زندگی به مثابه بنیان سیاست
توماس لمکه − چیزی که نزد تمام نمایندگان «زیستْسیاست» مشترک است، این است که رفتار سیاسی انسان تا حد زیادی مشروط به الزامات زیستشناختی است.
زیستشناسی دولت: از مفاهیم ارگانیستی تا مفاهیم نژادپرستانه
اگرچه مفهوم زیستْسیاست (Biopolitics)در حال حاضر شناخته شده است، اما عموما نمیدانند که این مفهوم از تاریخ یکصد ساله برخوردار است. نمود اولیه آن به مثابه بخشی از مجموعه عظیم تاریخی و نظری بود. در نیمه دوم قرن نوزدهم، فلسفه زندگی (Lebensphilosophie) به عنوان یک گرایش فلسفی مستقل نمایان شد. بنیانگذاران آن، آرتور شوپنهاور و فردریش نیچه در آلمان و هنری برگسون در فرانسه بودند. تک تک فیلسوفان زندگی موضع گیریهای نظری کاملا متفاوتی داشتند. اما در این نقطه مشترک بودند که «زندگی» را از نو ارزشگذاری کنند و آن را به مثابه یک مقوله بنیادی و معیار هنجارین امر سالم، امر خوب و امر درست بپذیرند. زندگی ـ که به مثابه واقعیت جسمانی یا وجود ارگانیک یعنی به مثابه غریزه، شهود، احساس یا تجربه زیسته (Erlebnis) فهمیده میشد ـ در تضاد با «مرگ» و «امر مبهم» قرار گرفت که با مفهوم «انتزاعی»، منطقِ «سرد و خشک» یا «روحِ» بیجان معرفی میشد. مفهوم زندگی به مثابه یک معیار به کار رفت و بر حسب آن، فرایندهای متضاد با زندگی نظیر فرایندهای عقلانی شدن، تمدن، مکانیزه شدن و فناوری شدن، در معرض بررسی انتقادی قرار گرفتند.
مفهوم زیستسیاست در این فضای فکری آغازین قرن بیستم پدیدار میشود. رودلف کیلن از جمله نخستین افرادی بود که این مفهوم را به کار برد. او تا زمان مرگش در سال ۱۹۲۲ که استاد دانشگاه اوپسالا بود، نوعی تصور ارگانیستی از دولت داشت و دولتها را «موجودات فراطبیعی در نظر میگرفت که به همان اندازه افراد، واقعی هستند اما در جریان تحول خود قدرتمندتر هستند» (۱۹۲۴:۳۵). نزد او، شکل طبیعی دولت، دولت ـ ملت است که بیانگر «فردیتِ قومی» دولت است (همان، ۱۰۳). در دیدگاه او «دولت به مثابه شکل زندگی» در نهایت برحسب نبردهای اجتماعی بر سر ایدهها و منافع طبقات و گروهها مشخص میشود. در پیوند با همین باور است که او مفهوم زیستسیاست را معرفی میکند: «با توجه به این تنش عادی خود زندگی، این تمایل نزد من برانگیخته شد که این رشته را بر طبق علم خاص زیستشناسی به مثابه زیستسیاست نامگذاری کنم؛... در جنگ داخلی میان گروههای اجتماعی میتوان به روشنی بی رحمی نبرد زندگی برای بقا و رشد را تشخیص داد، در حالی که همزمان میتوان در درون گروه ها، مشارکت قدرتمندی را برای اهداف وجود و بقا یافت» (۱۹۲۰: ۹۳ـ۹۴).
