ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

«هیس»، داستان بلند، نوشته‌ی محمدرضا کاتب

<p>شهرنوش پارسی&zwnj;پور - محمدرضا کاتب، نویسنده&zwnj;ی داستان بلند &laquo;هیس&raquo; نشان می&zwnj;دهد که نویسنده&zwnj;ی با استعداد و صاحب سبکی است. هرچند که در آغاز داستانش مرا خشمگین کرده بود. بر این پندار بودم که شرح ماجرای مردی که هفده زن را به وضعی فجیع کشته است، و یا آن دیگری که دو بچه را کشته، تکه&zwnj;تکه کرده و از گوشت&zwnj;شان خوراک درست کرده چه دردی از جامعه دوا می&zwnj;کند؟ و آیا بهتر نیست که کار نوشتن در این بارگان را به محققان و روان&zwnj;شناسان واگذار کنیم؟</p> <!--break--> <p>&nbsp;</p> <p><a href="http://www.zamahang.com/podcast/2010/20101229_Revayat_Parsipour_Kateb.mp3"><img height="31" width="273" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/musicicon.jpg" alt="" /></a></p> <p><br /> چنین به نظرم می&zwnj;رسید که او دارد چشم&zwnj;بندی می&zwnj;کند. بعد گره&zwnj;های داستان که باز شد هرچیز در سر جای خود قرار گرفت و یک رمان خوش&zwnj;ساخت از درون آنها بیرون آمد.</p> <p><br /> راوی داستان یک پاسبان است که گویا بچه&zwnj;ی سر راهی بوده. او دچار سرطان است و به&zwnj;زودی خواهد مرد. اکنون همانند هر انسانی پیش از مرگ آرزو دارد حرف بزند. او می&zwnj;خواهد کاری کند تا در خاطره&zwnj;ی چند نفر باقی بماند. شرح&zwnj;های نخستین شامل مشاهدات او در زندان جانیان است و بعد کم&zwnj;کم داستان مستقل می&zwnj;شود و ما با پاسبان و زندگی او رودررو می&zwnj;شویم. پاسبانی که به مرحله&zwnj;ی نوعی کشف و شهود فلسفی رسیده اما توان بیان آن را ندارد.</p> <p><br /> آغاز داستان همان پایان داستان است. پاسبان جد کرده تا پسر صمد را به نان و نوایی برساند. پدرش، صمد، ناجوانمردانه کشته شده است. در درازای این داستان ما دائم در محله&zwnj;های قدیمی و فقیرنشین تهران چرخ می&zwnj;زنیم. پاسبان می&zwnj;توانسته یک دزد باشد، اما تمام کوشش خود را برآن قرار داده که در حد توان خودش از جان و مال مردم محافظت کند.</p> <p><br /> فصل نخست که با عنوان &laquo;حکایت سفر و شبانه یکم&raquo; ویژگی یافته حامل چهار حالت: &laquo;حکایت سفر:&raquo;، &laquo;تجلی:&raquo;، &laquo;قدمگاه:&raquo; و &laquo;خانه&zwnj;ی آرامش:&raquo; است. این طبقه&zwnj;بندی&zwnj;های مبهم معنای ویژه&zwnj;ای ندارند. شاید این طبقه&zwnj;بندی&zwnj;ها نمایشگر حال قال پاسبان باشند که دارد با مرگ درمی&zwnj;آمیزد. او چنین آغاز می&zwnj;کند:<br /> &laquo;ایستاده بودم روی جدول جوی، گل&zwnj;های بغل پوتین راستم را می&zwnj;مالیدم به لبه جدول. سر شب تازه واکسشان زده بودم. دلم می&zwnj;خواست وقت بالای سر جنازه&zwnj;ام می&zwnj;رسند ببینند تر و تمیز، مثل بچه آقاها مرده&zwnj;ام: باکفش&zwnj;هایی براق، پیراهن و شلواری اتو خورده و موهایی با بوی صابون نخل داروگر: انگار داشتم می&zwnj;رفتم عروسی خواهرم: همیشه آرزویم بود خواهری داشتم: سر بلند کردم سمت آسمان: برف داشت پا می&zwnj;گرفت دوباره: دانه&zwnj;هایش حسابی درشت شده بود. گفتم:</p> <p>&quot;دزدی است؟