بیانیه یا تئاتر؟
<p>محمد عبدی- گرین لند، تجربه‌ی بیژن شیبانی، کارگردان جوان ایرانی‌الاصل در تئا‌تر شهر لندن (که حداقل به‌خاطر بازی‌های شگفت‌انگیز بازیگران غالب نمایش‌ها، در تئا‌تر جهان یکی از بهترین‌ها و شاید بهترین همه‌ی آن‌ها محسوب می‌شود)، تجربه‌ی عملاً ناموفقی است که بیش و پیش از هر چیز از نمایشنامه‌ی سطحی‌اش آسیب می‌بیند؛ یک نگاه شعاری و کلیشه‌ای به مسأله‌ی گرم شدن تدریجی زمین.</p> <p> </p> <p>از جلوی سردر تئا‌تر شهر لندن که رد می‌شوی، طبق سنت دیرینه (که حالا دیگر خیلی کهنه به نظر می‌رسد و نیازمند تغییری اساسی است) به‌جای نام کارگردان، نام نمایشنامه‌نویس را با حروف درشت می‌نویسند و وقتی نام گرین لند ظاهر می‌شود، نام چهار نمایشنامه‌نویس دیده می‌شود: مویرا بوفینی، مت چارمن، پنه لوپه اسکینر و جک تورن. اما وقتی نمایش شروع می‌شود از دقیقه اول با یک بیانیه یا مقاله روبرو هستیم که نمایشنامه‌نویسان صحنه‌ی تئا‌تر و هنر را با صفحه‌ی یک روزنامه اشتباه گرفته‌اند و سعی دارند به هر طریق ممکن تماشاگران را متوجه این شعار تکراری بکنند که زمین در حال گرم شدن است و علت و مسبب آن ما هستیم و حتماً باید هر چه زود‌تر کاری انجام دهیم! <br /> <br /> البته طبیعتاً تئا‌تر محل حرف زدن درباره‌ی همه چیز می‌تواند باشد، اما مسأله، نوع نگاه سطحی و غیر هنری‌ای‌ است که نمایش را در حد یک کنفرانس پائین می‌آورد و در ‌‌نهایت دریغ و افسوسی می‌ماند برای این صحنه‌ی پرشکوه و تماشاگران متین و موقری که مجبورند به جای تئا‌تر، یک کنفرانس علمی شعاری درباره‌ی آب و هوا را تماشا کنند.</p> <p> </p> <p>این رویکرد از دقایق اول خودش را نشان می‌دهد: بازیگران شروع به حرف زدن رو به تماشاگر می‌کنند و درباره‌ی زمین و زمان حرف می‌زنند. حرف‌های آن‌ها به هیچ وجه ساختار منسجمی ندارد و تنها محور حرفشان گرم شدن زمین است. نوع حرف زدن آن‌ها با تماشاگر و فاصله‌گذاری آنها می‌توانست تأثیر گرفته از تئا‌تر برشت و پیش‌تر از تعزیه و نقالی باشد، اما شکل اجرای این حرف زدن‌های مستقیم به شکلی است که بعید به نظر می‌رسد فاصله‌گذاری برشتی در مخیله‌ی نمایشنامه‌نویسان بگنجد یا آن‌ها چیزی درباره‌ی نقالی و تعزیه بدانند. در عوض آن‌ها از ابتدا می‌خواهند کنفرانس برپا کنند. یکی از شخصیت‌ها دفتر و دستکش را باز می‌کند و با نمودارهای روی پرده‌ی بزرگ پشت سرش شروع می‌کند به آمار دادن و حرف زدن درباره‌ی اینکه چه فاجعه‌ای در حال رخ دادن است.</p> <p><img height="180" align="left" width="120" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/large_greenland.jpg" alt="" /></p> <p>همین شیوه‌ی کنفرانس دادن تا انتهای نمایش ادامه دارد. هر کس وارد می‌شود، بیش از آنکه وارد جهان نمایش شود، رو به تماشاگر درباره‌ی وضعیت آب و هوا حرف می‌زند و آنقدر این حرف‌ها تکرار می‌شود که تماشاگر جدی پس از‌‌ همان چند دقیقه اول خسته و کلافه می‌شود. اما نمایشنامه‌نویسان از آنجا که یکی از شخصیت‌ها درباره‌ی تماشاگران به دیگری اشاره می‌کند («این‌ها می‌فهمند؛ این‌ها طبقه متوسط تحصیل‌کرده هستند») با این باور که مخاطب آن‌ها