوع جدید نمایشی بود که بر حسب آن هرچیزی می&zwnj;توانست خود نمایش باشد. <br /> بحث و گفت&zwnj;وگو درباره&zwnj;ی الخاص بسیار زیاد است و بدون شک من خود می&zwnj;توانم ده خاطره&zwnj;ی دیگر را برای&zwnj;تان بازگو کنم، اما با گفتن یکی دیگر از آنها سربحث را درز می&zwnj;گیرم. کسی گفته بود الخاص قادر به کشیدن پرتره نیست. الخاص از آن پس پرتره می&zwnj;کشید و بسیار زیبا. در شهر برکلی یک روز گفت که می&zwnj;خواهد تصویری از من بکشد. شرطش آن بود که این کار در کافه&zwnj;ی زعفران به مدیریت کیومرث حکیم انجام شود. همه به کافه&zwnj;ی زعفران رفتیم. شب بود و نور نامناسب. الخاص مرا نشاند و آغاز به نقاشی کرد. حرف می&zwnj;زد و کار می&zwnj;کرد. یک ساعت بعد تصویر من که بسیار ماهرانه کشیده شده بود ظاهر شد. الخاص تصویر را به خودم هدیه داد. این تصویر سال&zwnj;ها در اتاق من بود، تا در هنگام سفر به شرق آمریکا که بسیار به پول نیاز داشتم آن را به دوستی فروختم. بعد سال&zwnj;ها فکر کردم که این پول را باید به الخاص بدهم که ندادم. این بود تا سرطان این دوست گرامی را از ما گرفت. <br /> از فرصت استفاده می&zwnj;کنم و به این نکته اشاره می&zwnj;کنم که افرادی که از آنها حرف می&zwnj;زنم دارای عقاید و نظریات سیاسی بسیار متفاوتی از یکدیگر هستند. باید عرض کنم که در شرح حالات این دوستان عقاید سیاسی آنها در مد نظر من نیست. آن&zwnj;چه در مجموع برایم مهم است حضور خود این افراد در صحنه&zwnj;ی زندگی&zwnj;ست. عقاید سیاسی این افراد بسیار محترم است، اما ربطی به من ندارد و امیدوارم این توهم پیش نیاید که من از جریان سیاسی ویژه&zwnj;ای دفاع می&zwnj;کنم. ابدا چنین نیست و کوشش من بر این است که بر فراز نظرگاه&zwnj;های سیاسی حرکت کنم. این نکته در مورد کتاب&zwnj;هایی که نقد می&zwnj;کنم نیز صادق است. آخرین چیزی که در نقد کتاب برای من مطرح است موضعگیری سیاسی نویسندگان آنهاست.</p>

شهرنوش پارسی‌پور - بیشتر از یک‌ماه از مرگ هانیبال الخاص می‌گذرد و این عجیب است. الخاص از نوع انسان‌هایی بود که مرگ‌شان باورنکردنی به نظر می‌رسد.
او از نوع انسان‌های پرجنب و جوش بود و دارای حالتی بود که به نظر می‌رسید جاودانه است. نخستین‌باری که الخاص را دیدم در ذهنم باقی مانده است. سیروس طاهباز او رابه خانه‌ی ما آورد. شبی تابستانی بود و ما در حیاط نشسته بودیم. نیم‌ساعتی به گپ زدن گذشت و برایم روشن شد که او هانیبال الخاص است و به تازگی از سفر آمریکا بازگشته است. بعد الخاص انگشت اشاره‌اش را به سوی من دراز کرد و گفت: نه، دختر خوبی است.

این مقدمه‌ی آشنایی ما بود و بعد هرچه در ذهن دارم خاطره‌های در یادماندنی از الخاص است. یکی از این خاطره‌ها بازگشت می‌کند به نمایشی که الخاص در تالار دانشکده‌ی هنرهای زیبا بر صحنه آورد. فکر می‌کنم باید سال پنجاه شمسی بوده باشد.