&quot;<br /> پسر صمد به لرزه افتاده بود: شاید از سرما بود، شاید هم از ترس. گفت:<br /> &quot;از گونی کفنی&zwnj;ها برداشتم سرکار.&quot;<br /> از گوشه چشم نگاهش می کردم. سرش پایین بود. گفتم:<br /> &quot;پرسیدم دزدی است؟&quot;<br /> پسر صمد نگاه می کرد به چراغ&zwnj;های وسط اتوبان که می&zwnj;رفت به شهر. تا شهر خیلی چراغ بود. گفت:<br /> &quot;بله سرکار.&quot;</p> <p>می&zwnj;دانستم از بارهای جو، گندم، خرما و هرچه دستش برسد بلند می&zwnj;کند می&zwnj;برد بی&zwnj;قیمت می&zwnj;فروشد به طویله&zwnj;دارها. پای راستم را آوردم بالا و بغل&zwnj;های پوتین را نگاه کردم: بیش&zwnj;تر از این دیگر تمیز نمی&zwnj;شد. رفتم سراغ آن یکی لنگه. نمی&zwnj;دانم شاید واقعا برای آن که با کفش&zwnj;های گلی نمیرم این قدر تمیزشان می&zwnj;کردم. شاید هم این پاک کردن&zwnj;ها بهانه بود، می&zwnj;خواستم به کفش&zwnj;هایم که برق مرگ داشتند بی&zwnj;ترس نگاه کنم. پسر صمد گفت:<br /> &quot;سرکار، به خدا دیگر بلند نمی&zwnj;کنیم، این دفعه را شما.&quot;<br /> گفتم:<br /> &quot;اگر پیراهنت راه راه نبود آن گونی گندم را روی گاری&zwnj;ات ندیده می&zwnj;گرفتم و می&zwnj;گذاشتم بروی، ولی حالا دیگر نمی&zwnj;توانم.&quot;&raquo;<br /> راوی داستان هرچند پاسبان است، اما همدردی شدیدی نسبت به افرادی دارد که جنایت مرتکب می&zwnj;شوند. او در عوالم خودش می&zwnj;کوشد دلیل رفتارهای آنها را پیدا کند. اغلب در حالتی گنگ به تحلیل&zwnj;هایی می&zwnj;رسد که دلیل رفتاری این گروه است. هرچند من به عنوان خواننده نمی&zwnj;توانم مردی را که از گوشت تن دو بچه کتلت درست می&zwnj;کند توجیه کنم، جز آن که بگویم او از اختلالات ژنتیکی رنج می&zwnj;برد، اما این پاسبان در آستانه&zwnj;ی مرگ است.<br /> محمدرضا کاتب در بررسی شخصیت او بسیار موفق است. پاسبان به شدت از مرگ دلخراش مجید که سرش متلاشی شده رنج می&zwnj;برد. واکنش&zwnj;های او و عزاداری&zwnj;اش بعد دیگری از فاجعه&zwnj;ای به نام شهر تهران را باز می&zwnj;کند. او نیازمند یک رابطه&zwnj;ی سالم است. دوستی&zwnj;های خودجوش و عشقی که به&zwnj;طور خود به خودی سرریز کند. پاسبان در جهت رسیدن به این احوالات تلاش خارق&zwnj;العاده&zwnj;ای می&zwnj;کند. صحنه&zwnj;ی خیرات خرما در کنار بزرگراه بسیار تاثربرانگیز است. اینک اما زنی در داستان وارد می&zwnj;شود که پی&zwnj;رنگ داستان در محور شخصیت او شکل می&zwnj;گیرد.<br /> بر این گمانم که محمدرضا کاتب به خودش گفته من داستانی خواهم نوشت که حتی یک کلمه&zwnj;اش سانسور نشود. چنین است که کل داستان در ابهام دست و پا می&zwnj;زند. در هنگام خواندن داستان اغلب به یاد مردی در زندان می&zwnj;افتادم که شاهد سخنرانی&zwnj;اش بودم. او نیز از مقوله&zwnj;ی زندانیانی بود که باید در راهروی زندان، و از طریق سیستم مداربسته اعتراف به گناه می&zwnj;کرد.