ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

زنانه‌نویسی ایرانی

<p>&nbsp;ونداد زمانی ـ&nbsp;هلن سیکسو نویسنده متفکر فرانسوی از جمله صاحبنظران قرن بیستم است که با دقتی فلسفی به این اعتقاد دامن می&zwnj;&zwnj;زند که تا مادامی&zwnj;که شاهد حضور و گسترش سبکِ و شیوه&zwnj;ی &laquo;زنانه&zwnj;نویسی&raquo; نباشیم غرب نباید ادعا کند که از فرهنگ عادلانه و دمکراتیک برخوردار است. نظریات نویسنده فرانسوی وقتی توانست توجه چشمگیر زبان&zwnj;شناسان و جامعه&zwnj;شناسان غربی را به خود معطوف کند که کارِ نوشتن متن مهم &laquo;خنده&zwnj;ی مَدوسا&raquo; ۱ را به اتمام رساند. او در این نوشته که از حمایت تئوری&zwnj;های ژاک دریدا و زیگموند فروید برخوردار بود به این نکته اساسی اشاره کرد که تا مادامی&zwnj;که ارزش&zwnj;های نویسندگی ناشی از فرهنگ مسلطِ مردسالارانه بر جهان حاکم است دسترسی به &laquo;نوشتن&raquo; آزاد وعادلانه میسر نخواهد بود.</p> <p><br /> هلن سیکسو در مقاله &laquo;خنده&zwnj;ی مدوسا&raquo; از تئوری فروید در مورد &laquo;ترس روانی مردان از خواجه شدن&raquo; استفاده می&zwnj;کند. فروید معتقد است که نگاه مردان به زنان از این زاویه است که آن&zwnj;ها به زنان به&zwnj;عنوان &laquo;بشری که از آلت جنسی مردانه برخوردار نیست&raquo; یاد می&zwnj;کنند. به نظر فروید این کمبود و نقیصه، احساس ترسی را در مردان ایجاد می&zwnj;کند که آن&zwnj;ها را به واکنش دفاعی وامی&zwnj;دارد. واکنشی که به آن&zwnj;ها می&zwnj;قبولاند تا باور کنند زنان موجودات کاملی نیستند و بنابراین، کنترل، هدایت و حتی محروم نگه&zwnj;داشتن&zwnj;شان نیز ضروری است. دیدگاه تسلط&zwnj;طلبانه&zwnj;ای که در حقیقت توجیه&zwnj;ای برای نابرابری موجود در جوامع بشری است. <br /> هلن سیکسو از نمادِ &laquo;مدوسا&raquo; که شخصیت زن افسانه&zwnj;ای با سری ضحاک&zwnj;وار است استفاده می&zwnj;کند. قدرت مدوسا آنقدر زیاد است که اگر نگاه مردان به او بیفتد باعث سنگ شدن&zwnj;شان می&zwnj;گردد. او به این وسیله ترسی را که فروید در مردان نسبت به زنان شناسایی کرده بود منعکس می&zwnj;کند. از این زاویه دید، هلن سیکسو به نتیجه&zwnj;گیری تازه&zwnj;ای می&zwnj;رسد که در آن به ضرورت خلقِ شیوه&zwnj;ی نوین نوشتن &laquo;زنانه&raquo; پای می&zwnj;فشرد. ضرورتی که قبل از هر چیز ثابت می&zwnj;کند، زن جدای از اختلافات فیزیکی در درجه&zwnj;ی اول انسان کامل است و به دلیل نداشتن آلت جنسی مردانه ازکمبودی برخوردار نیست.</p> <p><img height="200" align="left" width="213" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/znnh_nwysy.jpg" alt="" /><br /> هلن سیکسو در یک مقاله دیگر با عنوان &laquo;تولد دوباره زن&raquo; ۲ گفت&zwnj;وگویی خیالی بین دو مرد درباره فرهنگ اجتماعی، نویسندگی و زنان را به رشته تحریر درمی&zwnj;آورد. او از طریق گفت&zwnj;وگوی فوق با صراحت و شجاعتی موشکافانه دلائل ناکامل شمردن زنان را از طریق &laquo;زبان&raquo; مردسالارانه نقد می&zwnj;کند. به همه&zwnj;ی دلایل فوق است که هلن سیکسو به شکل&zwnj;گیری و توسعه شیوه&zwnj;ها و ویژگی&zwnj;های &laquo;نوشتن زنانه&raquo; تکیه می&zwnj;کند. <br /> با این مقدمه درباره&zwnj;ی ضرورت &laquo;زنانه&zwnj;نویسی&raquo; به سراغ نوشته&zwnj;ی فرناز دادفر نویسنده و نقاش ایرانی می&zwnj;رویم چون به نظر و سلیقه محدود من او در تکاپوی ابراز شیوه&zwnj;ای از &laquo;زنانه&zwnj;نویسی&raquo; در زبان فارسی است.