ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

•داستان زمانه

سمیرا رشیدپور: طعمِ نمی‌دانم‌ها

نمی‌خواستم فکر کند قرار را بین‌راه گذاشته‌ام چون فهمیده‌ام پریود شده. اصلا عمدا گفت تا ببینم، خودم ببینم چطور از دیدن‌اش دلسرد می‌شوم.

سمیرا رشیدپور، نویسنده

برای این‌که نشانش بدهم برایم مهم نیست رفتم دیدن‌اش. خواستم بفهمد همه‌اش همان نیست. خودم هم هستم. خودش هم هست. و خیلی چیزهایی که نمی‌دانم چی‌اند. تلفن را که قطع کردم تازه به این فکر کردم که اگر همین الان راه بیافتم تا یک ساعت دیگر هم نمی‌رسم خانه‌اش. می‌نشینم روی کاناپه و جوراب‌هایم را می‌پوشم. نمی‌خواستم قرار را برگردانم به کافه‌ای در بینِ راه خودم و خانه‌‌اش. نمی‌خواستم فکر کند قرار را بین‌راه گذاشته‌ام چون فهمیده‌ام پریود شده. اصلا عمدا گفت تا ببینم، خودم ببینم چطور از دیدن‌اش دلسرد می‌شوم. ولی می‌خواهم همین را نشان‌اش بدهم که فقط همان نیست. می‌روم یک ساعت دیگر هم برسم اهمیتی ندارد. می‌روم چون نمی‌دانم چیزهای دیگری در او هست که مرا می‌کشاند پیش‌اش. وقتی هست تمام وحشتم را فراموش می‌کنم. آغوش‌اش همه را می‌بلعد در سکوت. وحشت از همه‌ی نمی‌دانم‌ها، وحشت از فردا، از چند دقیقه‌ی بعد، از چند ثانیه‌ی دیگر. انگار قرار باشد چیزی بشود که من نمی‌دانم. تا می‌پرسید چرا خبری از من نیست همیشه می‌نوشتم برایش درگیر نمی‌دانم هستم. و او می‌رفت و تا مدت‌ها غیب‌اش می‌زد. نمی‌دانم‌های من این‌طوری‌اش می‌کرد. بارانی‌ام را می‌پوشم و فکر می‌کنم بهتر است چتر نبرم چون بیشتر وقتم را توی مترو هستم و از مترو که دربیایم تا خانه‌ی او راهی نیست و باران هم ببارد اهمیتی ندارد. ببرم جایی دوباره گم‌اش می‌کنم و بعدش باید برگردم پیدایش کنم و کلی وقتم را می‌گیرد.حالا نمی‌دانم‌هایم را برداشته‌ام با خودم کشانده‌ام روی این پله‌ها تا بروم ببرمشان پیش‌اش. از وقتی اسم‌اش را شنیدم، از وقتی کارهایش را خواندم، یعنی فهمیدم توی دنیایی که من دارم زندگی‌ می‌کنم یکی‌ مثل او هم هست که این صداها را می‌شنود، و نمی‌ترسد، از بوقِ ماشین‌ها، صدای آدم‌ها، آژیر آمبولانس وحشت نمی‌کند. از همان وقت‌ها بود که خواستمش. همه‌چیزش را ‌خواستم. تمام حسی که ازش مطمئن بودم همین بود: می‌خواهم‌اش. حرف یک لحظه و چند ساعت و چند روز نبود. حرف چند سال و سالیان بود. دنبال ردی از او گشتم تا پیدایش کردم و نمی‌دانم‌هایم سردرآوردند. پیدا شده بود. نمی‌دانستم باید در حضورش چه بکنم. اصلا مگر آدمی هستم کنار کسی بماند؟ می‌توانستم برایش بنویسم. ترتیب دیداری ولو تصادفی را بدهم. اصلا خبرش نکنم بروم همین طور تعقیبش کنم ببینم کجاست. چه می‌کند. کجا نمی‌رود. چه نمی‌خرد. چه نمی‌خواند. چه نمی‌خورد. چه نمی‌پوشد. تا این‌که خودش به حرف آمد و خودش قبل از من گفت چه می‌خواهد. نمی‌دانم‌های این چند سال پدرم را درآوردند تا همین یک ذره راه را رفتم. وقتی گفت چه می‌خواهد نمی‌خواهدهایش را هم گفت. فقط همان را می‌خواست. چه بر سرش آمده که دنبال چیزهایی نیست که زن‌های دیگر مرا به خاطرشان ذله می‌کردند؟ برمی‌گردم توی خانه. کفش‌هایم را عوض می‌کنم و پوتین می‌پوشم که گرم‌تر است و می‌دانم قرار هم نیست درشان بیاورم که زحمت داشته باشد. امروز که قرار نیست برویم سراغ آن. همین پوتین‌های بنددار را می‌پوشم که حس سربازی را به من می‌دهد که از پادگان دررفته تا برود پیشِ زیدش! همین‌ها را می‌پوشم. چتر سیاهم را که از سر عادت گرفته‌ام دستم دوباره می‌گذارم سرجایش. بند پوتین‌ها را که می‌بندم تازه یادم می‌آید کتابی را که می‌خواستم برایش ببرم یادم رفته بردارم. برمی‌گردم توی خانه. کتاب را پیدا نمی‌کنم. همه جا را گشته‌ام. خسته می‌نشینم روی صندلی پشت میز کارم. سعی می‌کنم چند نفس عمیق بکشم و دوباره روی میز کارم را بگردم. کاغذهای روی میز را دسته‌بندی می‌کنم. هنوز گزارش‌ها را ویرایش نکرده‌ام. با لنز جدید دوربین‌ ور نرفته‌ام. حتا نگاه نکرده‌ام ببینم با آن یکی دوربین چند تا شات گرفته‌ام. می‌بینم چقدر کارم مانده و با این حساب چند ساعت  دیگر هم قرار است بیرون بمانم تا به او ثابت کنم قضیه‌ی بین ما فقط همان نیست. مردد می‌مانم. واقعا باید بهش ثابت کنم؟ چرا نمی‌تمرگم سرجایم به این همه کار عقب‌افتاده‌ام برسم؟ ثابت کنم که چه بشود؟ مگر او خودش من را به خاطر همان نمی‌خواهد؟ خب الان هم که پریود است و احتمالن اعصاب درست و درمانی هم ندارد. بروم چکار کنم؟ بنشینم خانه‌اش که چه؟ بروم باهاش چای بخورم؟ خب چه بگویم؟ بگویم نمی‌دانم چه بگویم؟ از وقتی گوشی را قطع کرده‌ام تا الان نیم‌ساعت گذشته، اگر رفته بودم نیمی از مسیر را گذرانده بودم. الان بروم باز هم یک ساعت دیگر در پیش دارم تا به او برسم. یکی از کارهایم را با خودم برمی‌دارم می‌گذارم توی کیفم تا توی راه بخوانم  و ویرایش کنم. یک ساعت وقت کمی نیست می‌‌توانم دو یا سه تا کار دیگر هم بردارم کیفم هنوز جا دارد. حتی یک کتاب هم برمی‌دارم. شاید خواندن اینها زود تمام شد بیکار نمانم چند صفحه از این کتاب را هم جلو ببرم. همه را می‌اندازم توی کیفم و هدفون‌ام را هم برمی‌دارم. وقتی موسیقی گوش می‌دهم مترو سریع‌تر به مقصدم می‌رسد. سرم را بلند می‌کنم می‌بینم یک ایستگاه مانده. واقعن کاش الان اینطوری بود. یک ایستگاه به خانه‌اش مانده بود و من تا چند دقیقه‌ی دیگرش می‌دیدم این همه راه کوبیده‌ام برسم دم در خانه‌اش و هیچ نگویم و وحشتم بیشتر ‌می‌شود. هیچ وقت با کسی زیر یک سقف زندگی نکردم. سختم بوده و هست. همان‌طور که سختم بوده همیشه به وسط پاهای زنی که می‌خواهم بکنمش نگاه کنم. هیچ‌وقت کنجکاو هم نبوده‌ام. نگاه نمی‌کنم خودشان راه هم را پیدا می‌کنند. از آن نمی‌دانم‌هاست. توی ذهنم تصویرش محو مانده. نمی‌توانم نگاهش کنم. خودم از همان‌جا آمده‌ام بیرون. نه به خاطر این ولی قبلی‌ها زیاد نمی‌ماندند. می‌دانستند با یک عکاسِ آزاد به جایی نمی‌رسند. معلوم نیست کِی هست و کِی نیست. او هم غیبش می‌زند. وقتی سرش گرمِ کارش باشد نمی‌توانم پیدایش کنم. برای همین خودش نمی‌پرسد کجا بوده‌ام، من هم نمی‌پرسم دیگر. انگار همه چیز هم را بدانیم. بهم می‌خندید. خنده که نه نیشخند می‌زند. می‌گفت «مأخود به حیام». آنقدر منتظر می‌ماند تا نگاهش کنم. دوربین هم دستم نیست تا جلوی چشم‌ام بگیرم و آن یکی چشم‌ام را هم ببندم. خیره نگاهم نمی‌کند یا مثلا زل بزند ببیند کِی می‌بینم. یک لحظه نگاهش را می‌چرخاند و وسط مِم‌مِن‌کردن‌های چشم‌هایم غافلگیرم می‌کند و نگاه‌مان که تلاقی می‌کند با نگاهش ریشخندم می‌زند. مثل تیر می‌نشیند به جانم. هیچ کدامشان این‌طوری نبودند. اصلا خبر نداشتم پریود می‌شوند یا نه. نمی‌گفتند. شاید همان «مریض‌ام» گفتن‌هایشان بوده. من که نمی‌پرسیدم این مریضی سردرد است یا گلودرد یا آنفلوآنزا یا پریود؟ خب مریض‌اند یعنی نمی‌آیند.

