درد دل زندانی
<p>شهرنوش پارسی‌پور- دوستی که خود را معرفی نکرده است نامه‌ای نوشته به این مضمون:<br /> «سلام خانم پارسی‌پور من در زندان قزلحصار بند هشت با شما هم‌بند بودم اون موقع نوزده‌سالم بود. دلم می‌خواد در مورد اون روزها بنویسم اما نمی‌دونم از کجا باید شروع کنم؟ بند هشت وقتی که در هر سلول انفرادی تقریباً ۱۴ یا ۱۵ نفر زندانی بودند. شما در اولین سلول سمت چپ بودید با مادرتون خانم والا.</p> <!--break--> <p><a href="http://www.zamahang.com/podcast/2010/20110201_parsipur_Ma_4.mp3"><img height="31" width="273" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/musicicon.jpg" alt="" /></a></p> <p>صبح‌ها مجبور بودیم صف ببندیم و سرود ای امام رو بخونیم. من تقریباً یک‌ماه در بند هشت بودم بعدش منتقل شدم به بند ۴ عمومی. اون‌جا بود که زندگی متفاوت من شروع شد. زندگی در بهت. بارها سعی کردم خاطراتم رو بنویسم اما هربار که به گذشته نگاه می‌کنم می‌بینم تنها تصویر مبهمی توی ذهنم هست. اما همین تصاویر مبهم تمام زندگی منو تحت‌الشعاع خودش قرار داد. پدرم منو سرزنش می‌کرد مادرم از وجود من خجالت می‌کشید و افراد فامیلم فکر می‌کردند که من مشکل روانی دارم. بعد از سه سال که از زندان خلاص شدم احساس می‌کردم که در جمع خانواده زیادی هستم. اونها هیچوقت از من نخواستند که براشون حرف بزنم. در خانه‌ی ما همه سکوت کرده بودند و همه سعی می‌کردند که منو توی تنهایی خودم خفه کنند. حتی پدرم بارها مرگ مادرم رو انداخت گردن من. گفت مادرت از کارهای تو دق کرد و مرد. و حالا یادآوری اون گذشته تنها باعث می‌شه که من از خودم بدم بیاد. البته اصلاً از کارم پشیمون نیستم. از خودم بدم می‌آد برای این‌که نتونستم از خودم دفاع کنم. وقتی که منو به دادگاه بردند زانوهام آن‌چنان می‌لرزید که قدرت ایستادن رو از من گرفته بود. سعی کردم توی ذهن خود دنبال دلیل بگردم. چرا اینقدر می‌ترسیدم؟ وقتی که داشتند منو شلاق می‌زدند اصلاً درد رو احساس نمی‌کردم فقط خردشدنم رو حس می‌کردم. حس می‌کردم که شلاقی که بر بدنم زده می‌شه مستقیم می‌خوره به قلبم. وقتی بازجو خواست که من ورقه‌ی بازجویی رو پرکنم و هرچی که می‌دونم بنویسم یک دفعه متوجه شدم که من هیچی نمی‌دونم نه از خودم نه از خانواده‌ام و نه از گروهی که در آن فعالیت کرده بودم. اما زندان برای من خاطره‌ی خوبی هم داشت. من عاشق یک دختر شده بودم در زندان. روزها روی تختم که درست روبه‌روی سلول اون دختر بود دراز می‌کشیدم و کارهای اونو زیر نظر داشتم. هربار که از در سلول من رد می‌شد ضربان قبلم زیاد می‌شد دلم می‌خواست از کنارش رد بشم و بهش سلام کنم. اون اصلاً زیبا نبود. ولی من عاشقش شده بودم. اگه تصادفی در حین قدم زدن توی بند تنش به تنم می‌خورد تا ساعت‌ها با تداعی اون لحظه خودم رو سرگرم می‌کردم. باورتون می‌شه؟ ولی حس می‌کردم از من قوی‌تره و من احتیاج به این آدم قوی دارم. وجود اون زندان رو برای من راحت‌تر کرده بود. چشم‌هامو می‌بستم و در حالیکه روی تختم دراز کشیده بودم ساعت‌ها باهاش حرف می‌زدم بدون این‌که دیگران متوجه بشن. حتی حاضر بودم سهمیه‌ی تخم مرغ‌مو هم بهش بدم و یا حتی سهیمه‌ی چایی‌مو. اما اینها همش در رویای من بود و هیچ‌وقت جرئت نکردم بهش بگم. من همجنس‌باز نیستم. اون برای من از جنس دیگری بود. کمی از خاطراتم رو نوشتم اگه فکر می‌کنید که براتون جالبه می‌تونم تکمیلش کنم و براتون بفرستم. اما دوست ندارم دیگران بدونند. در زندگیم کارهای عجیب و احمقانه‌ی زیادی انجام دادم.»