در این تئا‌تر طبقه متوسط تحصیل‌کرده است، این اجازه را به خود می‌دهند که هر چه دلشان می‌خواهد شعار بدهند و گمان کنند که خیلی حرف‌های «جدی» و «هنری» را مطرح می‌کنند. <br /> <br /> این حرف زدن با تماشاگران تا آنجا ادامه پیدا می‌کند که وقتی دو تا از زنان در حال صحبت رو به تماشاگر هستند، یکی به دیگری می‌گوید: «خب بگذار برای یک‌بار هم که شده درباره‌ی این آب و هوای لعنتی حرف نزنیم و فقط درباره‌ی خودمان حرف بزنیم!» اینجا می‌شود نفسی کشید و فکر کرد که بالاخره کسی هم به فکر شخصیت‌پردازی و ارائه‌ی شخصیت‌های باورپذیر است و می‌خواهد درباره‌ی آن‌ها هم حرف بزند، اما چند ثانیه بعد، بحث‌های همین شخصیت باز به آب و هوا برمی‌گردد و باز‌‌ همان حرف‌های کلیشه‌ای که در تمام نمایش تکرار می‌شود!</p> <p> </p> <p>به همین دلیل هیچ‌کدام از شخصیت‌های نمایش باورپذیر نیستند و ما هیچ حسی به آن‌ها نداریم. نمایش آنقدر غرق در شعار دادن است که فرصتی برای شناساندن شخصیت‌هایش ندارد. نه دکتر متخصص این ماجرا را می‌شناسیم که بالاخره راضی می‌شود در کنفرانس کپنهاک شرکت کند که ناگفته‌هایش را بگوید (و جهان را بیدار کند!) و نه زن پیگیر ماجرا و نه رابطه‌ی انسانی و عاطفی قابل حسی شکل می‌گیرد. شخصیت مرد سیاهپوست بی‌ادب هم به مانند وصله‌ای ناجور عمل می‌کند. از طرفی مرد سرگردان در قطب هم تک‌گویی‌های بلد خسته کننده‌ای درباره‌ی گرم شدن هوا دارد (در حالی که دارد برف می‌آید) و از همه بد‌تر نوجوان شورشی‌ است که آشکارا چیزی از دنیا نمی‌داند، اما یک‌دفعه می‌خواهد علیه همه کمپانی‌ها و شرکت‌ها و نظم موجود در دنیا بجنگد چون از جایی شنیده است که زمین در حال گرم شدن است! او علیه پدر و مادرش هم می‌شورد و (در حالی که در یکی از چرخ‌های سوپرمارکت‌ها نشسته) از مادرش می‌خواهد که از سوپر مارکت‌ها خرید نکند چون نایلون‌ها و بسته‌های غذا، زمین را آلوده می‌کند. اما مادر او جواب ساده و درستی می‌دهد: «پس چه کار باید کرد؟</p> <p> </p> <p>مشکل نمایش گرین لند همین است: تنها یک واکنش احساسی و سطحی به یک خبر علمی درباره‌ی گرم شدن زمین و یک عکس‌العمل شدید و منفی علیه همه چیز، بی‌آنکه منطقی به نظر برسد و بتواند همراهی تماشاگر را موجب شود. حتی تلاش‌های کارگردان برای استفاده از نور و صحنه و حرکت، در لابلای این شخصیت‌های شعاری کاملاً گم می‌شود. شخصیت محبوب نمایش آشکارا این دختر نوجوان از همه جا بی‌خبر است که فقط می‌خواهد شورش کند. نمایشنامه‌نویسان هم مانند او فقط می‌خواهند علیه همه چیز باشند؛ شعارشان خرید نکردن از سوپر مارکت و هواپیما سوار نشدن است و خب به این ترتیب عوامل این نمایش برای اجرای احتمالی آن در شهری دیگر با شتر سفر خواهند کرد!<br /> </p>
محمد عبدی- گرین لند، تجربهی بیژن شیبانی، کارگردان جوان ایرانیالاصل در تئاتر شهر لندن (که حداقل بهخاطر بازیهای شگفتانگیز بازیگران غالب نمایشها، در تئاتر جهان یکی از بهترینها و شاید بهترین همهی آنها محسوب میشود)، تجربهی عملاً ناموفقی است که بیش و پیش از هر چیز از نمایشنامهی سطحیاش آسیب میبیند؛ یک نگاه شعاری و کلیشهای به مسألهی گرم شدن تدریجی زمین.