</p> <p><br /> <strong>سوگوار و سردرگم در سرگرمیِ گمراهی</strong></p> <p><br /> فرناز دادفر</p> <p>&nbsp;</p> <p>اما نه از&zwnj;&zwnj;&zwnj; همان اول. نه، از&zwnj;&zwnj;&zwnj; همان اول می&zwnj;دانستم که این راهی که می&zwnj;روم به ترکستان است و از سرمنزل مقصود خبری نیست. نه، از&zwnj;&zwnj;&zwnj; همان اول نیرویی مرا به نرفتن فرا می&zwnj;خواند. نیرویی که با&zwnj;&zwnj;&zwnj; همان صدای گنگ نرو نرو، از گیجگاه&zwnj;ها بالا می&zwnj;رفت و با من گلاویز می&zwnj;شد. مسیری که در ابتدا باید برای شناخت خود می&zwnj;رفتم، به&zwnj;راستی راهی بود بس سهمناک و دشوار و نیازمند موشکافی&zwnj;ها و وررفتن&zwnj;های مستمر ذهنی. مسیری آشنا و تکراری بود که بار&zwnj;ها از آن برگشته بودم و شجاعتی می&zwnj;خواست که در آن&zwnj;سوی انکار من نشسته بود و هی زخم زبان می&zwnj;زد. از اینجا، از همین&zwnj;جا، از همین اولش که وارفته&zwnj;گی و رخوتم را تماشا می&zwnj;کنم، شل و ول می&zwnj;شوم؛ و خودم را می&zwnj;بینم که ولو وشلخته و آش و لاش در ولع حلقوم هولناک و ملتهب زمان، دراز به دراز می&zwnj;افتم تا از ابدیتی سیراب شوم که در&zwnj;&zwnj;&zwnj; همان آغاز می&zwnj;دانم جسمیت ندارد و سرابی بیش نیست. می&zwnj;دانم که برای کسی تره خورد نمی&zwnj;کنم. اصلاً خورد کردن یاد نگرفته&zwnj;ام؛ اما می&zwnj;بینم که در ریز ریز کردن جزئیات زبانزدم و همین وسوسه&zwnj;ام را صبور می&zwnj;کند که پاره&zwnj;ای از خودم را به&zwnj;طور وسواسی، خورد کنم.</p> <p><br /> پاره&zwnj;ای از من را بشکنم و شک&nbsp;انده شوم تا شاید شکاف میان من و دیگران جوش بخورد. ولی هم&zwnj;زمان هم می&zwnj;بینم که پاره&zwnj;پوره شده&zwnj;ام و گوشه ورق&zwnj;هایم پارگی خاصی دارند. انگاری که این صفحات چندین بار خوانده شده و هر بار با خشمی فروخورده و باری اضافه&zwnj;تر از تحمل وزنم، حمل شده&zwnj;اند. با این&zwnj;حال با صلابت هرچه تمام&zwnj;تر می&zwnj;دانم که شخصیت منحصربه&zwnj;فرد هیچ احدی را سلاخی نکرده&zwnj;ام. این&zwnj;بار در من اطمینانی هست. اطمینانی که در چهارپایه&zwnj;اش می&zwnj;توان درنگی نشست و اگر لغزشی باشد حتما تکان&zwnj;های از سر شوق یافتن آن خواهد بود. پس می&zwnj;روم. می&zwnj;روم که بروم؛ که حرکت کنم و بی&zwnj;رحم خواهم بود و سختگیر و مسلط. پس بعد از آن به&zwnj;طوری جدی و دقیق به بررسی مشاهدات و مکاشفات این سیر پرداختم.</p> <p><br /> فهمیدم که یاد گرفته&zwnj;ام مراقب کسی نباشم. شاید به این خاطر که زیاد مراقبم بودند. و به این خاطر که می&zwnj;دانم خاطرم عزیز است و از خاطر من خاطره&zwnj;های بسیار متولد شده، خاطره&zwnj;هایی که در&zwnj;&zwnj;&zwnj; همان سن و در&zwnj;&zwnj;&zwnj; همان ذهن مانده&zwnj;اند. خاطره&zwnj;هایی که زمان پوسیده&zwnj;شان کرده؛ همچنان که پوست مرا از خاطر. از خاطرم، خاطره&zwnj;های بسیار عبور می&zwnj;کند؛ همچنان که صورتم را لگدمال می&zwnj;کنند، گذر می&zwnj;کنند، گذری نه از نوع رفتن، از نوع ماندن بر جای. از جنس له کردن چشم&zwnj;ها. و خاطرخواهانم همچنان پیگیر مراقبت و مصاحبت و مراودت هستند؛ همچنان که گوشتمالی&zwnj;هاشان زخم&zwnj;های زخمه&zwnj;ای از جنس گاوهای شاخی در جای جای جان من به جای می&zwnj;گذارند؛ به عمیق&zwnj;ترین جای می&zwnj;گذارند. جاهایی که میان سوراخ&zwnj;های نفوذناپذیر هوا در روح وجود دارد؛ همچنان که باد در صدف&zwnj;های