کیلن تنها کسی نبود که دولت را به مثابه «ارگانیسم زنده» یا «موجود زنده» تصور میکرد. بسیاری از هم عصران او ـ متخصصان علوم سیاسی و حقوق عمومی و نیز زیستشناسان و متخصصان بهداشت ـ دولت را به مثابه سوژه جمعی تصور میکردند که بر جسم و جان خود حکومت میکند. بسیاری از این افراد در سیاست، اقتصاد، فرهنگ و قانون صرفا تجلیهای قدرت ارگانیک واحدی را مشاهده میکردند (نگاه کنید به Selety 1918; Uexküll 1920; Hertwig 1922; Roberts, 1938). مفهوم ارگانیستی، دولت را به مثابه یک ساختار حقوقی که وحدت و انسجامش در گرو اعمال آزادانه افراد است، در نظر نمیگرفت بلکه آن را به مثابه شکل اولیه زندگی در نظر میگرفت که مقدم بر افراد و اجتماعات است و شالوده نهادی را برای فعالیت آنها فراهم میکند. فرض اصلی این است که تمامی پیوندهای اجتماعی، سیاسی و حقوقی مبتنی بر یک کل جاندار است که امر اصیل، امر ابدی، امر سالم و امر آسیب پذیر را تجسم میبخشد. ارجاع به «زندگی» در اینجا هم به مثابه نقطه آغازین اسطورهای و هم به مثابه راهنمای هنجارین به کار میرود. افزون بر این، از هر بنیان عقلانی یا تصمیم گیری دموکراتیک میگریزد. از این دیدگاه، تنها سیاستی که به سمت قوانین زیستشناختی جهت مییابد و آنها را به عنوان راهنما میپذیرد، میتواند معتبر تلقی شود و با واقعیت متناسب باشد.
چیزی که نزد تمام نمایندگان «زیستسیاست» مشترک است، نقد جهت گیری نظری و روش شناختی علوم اجتماعی است که در نگاه آنها ناکافی است. آنها استدلال میکنند که علوم اجتماعی تابع این فرض است که انسانها اساسا موجودات آزادی هستند و این دیدگاه اهمیت بیش از حدی بر فرایندهای آموزش و جامعه پذیری میدهد و بدین ترتیب نمیتواند مشاهده کند که رفتار سیاسی انسان تا حد زیادی مشروط به الزامات زیستشناختی است.
طی دوره ناسیونال سوسیالیسم، ویژگی ضددموکراتیک و محافظه کار مفهوم ارگانیستی دولت، سوگیری نژادپرستانه به خود گرفت. استعاره «بدن ملت» (Volkskörper) در این زمان نشان دهنده اجتماع اقتدارگرا است که داری ساختارش سلسله مراتبی و به نحو نژادی همگون است. در مفهوم مورد نظر ناسیونال سوسیالیسم از دولت و جامعه، دو ویژگی وجود داشت. نخست اینکه این مفهوم این ایده را ترویج میکرد که سوژههای تاریخ، افراد، گروهها یا طبقات نیستند بلکه اجتماعات خودبسنده و دارای میراث ژنتیکی مشترک هستند. این ایده با فرض رتبه بندی طبیعی افراد و نژادها بر طبق «کیفیت زیستشناختی موروثی» متفاوت آنها کامل شد به طوری که برخورد نابرابر با افراد و جمعها نه تنها توجیه بلکه ضروری تلقی شد. دوم اینکه ایدئولوژی ناسیونال سوسیالیسم مبتنی بر این باور است که روابط اجتماعی و مسائل سیاسی در نهایت میتوانند به علل زیستشناختی نسبت داده شوند. در عین حال، نمایندگان این رژیم همواره مفاهیم جبرگرایی زیستشناختی را رد میکردند و تاکید داشتند که واقعیتهای طبیعی و ارگانیک ذاتا واقعیتهای «تاریخی و معنوی» هستند. در نتیجه آموزش و قدرت اراده از این جهت در نظر گرفته میشدند که از معنای تعیین کننده برای رشد افراد و جمعها برخوردار است. اوتمار فون فرشوئر، متخصص معروف علم ژنتیک، بیان میکند که «استعداد ارثی به معنای امکان واکنش است. محیط تعیین میکند که کدام امکانهای مشخص تحقق یابند» (۱۹۳۶:۱۰).
مفهوم مورد نظر ناسیونال سوسیالیسم از زیستسیاست بر اساس تنش ساختاری میان ایده زندگی به مثابه قدرت سرنوشت ساز و جایگاه اسطورهای آن در آغاز از یک سو، و این باور از سوی دیگر است که اصلاح و کنترل فعالانه رویدادهای زیستشناختی ممکن است. جنبش ناسیونال سوسیالیسم، به منظور صورتبندی و بسط مفهوم اجتماعی و سیاسی مورد نظر خودش، از منابع متفاوت و متعددی استفاده میکرد و ایدههای داروینیسم اجتماعی را با ایدئولوژیهای پانآلمانی و ملیگرایانه ادغام میکرد. این جنبش مفاهیم انسان شناختی، زیستشناختی و پزشکی را اخذ و همزمان دست به نظریه پردازی و فعالیت تجربی در این رشتهها میکرد (نگاه کنید به Weingart, Kroll, and Bayertz 1992). از آن جا که در متون ناسیونال سوسیالیسم بارها ایدههای ناهمگونی در کنار یکدیگر قرار میگرفتند، سخن گفتن از صورتبندی منسجمی از زیستسیاست دشوار است. در اینجا تنها بر دو ویژگی کلی تمرکز میکنم که به نحو قاطع زیستسیاست مورد نظر ناسیونال سوسیالیسم را مشخص میکند: نخست شالوده برنامه زیستسیاست این جنبش در به ـ نژادی و «زیستشناسی ارثی» (Erbbiologie) و دوم ترکیب این ایدهها با ملاحظات جغرافیای ـ سیاسی است.
