مثل شمعی در دریچهی باد
<p>شهرنوش پارسی‌پور- از عکسی که از پوریا عالمی در صفحه فیس‌بوک او چاپ شده، درمی‌یابیم که بسیار جوان است. البته به‌طور معمول در سرشناسه‌ی کتاب‌ها تاریخ زادروز نویسندگان چاپ می‌شود. این کار بسیار خوبی‌ست و به خواننده یاری می‌رساند تا موقعیت سنی نویسنده را در جامعه روشن کند. اما خوشبختانه، جدا از «پنجره زود‌تر می‌میرد» که کتاب مورد گفت ما در این برنامه است، فهرست آثار این نویسنده در انتهای همین کتاب به چاپ رسیده است. در این فهرست به این عنوان‌ها برمی‌خوریم:</p> <!--break--> <p><a href="http://www.zamahang.com/podcast/2010/20110309_Shahrnush_Ravaayat_216.mp3" target="_blank" rel="noopener"><img height="31" width="273" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/musicicon.jpg" alt="" /></a></p> <p><br /> «نیم ساعت قبل از ساعت هفت»، که ناشر خود مؤلف است. «دختر‌ها به‌راحتی نمی‌توانند درکش کنند» مجموعه‌ی طنزی‌ست که انتشارات روزنه به چاپ رسانده است. همین انتشارات «تفنگ بازی» را به چاپ رسانده که مجموعه‌ای از جملات طنز مفهومی و فلسفی‌ست. نویسنده آثاری را هم در دست چاپ دارد. داستانی که امروز از آن گفتار در میان می‌آید را می‌توان یک نوولا دانست که شاید واژه‌ی «داستانک»، اگر که مفهومی برخورنده نداشته باشد، شایسته‌ی آن است. این داستان عشق آرمان، پسر خانواده‌ای در حال فروپاشی، به یک پنجره است. البته عشق به پنجره حالت شگفتی‌ست، اما برای کسانی که آنیمیست، یعنی جان‌گرا هستند، این حالت چندان عجیب نیست. ذن- بودائیان بنا بر قول پروفسور توشیه‌یکو ایزوتسو این توان را دارند که خود را با اشیا و پدیده‌های طبیعی هم‌هویت کنند. در مقاله‌ی استاد بزرگوار ژاپنی از این‌همانی با کوه، گفتار در میان می‌آید. این مفهوم را در فیلم‌هائی که استادان ژاپنی ساخته‌اند نیز می‌یابیم. در یکی از فیلم‌های آکیرا کوروساوا مردی که به جای بدل رهبری که مرده در جامعه نقش بازی می‌کند، موظف است که همیشه ساکت باقی بماند. اما او در مجلسی عنان اختیار از دست می‌دهد و می‌گوید: در برابر دشمن باید همانند کوه ایستادگی کرد. هنگامی که جنگاوران این خبر را می‌شنوند، به رغم ضعفی که در برابر دشمن دارند همانند کوه می‌ایستند و یک به یک کشته می‌شوند. این فیلم ظریف کنایه‌ای‌ست از همین حال قال توجه و این‌همانی یا عشق به اشیاء و پدیده‌های طبیعی.</p> <p><br /> مرتضی، پدر خانواده یک مرد سیاسی شکست‌خورده است که رفتار نا‌به‌هنجاری با همسر و فرزندانش دارد. ژاله، همسر او و مادر آرمان زنی پرسر و صدا و مبتذل است. آرمان اما دچار عشق به پنجره است. زمان جنگ است و پنجره را با مقوای سیاه و چسب پوشانده‌اند و پنجره راحت نیست. این حالت به آرمان منتقل می‌شود. بهار، خواهر آرمان نیز دختر ظریفی ست که می‌کوشد حال قال برادرش را درک کند. در این میانه دائی بهمن و دائی رسول هم نقشی برعهده دارند. هر قدر بهمن بد و ناقلاست، رسول که در انتها در جنگ شهید می‌شود، انسان و ظریف است. شخصیت‌های داستان هر کدام جداگانه تک‌گوئی می‌کنند و خواننده با آن‌ها آشنا می‌شود. تکه‌ای از کتاب را با هم می‌خوانیم. این بخش را آرمان واگو می‌کند:</p> <p><br /> <img hspace="8" height="390" width="245" vspace="8" align="left" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/parsipal02.jpg" alt="" />«پنجره روز به روز پیر‌تر می‌شد. <br /> من به مادرم می‌گفتم: «باید فکری به حال این بینوا کنیم.» <br /> مادرم انگشتر طلایش را می‌انداخت در کاسه‌ی آب و به نعش پدر می‌گفت: «باید فکری به حال این بینوا کنیم.»