<br /> ارسال شده توسط ... در تاریخ سه‌شنبه ۱۰/۲۱/۱۳۸۹ - ۰۱:۲۹</p> <p> </p> <p>دوست گرامی، چون هیچ نشانی‌ای از خود نداده‌اید شما را به یاد نمی‌آورم. البته پیش از هرچیز بگویم حتماً خاطرات خود را برایم بفرستید. من در انتهای این مقاله نشانی خودم را خواهم نوشت و منتظر خاطرات شما هستم. می گویید همجنس‌گرا نیستید، اما عشق شدیدی به آن دختر داشته‌اید. حرف شما را دربست قبول می‌کنم. برای عاشق شدن به یک همجنس الزاماً نباید همجنس‌گرا بود. در جامعه می‌بینیم که مردم عاشق یک رهبر سیاسی می‌شوند. این یک نوع عشق است که احتیاطاً فاصله‌ی زیادی با رفتار جنسی دارد. شاید بتوان گفت که وقتی ما کسی از جنس خودمان را بسیار دوست داریم در حقیقت من درون خود را اعتلا می‌بخشیم. به ویژه در زمان‌هایی که زیر فشار هستیم و من‌های درون‌مان سرکوب می‌شوند. شما در زیر بار زندانبان و مامور شکنجه هویت خود را گم کرده بودی و اکنون با دیدن آن دختر که شاید به نظرت قوی و محکم می‌آمده احساس توانایی و نیرومندی می‌کردی.</p> <p>این واقعیتی‌ست که نسبت فشار و اذیت و آزار در جمهوری اسلامی بسیار بالا بود. این فشار صرفاً به این خاطر نبود که زندانی را تخلیه‌ی اطلاعاتی کنند. بلکه در این زندان‌ها می کوشیدند هویت انسان را تغییر دهند. لابد آن داستان یونانی را می‌دانی درباره‌ی آن هیولایی که بر سر گذرگاه تختی گذاشته بود و همه‌ی رهگذران را وادار می‌کرد تا روی آن تخت دراز بکشند. حالا اگر آن شخص کوتاه‌تر از آن تخت بود آن‌قدر او را می‌کشید تا به اندازه‌ی تخت بشود. اگر بلندتر از تخت بود پاهای او را می‌برید تا اندازه‌ی تخت بشود. این به راستی روش کار جمهوری اسلامی بود تا افراد را از سلامت و هویت تهی کند و بعد به دام عقایدی گرفتار کند که به نظر خودش اصیل می‌آمد. به‌هرحال حالت شما، هم آن موقع که احساس بی‌هویتی می‌کردی قابل درک است و هم در زمانی که به آن دختر علاقه‌مند شده بودی. البته من مطمئن هستم که بسیاری از افراد هنگامی که این مسئله برایشان تعریف شود هرگز از این فکر بیرون نخواهند آمد که شما باید یک همجنس‌گرا باشی.</p> <p>در این‌جا این مسئله پیش می‌آید که آیا همجنس‌گرایی به‌طور قطع یک حالت روانی یا جسمانی است؟ و یا آن که هر انسانی در شرایط نا به‌هنجاری همانند زندان و یا دوران سربازی و یا جنگ ممکن است دست به همجنس‌گرایی بزند؟ ماجراهای زیادی را برای من تعریف کرده‌اند که نشانه‌ی همجنس‌گرایی اجباری است. افرادی از یک جنس را برای آن که تخلیه‌ی اطلاعاتی یا عقیدتی بکنند، و یا برای آن که آماده‌شان بکنند تا جان‌شان را بگیرند در جایی تنها می‌گذارند. لاجرم در چنین شرایطی وضعی پیش می‌آید که آنها به یکدیگر علاقه‌مند می‌شوند و ممکن است این علاقه تا به آن‌جا کش بیاید که منجر به کشش جنسی غیر قابل مقاومت بشود. اینک با توجه به آن که اخلاقیات فقه شیعه- ظاهراً- مخالف رفتار همجنس‌گرایی است و مجازات‌های سنگینی برای آن قائل شده است، روشن است که افراد در این حالت همه دچار یک «قوز روحی» می‌شوند. همه از این بابت که «گناه»ی مرتکب شده‌اند احساس رنج و اندوه و پشیمانی می‌کنند. درست در چنین حالتی‌ست که صاحب قدرت افسار را به گردن مردم می‌بندد. بیشترین بخش مردم در به اصطلاح سقوط جنسی‌ست که می‌پذیرند «باج» بدهند.