<br /> به خوبی به&zwnj;یاد می&zwnj;آورم که او ازساعت هشت بامداد تا دوی بعد از ظهر، و از ساعت سه تا هشت شب حرف زد، بی آن که دقیقاً روشن شود چه دارد می&zwnj;گوید. در میانه&zwnj;ی حرف&zwnj;های او بود که متوجه می&zwnj;شدم با نابغه&zwnj;ای طرف هستم.<br /> در محمدرضا کاتب نیز می&zwnj;توان طرح آشفته&zwnj;ای از یک فرد بسیار هشیار را یافت که به عمد خود را الکن نشان می&zwnj;دهد. بدون شک او در به دست دادن حالت&zwnj;های یک پاسبان، که در عین حال پسربچه&zwnj;ای سرراهی بوده است، که در عین حال دارد آن به آن به مرگ نزدیک&zwnj;تر می شود، بسیار موفق است.<br /> به بخش دیگری از کتاب توجه کنید:<br /> &laquo;دلم می&zwnj;خواهد از بهادر و حرف&zwnj;های آخر او با شاگردش در انبار بگویم (می&zwnj;توانید رد آن حرف&zwnj;ها را روی حرف&zwnj;های پاسبان و نعمان پیدا کنید). چون وقت کم است و نمی&zwnj;خواهم کتاب طولانی شود (می&zwnj;ترسم نتوانم تمامش کنم)، چیزی که از آن واقعه می&zwnj;دانم این است:<br /> علت قتل: شاگرد بهادر می&zwnj;خواسته از بهادر به خطر بلاهایی که در بچگی (و بعد از آن) سرش آورده انتقام بگیرد: (رجوع کنید به قصه&zwnj;هایی که از نعمان ساخته&zwnj;ام: بعضی از صفات بهادر را داده&zwnj;ام به نعمان).<br /> فرجام کار: هفده ضربه چاقو و خفه&zwnj;شدن با کمربندی که بهادر با آن شاگردهایش را همیشه می زده. (جای قلاب درشت کمربند روی گلوی بهادر به خوبی دیده می&zwnj;شود.)<br /> آغاز، فرجام و دلایل این کار همه مشخص است، می&zwnj;ماند فقط ربط این واقعه به قصه&zwnj;های دیگر کتاب: (باید در برداشتتان این واقعه را یک جوری ربط بدهید به پسر صمد و جهان شاه و هوس&zwnj;های ما و شب آخر من).&raquo;</p> <p>&nbsp;</p> <p>محمدرضا کاتب در سال ١٣٤٥ متولد شده است. در زمینه&zwnj;ی سینما تحصیل کرده و کارنامه&zwnj;ی درخشانی از آثار ادبی را برای کودکان به&zwnj;وجود آورده است. در زمینه&zwnj;ی کار سینما فیلمنامه&zwnj;هایی نوشته است. در نوشتن &laquo;وقتی لاک&zwnj;پشت&zwnj;ها پرواز می&zwnj;کنند&raquo; با بهمن قبادی همکاری داشته.</p> <p><br /> رمان &laquo;هیس&raquo; در سال ١٣٧٨ منتشر شده است و جایزه&zwnj;هایی را از آن خود کرده. گفته می&zwnj;شود که کاتب شخصیتی خجول و گوشه&zwnj;گیراست. می&zwnj;توان او را نویسنده&zwnj;ای پست مدرن دانست. بدون شک او از آن دسته نویسندگانی است که در آینده از اهمیت بیشتری برخوردار خواهند شد. برای آشنایی بیشتر با او به ویکی پدیا مراجعه کنید. کاتب مقیم ایران است و به نظر می&zwnj;رسد توانسته باشد میان خود و اوضاع جاری در مملکت موازنه&zwnj;ای برقرار کند.</p> <p>خواندن این رمان را به علاقه&zwnj;مندان ادبیات توصیه می&zwnj;کنم. بدون شک وقت شما تلف نخواهد شد.</p> <p>&nbsp;</p> <p><strong>برای معرفی داستان&zwnj;ها و کتاب&zwnj;هایتان توسط خانم شهرنوش پارسی&zwnj;پور، با آدرس اینترنتی ایشان تماس بگیرید:<br /> </strong></p> <p><a href="mailto:shahrnush.parsipur@googlemail.com"><strong>shahrnush.parsi</strong><wbr></wbr><strong>pur@googlemail.</strong><wbr></wbr><strong>com</strong></a></p>