دریایی، می&zwnj;پیچد و صدا. من اما در جهانی بی&zwnj;خاطر زندگی می&zwnj;کنم. در جهانی به خاطر. به خاطر خطرکردن. و به خاطر خطا کردن. به خاطر مراقبانم، قربانی&zwnj;شان می&zwnj;شوم. آن&zwnj;هم در ذهن و قربانی بودن. و قربانی بله قربان&zwnj;های تمدن که آشکارا فرمان عقب&zwnj;&zwnj;نشینی می&zwnj;دهد و به اجبار به جلو هل&zwnj;ات می&zwnj;دهد. به خاطر قرابت به غربت، تن می&zwnj;دهم. یاد می&zwnj;گیرم که قربانی کنم برای مراقبت از مراقبانم. نابودی برای بودن. و دشمنی برای بقا. و قربانی عمر برای لذت&zwnj;های زودگذر و طولانی&zwnj;بودن&zwnj;های بعدی. در جهان جوراب&zwnj;واری که همه راه&zwnj;ها را پابسته می&zwnj;شود رفت؛ و با چشم&zwnj;بند از رودخانه زمان گذشت. و چشم&zwnj;بسته می&zwnj;توان به ادامه بستگی به کار بسته&zwnj;بندی در یک مکان ادامه داد.</p> <p>&nbsp;</p> <p>بی&zwnj;آنکه بدانم این راه بسته است. بی&zwnj;آنکه بدانم که تکرارعادت را می&zwnj;طلبم. ادامه دادن را یاد گرفته&zwnj;ام اما نه از نوع تکرار حرکات. ادامه دادن را از توان ضربان&zwnj;های بی&zwnj;وقفه و بی&zwnj;فکر قلب در راه بن&zwnj;بست جسم، و توان ولنگاری بی&zwnj;حد و حصر و شیرین در مسیر ناتمام لوندش، و همزمان از عهده هذیان&zwnj;گویی نظام&zwnj;های این و آن برآمدن. و در&zwnj;&zwnj;&zwnj;نهایت برقراری این ارتباط. گرچه خیلی بی&zwnj;ربطیم به&zwnj;هم وصل می&zwnj;شویم و ارتباط می&zwnj;گیریم که خلاء&zwnj;های&zwnj;مان در نئشه&zwnj;گی دوستی&zwnj;های پراکنده، پر شود. و اندکی آن احساس رضایت&zwnj;مندی توجیه&zwnj;وارمان از خود، ایجاد شود. و تکرار شود. و جهان در تکرارش بچرخد و موهای من بلند و بلند&zwnj;تر شوند. ایجاز مرده است. و جهان در گرگ و میش دستاورد&zwnj;هایش، خودش را پیچیده&zwnj;تر می&zwnj;کند و جزئی از من کنده می&zwnj;شود و در چرخه می&zwnj;افتد. ایجاز مرده است. او مردی تنهاست که در نیمه&zwnj;های شب برای مردمی که زبانش را نمی&zwnj;فهمند، جاز می&zwnj;زند و&zwnj;ای جاز می&zwnj;خواند. او برای بکارت طبیعت دلش می&zwnj;رود، اما دست و دلش برای دیدن ستاره&zwnj;ها می&zwnj;لرزد هنوز. انگار که ارتباط من و ایجاز برقرار نمی&zwnj;شود. انگار که خیلی بی&zwnj;ربطیم و ادامه می&zwnj;دهیم به مراقبت از رویا&zwnj;هامان.</p> <p><br /> یاد گرفته&zwnj;ام که مراقبم باشم. مراقب جسم و جانم. یادگیری هرکس به توالی شعاع پیوسته محبتش به اطراف، بستگی بسته&zwnj;ای دارد؛ همچنان که حول ماهیت&zwnj;اش. و مادیت من چیزی فرا&zwnj;تر از یک مادیان وحشی و سرکش نیست که برای بودنش می&zwnj;بایست پوزه&zwnj;بندی در دهانش گذاشت تا نعره&zwnj;هایش در میان شراره&zwnj;های آتشین و شلوغ شهر گم شود و خو کند به آنچه اهلی نامیده می&zwnj;شود. اهل جایی که دیگر جایی نیست، بماند و کنده&zwnj;شدن&zwnj;هایش را دوباره به خودش بچسباند. و یاد بگیرد که در هر دور شمسی نمی&zwnj;توان متفاوت از بقیه چرخید، همچنان که تاریخ.</p> <p><br /> همچنان یاد می&zwnj;گیرم که در روند تکرار&zwnj;ها، سرگرم بمانم. و بخارات سرم را با شکاف جمجمه در هنر و ادبیات، برهانم. شاید تن&zwnj;ها. تنها شاید که دیگر سوگی نباشد و بتوان از ستاره&zwnj;ها مراقبت کرد.</p> <p><br /> اسفند ۸۹</p> <p><br /> 1- H&eacute;l&egrave;ne Cixous &quot;The Laugh of the Medusa&quot;, 1975</p> <p>2- H&eacute;l&egrave;ne Cixous &ldquo;The Newly Born Woman&rdquo;,1975</p>