</p> <p>پس اینک پرسش من این است: آیا همجنسگرایی رفتار مذمومی است؟ با همجنس‌گرایان در جامعه چه باید کرد؟ آیا یک همجنس‌گرا حق دارد همانند همه‌ی مردم آزادانه در جامعه زندگی کند؟ آیا بعضی افراد به راستی همجنس‌گرا به دنیا می‌آیند؟ اگر چنین است دلیل آن چیست؟ آیا نشانه‌های جسمانی دارد؟ یا صرفاً یک امر روانی‌ست؟ آیا خانواده در سوق دادن افراد به همجنس‌گرایی نقش دارد؟ آیا تسلط و نفوذ شدید پدر یا مادر در خانواده منجر به رفتار جنسی همجنس‌گرایانه می‌شود؟ به طور مثال اگر پسری به شدت تحت تاثیر مادرش باشد و او را تحسین کند ممکن است ناخودآگاه او را الگوی خود قرار داده و همجنس‌گرا شود؟ من پسری را می‌شناختم که همانند مادرش لباس رقص عربی می‌پوشید و می‌رقصید. ممکن است آیا پسری به همین دلیل ساده، یعنی حالت «این‌همانی» با مادر همجنس‌گرا بشود؟<br /> درست برعکس این رفتار نیز ممکن است. دختر می‌تواند در تقلید از پدر همجنس‌گرا بشود. پس آیا برعکس این حالت نیز ممکن است؟ یعنی به دلیل نفرت و بیزاری از پدر یا مادر آیا ممکن است افراد همجنس‌گرا بشوند؟ یعنی پسر بکوشد با تقلید رفتار زنانه ثابت کند زن متعالی چگونه زنی است.</p> <p>اما در مورد آن‌چه دوست ناشناس ما نوشته بود در آینده‌ی نزدیک برنامه‌ای درباره‌ی «من درون» خواهیم داشت. از حالا از دوستان دعوت می‌کنم به این مسئله بیاندیشند و نظریات خود را برای ما بفرستند. بر این مسئله تمرکز کنید که ما چند «من درونی» داریم؟ یا می‌توانیم داشته باشیم؟ این بحث بسیار بسیار گسترده‌ای‌ست. در این حالت از شما دعوت می‌کنم به این کلام معروف باستانی فکر کنید: «خودت را بشناس تا خدای خودت را بشناسی.» راستی آیا ممکن است ما بدون آن که خشمگین شویم درباره‌ی خدا حرف بزنیم؟ یا به زبان درست‌تر درباب تجلیات خدا گفت‌وگو کنیم؟ می‌دانم بسیاری از دوستان از من انتقاد خواهند کرد که چرا این همه پرسش را یک جا مطرح می‌کنم، اما اشکالی ندارد. شما یکی از این پرسش ها را برگزینید و درباره‌ی آن برای من بنویسید.<br /> خداوند حافظ شما باشد.</p> <p><br /> <strong>نشانی من:</strong><br /> Shahrnush Parsipur<br /> C/O P.O.Box 6191<br /> Albany CA 94706<br /> USA</p> <p> </p> <p><strong>سرگذشت، مسائل و داستان‌های زندگی خود را به ایمیل خانم شهرنوش پارسی‌پور ارسال کنید:</strong> <br /> <a rel="nofollow" href="http://shahrnush%2Eparsipur@googlemail.com/">shahrnush.parsipur@googlemail.com</a></p>
شهرنوش پارسیپور- دوستی که خود را معرفی نکرده است نامهای نوشته به این مضمون:
«سلام خانم پارسیپور
من در زندان قزلحصار بند هشت با شما همبند بودم
اون موقع نوزدهسالم بود. دلم میخواد در مورد اون روزها بنویسم اما نمیدونم از کجا باید شروع کنم؟ بند هشت وقتی که در هر سلول انفرادی تقریباً ۱۴ یا ۱۵ نفر زندانی بودند. شما در اولین سلول سمت چپ بودید با مادرتون خانم والا.