می‌زنم بیرون. مترو آنقدرها شلوغ نیست. قطار هم زود می‌رسد. جا هم هست بنشینم. خوبی خانه‌اش این است که لازم نیست خط عوض کنم اگر توی واگن جا باشد بنشینم و چند تا آدم مفلوک و فرتوت هم جلویم نایستند و بهم زل نزنند تا جایم را بدهم بهشان، می‌توانم تا مقصدم همان طور بنشینم کتاب بخوانم یا موسیقی گوش بدهم و به او فکر کنم. گزارش نمایشگاه گل و گیاه را در‌آورده‌ام بخوانم که قطار تکان‌های شدیدی می‌خورد و نمی‌توانم روی نوشته متمرکز شوم. گوش‌هایم پر از صدای گریه‌ی بچه‌هاست. سرم را بلند می‌کنم، بلند می‌شوم تمام واگن را نگاه می‌کنم هیچ بچه‌ای گریه‌ نمی‌کند. دوباره سرم را می‌اندازم پایین و به کفش‌هایم نگاه می‌کنم. فکر می‌کنم اولین بار است که می‌فهمم پریود شده. یعنی خودش بهم گفته. یعنی این چیزهایش را به من می‌گوید. و از حال و روزش هیچ خبری نمی‌دهد! همیشه یا خوب است، یا بد نیست، یا می‌گذراند. همین. خب من هم بیشتر از این نپرسیده‌ام. یک ماه بیشتر از رابطه‌‌ی این‌جوری‌مان نمی‌گذرد. اگر دیدارهایمان به خاطر همان نبود شاید اصلاً نمی‌فهمیدم پریود است. از کجا بفهمم؟ زن‌هایی که باهاشان کار می‌کنم هیچ وقت نشان نمی‌دادند. شاید بین خودشان بگویند. بو دارد! شاید او بو ندهد! حتمن نمی‌دهد با آن همه عطری که به خودش می‌زند. آن همه عطری که اول حسش نمی‌کنم وقتی نزدیک گردنش می‌روم، آرام و موذی از روی پوستش بلند می‌شود. از لای موهای بلندش آرام آرام می‌زند بیرون و بعد کم‌کم بوی خودش می‌آید بوی خودش وقتی کمی از بوسه‌های آرام و گرم من تحریک شده‌. حاضرم زمان همان‌جا کش بیاید تا تمام آن بو را ببلعم. تا داغ‌تر نشده تا هرم نفس‌هایش به صورتم نخورده، تا تن‌اش آن پیچ‌و تاب‌ها را برنداشته. خودش از آن بوها برایم گفته بود که در من سراغ می‌گرفت. من چه می‌دانستم اصلن این بوها دیگر چه صیغه‌ای‌اند؟ خودش یادم داد. اگر بوی خون داد، بوی عرق، بوی تنی که دارد خونریزی می‌کند چکار کنم؟ یعنی وقتی بعدش که نشود رفت سراغ همان، بعدش، بعد از آن بوها چکار می‌کنیم؟ یعنی تمام می‌شود آن نمی‌دانم‌ها چه می‌شوند؟ آن همه تردید از گفتن یا نگفتن. برعکس قبلی‌ها، همیشه او زنگ می‌زند. همیشه او پیغام می‌فرستد. انگار همه چیز را داده باشم دست‌اش. خودم شانه خالی کردم تا هر وقت خواست بیاید، هر وقت خواست برود. تا همه چیز اصلن دست خودش باشد. فکر نکند بندش کرده‌ام یک جا. به خودم، به زندگی‌ام. خودش می‌آید. همیشه «هر وقت او بخواهد» است. الان هم خودش گفت پریود شده و آن جریان دیگر منتفی است. مگر این جریان چقدر از رابطه‌ی من با اوست؟ همه‌ش. تا الان که همه‌ش همین بوده. وقتی می‌رود بهش فکر می‌کنم. وقتی نیست باهاش حرف می‌زنم. پیش خودم. شب‌ها که از خواب می‌پرم، از صدای گریه‌ی بچه‌ها. بعد می‌بینم هیچ کس نیست حتا او. حرف می‌زنم و اصلا منتظر جوابش هم نیستم. اصلا نمی‌خواهم چیزی بگوید. فقط دلم می‌خواهد دستش باشد تا بگیرمش و دوباره به خواب بروم. دلم که برایش تنگ می‌شود بعدا که می‌بینم‌اش آن‌قدر محکم بغلش می‌کنم تا دادش دربیاید. بهش هم نمی‌گویم این‌طوری‌ام. حوصله‌ی سوال جواب ندارم. شاید هم نپرسد. من چه می‌دانم وقتی این‌قدر کم حرف می‌زند و می‌رود سراغ همان، شاید او هم حوصله‌ی حرف اضافه ندارد.