نمایش در ساعت هفت آغاز می‌شد. روشن است که همه‌ی ما در ساعت هفت در تالار جمع شده بودیم؛ جمعیتی نزدیک به پانصد نفر، اما نمایش تاخیر داشت. جمعیت حاضر در تالار همه با هم حرف می‌زدند. در ساعت هفت و نیم شب الخاص از طرف راست صحنه پرده را کنار زد و شروع کرد با عصبایت به ما نگاه کردن. بعد پهنای صحنه را پیمود و از طرف دیگر خارج شد. جمعیت با حواس پرتی این صحنه را نگاه می‌کرد و ما هم‌چنان حرف می‌زدیم. در ساعت هشت شب دوباره الخاص از طرف چپ صحنه وارد و پهنای جلوی پرده را پیمود و از طرف راست خارچ شد. کم‌کم همه داشتند فکر می‌کردند چرا نمایش آغاز نمی‌شود، اما باز همه حرف می‌زدند. در ساعت هشت‌ونیم شب دوباره الخاص روی صحنه ظاهر شد و از طرف دیگر خارج شد. در حدود ساعت نه دیگر یک حالت کلافه‌گی به همه دست داده بود، اما بازهم هیچکس از تالار خارج نمی‌شد. دیگر حرف همه ته کشیده بود و ناگهان یک لحظه سکوت برقرار شد. الخاص ناگهان از پشت پرده ظاهر شد و با خشم فریاد زد: دو ساعت است که ما منتظریم شما ساکت بشوید تا نمایش را آغاز کنیم.
اکنون سکوت محض بر همه غلبه کرده بود. الخاص گفت نمایشی که می بینید هنرهای هفت‌گانه نام دارد. الخاص پشت پرده رفت و بالاخره پرده باز شد. صحنه به صورت اتاقی در یک خانه چیده شده بود. پیرمردی که به عصا تکیه داده بود در حالی که می‌لرزید در گوشه‌ای ایستاده بود. در گوشه‌ای دیگر زنی پیر و نحیف ایستاده بود و در گوشه‌‌ای دیگر یک دختر جوان. یک مرد جوان هم در حالی که زنجیر کلفتی به پایش بسته بودند که وزنه ای از آن آویزان بود، در یک گوشه‌ی دیگر ایستاده بود.
آرایش صحنه به گونه‌ای بود که این چهار شخصیت روبروی هم ایستاده بودند. پیرمرد لرزان به سوی زن پیر برگشت و در حالی که انگشت اشاره‌اش به سوی مرد جوان بود، با صدای حزن‌انگیزی به او گفت: همسرم! این مرد پسر توست!
زن پیر که با حالت اعجاب به پسر نگاه می‌کرد به سوی دختر جوان برگشت و با صدای لرزانی گفت: دخترم! این مرد برادر توست!
دختر جوان مبهوت به سوی جوان برگشت و گفت: برادرم! این مرد پدر توست (و با دست مرد پیر را نشان داد).
مرد جوان که از سنگینی زنجیر پشت خم کرده بود به سوی مرد پیر برگشت و گفت: پدرم! این زن مادر من است!
به این ترتیب شخصیت‌ها خود را به یکدیگر معرفی کردند. در این موقع الخاص، در حالی که پتکی به دست داشت وارد صحنه شد و با پتک محکم توی سر هر چهار شخصیت کوبید. پرده پایین افتاد. در صحنه‌ی بعد یک رادیو روی میز قرار داشت. از درون رادیو صدای دوتن از گویندگان محبوب رادیو بلند بود. البته سال‌ها بود که این دو شخصیت برنامه‌ی خنکی را اجرا می‌کردند. الخاص دوباره وارد صحنه شد و با پتک رادیو را داغان کرد.
در صحنه‌ی سوم یک تراورتن را روی دو میز تکیه داده بودند. این حقیقتی‌ست که تهران در آن زمان دچار گرفتاری تراورتن بود. نمای تمام ساختمان‌ها را با تراورتن می‌ساختند که بسیار بدگل بود. الخاص دوباره وارد صحنه شد و با پتک به جان تراورتن افناد که البته مدتی به درازا کشید تا بتواند آن تراورتن را بشکند. نمایش به همین ترتیب ادامه داشت و در هر صحنه یکی از نمادهای هنری مورد بازدید و حمله قرار می‌گرفت. در آخرین بخش الخاص روی صحنه آمد و گفت: بسیار خوب، هفته‌ی آینده در ساعت هفت منتظر شما هستیم تا نمایش دیگری را با هم ببینیم.
از آن‌جایی که در هفتهی پیش ما بسیار منتظر مانده بودیم این بار من یک ربع ساعتی دیر رسیدم و دیدم پرنده پر نمی‌زند. تنها نگهبان پیر دانشکده آن‌جا ایستاده بود. از اوپرسیدم چرا هیچکس نیست. نمایش چه شد؟ او در پاسخ گفت: تمام شد خانم. همه‌اش یک ربع ساعت نمایش بود.