صبحها مجبور بودیم صف ببندیم و سرود ای امام رو بخونیم. من تقریباً یکماه در بند هشت بودم بعدش منتقل شدم به بند ۴ عمومی. اونجا بود که زندگی متفاوت من شروع شد. زندگی در بهت. بارها سعی کردم خاطراتم رو بنویسم اما هربار که به گذشته نگاه میکنم میبینم تنها تصویر مبهمی توی ذهنم هست. اما همین تصاویر مبهم تمام زندگی منو تحتالشعاع خودش قرار داد. پدرم منو سرزنش میکرد مادرم از وجود من خجالت میکشید و افراد فامیلم فکر میکردند که من مشکل روانی دارم. بعد از سه سال که از زندان خلاص شدم احساس میکردم که در جمع خانواده زیادی هستم. اونها هیچوقت از من نخواستند که براشون حرف بزنم. در خانهی ما همه سکوت کرده بودند و همه سعی میکردند که منو توی تنهایی خودم خفه کنند. حتی پدرم بارها مرگ مادرم رو انداخت گردن من. گفت مادرت از کارهای تو دق کرد و مرد. و حالا یادآوری اون گذشته تنها باعث میشه که من از خودم بدم بیاد. البته اصلاً از کارم پشیمون نیستم. از خودم بدم میآد برای اینکه نتونستم از خودم دفاع کنم. وقتی که منو به دادگاه بردند زانوهام آنچنان میلرزید که قدرت ایستادن رو از من گرفته بود. سعی کردم توی ذهن خود دنبال دلیل بگردم. چرا اینقدر میترسیدم؟ وقتی که داشتند منو شلاق میزدند اصلاً درد رو احساس نمیکردم فقط خردشدنم رو حس میکردم. حس میکردم که شلاقی که بر بدنم زده میشه مستقیم میخوره به قلبم. وقتی بازجو خواست که من ورقهی بازجویی رو پرکنم و هرچی که میدونم بنویسم یک دفعه متوجه شدم که من هیچی نمیدونم نه از خودم نه از خانوادهام و نه از گروهی که در آن فعالیت کرده بودم. اما زندان برای من خاطرهی خوبی هم داشت. من عاشق یک دختر شده بودم در زندان. روزها روی تختم که درست روبهروی سلول اون دختر بود دراز میکشیدم و کارهای اونو زیر نظر داشتم. هربار که از در سلول من رد میشد ضربان قبلم زیاد میشد دلم میخواست از کنارش رد بشم و بهش سلام کنم. اون اصلاً زیبا نبود. ولی من عاشقش شده بودم. اگه تصادفی در حین قدم زدن توی بند تنش به تنم میخورد تا ساعتها با تداعی اون لحظه خودم رو سرگرم میکردم. باورتون میشه؟ ولی حس میکردم از من قویتره و من احتیاج به این آدم قوی دارم. وجود اون زندان رو برای من راحتتر کرده بود. چشمهامو میبستم و در حالیکه روی تختم دراز کشیده بودم ساعتها باهاش حرف میزدم بدون اینکه دیگران متوجه بشن. حتی حاضر بودم سهمیهی تخم مرغمو هم بهش بدم و یا حتی سهیمهی چاییمو. اما اینها همش در رویای من بود و هیچوقت جرئت نکردم بهش بگم. من همجنسباز نیستم. اون برای من از جنس دیگری بود. کمی از خاطراتم رو نوشتم اگه فکر میکنید که براتون جالبه میتونم تکمیلش کنم و براتون بفرستم. اما دوست ندارم دیگران بدونند. در زندگیم کارهای عجیب و احمقانهی زیادی انجام دادم.»