هانس رایتر، رییس اداره بهداشت رایش، بنیان نژادی «زیستسیاست ما» را در سخنرانی خود در سال ۱۹۳۴ توضیح میدهد. این سخنرانی نشان میدهد که نمایندگان ناسیونال سوسیالیسم، زیستسیاست را به عنوان نوعی گسست در مفاهیم کلاسیک سیاست در نظر میگرفتند. رایتر ادعا میکند که گذشته، حال و آینده هر ملتی برحسب واقعیتهای «زیستشناختی ارثی» مشخص شده است. او میگوید که این بینش بنیان «جهان جدید تفکر» را تثبیت میکند که «فراتر از ایده سیاسی رفته و به جهان بینی پیشاپیش ناشناخته» بسط یافته است (۱۹۳۹:۳۸). نتیجه این درک و فهم، مفهوم جدیدی از دولت و افراد بود که مبنای زیستشناختی داشت: «این گریزناپذیر است که این جریان تفکر باید منتهی به بازشناسی تفکر زیستشناختی به مثابه اساس، جهت و شالوده هر سیاست موثر شود» (همان). هدف از این سیاستگذاری عبارت از بهبود قابلیت زندگی مردم آلمان بود، آن هم از طریق افزایش کمی جمعیت و بهبود کیفی در «عناصر ژنتیکی» مردم آلمان. رایتر به منظور دستیابی به این هدف، اصلاح نژادی مثبت و منفی را پیشنهاد میکند. بنابراین، از زاد و ولد فرزندان ناقص باید جلوگیری میشد در حالی که رژیم از تمامی افرادی حمایت میکرد که «از نظر زیستشناختی ارزشمند» تلقی میشدند (همان، ۴۱). اما زیستسیاست ناسیونال سوسیالیسم بیش از «انتخاب» و «حذف» بود. اهداف قوانین، مقررات و سیاستگذاریهای حاکم بر سیاست نژادی صرفا کنترل، نظارت و سازمان دهی به رفتار تولیدمثل نبود بلکه واکنش به خطرات احتمالی «آمیزش نژادی» را هم در بر میگرفت. در این راستا توسعه و حفظ مواد ژنتیکی تنها از طریق حفاظت در برابر «نفوذ خون خارجی» و حفظ «ویژگی نژادی» مردم آلمان ممکن بود (همان، ۳۹). نگرانیها درباره اصالت «نژاد» همراه بود با نبرد علیه دشمنان داخلی و خارجی. در اینجا ایدههای مربوط به زیستسیاست با ملاحظات جغرافیایی ـ سیاسی همراه میشود. ترکیب برنامه سیاسی نژادی با نظریهی فضای زندگی (Lebensraum) مبنای ایدئولوژیکی را برای گسترش امپریالیستی آلمان نازی فراهم کرد.
مفهوم فضای زندگی که در سال ۱۹۳۸ مولفه محوری سیاستگذاری خارجی ناسیونال سوسیالیسم بود، به همان ایدههای علمی باز میگردد که قبلا در قرن بیستم برانگیخته شده بودند. «پدر» سیاست جغرافیایی، فردریش راتسل جغرافی دان آلمانی بود که کلمه فضای زندگی را در آغاز قرن بیستم وضع کرد. «جغرافی ـ انسان شناسی» مورد نظر او به بررسی رابطه میان زمین بی حرکت و جنبشهای افراد میپرداخت که دو عامل جغرافیایی نقش محوری در آن داشتند: فضا و موقعیت. Kjellén نیز با مفهوم سیاست جغرافیایی آشنا بود و آن را در آثار سیاسی خود به کار برد.