 ونداد زمانی ـ هلن سیکسو نویسنده متفکر فرانسوی از جمله صاحبنظران قرن بیستم است که با دقتی فلسفی به این اعتقاد دامن می‌‌زند که تا مادامی‌که شاهد حضور و گسترش سبکِ و شیوه‌ی «زنانه‌نویسی» نباشیم غرب نباید ادعا کند که از فرهنگ عادلانه و دمکراتیک برخوردار است. نظریات نویسنده فرانسوی وقتی توانست توجه چشمگیر زبان‌شناسان و جامعه‌شناسان غربی را به خود معطوف کند که کارِ نوشتن متن مهم «خنده‌ی مَدوسا» ۱ را به اتمام رساند. او در این نوشته که از حمایت تئوری‌های ژاک دریدا و زیگموند فروید برخوردار بود به این نکته اساسی اشاره کرد که تا مادامی‌که ارزش‌های نویسندگی ناشی از فرهنگ مسلطِ مردسالارانه بر جهان حاکم است دسترسی به «نوشتن» آزاد وعادلانه میسر نخواهد بود.

هلن سیکسو در مقاله «خنده‌ی مدوسا» از تئوری فروید در مورد «ترس روانی مردان از خواجه شدن» استفاده می‌کند. فروید معتقد است که نگاه مردان به زنان از این زاویه است که آن‌ها به زنان به‌عنوان «بشری که از آلت جنسی مردانه برخوردار نیست» یاد می‌کنند. به نظر فروید این کمبود و نقیصه، احساس ترسی را در مردان ایجاد می‌کند که آن‌ها را به واکنش دفاعی وامی‌دارد. واکنشی که به آن‌ها می‌قبولاند تا باور کنند زنان موجودات کاملی نیستند و بنابراین، کنترل، هدایت و حتی محروم نگه‌داشتن‌شان نیز ضروری است. دیدگاه تسلط‌طلبانه‌ای که در حقیقت توجیه‌ای برای نابرابری موجود در جوامع بشری است.
هلن سیکسو از نمادِ «مدوسا» که شخصیت زن افسانه‌ای با سری ضحاک‌وار است استفاده می‌کند. قدرت مدوسا آنقدر زیاد است که اگر نگاه مردان به او بیفتد باعث سنگ شدن‌شان می‌گردد. او به این وسیله ترسی را که فروید در مردان نسبت به زنان شناسایی کرده بود منعکس می‌کند. از این زاویه دید، هلن سیکسو به نتیجه‌گیری تازه‌ای می‌رسد که در آن به ضرورت خلقِ شیوه‌ی نوین نوشتن «زنانه» پای می‌فشرد. ضرورتی که قبل از هر چیز ثابت می‌کند، زن جدای از اختلافات فیزیکی در درجه‌ی اول انسان کامل است و به دلیل نداشتن آلت جنسی مردانه ازکمبودی برخوردار نیست.