ارسال شده توسط ... در تاریخ سهشنبه ۱۰/۲۱/۱۳۸۹ - ۰۱:۲۹
دوست گرامی، چون هیچ نشانیای از خود ندادهاید شما را به یاد نمیآورم. البته پیش از هرچیز بگویم حتماً خاطرات خود را برایم بفرستید. من در انتهای این مقاله نشانی خودم را خواهم نوشت و منتظر خاطرات شما هستم. می گویید همجنسگرا نیستید، اما عشق شدیدی به آن دختر داشتهاید. حرف شما را دربست قبول میکنم. برای عاشق شدن به یک همجنس الزاماً نباید همجنسگرا بود. در جامعه میبینیم که مردم عاشق یک رهبر سیاسی میشوند. این یک نوع عشق است که احتیاطاً فاصلهی زیادی با رفتار جنسی دارد. شاید بتوان گفت که وقتی ما کسی از جنس خودمان را بسیار دوست داریم در حقیقت من درون خود را اعتلا میبخشیم. به ویژه در زمانهایی که زیر فشار هستیم و منهای درونمان سرکوب میشوند. شما در زیر بار زندانبان و مامور شکنجه هویت خود را گم کرده بودی و اکنون با دیدن آن دختر که شاید به نظرت قوی و محکم میآمده احساس توانایی و نیرومندی میکردی.
این واقعیتیست که نسبت فشار و اذیت و آزار در جمهوری اسلامی بسیار بالا بود. این فشار صرفاً به این خاطر نبود که زندانی را تخلیهی اطلاعاتی کنند. بلکه در این زندانها می کوشیدند هویت انسان را تغییر دهند. لابد آن داستان یونانی را میدانی دربارهی آن هیولایی که بر سر گذرگاه تختی گذاشته بود و همهی رهگذران را وادار میکرد تا روی آن تخت دراز بکشند. حالا اگر آن شخص کوتاهتر از آن تخت بود آنقدر او را میکشید تا به اندازهی تخت بشود. اگر بلندتر از تخت بود پاهای او را میبرید تا اندازهی تخت بشود. این به راستی روش کار جمهوری اسلامی بود تا افراد را از سلامت و هویت تهی کند و بعد به دام عقایدی گرفتار کند که به نظر خودش اصیل میآمد. بههرحال حالت شما، هم آن موقع که احساس بیهویتی میکردی قابل درک است و هم در زمانی که به آن دختر علاقهمند شده بودی. البته من مطمئن هستم که بسیاری از افراد هنگامی که این مسئله برایشان تعریف شود هرگز از این فکر بیرون نخواهند آمد که شما باید یک همجنسگرا باشی.
در اینجا این مسئله پیش میآید که آیا همجنسگرایی بهطور قطع یک حالت روانی یا جسمانی است؟ و یا آن که هر انسانی در شرایط نا بههنجاری همانند زندان و یا دوران سربازی و یا جنگ ممکن است دست به همجنسگرایی بزند؟ ماجراهای زیادی را برای من تعریف کردهاند که نشانهی همجنسگرایی اجباری است. افرادی از یک جنس را برای آن که تخلیهی اطلاعاتی یا عقیدتی بکنند، و یا برای آن که آمادهشان بکنند تا جانشان را بگیرند در جایی تنها میگذارند. لاجرم در چنین شرایطی وضعی پیش میآید که آنها به یکدیگر علاقهمند میشوند و ممکن است این علاقه تا به آنجا کش بیاید که منجر به کشش جنسی غیر قابل مقاومت بشود. اینک با توجه به آن که اخلاقیات فقه شیعه- ظاهراً- مخالف رفتار همجنسگرایی است و مجازاتهای سنگینی برای آن قائل شده است، روشن است که افراد در این حالت همه دچار یک «قوز روحی» میشوند. همه از این بابت که «گناه»ی مرتکب شدهاند احساس رنج و اندوه و پشیمانی میکنند. درست در چنین حالتیست که صاحب قدرت افسار را به گردن مردم میبندد. بیشترین بخش مردم در به اصطلاح سقوط جنسیست که میپذیرند «باج» بدهند.