</p> <p>بعد آب طلا را به خورد من می‌داد و پدر پیچ رادیو را می‌چرخاند تا جمعه شود و خیال‌اش راحت شود که هفته فقط یک جمعه دارد. تا خیالش راحت شود که جنگ جمعه‌های شهر را در تمام روزهای هفته تکثیر نکرده است؛ که شهر هنوز زنده است. <br /> فکر می‌کردم دیگر وقتش است به مادرم بگویم باید آگهی تسلیتی برای روزنامه بفرستیم.»</p> <p><br /> در این قطعه تأثیر فروغ فرخزاد به‌خوبی به چشم می‌خورد. من البته در درک شخصیت مرتضی، پدر خانواده دچار مشکل بودم. درک نمی‌کردم که چگونه ممکن است یک انسان سیاسی رفتاری تا این حد نا‌به‌هنجار داشته باشد. به‌طور معمول سیاست گران شکست خورده می‌کوشند رفتار درستی در خانه داشته باشند. اکنون ببینیم مرتضا چگونه سخن می‌گوید:</p> <p><br /> «آن پایین ظلمت بود و ظلمت. بوی تند سیگار و عرق تن می‌آمد. کسی از تاریکی بیرون جهید و چشم‌هایم را بست و من باز پله‌ها و دالان‌های دیگری را رفتم. ته آن دالان سرد، انتهای آن پله‌ها، سه روز و سه شب تمام با چشم‌های بسته به چقدر سؤال جواب داده باشم خدا می‌داند. وقتی چشم‌هایم را باز کردم بوی تند استفراغ که دور تا دورم را پوشانده بود، از نو حالم را به‌هم می‌زد. شلوارم بوی تند شاش می‌داد. آفتاب ظهر چشمم را می‌زد. کفش‌هایم پایم نبود. فرو رفته در کثافت خود،‌‌ رها شده در بیابانی درندشت بودم. به طرف کوه‌ها، به طرف شمال و شرق راه افتادم...» <br /> </p> <p>اینک ببینیم ژاله، مادر بچه‌ها و همسر مرتضی چگونه سخن می‌گوید: <br /> «همیشه هر چیزی رو که دوست داره می‌شنوه. جنازه‌ی متعفن جنازه‌ی متحرک. جنازه‌ی متعفن متحرک که من رو هم تمکین نمی‌کنه. وقتی شنید آرمان رو مریض خونه... تیمارستان... وقتی شنید آرمان رو دیوونه‌خونه بستری کردند رنگ از روش پرید. وقتی شنید آرمان سه ساله که مثل خودش معتاد شده رنگ از روش پرید...»</p> <p><br /> به‌طوری که می‌بینیم نویسنده مسئله‌ی بسیار مهمی را در معرض بحث گذاشته است. یعنی خانواده‌ای که به دلایل ویژه‌ی کاملاً ایرانی، از هم می‌پاشد. اما بدبختانه به‌دلیل خودسانسوری کتاب نمی‌تواند مسائل اصلی شکل‌گیری فاجعه را بررسی کند. پدر فعال سیاسی بوده، اما که بوده و چه بوده روشن نیست. چرا معتاد شده؟ روشن نمی‌شود. در نتیجه خواننده در خواندن این کتاب، که ساختار جالب و نوآورانه‌ای دارد، دچار‌‌ همان مشکل می‌شود که اغلب آثار ادبی پارسی، به‌ویژه آن بخش که از ایران می‌‌آید دچار آن هستند. یعنی گفت‌وگوی یک کر با یک لال. نویسنده مطلب را آنقدر می‌پیچاند که از سوراخ تنگ سانسور بگذرد. در اینجا شخصیت‌ها قربانی می‌شوند. پدر مجبور است موجود بد و احمقی باشد، چون یک روز سیاسی بوده است. روشن است که سانسورچی تنها به دنبال پخش اباطیلی ست که حقانیت دستگاه وابسته به او را توجیه کند و جا بیندازد. در اینجا نویسنده بیچاره همانند ابراهیم که پسرش را قربانی می‌کند اثرش را عملاً به قربانگاه می‌فرستد. در این میان پوریا عالمی، که خود را نویسنده‌ی مستعدی نشان می‌دهد، اثر ادبی خود را همانند «شمعی در دریچه باد» شکل می‌بخشد و آن را به‌دست ما می‌رساند. به بخش دیگری از کتاب که تک گوئی بهار است توجه کنیم:</p> <p><br /> «همه چیز یک دفعه شروع شد. همه چیز یک دفعه تمام شد. مثل خوابی بود که بی‌موقع آمده باشد. مثل خوابی که بی‌موقع پریده باشد. دایی رسول برگشته است. می‌نشیند کنار آرمان و با هم ساعت‌ها به دقت سکوت می‌کنند. من او را نمی‌بینم. آرمان می‌گوید. می‌گوید برگشته است. حالا که آرمان می‌گوید حتم دارم که برگشته، گوشه‌ی اتاق، دور‌تر از پنجره، کنار آرمان نشسته و سکوت کرده است.»