هلن سیکسو در یک مقاله دیگر با عنوان «تولد دوباره زن» ۲ گفت‌وگویی خیالی بین دو مرد درباره فرهنگ اجتماعی، نویسندگی و زنان را به رشته تحریر درمی‌آورد. او از طریق گفت‌وگوی فوق با صراحت و شجاعتی موشکافانه دلائل ناکامل شمردن زنان را از طریق «زبان» مردسالارانه نقد می‌کند. به همه‌ی دلایل فوق است که هلن سیکسو به شکل‌گیری و توسعه شیوه‌ها و ویژگی‌های «نوشتن زنانه» تکیه می‌کند.
با این مقدمه درباره‌ی ضرورت «زنانه‌نویسی» به سراغ نوشته‌ی فرناز دادفر نویسنده و نقاش ایرانی می‌رویم چون به نظر و سلیقه محدود من او در تکاپوی ابراز شیوه‌ای از «زنانه‌نویسی» در زبان فارسی است.

سوگوار و سردرگم در سرگرمیِ گمراهی

فرناز دادفر

اما نه از‌‌‌ همان اول. نه، از‌‌‌ همان اول می‌دانستم که این راهی که می‌روم به ترکستان است و از سرمنزل مقصود خبری نیست. نه، از‌‌‌ همان اول نیرویی مرا به نرفتن فرا می‌خواند. نیرویی که با‌‌‌ همان صدای گنگ نرو نرو، از گیجگاه‌ها بالا می‌رفت و با من گلاویز می‌شد. مسیری که در ابتدا باید برای شناخت خود می‌رفتم، به‌راستی راهی بود بس سهمناک و دشوار و نیازمند موشکافی‌ها و وررفتن‌های مستمر ذهنی. مسیری آشنا و تکراری بود که بار‌ها از آن برگشته بودم و شجاعتی می‌خواست که در آن‌سوی انکار من نشسته بود و هی زخم زبان می‌زد. از اینجا، از همین‌جا، از همین اولش که وارفته‌گی و رخوتم را تماشا می‌کنم، شل و ول می‌شوم؛ و خودم را می‌بینم که ولو وشلخته و آش و لاش در ولع حلقوم هولناک و ملتهب زمان، دراز به دراز می‌افتم تا از ابدیتی سیراب شوم که در‌‌‌ همان آغاز می‌دانم جسمیت ندارد و سرابی بیش نیست. می‌دانم که برای کسی تره خورد نمی‌کنم. اصلاً خورد کردن یاد نگرفته‌ام؛ اما می‌بینم که در ریز ریز کردن جزئیات زبانزدم و همین وسوسه‌ام را صبور می‌کند که پاره‌ای از خودم را به‌طور وسواسی، خورد کنم.

پاره‌ای از من را بشکنم و شک انده شوم تا شاید شکاف میان من و دیگران جوش بخورد. ولی هم‌زمان هم می‌بینم که پاره‌پوره شده‌ام و گوشه ورق‌هایم پارگی خاصی دارند. انگاری که این صفحات چندین بار خوانده شده و هر بار با خشمی فروخورده و باری اضافه‌تر از تحمل وزنم، حمل شده‌اند. با این‌حال با صلابت هرچه تمام‌تر می‌دانم که شخصیت منحصربه‌فرد هیچ احدی را سلاخی نکرده‌ام. این‌بار در من اطمینانی هست. اطمینانی که در چهارپایه‌اش می‌توان درنگی نشست و اگر لغزشی باشد حتما تکان‌های از سر شوق یافتن آن خواهد بود. پس می‌روم. می‌روم که بروم؛ که حرکت کنم و بی‌رحم خواهم بود و سختگیر و مسلط. پس بعد از آن به‌طوری جدی و دقیق به بررسی مشاهدات و مکاشفات این سیر پرداختم.