پس اینک پرسش من این است: آیا همجنسگرایی رفتار مذمومی است؟ با همجنسگرایان در جامعه چه باید کرد؟ آیا یک همجنسگرا حق دارد همانند همهی مردم آزادانه در جامعه زندگی کند؟ آیا بعضی افراد به راستی همجنسگرا به دنیا میآیند؟ اگر چنین است دلیل آن چیست؟ آیا نشانههای جسمانی دارد؟ یا صرفاً یک امر روانیست؟ آیا خانواده در سوق دادن افراد به همجنسگرایی نقش دارد؟ آیا تسلط و نفوذ شدید پدر یا مادر در خانواده منجر به رفتار جنسی همجنسگرایانه میشود؟ به طور مثال اگر پسری به شدت تحت تاثیر مادرش باشد و او را تحسین کند ممکن است ناخودآگاه او را الگوی خود قرار داده و همجنسگرا شود؟ من پسری را میشناختم که همانند مادرش لباس رقص عربی میپوشید و میرقصید. ممکن است آیا پسری به همین دلیل ساده، یعنی حالت «اینهمانی» با مادر همجنسگرا بشود؟
درست برعکس این رفتار نیز ممکن است. دختر میتواند در تقلید از پدر همجنسگرا بشود. پس آیا برعکس این حالت نیز ممکن است؟ یعنی به دلیل نفرت و بیزاری از پدر یا مادر آیا ممکن است افراد همجنسگرا بشوند؟ یعنی پسر بکوشد با تقلید رفتار زنانه ثابت کند زن متعالی چگونه زنی است.
اما در مورد آنچه دوست ناشناس ما نوشته بود در آیندهی نزدیک برنامهای دربارهی «من درون» خواهیم داشت. از حالا از دوستان دعوت میکنم به این مسئله بیاندیشند و نظریات خود را برای ما بفرستند. بر این مسئله تمرکز کنید که ما چند «من درونی» داریم؟ یا میتوانیم داشته باشیم؟ این بحث بسیار بسیار گستردهایست. در این حالت از شما دعوت میکنم به این کلام معروف باستانی فکر کنید: «خودت را بشناس تا خدای خودت را بشناسی.» راستی آیا ممکن است ما بدون آن که خشمگین شویم دربارهی خدا حرف بزنیم؟ یا به زبان درستتر درباب تجلیات خدا گفتوگو کنیم؟ میدانم بسیاری از دوستان از من انتقاد خواهند کرد که چرا این همه پرسش را یک جا مطرح میکنم، اما اشکالی ندارد. شما یکی از این پرسش ها را برگزینید و دربارهی آن برای من بنویسید.
خداوند حافظ شما باشد.