</p> <p><br /> و اما به عنوان حسن ختام بینیم پنچره چه می‌گوید: <br /> «شیشه‌های من را غبار گرفته و تمام تنم کوفته است. چند وقت است که کسی از من دنیا را تماشا نکرده است.»</p> <p> </p> <p><strong>رای معرفی داستان‌ها و کتاب‌هایتان توسط خانم شهرنوش پارسی‌پور، با آدرس اینترنتی ایشان تماس بگیرید:</strong></p> <p><a rel="nofollow" href="mailto:shahrnush.parsipur@googlemail.com">shahrnush.parsipur@googlemail.com</a></p>
شهرنوش پارسیپور- از عکسی که از پوریا عالمی در صفحه فیسبوک او چاپ شده، درمییابیم که بسیار جوان است. البته بهطور معمول در سرشناسهی کتابها تاریخ زادروز نویسندگان چاپ میشود. این کار بسیار خوبیست و به خواننده یاری میرساند تا موقعیت سنی نویسنده را در جامعه روشن کند. اما خوشبختانه، جدا از «پنجره زودتر میمیرد» که کتاب مورد گفت ما در این برنامه است، فهرست آثار این نویسنده در انتهای همین کتاب به چاپ رسیده است. در این فهرست به این عنوانها برمیخوریم:
«نیم ساعت قبل از ساعت هفت»، که ناشر خود مؤلف است. «دخترها بهراحتی نمیتوانند درکش کنند» مجموعهی طنزیست که انتشارات روزنه به چاپ رسانده است. همین انتشارات «تفنگ بازی» را به چاپ رسانده که مجموعهای از جملات طنز مفهومی و فلسفیست. نویسنده آثاری را هم در دست چاپ دارد. داستانی که امروز از آن گفتار در میان میآید را میتوان یک نوولا دانست که شاید واژهی «داستانک»، اگر که مفهومی برخورنده نداشته باشد، شایستهی آن است. این داستان عشق آرمان، پسر خانوادهای در حال فروپاشی، به یک پنجره است. البته عشق به پنجره حالت شگفتیست، اما برای کسانی که آنیمیست، یعنی جانگرا هستند، این حالت چندان عجیب نیست. ذن- بودائیان بنا بر قول پروفسور توشیهیکو ایزوتسو این توان را دارند که خود را با اشیا و پدیدههای طبیعی همهویت کنند. در مقالهی استاد بزرگوار ژاپنی از اینهمانی با کوه، گفتار در میان میآید. این مفهوم را در فیلمهائی که استادان ژاپنی ساختهاند نیز مییابیم. در یکی از فیلمهای آکیرا کوروساوا مردی که به جای بدل رهبری که مرده در جامعه نقش بازی میکند، موظف است که همیشه ساکت باقی بماند. اما او در مجلسی عنان اختیار از دست میدهد و میگوید: در برابر دشمن باید همانند کوه ایستادگی کرد. هنگامی که جنگاوران این خبر را میشنوند، به رغم ضعفی که در برابر دشمن دارند همانند کوه میایستند و یک به یک کشته میشوند. این فیلم ظریف کنایهایست از همین حال قال توجه و اینهمانی یا عشق به اشیاء و پدیدههای طبیعی.
مرتضی، پدر خانواده یک مرد سیاسی شکستخورده است که رفتار نابههنجاری با همسر و فرزندانش دارد. ژاله، همسر او و مادر آرمان زنی پرسر و صدا و مبتذل است. آرمان اما دچار عشق به پنجره است. زمان جنگ است و پنجره را با مقوای سیاه و چسب پوشاندهاند و پنجره راحت نیست. این حالت به آرمان منتقل میشود. بهار، خواهر آرمان نیز دختر ظریفی ست که میکوشد حال قال برادرش را درک کند. در این میانه دائی بهمن و دائی رسول هم نقشی برعهده دارند. هر قدر بهمن بد و ناقلاست، رسول که در انتها در جنگ شهید میشود، انسان و ظریف است. شخصیتهای داستان هر کدام جداگانه تکگوئی میکنند و خواننده با آنها آشنا میشود. تکهای از کتاب را با هم میخوانیم. این بخش را آرمان واگو میکند:
«پنجره روز به روز پیرتر میشد.
من به مادرم میگفتم: «باید فکری به حال این بینوا کنیم.»
مادرم انگشتر طلایش را میانداخت در کاسهی آب و به نعش پدر میگفت: «باید فکری به حال این بینوا کنیم.»