شهرنوش پارسی‌پور - محمدرضا کاتب، نویسنده‌ی داستان بلند «هیس» نشان می‌دهد که نویسنده‌ی با استعداد و صاحب سبکی است. هرچند که در آغاز داستانش مرا خشمگین کرده بود. بر این پندار بودم که شرح ماجرای مردی که هفده زن را به وضعی فجیع کشته است، و یا آن دیگری که دو بچه را کشته، تکه‌تکه کرده و از گوشت‌شان خوراک درست کرده چه دردی از جامعه دوا می‌کند؟ و آیا بهتر نیست که کار نوشتن در این بارگان را به محققان و روان‌شناسان واگذار کنیم؟

چنین به نظرم می‌رسید که او دارد چشم‌بندی می‌کند. بعد گره‌های داستان که باز شد هرچیز در سر جای خود قرار گرفت و یک رمان خوش‌ساخت از درون آنها بیرون آمد.

راوی داستان یک پاسبان است که گویا بچه‌ی سر راهی بوده. او دچار سرطان است و به‌زودی خواهد مرد. اکنون همانند هر انسانی پیش از مرگ آرزو دارد حرف بزند. او می‌خواهد کاری کند تا در خاطره‌ی چند نفر باقی بماند. شرح‌های نخستین شامل مشاهدات او در زندان جانیان است و بعد کم‌کم داستان مستقل می‌شود و ما با پاسبان و زندگی او رودررو می‌شویم. پاسبانی که به مرحله‌ی نوعی کشف و شهود فلسفی رسیده اما توان بیان آن را ندارد.

آغاز داستان همان پایان داستان است. پاسبان جد کرده تا پسر صمد را به نان و نوایی برساند. پدرش، صمد، ناجوانمردانه کشته شده است. در درازای این داستان ما دائم در محله‌های قدیمی و فقیرنشین تهران چرخ می‌زنیم. پاسبان می‌توانسته یک دزد باشد، اما تمام کوشش خود را برآن قرار داده که در حد توان خودش از جان و مال مردم محافظت کند.

فصل نخست که با عنوان «حکایت سفر و شبانه یکم» ویژگی یافته حامل چهار حالت: «حکایت سفر:»، «تجلی:»، «قدمگاه:» و «خانه‌ی آرامش:» است. این طبقه‌بندی‌های مبهم معنای ویژه‌ای ندارند. شاید این طبقه‌بندی‌ها نمایشگر حال قال پاسبان باشند که دارد با مرگ درمی‌آمیزد. او چنین آغاز می‌کند:
«ایستاده بودم روی جدول جوی، گل‌های بغل پوتین راستم را می‌مالیدم به لبه جدول. سر شب تازه واکسشان زده بودم. دلم می‌خواست وقت بالای سر جنازه‌ام می‌رسند ببینند تر و تمیز، مثل بچه آقاها مرده‌ام: باکفش‌هایی براق، پیراهن و شلواری اتو خورده و موهایی با بوی صابون نخل داروگر: انگار داشتم می‌رفتم عروسی خواهرم: همیشه آرزویم بود خواهری داشتم: سر بلند کردم سمت آسمان: برف داشت پا می‌گرفت دوباره: دانه‌هایش حسابی درشت شده بود. گفتم:

"دزدی است؟"
پسر صمد به لرزه افتاده بود: شاید از سرما بود، شاید هم از ترس. گفت:
"از گونی کفنی‌ها برداشتم سرکار."
از گوشه چشم نگاهش می کردم. سرش پایین بود. گفتم:
"پرسیدم دزدی است؟"
پسر صمد نگاه می کرد به چراغ‌های وسط اتوبان که می‌رفت به شهر. تا شهر خیلی چراغ بود. گفت:
"بله سرکار."