اما مهمترین چهره در میان جغرافی دانان آلمانی، کارل هاوس هوفر بود که در دانشگاه مونیخ کرسی استادی جغرافیا را در اختیار گرفت. هاوس هوفر، آموزگار و دوست رودولف هس بود و کاملا در بنیان گذاری مجله برای سیاست جغرافیایی (Zeitschrift für Geopolitik) مشارکت داشت که نخستین شماره آن در سال 1924 منتشر شد (Neumann 1942, 115–124). در یکی از موضوعات این مجله، نویسندهای به نام لوییس فون کوهل توضیح میدهد که زیستسیاست و سیاست جغرافیایی همراه با یکدیگر «شالودهی علم طبیعی دولت» را تشکیل میدهند (۱۹۳۳:۳۰۶). این «زیستشناسی دولت» به تصور کوهل، رشد یک نفر یا یک دولت را از دو دیدگاه متفاوت اما مکمل بررسی میکرد: «اگر یک فرد یا یک دولت را مشاهده کنیم، میتوانیم بر مشاهدات زمانی یا فضایی بیشتر تاکید کنیم. ما به ترتیب از زیستسیاست یا سیاست جغرافیایی سخن میگوییم. بنابراین، زیستسیاست با بسط تاریخی در زمان سروکار دارد و سیاست جغرافیایی با توزیع واقعی در فضا یا با تاثیر متقابل میان مردم و فضا» (همان، ۳۰۸).
کوهل میان دیدگاه عمودی و افقی جامعه و دولت تمایز میگذارد. نخستین دیدگاه رشد بدن فرد و «فضای زندگی» او را در زمان پیش بینی میکند. این دیدگاه بر «اهمیت مولفههای نژادی» تمرکز میکند و «قبض و بسط بدن فرد، اهمیت اجتماعی و تغییرات آن، آسیب پذیری آن نسبت به بیماری و نظایر این را» مشاهده میکند (همان، ۳۰۸). این دیدگاه مطابق با دیدگاه افقی است که در پی درک نبردها و نزاعهای «قدرتهای متفاوت و حوزههای قدرت در فضای جغرافیایی است» (همان، ۳۰۹). رشد زمانی و حرکت فضایی باید با یکدیگر در نظر گرفته شوند. کوهل این دو را به عنوان راهنما و معیار برای سیاست در نظر میگیرد.
پیوند میان توهم نژادی و نسل کشی مندرج در فرمول «خون و خاک» (Blut und Boden)، ویژگی زیستسیاست ناسیونال سوسیالیسم بود. اما ایده اساسی «زیستشناسی کردن سیاست» ویژگی منحصر بفرد آلمان نبود و به دوره ناسیونال سوسیالیسم هم محدود نبود. جاه طلبیهای دولت در زمینه کنترل زاد و ولد (Baumann 1991, 32) را میتوان حداقل تا قرن هجدهم ردگیری کرد. در دوره جنگ جهانی اول و دوم، این اوهام در اردوگاههای سیاسی و ایدئولوژیک متضاد پدیدار شدند. این اوهام در طرحهای «انسان جدید در شوروی» در سایه دیکتاتوری استالین و همچنین در اصلاحهای نژادی دموکراسیهای لیبرال ظاهر گشت. متخصصان بهداشت نژادی آلمان در ارتباط علمی تنگاتنگ با متخصصان ژنتیک در سراسر جهان بودند و به برنامههای عقیم سازی امریکا و فعالیتها در زمینه محدودیت مهاجرت به منظور ترویج مواضع سیاسی خودشان رجوع کردند (Kevles 1995). همانند رژیم نازی، هواداران استالین تلاش میکردند که از شناخت علمی جدید و گزینههای تکنولوژیکی جدید برای «اصلاح» و «اصالت بخشی» به مردم شوروی استفاده کنند. نظرات مبتنی بر زیستسیاست نه تنها از مرزبندیهای ملی گذر میکردند بلکه از جانب جنبشهای اجتماعی و کنشگران غیردولتی نیز حمایت میشدند. بنیاد راکفلر که نقش مهمی را در تامین بودجه رشد زیستشناسی مولکولی در امریکا طی دهه 1930 ایفا میکرد انتظار داشت که این علم، شناخت و ابزار جدیدی برای کنترل اجتماعی را ایجاد کند و قادر باشد رفتار انسان را هدایت و بهینه سازی کند (Kay 1993).