خوب شد آمدم. دیگر مجبوریم حرف بزنیم. حتمن یک چایی دم می‌کند و شروع می‌کنم از دم‌دستی‌ترین حرف‌ها تا ببینم این حرف‌ها ما را تا کجا می‌برند؟ دیگر باید آن همه نمی‌دانم‌هایم جایی سر باز ‌کنند ببینم چه مرگ‌شان است که تمام ذهنم‌ را پر کرده‌اند و نمی‌گذارند لام تا کام حرفی بزنم به او؟ دو ایستگاه مانده تا خانه‌اش. به برگه‌های توی دستم نگاه می‌کنم. واگن‌ها دیگر تکان نمی‌خورند ولی حوصله‌ی کار ندارم. جمع می‌کنم می‌گذارم توی کیفم. لباس‌های چند نفری که تازه سوار شده‌اند خیس خیس است. دارم فکر می‌کنم کاش چترم را می‌آوردم. دوست ندارم خیس برسم پیش‌اش. شاید تا آن موقع باران هم بند آمده باشد. بعد فکر می‌کنم نکند چتر آورده‌ام دوروبرم را نگاه می‌کنم می‌بینم نه. این بار واقعا نیاورده‌ام. از ایستگاه قطار که می‌آیم بیرون روی پله‌ها باد سرد و شدیدی  به صورتم می‌خورد. دو طرف بارانی‌ام را هم می‌آورم و دکمه‌ها و کمربندش را می‌بندم. دستم را به لبه‌ی بند کیفم می‌گیرم تا از شانه‌ام نیافتد و وقتی زنگ در خانه‌اش را فشار دادم تازه یادم آمد اصلا کتابش را نیاورده‌ام. یعنی اصلن پیدایش نکردم. می‌دانم دارد از پشت آیفن‌اش نگاهم می‌کند و چیزی نمی‌گوید. فقط دکمه دربازکن را که فشار می‌دهد با تقه‌ای در باز می‌شود. از پله‌ها می‌روم بالا تا طبقه‌ی سوم. در را نیمه‌باز گذاشته و رفته. تقه‌ای به در می‌زنم و می‌روم داخل، دارد زیر کتری را روشن می‌کند و پشتش به من است. در را با پاشنه‌ی پوتین‌ام می‌بندم. کمی آن‌طرف تر ایستاده و رنگ‌اش کمی پریده و آرایش همیشه‌اش را ندارد. سویی‌شرت خاکستری‌اش را دور کمرش بسته. با انگشت‌هایش دارد موهای ژولیده‌اش را صاف می‌کند. حوله‌ی خشک تمیزی را به طرفم گرفته که سر و صورت خیس‌ام را پاک کنم. آرام چند بار پلک می‌زند، نگاهش معصومانه و بی‌رمق است. بارانی‌ام را درمی‌آورم می‌روم جلوتر. حوله را از دستش می‌گیرم و می‌مالم به صورتم. لبخندش را که می‌بینم می‌روم سراغش و حوله از دستم می‌افتد. همان‌طور دارد نگاهم می‌کند. همان‌بوها دارد بلند می‌شود، کمی بوی ماندگی هم دارد. بدنش گرم‌تر از همیشه است و پشت موهایش عرق کرده. بزاقش طعم دیگری دارد. کم‌کم بوی خونِ تازه را حس می‌کنم. تمام تن‌ام به لرزه می‌افتد و سوزن‌سوزن می‌شود مثل آن روز در حلَب که جسدها روی هم افتاده بود. من چلیک چلیک شات می‌زدم. بوی خون تازه می‌آمد که از لای گوشت پاره‌پاره زده بود بیرون و کفِ خیابان جاری بود. بوی گوشت پاره. وسط خیابان. دستور دادند برویم عقب. تهدید کردند دوربین‌هایمان را می‌گیرند. می‌دویدم و بوی خون تازه تمام راه تنفس‌ام را گرفته بود. می‌لرزیدم. چیزی نمی‌دیدم. فقط صدای چلیک چلیک شات‌ها را می‌شنیدم