پرسیدم چه بود. گفت آقای الخاص روی صحنه آمد و گفت: من از دست ریشم خسته شده‌ام و می خواهم آن را بتراشم.
بعد شخصی روی صحنه ظاهر شد و به سرعت ریش الخاص را تراشید و پرده پایین افتاد.
شاید آن‌چه نوشتم تا حدودی بتواند روحیه‌ی الخاص را در معرض نور قرار دهد. او مردی بود شوخ که به‌طور غیر مستقیم شوخی می‌کرد. در انجام این کار شگردهایی داشت که هیچکس به پایش نمی‌رسید. زمانی ضیافت بسیار مفصلی در خانه‌اش برپا کرد. او از تمام هنرمندان دعوت کرده بود تا در آن‌جا حضور به هم رسانند. در عمل روشن شد که او تمام افرادی را که از یکدیگر متنفر بودند دعوت گرفته است. عده‌ای به راستی از یکدیگر فاصله می‌گرفتند. برخی مشغول بدگویی از یکدیگر بودند. به‌قدری مشروب وجود داشت که همه می‌توانستند سیاه مست شوند، اما البته هیچ نوع خوراکی تدارک دیده نشده بود. این مسئله در آغاز چندان مهم نبود، اما کم‌کم که گرسنگی بر همه غلبه کرد وضع بسیار وخیمی پیش آمد. به راستی هیچ‌چیز برای خوردن وجود نداشت. این مسئله نیز حالتی عصبی ایجاد کرده بود. همه می‌دانستند بالاخره چیزی برای خوردن به آنها داده خواهد شد، اما تصور همه غلط از آب در آمد. عاقبت در ساعت دوی بامداد که دیگر همه آماده‌ی رفتن شده بودند یک دیگ عظیم سیرابی وارد ساختمان شد. روشن است که بسیاری از مردم از سیرابی بدشان می آید، اما به هرحال خوراک از راه رسیده بود.
به خاطر می‌آورم که الخاص از نوعی تئاتر جدید به نام Happening سخن می‌گفت. تمامی رفتارها و حرکات الخاص در آن موقع تابعی از این نوع جدید نمایشی بود که بر حسب آن هرچیزی می‌توانست خود نمایش باشد.
بحث و گفت‌وگو درباره‌ی الخاص بسیار زیاد است و بدون شک من خود می‌توانم ده خاطره‌ی دیگر را برای‌تان بازگو کنم، اما با گفتن یکی دیگر از آنها سربحث را درز می‌گیرم. کسی گفته بود الخاص قادر به کشیدن پرتره نیست. الخاص از آن پس پرتره می‌کشید و بسیار زیبا. در شهر برکلی یک روز گفت که می‌خواهد تصویری از من بکشد. شرطش آن بود که این کار در کافه‌ی زعفران به مدیریت کیومرث حکیم انجام شود. همه به کافه‌ی زعفران رفتیم. شب بود و نور نامناسب. الخاص مرا نشاند و آغاز به نقاشی کرد. حرف می‌زد و کار می‌کرد. یک ساعت بعد تصویر من که بسیار ماهرانه کشیده شده بود ظاهر شد. الخاص تصویر را به خودم هدیه داد. این تصویر سال‌ها در اتاق من بود، تا در هنگام سفر به شرق آمریکا که بسیار به پول نیاز داشتم آن را به دوستی فروختم. بعد سال‌ها فکر کردم که این پول را باید به الخاص بدهم که ندادم. این بود تا سرطان این دوست گرامی را از ما گرفت.
از فرصت استفاده می‌کنم و به این نکته اشاره می‌کنم که افرادی که از آنها حرف می‌زنم دارای عقاید و نظریات سیاسی بسیار متفاوتی از یکدیگر هستند. باید عرض کنم که در شرح حالات این دوستان عقاید سیاسی آنها در مد نظر من نیست. آن‌چه در مجموع برایم مهم است حضور خود این افراد در صحنه‌ی زندگی‌ست. عقاید سیاسی این افراد بسیار محترم است، اما ربطی به من ندارد و امیدوارم این توهم پیش نیاید که من از جریان سیاسی ویژه‌ای دفاع می‌کنم. ابدا چنین نیست و کوشش من بر این است که بر فراز نظرگاه‌های سیاسی حرکت کنم. این نکته در مورد کتاب‌هایی که نقد می‌کنم نیز صادق است. آخرین چیزی که در نقد کتاب برای من مطرح است موضعگیری سیاسی نویسندگان آنهاست.

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.