می‌دانستم از بارهای جو، گندم، خرما و هرچه دستش برسد بلند می‌کند می‌برد بی‌قیمت می‌فروشد به طویله‌دارها. پای راستم را آوردم بالا و بغل‌های پوتین را نگاه کردم: بیش‌تر از این دیگر تمیز نمی‌شد. رفتم سراغ آن یکی لنگه. نمی‌دانم شاید واقعا برای آن که با کفش‌های گلی نمیرم این قدر تمیزشان می‌کردم. شاید هم این پاک کردن‌ها بهانه بود، می‌خواستم به کفش‌هایم که برق مرگ داشتند بی‌ترس نگاه کنم. پسر صمد گفت:
"سرکار، به خدا دیگر بلند نمی‌کنیم، این دفعه را شما."
گفتم:
"اگر پیراهنت راه راه نبود آن گونی گندم را روی گاری‌ات ندیده می‌گرفتم و می‌گذاشتم بروی، ولی حالا دیگر نمی‌توانم."»
راوی داستان هرچند پاسبان است، اما همدردی شدیدی نسبت به افرادی دارد که جنایت مرتکب می‌شوند. او در عوالم خودش می‌کوشد دلیل رفتارهای آنها را پیدا کند. اغلب در حالتی گنگ به تحلیل‌هایی می‌رسد که دلیل رفتاری این گروه است. هرچند من به عنوان خواننده نمی‌توانم مردی را که از گوشت تن دو بچه کتلت درست می‌کند توجیه کنم، جز آن که بگویم او از اختلالات ژنتیکی رنج می‌برد، اما این پاسبان در آستانه‌ی مرگ است.
محمدرضا کاتب در بررسی شخصیت او بسیار موفق است. پاسبان به شدت از مرگ دلخراش مجید که سرش متلاشی شده رنج می‌برد. واکنش‌های او و عزاداری‌اش بعد دیگری از فاجعه‌ای به نام شهر تهران را باز می‌کند. او نیازمند یک رابطه‌ی سالم است. دوستی‌های خودجوش و عشقی که به‌طور خود به خودی سرریز کند. پاسبان در جهت رسیدن به این احوالات تلاش خارق‌العاده‌ای می‌کند. صحنه‌ی خیرات خرما در کنار بزرگراه بسیار تاثربرانگیز است. اینک اما زنی در داستان وارد می‌شود که پی‌رنگ داستان در محور شخصیت او شکل می‌گیرد.
بر این گمانم که محمدرضا کاتب به خودش گفته من داستانی خواهم نوشت که حتی یک کلمه‌اش سانسور نشود. چنین است که کل داستان در ابهام دست و پا می‌زند. در هنگام خواندن داستان اغلب به یاد مردی در زندان می‌افتادم که شاهد سخنرانی‌اش بودم. او نیز از مقوله‌ی زندانیانی بود که باید در راهروی زندان، و از طریق سیستم مداربسته اعتراف به گناه می‌کرد.
به خوبی به‌یاد می‌آورم که او ازساعت هشت بامداد تا دوی بعد از ظهر، و از ساعت سه تا هشت شب حرف زد، بی آن که دقیقاً روشن شود چه دارد می‌گوید. در میانه‌ی حرف‌های او بود که متوجه می‌شدم با نابغه‌ای طرف هستم.
در محمدرضا کاتب نیز می‌توان طرح آشفته‌ای از یک فرد بسیار هشیار را یافت که به عمد خود را الکن نشان می‌دهد. بدون شک او در به دست دادن حالت‌های یک پاسبان، که در عین حال پسربچه‌ای سرراهی بوده است، که در عین حال دارد آن به آن به مرگ نزدیک‌تر می شود، بسیار موفق است.
به بخش دیگری از کتاب توجه کنید:
«دلم می‌خواهد از بهادر و حرف‌های آخر او با شاگردش در انبار بگویم (می‌توانید رد آن حرف‌ها را روی حرف‌های پاسبان و نعمان پیدا کنید). چون وقت کم است و نمی‌خواهم کتاب طولانی شود (می‌ترسم نتوانم تمامش کنم)، چیزی که از آن واقعه می‌دانم این است:
علت قتل: شاگرد بهادر می‌خواسته از بهادر به خطر بلاهایی که در بچگی (و بعد از آن) سرش آورده انتقام بگیرد: (رجوع کنید به قصه‌هایی که از نعمان ساخته‌ام: بعضی از صفات بهادر را داده‌ام به نعمان).
فرجام کار: هفده ضربه چاقو و خفه‌شدن با کمربندی که بهادر با آن شاگردهایش را همیشه می زده. (جای قلاب درشت کمربند روی گلوی بهادر به خوبی دیده می‌شود.)
آغاز، فرجام و دلایل این کار همه مشخص است، می‌ماند فقط ربط این واقعه به قصه‌های دیگر کتاب: (باید در برداشتتان این واقعه را یک جوری ربط بدهید به پسر صمد و جهان شاه و هوس‌های ما و شب آخر من).»

محمدرضا کاتب در سال ١٣٤٥ متولد شده است. در زمینه‌ی سینما تحصیل کرده و کارنامه‌ی درخشانی از آثار ادبی را برای کودکان به‌وجود آورده است. در زمینه‌ی کار سینما فیلمنامه‌هایی نوشته است. در نوشتن «وقتی لاک‌پشت‌ها پرواز می‌کنند» با بهمن قبادی همکاری داشته.

رمان «هیس» در سال ١٣٧٨ منتشر شده است و جایزه‌هایی را از آن خود کرده. گفته می‌شود که کاتب شخصیتی خجول و گوشه‌گیراست. می‌توان او را نویسنده‌ای پست مدرن دانست. بدون شک او از آن دسته نویسندگانی است که در آینده از اهمیت بیشتری برخوردار خواهند شد. برای آشنایی بیشتر با او به ویکی پدیا مراجعه کنید. کاتب مقیم ایران است و به نظر می‌رسد توانسته باشد میان خود و اوضاع جاری در مملکت موازنه‌ای برقرار کند.

خواندن این رمان را به علاقه‌مندان ادبیات توصیه می‌کنم. بدون شک وقت شما تلف نخواهد شد.

برای معرفی داستان‌ها و کتاب‌هایتان توسط خانم شهرنوش پارسی‌پور، با آدرس اینترنتی ایشان تماس بگیرید:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.