و با هر صدای گلوله‌ از جا می‌پریدم. نمی‌توانستم آب دهانم را قورت دهم همین‌طور از دهان بازم می‌ریخت بیرون. می‌خوردمش انگار خون تازه‌ی آنهایی را بلعیده بودم توی خیابان که روی هم افتاده بودند. الشعب جیغ می‌زد. کسی نمی‌شنید یُرید یا تُرید یا نُرید! الشعب کدامشان را می‌خواست. خون بر کف خیابان نشسته بود. خونِ تازه مثل بوی بزاقِ او یا خودم آن روز در حلَب! مثل بزاق من که می‌ریخت روی زمین و خونی که از او... بوی تازگی‌اش دماغم را پر کرده بود. بزاقم را می‌مکد می‌بلعد. طعم خون می‌دهم بس که بوی خون تازه‌ی روی آسفالت توی سوراخ‌های دماغم مانده. زبانم را از دهانش می‌کشم بیرون. داغ شده.‌ تن‌اش پیچ‌و تاب برنداشته هنوز و دستم را می‌سُرانم روی باسن‌اش که می‌خورد به نوار بهداشتی‌ای که آن وسط گذاشته. دستم همان‌جا رویش می‌ماند. تن‌اش را کمی از من جدا می‌کند. بمان، نترس من هم بوی خون می‌دهم، جیغ بچه‌ها را می‌شنوی تو؟ یا مثل من فقط صدای چلیک چلیک شاتر دوربین توی گوش‌ات مانده. بمان. تن‌ات را نبر. مرا محکم بغل کن. بمان، هر شب از صدای آن خیابان‌های پرخون از خواب می‌پرم، بمان مرا محکم بغل کن. آن خیابان‌ها را کِی پاک کردند؟ برنگشتم. دویدم توی ‌سایه. نور تیز بود. همان‌طور میخکوب مانده‌ام. بوی خون تمام تن‌ام را گرفته. سفت نگه‌ام داشته که تکان نخورم. و من مات مانده‌‌بودم به آن چشم‌های باز رو به خورشید. حرف نمی‌زند. تن‌اش را می‌کشاند عقب نگاهم می‌کند، کمربند و دکمه‌ شلوارم را باز می‌کند و زانو می‌زند. لذتی که چند لحظه بعد می‌آید سراغم درِ گوش‌هایم را می‌بندد و دیگر صدای غلغل کتری‌اش را نمی‌شنوم، گوشم پر از صدای نُرید... یُرید... و نه آن غلغل آب جوش را که می‌خواسته چای دم کند و اِسقاط...  داشت از گردن آن پسر غلغل می‌زد بیرون روی آسفالت جاری شده بود و به سیاهی می‌زد و نه دیگر شتک‌های باران شدیدی را می‌بینم که به پنجره‌‌های خانه‌اش می‌خورد و آن همه چشم‌های بازِ باز رو به خورشید را می‌بینم و می‌دوم توی سایه و شات می‌زدم از آن چشم‌های باز رو به خورشید.. نمی‌دانم یعنی جهنم همان آفتابِ داغ حلب نیست وقتی خون شتک زده روی لنز دوربین‌ام؟ کجا می‌تواند باشد، وقتی حلب هست؟ دست‌هایم را روی موهایش می‌کشم و دور مشت‌ام‌ جمع‌شان می‌کنم و می‌کشم و او جیغ نمی‌زد و سرش را بالا و پایین می‌برد و تمام تن‌ام بوی خون می‌دهد. من از جهنم آمده‌ام و او جیغ نمی‌زند و حرف هم نمی‌زند و تمام جانِ به دربرده‌ام از آنجا را با فریادهای نامفهومی از دهانم می‌دهد بیرون.

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • بیژن

    واقعا داستان جالبی بود. پیش بینی میکنم که این داستان نوبل 2017 را برنده شود