از جلوی سردر تئاتر شهر لندن که رد میشوی، طبق سنت دیرینه (که حالا دیگر خیلی کهنه به نظر میرسد و نیازمند تغییری اساسی است) بهجای نام کارگردان، نام نمایشنامهنویس را با حروف درشت مینویسند و وقتی نام گرین لند ظاهر میشود، نام چهار نمایشنامهنویس دیده میشود: مویرا بوفینی، مت چارمن، پنه لوپه اسکینر و جک تورن. اما وقتی نمایش شروع میشود از دقیقه اول با یک بیانیه یا مقاله روبرو هستیم که نمایشنامهنویسان صحنهی تئاتر و هنر را با صفحهی یک روزنامه اشتباه گرفتهاند و سعی دارند به هر طریق ممکن تماشاگران را متوجه این شعار تکراری بکنند که زمین در حال گرم شدن است و علت و مسبب آن ما هستیم و حتماً باید هر چه زودتر کاری انجام دهیم!
البته طبیعتاً تئاتر محل حرف زدن دربارهی همه چیز میتواند باشد، اما مسأله، نوع نگاه سطحی و غیر هنریای است که نمایش را در حد یک کنفرانس پائین میآورد و در نهایت دریغ و افسوسی میماند برای این صحنهی پرشکوه و تماشاگران متین و موقری که مجبورند به جای تئاتر، یک کنفرانس علمی شعاری دربارهی آب و هوا را تماشا کنند.
این رویکرد از دقایق اول خودش را نشان میدهد: بازیگران شروع به حرف زدن رو به تماشاگر میکنند و دربارهی زمین و زمان حرف میزنند. حرفهای آنها به هیچ وجه ساختار منسجمی ندارد و تنها محور حرفشان گرم شدن زمین است. نوع حرف زدن آنها با تماشاگر و فاصلهگذاری آنها میتوانست تأثیر گرفته از تئاتر برشت و پیشتر از تعزیه و نقالی باشد، اما شکل اجرای این حرف زدنهای مستقیم به شکلی است که بعید به نظر میرسد فاصلهگذاری برشتی در مخیلهی نمایشنامهنویسان بگنجد یا آنها چیزی دربارهی نقالی و تعزیه بدانند. در عوض آنها از ابتدا میخواهند کنفرانس برپا کنند. یکی از شخصیتها دفتر و دستکش را باز میکند و با نمودارهای روی پردهی بزرگ پشت سرش شروع میکند به آمار دادن و حرف زدن دربارهی اینکه چه فاجعهای در حال رخ دادن است.