فهمیدم که یاد گرفته‌ام مراقب کسی نباشم. شاید به این خاطر که زیاد مراقبم بودند. و به این خاطر که می‌دانم خاطرم عزیز است و از خاطر من خاطره‌های بسیار متولد شده، خاطره‌هایی که در‌‌‌ همان سن و در‌‌‌ همان ذهن مانده‌اند. خاطره‌هایی که زمان پوسیده‌شان کرده؛ همچنان که پوست مرا از خاطر. از خاطرم، خاطره‌های بسیار عبور می‌کند؛ همچنان که صورتم را لگدمال می‌کنند، گذر می‌کنند، گذری نه از نوع رفتن، از نوع ماندن بر جای. از جنس له کردن چشم‌ها. و خاطرخواهانم همچنان پیگیر مراقبت و مصاحبت و مراودت هستند؛ همچنان که گوشتمالی‌هاشان زخم‌های زخمه‌ای از جنس گاوهای شاخی در جای جای جان من به جای می‌گذارند؛ به عمیق‌ترین جای می‌گذارند. جاهایی که میان سوراخ‌های نفوذناپذیر هوا در روح وجود دارد؛ همچنان که باد در صدف‌های دریایی، می‌پیچد و صدا. من اما در جهانی بی‌خاطر زندگی می‌کنم. در جهانی به خاطر. به خاطر خطرکردن. و به خاطر خطا کردن. به خاطر مراقبانم، قربانی‌شان می‌شوم. آن‌هم در ذهن و قربانی بودن. و قربانی بله قربان‌های تمدن که آشکارا فرمان عقب‌‌نشینی می‌دهد و به اجبار به جلو هل‌ات می‌دهد. به خاطر قرابت به غربت، تن می‌دهم. یاد می‌گیرم که قربانی کنم برای مراقبت از مراقبانم. نابودی برای بودن. و دشمنی برای بقا. و قربانی عمر برای لذت‌های زودگذر و طولانی‌بودن‌های بعدی. در جهان جوراب‌واری که همه راه‌ها را پابسته می‌شود رفت؛ و با چشم‌بند از رودخانه زمان گذشت. و چشم‌بسته می‌توان به ادامه بستگی به کار بسته‌بندی در یک مکان ادامه داد.

بی‌آنکه بدانم این راه بسته است. بی‌آنکه بدانم که تکرارعادت را می‌طلبم. ادامه دادن را یاد گرفته‌ام اما نه از نوع تکرار حرکات. ادامه دادن را از توان ضربان‌های بی‌وقفه و بی‌فکر قلب در راه بن‌بست جسم، و توان ولنگاری بی‌حد و حصر و شیرین در مسیر ناتمام لوندش، و همزمان از عهده هذیان‌گویی نظام‌های این و آن برآمدن. و در‌‌‌نهایت برقراری این ارتباط. گرچه خیلی بی‌ربطیم به‌هم وصل می‌شویم و ارتباط می‌گیریم که خلاء‌های‌مان در نئشه‌گی دوستی‌های پراکنده، پر شود. و اندکی آن احساس رضایت‌مندی توجیه‌وارمان از خود، ایجاد شود. و تکرار شود. و جهان در تکرارش بچرخد و موهای من بلند و بلند‌تر شوند. ایجاز مرده است. و جهان در گرگ و میش دستاورد‌هایش، خودش را پیچیده‌تر می‌کند و جزئی از من کنده می‌شود و در چرخه می‌افتد. ایجاز مرده است. او مردی تنهاست که در نیمه‌های شب برای مردمی که زبانش را نمی‌فهمند، جاز می‌زند و‌ای جاز می‌خواند. او برای بکارت طبیعت دلش می‌رود، اما دست و دلش برای دیدن ستاره‌ها می‌لرزد هنوز. انگار که ارتباط من و ایجاز برقرار نمی‌شود. انگار که خیلی بی‌ربطیم و ادامه می‌دهیم به مراقبت از رویا‌هامان.

یاد گرفته‌ام که مراقبم باشم. مراقب جسم و جانم. یادگیری هرکس به توالی شعاع پیوسته محبتش به اطراف، بستگی بسته‌ای دارد؛ همچنان که حول ماهیت‌اش. و مادیت من چیزی فرا‌تر از یک مادیان وحشی و سرکش نیست که برای بودنش می‌بایست پوزه‌بندی در دهانش گذاشت تا نعره‌هایش در میان شراره‌های آتشین و شلوغ شهر گم شود و خو کند به آنچه اهلی نامیده می‌شود. اهل جایی که دیگر جایی نیست، بماند و کنده‌شدن‌هایش را دوباره به خودش بچسباند. و یاد بگیرد که در هر دور شمسی نمی‌توان متفاوت از بقیه چرخید، همچنان که تاریخ.

