ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

•داستان زمانه

اعظم بهرامی: شب طولانی

یحیا پهلو به پهلو شد. ساعت روی دیوار از دو گذشته بود. عقربه‌ی بزرگ توی تاریکی دیده نمی‌شد. با دهان باز کش‌دار و آرام نفس می‌کشید.

یحیا پهلو به پهلو شد. ساعت روی دیوار از دو گذشته بود. عقربه‌ی بزرگ توی تاریکی دیده نمی‌شد. با دهان باز کش‌دار و آرام نفس می‌کشید. نمی‌خواست انیس را بیدار کند. دست‌هایش را لای پاهایش گذاشت و خودش را زیر پتو مچاله کرد. پشت به انیس دراز کشیده بود و بوی آشنای موهای سفید انیس را که روی بالشت پخش شده بود نفس می‌کشید. بدون آنکه بچرخد سمتش:
- یحیا؟ یحیا بیداری؟

اعظم بهرامی، شاعر و نویسنده

یحیا نفسش را فرو داد و تکان نخورد.
- من شب‌ها و هم بَرَم می‌داره، فکر می‌کنم رسول برگشته و داره توی خونه می‌چرخه. آنجا توی اتاقش هم می‌ره، گاهی هم توی آشپزخانه می‌نشینه روی صندلی و خیره نگاهم می‌کنه، حتی برایم همان آهنگ همیشه را سوت می‌زنه.
یحیا انگشت‌هایش را که خوابیده بود و گز گز می‌کرد مچاله کرد توی هم.
- تو همه‌اش میگی خیالاته اما چه خیالی که وقتی میاد با من حرف هم می‌زنه!
یحیا پاهایش را باز کرد و دستش را گذاشت روی خنکی تشک و منتظر بود تا انیس به قصه‌ی دختر همکلاسی رسول برسد:
- یادته؟ نه! تو آنروز نبودی. یه روز گفت عزیز ظهر آبگوشت بار می‌ذاری؟ مهمون دارم. گفتم عزیز این‌ها کی هستند هی می‌یاری خونه وِر وِر تا صبح حرف می‌زنید؟ موهام رو بوسید و گفت عزیز من بقربونت.
یحیا دست دراز کرد و آنقدر مچاله شد که مچ پایش را گرفت توی دست‌هایش و فرو رفت تا بالای لب‌هایش زیر پتو، بوی بدن انیس را بیشتر حس می‌کرد و حرف‌های انیس را یکی یکی توی ذهنش حدس می‌زد:
- رسول هر وقت چیزی می‌خواست از من، این جوری می‌گفت، عزیز، و موهام رو می‌بوسید.
حالا نبض یحیا توی شقیقه‌هایش می‌زد.
- آخرش هم آبگوشت گذاشتم براش، همون روز که رعنا هم آمده بود با دوستانش خانه. چه ماه بود این دختر. تو دیگه ازش خبر نگرفتی؟
یحیا حالا برگشته بود سال‌ها عقب، تا پشت تلفن. جمله‌ها را یکی کلمه کلمه می‌کوبید توی مغزش. و انگار هنوز آن صدای رمزآلود آنجا بود، توی گوشش، جایی کنار زمزمه‌ی صدای انیس:
- یادته که؟ اون ماه بد جوری سرما خورده بودی و تمام مدت توی رختخواب بودی.
سرفه‌اش را توی گلو قورت داد و تکان نخورد.
- این رعنا انگار جفت رسول ما بود.
صدای توی گوشی از صدای انیس بلندتربود: «آقا یحیا! رسول هر چی داره خونه از کتاب و کاغذ و نامه همه را یک جوری قایم کنید، من یکی از دوستان رسولم، رسول را گرفتند.» و دیگر صدایی نبود. حالا فقط انیس بود که آرام آرام کلماتش به گریه می‌رسید:
-تو بد کردی با من یحیا، بد کردی با من. اگه دمِ آخری می‌دیدمش بچه‌ام این جوری بیتابی نمی‌کرد. می‌کرد؟
یحیا اما برگشته بود به آن بعد از ظهر مضطرب تابستانی. بوی دود زیر بینیش بود و عطر گلنار موهای انیس را هورت میکشید. مثل چاه حمام که خرده کاغذهای سوخته را می‌بلعید. جایی در حمام خم شده بود با اضطراب روی کارتن کتاب‌ها و دستش را با خرده کاغذهای سوخته گرفته بود زیر دوش آب.
قطره‌های اشک چکید روی بالشت.
- یحیا! یحیا خوابی؟! خدا به حق فاطمه‌ی زهرا از نامردی که رسولمان را با ماشین زیر گرفت و در رفت نگذره.
یحیا آن عصر طولانی را خوب یادش بود. آن روز که به در لگد زدند و دنبال وسایل رسول ریختند در خانه، انیس خانه نبود. رفته بود رشت دیدن اقوامش و عروسی خواهر زاده‌اش.
- وقتی به رسول گفتم همین دوستت رعنا چش است مگه؟ از گیلان خودمان هم که هست. انگار به تنش سوزن کرده باشند پرید بالا که عزیز من و دامادی؟
پتک فرود آمده بود: «یحیا اسدزاده پدر رسول اسدزاده؟»
- موهام رو بوسید و گفت عزیز حالا چه معلوم اون هم بخواهد و من هم گفتم چرا نخواهد؟! یک روز با ماشین بریم در دانشگاه دنبالش من خودم بهش می‌گم. می‌خواستم به تو هم بگم. می‌خواستم به رعنا هم بگم. گاهی روی قبر رسول گل می‌گذارند. شاید اون باشه هان! شاید خود رعنا باشه؟
آن عصر تا فردا و پس فردایش هم کش پیدا کرد. در ماشینشان که نشست حس می‌کرد با بوی سوختگی چرخ می‌خورد و او هم کشیده می‌شود توی چاه.
- من دلم داره می‌ترکه یحیا! صدای پایش را می‌شنوم که توی خانه می‌چرخه. همین الان هم صدایش را می‌شنوم.
مرد کشوی آلومینیومی را که باز کرده بود مقابل یحیا، با غضب هل داد سر جایش. رسول آنجا زیر ملافه‌ی چرک مرده کوبیده شد به ته کشو فلزی.
- بعضی وقتا که رسول می‌آد دلم می‌خواد ازش بپرسم که کی بهش زد و فرار کرد؟
به آدرسی که مردها بر روی کاغذ نوشته بودند که رسید کمی شلوغ بود. بعضی‌ها ساک دستشان بود و یحیا یک کیسه‌ی پلاستیکی کوچک را که تحویل گرفته بود، گیر داده بود لای انگشت‌هایش. ساعت مچی رسول بود و کلید خانه و دو تا اسکناس تا خورده‌ی بیست تومانی.
- وسایل رسول را به کی دادی؟ دیروز که همانطور لای آن پرده‌ی بزرگ سالن پیچ می‌خورد سراغ یکی از کتاب‌هایش را می‌گرفت. هنوز جلوی چشمامه.
دوباره انگشتانش گز گز می‌کرد و حس کرد به سر انگشت‌هایش خون نمی‌رسد. همه‌ی کاغذها را انگشت زد و مرد مهر کرد و گفت: «پدرشی؟ شانس آوردی که تحویلت دادند. همین امشب ببر جایی دفنش کن تا پشیمان نشدند. از این دکه‌ی بیرون زنگ بزن وانتی، آمبولانسی، من تا دو بیشتر نیستم.»
یحیا برگشت طرف انیس و خودش را مچاله کرد توی بغلش، دیگر دم دم‌های صبح بود.

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.