بعد آب طلا را به خورد من میداد و پدر پیچ رادیو را میچرخاند تا جمعه شود و خیالاش راحت شود که هفته فقط یک جمعه دارد. تا خیالش راحت شود که جنگ جمعههای شهر را در تمام روزهای هفته تکثیر نکرده است؛ که شهر هنوز زنده است.
فکر میکردم دیگر وقتش است به مادرم بگویم باید آگهی تسلیتی برای روزنامه بفرستیم.»
در این قطعه تأثیر فروغ فرخزاد بهخوبی به چشم میخورد. من البته در درک شخصیت مرتضی، پدر خانواده دچار مشکل بودم. درک نمیکردم که چگونه ممکن است یک انسان سیاسی رفتاری تا این حد نابههنجار داشته باشد. بهطور معمول سیاست گران شکست خورده میکوشند رفتار درستی در خانه داشته باشند. اکنون ببینیم مرتضا چگونه سخن میگوید:
«آن پایین ظلمت بود و ظلمت. بوی تند سیگار و عرق تن میآمد. کسی از تاریکی بیرون جهید و چشمهایم را بست و من باز پلهها و دالانهای دیگری را رفتم. ته آن دالان سرد، انتهای آن پلهها، سه روز و سه شب تمام با چشمهای بسته به چقدر سؤال جواب داده باشم خدا میداند. وقتی چشمهایم را باز کردم بوی تند استفراغ که دور تا دورم را پوشانده بود، از نو حالم را بههم میزد. شلوارم بوی تند شاش میداد. آفتاب ظهر چشمم را میزد. کفشهایم پایم نبود. فرو رفته در کثافت خود، رها شده در بیابانی درندشت بودم. به طرف کوهها، به طرف شمال و شرق راه افتادم...»
اینک ببینیم ژاله، مادر بچهها و همسر مرتضی چگونه سخن میگوید:
«همیشه هر چیزی رو که دوست داره میشنوه. جنازهی متعفن جنازهی متحرک. جنازهی متعفن متحرک که من رو هم تمکین نمیکنه. وقتی شنید آرمان رو مریض خونه... تیمارستان... وقتی شنید آرمان رو دیوونهخونه بستری کردند رنگ از روش پرید. وقتی شنید آرمان سه ساله که مثل خودش معتاد شده رنگ از روش پرید...»
بهطوری که میبینیم نویسنده مسئلهی بسیار مهمی را در معرض بحث گذاشته است. یعنی خانوادهای که به دلایل ویژهی کاملاً ایرانی، از هم میپاشد. اما بدبختانه بهدلیل خودسانسوری کتاب نمیتواند مسائل اصلی شکلگیری فاجعه را بررسی کند. پدر فعال سیاسی بوده، اما که بوده و چه بوده روشن نیست. چرا معتاد شده؟ روشن نمیشود. در نتیجه خواننده در خواندن این کتاب، که ساختار جالب و نوآورانهای دارد، دچار همان مشکل میشود که اغلب آثار ادبی پارسی، بهویژه آن بخش که از ایران میآید دچار آن هستند. یعنی گفتوگوی یک کر با یک لال. نویسنده مطلب را آنقدر میپیچاند که از سوراخ تنگ سانسور بگذرد. در اینجا شخصیتها قربانی میشوند. پدر مجبور است موجود بد و احمقی باشد، چون یک روز سیاسی بوده است. روشن است که سانسورچی تنها به دنبال پخش اباطیلی ست که حقانیت دستگاه وابسته به او را توجیه کند و جا بیندازد. در اینجا نویسنده بیچاره همانند ابراهیم که پسرش را قربانی میکند اثرش را عملاً به قربانگاه میفرستد. در این میان پوریا عالمی، که خود را نویسندهی مستعدی نشان میدهد، اثر ادبی خود را همانند «شمعی در دریچه باد» شکل میبخشد و آن را بهدست ما میرساند. به بخش دیگری از کتاب که تک گوئی بهار است توجه کنیم:
«همه چیز یک دفعه شروع شد. همه چیز یک دفعه تمام شد. مثل خوابی بود که بیموقع آمده باشد. مثل خوابی که بیموقع پریده باشد. دایی رسول برگشته است. مینشیند کنار آرمان و با هم ساعتها به دقت سکوت میکنند. من او را نمیبینم. آرمان میگوید. میگوید برگشته است. حالا که آرمان میگوید حتم دارم که برگشته، گوشهی اتاق، دورتر از پنجره، کنار آرمان نشسته و سکوت کرده است.»
و اما به عنوان حسن ختام بینیم پنچره چه میگوید:
«شیشههای من را غبار گرفته و تمام تنم کوفته است. چند وقت است که کسی از من دنیا را تماشا نکرده است.»
رای معرفی داستانها و کتابهایتان توسط خانم شهرنوش پارسیپور، با آدرس اینترنتی ایشان تماس بگیرید:
نظرها
نظری وجود ندارد.