نشانی من:
Shahrnush Parsipur
C/O P.O.Box 6191
Albany CA 94706
USA
سرگذشت، مسائل و داستانهای زندگی خود را به ایمیل خانم شهرنوش پارسیپور ارسال کنید:
shahrnush.parsipur@googlemail.com
نظرها
کاربر مهمان
<p>سلام<br /> ناشناسی از بند هشت<br /> کمی خجالت می کشم در باره خودم بنویسم. صادقانه نگاه کردن به اون من درونی گاهی دردآوره چون با همه آرمان هایی که ممکنه یک آدم داشته باشه در تناقضه. شما منو حتما یادتون نمی آد چون یه آدم کاملا معمولی بدون هیچ نشانه ی خاصی در خانواده و بدون هیچ علامتی که باعث جذب دیگران بشه در یک جمع اصلا به چشم نمی آد. یک دختر مبهوت و کمی مالیخولیایی که بخشی از واقعیات بیرون آنچنان با تصورات درونش آمیخته می شد که تفکیک آنچه در رویا اتفاق افتاده با آنچه که در واقعیت بود رو مشکل می کرد.<br /> الان سنی از من گذشته و همچنان آویزون این آندیشه های عجیب هستم. البته هیچ وقت اطرافیانم متوجه این موضوع نشدند چون من آنچنان این دو شخصیت رو شکل دادم که کارکرد هر کدوم از اونها کاملا مشخص شده.<br /> وقتی در انفرادی بودم. (حدود 5 ماه) یاد گرفتم که چطور با تنم بازی کنم. وقتی روی تنم دست می کشیدم احساس امنیت می کردم. من بودم و کسی که داشت منو نوازش می کرد. داشت منو از وحشت تنهایی نجات می داد. پنج ماه بدون ملاقات، بدون بازجویی، بدون کتاب، بدون حرف زدن. روزی تقریبا 17 ساعت در سلولم راه می رفتم. طوری که پاشنه های پام در تماس با موکتی که کف سلول انداخته بودند ساییده شده بود. پنج ماه سهم من از آسمان تنها چند خط موازی بود که میله های زندان ایجاد می کردند. در این خطوط موازی آفتاب طلوع می کرد و بعد در بین همین خطوط موازی غروب می کرد. روزهای اول که در اواخر اولین ماه تابستون بود خبری از ابرها نبود و با اومدن پاییز ابرها هم آمدند خوشحال شدم چون در این قاب موازی داشت اتفاق دیگه ای برخلاف روزهای قبل می افتاد.<br /> گاهی دراز می کشیدم کف سلول و سعی می کردم که تنم رو مهمان دستهام بکنم. حس خوبی بود. هم حس جنسی بود و هم احساس امنیت. یاد سال قبل که دیوانه وار عاشق اون دختر بودم می افتادم و می گذاشتم که تخیلم منو در بین دستهای اون حس کنه. می دونید هیچوقت نفهیمدم که چرا هیچ خاطره ای در ذهن من از خوابیدن روی پاهای مادرم نمونده بود. امشب حالم خوب نیست برای همین نمی تونم فکرم رو متمرکز کنم. براتون بیشتر می نویسم. من بالاخره یک روز باید با خود خودم روبرو بشم. می دونم که من نباید این قدر وحشت کنم. می دونم که حالا برای جبران گذشته خیلی دیر شده. می دونم که بالاخره باید یک روز از این دوگانگی خلاص بشم. اما حالا ممکن نیست. این بعض لعنتی اجازه نمی ده که منطقی برای شما بنویسم. می ترسم به هذیان گویی بیفتم و وقت گرانبهای شما رو بگیرم.</p>
شهرنوش پارس پور
<p>دوست گرامی </p> <p>چون برنامه های من به ترتیب شماره پخش می شود و چون برنامه شماره ۵ به نام حکومت های سلطنتی خجول پیش از این گرفته (ضبط) شده و برای پخش به رادیو ارسال شده پاسخ شما را در برنامه شماره ۶ خواهم داد. </p> <p>ارادتمند </p> <p>شهرنوش</p>
کاربر مهمان
<p>"....بعد از سه سال که از زندان خلاص شدم احساس میکردم که در جمع خانواده زیادی هستم. اونها هیچوقت از من نخواستند که براشون حرف بزنم. در خانهی ما همه سکوت کرده بودند و همه سعی میکردند که منو توی تنهایی خودم خفه کنند...." </p> <p>شبیه این اتفاق برای من هم افتاد. کس دیگری را هم میشناسم که همینطور باهاش رفتار کردند. نمیدانام چرا خانوادهها با اینها مثل جزامیها رفتار میکردند. شاید بیشتر به خاطر تربیت سنتی بود. نفرین بر همشان! </p>