حتی اگر زیستسیاست نژادپرستانه، دیگر جایگاه سیاسی یا علمی مهمی بعد از دولت نازی و جنایات جنگ جهانی دوم نداشت، کماکان جذابیت و گیرایی داشت. نمایندگان جنبشهای دست راستی هنوز هم از مفهوم زیستسیاست در حال حاضر استفاده میکنند بدین منظور که از جهل «روح زمانه» در رابطه با «پرسش از نژاد» شکایت کنند؛ آنها ادعا میکنند که مقوله نژاد، اهمیت پیوستهای برای عصر کنونی دارد. آنها همانند طرفداران ناسیونال سوسیالیسم، بحران اجتماعی بنیادی را ناشی از نبرد میان «نژادهای» مختلف و خطر وهمی «آمیزش نژادی» و «انحطاط» میدانند. یکی از این نمونهها کتاب ژاک مایو است که قبلا عضو وافن اس اس بود و بعد از جنگ جهانی دوم به آرژانتین فرار کرد و در دانشگاههای مختلف به تدریس علم سیاست پرداخت. نویسنده به منظور تاسیس «بنیان سیاست» بر این باور است که «نقش مهم» علم سیاست در حال حاضر عبارت است از تعیین علل افزایش «نبردهای نژادی» و «تضادهای قومی» (۲۰۰۳:۱۳). فراتر از بازنمایی یک مدل برای تعیین این مسئله، سه گانه فرد ـ ملت ـ نژاد در زیستسیاست که در عنوان کتاب مایو مطرح شده است ابزاری برای ارائه راه حلها در رابطه با بحران مورد ادعای او است. به نظر او «معنای زیستسیاست، محاسبه کلیت فرایندهای ژنتیکی است تا آنجا که بر زندگی اجتماعات انسان تاثیر میگذارند» (همان، ۱۲).
زیستسیاست شناسی: طبیعت انسان و کنش سیاسی
در اواسط دهه ۱۹۶۰ رویکرد نظری جدیدی در علم سیاست بسط یافت که «مطالعه طبیعت گرایانهی سیاست» را به پیش برد (Blank and Hines 2001, 2). «متخصصان زیستسیاست» (Somit and Peterson 1987, 108) از روشهای تحقیق و مفاهیم زیستشناختی برای پژوهش درباره علل و اَشکال رفتار سیاسی استفاده میکنند. اتکای نمایندگان این رویکرد به یافته ها، مدلها و فرضیههای قوم شناختی، ژنتیکی، فیزیولوژیکی، داروشناسی روانی و زیستشناسی اجتماعی است. به رغم فعالیتهای پژوهشی و نشر آثار در چهار دهه، تنها در امریکا است که میتوان نهادی شدن ابتدایی این دیدگاه نظری را در حال حاضر مشاهده کرد. انجمن سیاست و علوم زندگی (APLS) در سال ۱۹۸۵ یک بخش رسمی از انجمن علم سیاست در امریکا (APSA) را به دست آورد اما ده ساله بعد به خاطر کاهش عضویت، آن را از دست داد. مجله سیاست و علوم زندگی که توسط این بخش بنا نهاده شد از سال ۱۹۸۲ به کار خود ادامه داد (Blank and Hines 2001). خارج از امریکا، این شاخه از علم سیاست نقش چندانی را ایفا نمیکند، حتی اگر محققانی در چند کشور وجود داشته باشند که خودشان را متخصصان زیستسیاست بدانند.
اما حتی در میان طرفداران این رویکرد، معنا و حیطه آن مورد مناقشه است. در حالی که برخی متخصصان زیستسیاست در پی دگرگونی پارادایمی در علم سیاست هستند و میخواهند تمام علوم سیاسی را در یک علم زیستشناسی اجتماعی جدید و یکپارچه ادغام کنند (Wilson 1998)، برخی دیگر این رویکرد را بخش مهم و مکمل روشهای تحقیق و مدلهای نظری تثبیت شده میدانند. در درون این قلمرو پژوهشی ناهمگون میتوان برای بسیاری از پروژهها چهار حوزه را مشخص کرد. نخستین حوزه نظریه تکامل نوداروینی را در بر میگیرد. در مرکز آن، پرسش تاریخی و انسان شناختی از رشد انسانها و خاستگاههای دولت و جامعه قرار دارد. گروه دوم یافتهها و مفاهیم قوم شناختی و زیستشناسی اجتماعی را برای تحلیل رفتار سیاسی اخذ میکنند. گروه سوم شامل آثار مربوط به عوامل فیزیولوژیکی و سهم احتمالی آنها در فهم کنش سیاسی است. گروه چهارم بر مسائل سیاسی خاص («زیستسیاست ها») تمرکز میکنند که ناشی از مداخلات در طبیعت انسان و تغییرات محیط زیست است (Somit and Peterson 1987, 108; Kamps and Watts 1998, 17–18; Blank and Hines 2001; Meyer-Emerick 2007).