همچنان یاد می‌گیرم که در روند تکرار‌ها، سرگرم بمانم. و بخارات سرم را با شکاف جمجمه در هنر و ادبیات، برهانم. شاید تن‌ها. تنها شاید که دیگر سوگی نباشد و بتوان از ستاره‌ها مراقبت کرد.

اسفند ۸۹

1- Hélène Cixous "The Laugh of the Medusa", 1975

2- Hélène Cixous “The Newly Born Woman”,1975

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • کاربر مهمان پرویز-ج

    <p>آقای زمانی نوشته خانم دادفر چرا زنانه است؟ مگر زن بودن کافی است که زنانه نویس باشند؟ هلن سیکسو هم حالا 50 سال پیش یک حرفی زده است. آیا از آن موقع تا حالا معلوم نشده است که زنانه نویسی چه قانونی دارد؟ چه خط و اصولی دارد؟ خواهش می کنم به من جواب دهید.</p>

  • کاربر مهمان , ونداد زمانی

    <p>پرویز عزیز<br /> خیلی خوشحالم که با انرژی تمام ذهن خودت را معطوف این مسیله کرده ای و سئوالات بسیار اساسی را دامن زده ای... من برای همه سئوالاتت جواب کاملی ندارم ولی فقط به یکی از آنها که به ادعا و سلیقه شخصی من در باره متن خانم دادفر بر می گردد اشاره مختصری می کنم.<br /> در متن خانم دادفر می توان ردپای یکی از ویژگی های عمده ای که هلن سیکسو از آن به عنوان &quot;زنان بی خانمانند&quot; یاد می کند را دید.... سیکسو معتقد است زنان با ارائه موضوعاتکه چند لایه نشان می دهند که می توانند ارزشهایی را مطرح کنند که ربطی به یک جامعه مشخص نداشته باشد. به اعتقاد خانم سیکسو نوشته های زنانه امکان خلق &laquo; کشوری از کلمات&raquo; را دارند و در همین رابطه است که مهمترین ویژگی متن خانم دادفر در تاکید وافر آن در تمرکز دادن به موضوعی که در باره آن می نویسد. به نظر من تمرکز و تاکید افرناز دادفر در باره رابطه ی یک انسان با دیگران و یافتن موازنه ای بین واقعیت های بیرون و باورهای شخصی نشان دهنده حساسیت هایی بود که متن او را به نوعی زنانه و در عین حال عمومی می سازد. در نوشته خانم دادفر قبل از هر چیز یک انسان را می بینیم که تعلق خاطری به نژاد، ملیت و جنس خاصی ندارد...<br /> سپاس مجدد از توجه ات</p>

  • کاربر مهمان حسین رهورد

    <p>خانم فرناز این جمله شما را قاب می گیرم و در اتاق شخصی ام نصب می کنم<br /> &quot;با این&zwnj;حال با صلابت هرچه تمام&zwnj;تر می&zwnj;دانم که شخصیت منحصر به&zwnj;فرد هیچ احدی را سلاخی نکرده&zwnj;ام&quot;</p> <p>موفق باشید</p>