همین شیوهی کنفرانس دادن تا انتهای نمایش ادامه دارد. هر کس وارد میشود، بیش از آنکه وارد جهان نمایش شود، رو به تماشاگر دربارهی وضعیت آب و هوا حرف میزند و آنقدر این حرفها تکرار میشود که تماشاگر جدی پس از همان چند دقیقه اول خسته و کلافه میشود. اما نمایشنامهنویسان از آنجا که یکی از شخصیتها دربارهی تماشاگران به دیگری اشاره میکند («اینها میفهمند؛ اینها طبقه متوسط تحصیلکرده هستند») با این باور که مخاطب آنها در این تئاتر طبقه متوسط تحصیلکرده است، این اجازه را به خود میدهند که هر چه دلشان میخواهد شعار بدهند و گمان کنند که خیلی حرفهای «جدی» و «هنری» را مطرح میکنند.
این حرف زدن با تماشاگران تا آنجا ادامه پیدا میکند که وقتی دو تا از زنان در حال صحبت رو به تماشاگر هستند، یکی به دیگری میگوید: «خب بگذار برای یکبار هم که شده دربارهی این آب و هوای لعنتی حرف نزنیم و فقط دربارهی خودمان حرف بزنیم!» اینجا میشود نفسی کشید و فکر کرد که بالاخره کسی هم به فکر شخصیتپردازی و ارائهی شخصیتهای باورپذیر است و میخواهد دربارهی آنها هم حرف بزند، اما چند ثانیه بعد، بحثهای همین شخصیت باز به آب و هوا برمیگردد و باز همان حرفهای کلیشهای که در تمام نمایش تکرار میشود!
به همین دلیل هیچکدام از شخصیتهای نمایش باورپذیر نیستند و ما هیچ حسی به آنها نداریم. نمایش آنقدر غرق در شعار دادن است که فرصتی برای شناساندن شخصیتهایش ندارد. نه دکتر متخصص این ماجرا را میشناسیم که بالاخره راضی میشود در کنفرانس کپنهاک شرکت کند که ناگفتههایش را بگوید (و جهان را بیدار کند!) و نه زن پیگیر ماجرا و نه رابطهی انسانی و عاطفی قابل حسی شکل میگیرد. شخصیت مرد سیاهپوست بیادب هم به مانند وصلهای ناجور عمل میکند. از طرفی مرد سرگردان در قطب هم تکگوییهای بلد خسته کنندهای دربارهی گرم شدن هوا دارد (در حالی که دارد برف میآید) و از همه بدتر نوجوان شورشی است که آشکارا چیزی از دنیا نمیداند، اما یکدفعه میخواهد علیه همه کمپانیها و شرکتها و نظم موجود در دنیا بجنگد چون از جایی شنیده است که زمین در حال گرم شدن است! او علیه پدر و مادرش هم میشورد و (در حالی که در یکی از چرخهای سوپرمارکتها نشسته) از مادرش میخواهد که از سوپر مارکتها خرید نکند چون نایلونها و بستههای غذا، زمین را آلوده میکند. اما مادر او جواب ساده و درستی میدهد: «پس چه کار باید کرد؟
مشکل نمایش گرین لند همین است: تنها یک واکنش احساسی و سطحی به یک خبر علمی دربارهی گرم شدن زمین و یک عکسالعمل شدید و منفی علیه همه چیز، بیآنکه منطقی به نظر برسد و بتواند همراهی تماشاگر را موجب شود. حتی تلاشهای کارگردان برای استفاده از نور و صحنه و حرکت، در لابلای این شخصیتهای شعاری کاملاً گم میشود. شخصیت محبوب نمایش آشکارا این دختر نوجوان از همه جا بیخبر است که فقط میخواهد شورش کند. نمایشنامهنویسان هم مانند او فقط میخواهند علیه همه چیز باشند؛ شعارشان خرید نکردن از سوپر مارکت و هواپیما سوار نشدن است و خب به این ترتیب عوامل این نمایش برای اجرای احتمالی آن در شهری دیگر با شتر سفر خواهند کرد!
نظرها
نظری وجود ندارد.