اما به رغم منابع نظری متنوع و موضوعات گوناگن در اینجا میتوان از دیدگاه پژوهشی مشترکی سخن گفت زیرا بسیاری از این آثار بر سه جنبه بنیادی توافق دارند. نخست اینکه موضوع تحقیق در ابتدا رفتار سیاسی است که اساسا معلول عوامل زیستشناختی عینی و قابل مشاهده است (و این فرض بنیادی آنها است). در این مدلهای توضیحی، انگیزهها یا دلایل بینافردی همانند عوامل فرهنگی صرفا یک نقش فرعی را ایفا میکنند. دوم اینکه هدف این رویکرد، تفسیر ساختارهای نمادین یا نقد هنجارین نیست. بلکه بیشتر در پی توصیف و توضیح رفتار مشهود و اخذ نتایج برای یک سیاست عقلانی است یعنی سیاستی که با الزامات زیستشناختی سازگار است. سوم اینکه این رویکرد از نظر روش شناختی متکی بر دیدگاه ناظر بیرونی است که به نحو عینی اَشکال معینی از رفتار و فرایندهای نهادی را توصیف میکند. برعکس، مفاهیمی که به واقعیت از دیدگاه کنشگران یا مشارکت کنندگان نزدیک میشود، از نظر علمی ناکافی تلقی میشوند (Saretzki 1990, 86–87).
از این رو چیزی که نزد تمام نمایندگان «زیستسیاست» مشترک است، نقد جهت گیری نظری و روش شناختی علوم اجتماعی است که در نگاه آنها ناکافی است. آنها استدلال میکنند که علوم اجتماعی تابع این فرض است که انسانها اساسا موجودات آزادی هستند و این دیدگاه اهمیت بیش از حدی بر فرایندهای آموزش و جامعه پذیری میدهد و بدین ترتیب نمیتواند مشاهده کند که رفتار سیاسی انسان تا حد زیادی مشروط به الزامات زیستشناختی است. از این دیدگاه، «فرهنگ گرایی» علوم اجتماعی «سطحی» باقی میماند زیرا به نحو نظامند علل «عمیق تر» رفتار انسانی را نمیشناسد. از این رو پژوهش رایج علوم اجتماعی «یک جانبه» و «تقلیل گرایانه» است مادامی که خاستگاههای زیستشناختی رفتار انسان بیرون از افق طرح پرسشهای آن باقی میماند. متخصصان زیستسیاست، به منظور ارزیابی «واقع گرایانه تر» از انسانها و نحوه زندگی آنها خواستار یک رویکرد «زیست فرهنگی» یا «زیست اجتماعی» هستند. این رویکرد در پی ادغام دیدگاههای علوم اجتماعی و زیستشناختی و مدل ترکیبی است و نه مدل یک جانبه (Wiegele 1979; Masters 2001; Alford and Hibbing 2008).
متخصصان زیستسیاست رابطه جبرگرایانه را به عنوان یک قاعده در نظر نمیگیرند بلکه به «خاستگاه ها» یا «عوامل» زیستشناختی اشاره میکنند که به نحو قطعی انگیزهها و فضاهای کنشگران سیاسی را شکل میدهند. آنها فرض میکنند که در تاریخ تحول بشر، الگوهای رفتاری متعددی ایجاد شده است و اگرچه هیچ از این الگوها به طور کامل رفتار انسان را معین نمیکنند اما بسیاری از آنها رفتار انسان را به میزان قابل توجهی در حوزههای گوناگون زندگی شکل میدهند. آثار مکتوب با موضوع «زیستسیاست» بیش از همه به رقابت و همکاری، اضطراب و پرخاشگری، روابط سلطه، ساختار سلسله مراتب، دشمنی نسبت به بیگانگان و تبارگماری علاقمند هستند. این پدیدهها در نهایت به سازوکارهای تکاملی باز میگردند ـ یا حداقل بر این فرض مبتنی هستند ـ و منجر به شکل گیری تاثیراتی میشود که معمولا افراد را در جهت رفتار «زیستشناختی سودمند» هدایت میکنند. بر طبق این دیدگاه، شکل گیری و بقای دولتها بیشتر از اینکه به توافق دموکراتیک یا اقتدار اجتماعی وابسته باشد، متکی بر روابط روان شناختی و فیزیکی سلطه است که به نوبه خود میتوان آنها را تا الگوهای رفتاری موروثی ردگیری کرد (نگاه کنید به Wiegele 1979; Blank and Hines 2001).