  • ن. بیدار

    <p>منظور دقیق &quot;زنانه&zwnj;نویسی&quot; را نگرفتم ولی من فکر می&zwnj;کنم، فرآیند نوشتن؛ زنانه و مردانه ندارد. شاید این هم از آن مقوله&zwnj;هایی است که بیشتر نزد ما ایرانی&zwnj;ها پررنگ&zwnj;تر باشد مثل جدایی استخر زنانه و مردانه. فقط چون زن و مرد به قول ویرجینیا ولف تجربه&zwnj;های متفاوتی از دست&zwnj;وپنجه نرم&zwnj;کردن با دنیا، تن و... دارند، زاویه&zwnj;های دوربین&zwnj;شان در روایت&zwnj;هاشان از اتفاقات متفاوت است. دو مقوله وجود دارد: اگر زنانه&zwnj;نویسی را منحصر به توضیح مسائل بسیار خصوصی تنانه و ابژه&zwnj;وار زنان نکنیم، نوشته&zwnj;ی خانم دادفر در این مرز می&zwnj;ماند. مرزی که نمونه&zwnj;های شاخصی از مردان و زنانی وجود دارند که شخصیت&zwnj;های زنانه&zwnj;ی خوبی در ادبیات خلق کرده&zwnj;اند و بنابراین این نوشته آنچنان حرفی برای گفتن ندارد مخصوصن آنجا که در جمله&zwnj;ای مانند &quot;شخصیت منحصربه&zwnj;فرد هیچ احدی را سلاخی نکرده&zwnj;ام&quot; جمله&zwnj;ای در حد یک تعارف را بیان می&zwnj;کند که باور&zwnj;پذیر نیست آن&zwnj;هم در جهانی که خود راوی &quot;بی&zwnj;خاطرش&quot; می&zwnj;خواند. نوشته&zwnj;ی بالا در حد یک مونولوگ می&zwnj;ماند. مونولوگی در حد یک&zwnj;جور درد دل با فاصله&zwnj;ی زنانه. مونولوگی که ارزش ادبی&zwnj;اش برای نویسنده در پایان نوشتار، در حد &quot;بخارات سرم را با شکاف جمجمه در هنر و ادبیات، برهانم&quot; خلاصه می&zwnj;شود.<br /> اگر هم نوشتن از اینگونه احساسات را به زنان منحصر کنیم،&zwnj; نوشته&zwnj;ی خانم دادفر از همان ابتدا فاصله&zwnj;اش را با خواننده حفظ می&zwnj;کند. دقیقن مانند اغلب زنان. و از این نظر لو دهنده است: خود را می&zwnj;پوشاند و برهنه نمی&zwnj;کند. سعی می&zwnj;کند از کلماتی در بیان احساس و افکارش استفاده کند که زیاد مناقشه&zwnj;برانگیز عرف جامعه نباشد. نمونه&zwnj;ی بهتری که به نظرم از این نظر وجود دارد خانم &quot;آیدا احدیانی&quot; است. نمونه&zwnj;ای که بی&zwnj;پرده و با پخته&zwnj;گی&zwnj;ای مشخص احساسات زنانه را بیان می&zwnj;کند و شخصیت&zwnj;هایش را بدون خودسانسوری برمی&zwnj;سازد. نمونه&zwnj;ای که هرچه بیشتر سعی در نزدیک کردن خود با خواننده&zwnj;اش،از طریق لودادن هرچه بیشتر خصوصیات ابژه&zwnj;وار زنان در نزد مردان انجام می&zwnj;دهد.</p>

  • فرناز دادفر

    <p>حسین عزیز، ممنون از لطفتان<br /> به پرویزعزیز: خیلی سوال خوبی پرسیدین! واقعا آقای زمانی، این نوشته چرا زنانه است؟</p>

  • شهین

    <p>هلن سیکسورا در کشور خودش جز انتشاران زنان که مسئولش از دوستان اوست، کسی منتشر نکرده چرا که واقعاً نمیتوان کتابهایش را جز یکی دو صفحه خواند. نوشته از خودش فرار میکند و به هرطرف لیز میخورد و میرود. براستی<br /> بد ترین تعریف وتحسینی ست که میتوان با نمونه قرار دادن هلن سیکسوس بعنوان منادی نوشتاری زنانه، از ادبیات زنان به عمل آورد<br /> من نمی فهمم ما چرا باید آدمهائی را که حتی در کشور و زبان خودشان مدل محسوب نمیشوند و کسی برایشان تره خورد نمیکند، مدل قرار دهیم و به به چه چه کنیم؟ آیا خودمان را اینقدر خالی و بی چیز می پنداریم که فقط از طریق دیگران میتوانیم پر شویم؟</p>

  • کاربر مهمان ونداد زمانی

    <p>شهین عزیز شما درست می فرمایید که تئوریسین سخت نویسی بود. این شیوه ابراز نظر در دهه هفتاد میلادی خیلی رایج بود.<br /> اما شیوه نوشتن خانم سیکسو ملاک زنانه نویسی نیست. نظرات ایشان در باره اینکه چرا باید به زنان شانس بیشتری برای ابراز وجود داد مطرح است. کمی هم جانب انصاف را در باره ایشان رعایت نکردید. نظریات خانم سیسکو یکی از پایه های قدر قدرت تئوری فمینیستی است. صدها کتاب و هزاران مقاله در باره تاثیرات تلاش های این نویسنده نکته بین فقط در زبان انگلیسی به چاپ رسیده است و در اکثر دانشگاه های معتبر غرب دیدگاه هایش تدریس می گردد.<br /> ممنون از توجه تان</p>