در این نگاه، پیدایش سلسله مراتب در جامعه بشری یک پدیده اجتماعی نیست بلکه نتیجه گریزناپذیر تاریخ تکامل است از این جهت که فرصتهای به نحو نامتقارن توزیع شده برای دستیابی و مشارکت، امتیازات تکاملی را ارائه میدهد زیرا روابط ثابت و قابل پیش بینی از انتقال ژنهای یک فرد به نسل بعدی پیشتیبانی میکند. متخصصان زیستسیاست به منظور تاسیس بنیانهای استوار برای این فرض غالبا گزارهها و فرضهای اقتصادی را به مثابه واقعیتهای طبیعی معرفی میکنند. از این رو انسانها بنا به طبیعت در معرض رقابت بر سر منابع نایاب هستند و مادامی که آنها از نظر زیستشناختی برای تصاحب موقعیتهای رقابتی متفاوت هستند، قدرت به نحو نابرابر توزیع میشود. به همین دلیل گفته میشود که سلسله مراتب اجتماعی ضروری و اجتناب ناپذیر است (Somit and Peterson 1997).
علاوه بر این، اولویتها برای انتخاب انواع خاصی از حکومت و اقتدار ناشی از تاریخ تکامل بشر است. همواره فرض میشود که استعداد ژنتیکی انسان ها، ایجاد رژیمهای اقتداگرا را محتمل تر از دولتهای دموکراتیک میکند. بر طبق این دیدگاه، دولت دموکراتیک تنها تحت شرایط تکاملی خاص و نادر، ممکن است. دموکراسی تنها وقتی میتواند پدیدار شود و خودش را در مقابل رفتار سلطه آمیز افراد و گروهها نشان دهد که منابع قدرت به نحو گسترده و کافی توزیع شده باشد به طوری که هیچ کنشگری نتواند به برتری دست یابد (Vanhanen 1984). حتی قوم گرایی و نزاعهای قومی به عوامل تعیین کننده در تبار بشر، به نبرد بر سر منابع کمیاب و اصل انتخاب خویشاوند باز میگردد. ایده اخیر فرض میکند که در گروههای کوچکتر، رفاه اعضای گروه بسیار ارزشمندتر از رفاه افراد غیرعضو است زیرا رابطه زیستشناختی افراد با یکدیگر در گروههای کوچکتر بیشتر است (Kamps and Watts 1998, 22–23).
به طور کلی، آثار متخصصان زیستسیاست تصویر نسبتا بدبینانهای از انسانها و جامعه آشکار میسازد. اما اشتباه خواهد بود اگر «زیستسیاست» را به طور کامل با موضعهای نژادپرستانه یا ناسیونال سوسیالیسم یکسان بگیریم. اگر کسی وجود ویژگیهای ذاتی را فرض کند، آنگاه هیچ گرایش سیاسی خاصی را ضرورتا دنبال نمیکند. در واقع موضعهای سیاسی متخصصان زیستسیاست به نحو قابل توجهی متفاوت است. ما با یک طیف مواجه هستیم از اصلاح گرایان اجتماعی نظیر هاینر فلور (۱۹۸۶) تا نویسندگانی که استدلال آنها تابع الگوهای آشکارا نژادپرستانه است برای مثال جی. فیلیپ راشتون که رواج بالاتر جرم و جنایت در میان امریکاییهای افریقایی تبار در امریکا را ناشی از رفتار موروثی مربوط به رنگ پوست میداند (۱۹۹۸). تحلیل این رویکرد با ابزار نقد ایدئولوژیک کافی نیست. این فرضیه که عوامل زیستشناختی در تحلیل رفتار اجتماعی و سیاسی نقش دارند مسئله نیست. مسئله این است که این تعامل و همکنشی چگونه فهمیده میشود و از این جهت پاسخهای متخصصان زیستسیاست قانع کننده نیست. فهرست طولانی از تردیدها و اعتراضها در رابطه با دیدگاه پژوهشی آنها مطرح شدهاند. در زیر برخی از آنها را به طور خلاصه بیان میکنم.
اگرچه متخصصان زیستسیاست در برنامههای خود خواستار این هستند که شناخت زیستشناختی باید در علوم اجتماعی مورد توجه قرار گیرد، اما نحوه تعامل عوامل دقیقا «زیستشناختی» از یک سو و عوامل «فرهنگی» و «اجتماعی» از سوی دیگر و نحوه ترسیم خطوط میان آنها از جمله موضوعاتی هستند که عمدتا بدون توضیح باقی میمانند. افزون بر این، روشن نیست که «مبنای زیستشناختی» چگونه به نحو انضمامی الگوهای خاص رفتار سیاسی را «بر میانگیزد» یا «ایجاد میکند». مفهوم تک بُعدی نظارت و کنترل ژنتیکی که از جانب بسیاری از نمایندگان این رویکرد رواج یافته است (برای مثال، ایده ژنها «برای» سلسه مراتب یا رفتار غالب) دیگر با یافتههای اخیر در علم زیستشناسی مطابق نیست و به طور روزافزون در سالهای اخیر مورد نقد قرار گرفته است (Oyama, Griffiths, and Gray 2001; Neumann-Held and Rehmann-Sutter 2006). به طور کلی، هیچ بررسی نظامندی درباره شیوه ادغام مفهومی، نظری و روش شناختی فرهنگهای علمی مختلف وجود ندارد. در نتیجه، ادعای اینکه این رویکرد تبیینهای تجربی «عمیق تری» ارائه کرده است و وعدهی یک رویکرد نظری و مفهومی جامع تر عمدتا بی اساس و تحقق نیافته باقی میماند (Saretzki 1990, 91–92). متخصصان زیستسیاست با آغاز از این ایده که «طبیعت» یک نظام خودبسنده و قلمرو بسته است و با باور به این که این قلمرو بسته قطعا کنش سیاسی را شکل میدهد دوگانه انگاری طبیعت و جامعه را پیش کشیدند و تدوام بخشیدند در حالی که از وجود همیشگی آن تاسف میخورند.
مسئله دیگر در مورد رویکرد «زیستسیاست» این است که نمایندگان این نوع پژوهش توجه بسیار اندکی به ساختارهای نمادین و الگوهای فرهنگی معنا برای پژوهش فرایندهای سیاسی کردهاند. بنابر این آنها با بررسی پدیدههای اجتماعی از دیدگاه متناسب با شرایط طبیعی، اطلاعات اندکی درباره موضوع مورد مطالعه خود به دست آوردند. آنها نسبت به این پرسش حساس نبودند که تکامل سیاسی اجتماعی تا چه اندازه بر «عوامل زیستشناختی» تاثیر میگذارد و آنها را تغییر میدهد. از این رو متخصصان زیستسیاست، «انسان ها» را صرفا به مثابه محصول فرایندهای فرهنگی ـ زیستی رشد تلقی میکنند و نه به عنوان خالق این فرایندها. این دیدگاه یک بُعدی، بُعد مهمی را در بحث کنونی درباره رابطه میان طبیعت، جامعه، زیستشناسی و سیاست را پنهان میکند:
در لحظهای که با رشد فناوریهای ژنتیکی و تولیدمثل جدید، توانایی برای شکل بخشی ارادی یا حتی ساختاری به تکامل زیستشناختی خودمان در ابعاد کاملا جدید افزایش یافته است، دیگر آگاهی از «شرایط زیستشناختی» ظاهرا مورد غفلت قرار گرفته مهم نیست. اکنون این کار را میتوان به شیوه کاملا تازهای انجام داد. اگر یک جامعه بتواند درباره «ساخت طبیعت» و «ساخت مناسب انسان ها» بحث کند، آنگاه پیش از همه پرسش از اهداف شکل بخشی به طبیعت و مسئولیت پذیری در قبال آن از سوی جامعه بسیار مهم میشود ـ همانند طرح نهادی که در چارچوبش، این امکانهای جدید میتوانند به قدر کافی بررسی شوند (Saretzki 1990, 110–111; cf. also Esposito 2008, 23–24).
این پرسش واقعی، پرسش از صور نهادی و سیاسی و پاسخهای اجتماعی به «مسئله طبیعت»، نقطه آغازین را برای ادامه مسیرمان برای بررسی «زیستسیاست» فراهم میکند.
نظرها
نظری وجود ندارد.