سیروس طاهباز و چهارشنبهسوری ۷۷
<p>مهدی رستم‌پور- چهارشنبه‌سوری بارانی ۱۳۷۷، دمی پیش از آنکه سیروس طاهباز ۶۰ ساله شود، از میان ما رفت. چشم‌هاش را به موازات عمرش، پای کشف عبارت‌های کمرنگ، ناخوانا و ثبت شده با مداد گذاشته بود که نیمای یوش، پشت کاغذهای باطله، پاکت‌های سیگار و رسیدهای بانک می‌نوشت.</p> <p> </p> <p><strong>کار کارستان آن انزلی‌چی دریادل</strong></p> <p> </p> <p>ده‌ها هزار ورق که چپانده شده بودند داخل چند گونی را می‌خواند تا پس از مقایسه‌های وقت‌گیر با نمونه‌های مشابه، به نسخه‌ی نهایی هر شعر برسد و برای نیمایی که امروز در دسترس ماست، ۲۳ دفتر دربیاورد. اگر دکتر معین وصی نیما نمی‌مرد، این کارستانِ سترگ و سنگین هم به بار نمی‌نشست. نه جلال آل احمد می‌خواست این‌کار را به گردن بگیرد و اگر هم می‌خواست، نمی‌توانست از عهده‌اش برآید و نه میم آزاد یا ابراهیم گلستان. در وقت و حوصله‌ی شاملو هم نبود. این‌کار فقط از عهده‌ی انزلی‌چیِ دریادلی برمی‌آمد که سال‌ها بعد هم برایش ساعت دقیق انتشار مجله‌ی آرش، زمانی بود که شعری از فروغ فرخزاد برسد. نیما و فروغ، پاره‌های وجود سیروس طاهباز بودند. هیچ وقت نگفت ضعیف‌ترین کار فروغ کدام است اما شراگیم یوشیج را بد‌ترین اثر نیما می‌دانست. آنتولوژی شعر ایران را هم نوشته بود و سپرده بود به انتشارات علمی. متأسفانه هنوز که هنوز است منتشر نشده.</p> <p><br /> قصد این یادداشت اما تمجید مکرر از ۳۷ سال مرارت آن مرد بلندبالای ریش سفید نیست که بهتر از آن را همدوره‌ای‌هایش نوشته‌اند. غرض من در اینجا این است که نگاهی بیندازم به سال‌های آخر عمر او که به گمان من هیچ ساعتش بی‌ارتباط با ادبیات سپری نشده است.</p> <p><strong><br /> </strong></p> <p><strong>پنجشنبه‌های فرهنگسرای بهمن</strong></p> <p> </p> <p>سال ۱۳۷۵ بود. فرهنگسرا‌ها در تهران گل کرده بودند و هیچ فصلی به‌سر نمی‌آمد مگر با خبر گشایش یا قصد احداث فرهنگسرایی دیگر. پنج سال قبل از آن، محل سابق کشتارگاه تهران را کوبیدند و نخستین فرهنگسرا را در جوار جگرکی‌های قدیمی و نام‌آشنا بنا کردند. طاهباز از حدود سال سوم احداث فرهنگسرا، کلاس قصه‌نویسی و شعر این فرهنگسرا را اداره می‌کرد. من از سال ۷۵ به بعدش را می‌دانم که‌‌ همان را می‌خواهم بنویسم. دو سال آخر زندگی سیروس طاهباز. کلاس داستان‌نویسی و نقد داستان او تابع هیچ قاعده‌ای نبود. از مصطفی باباشاه ۱۱ ساله که نمی‌دانم الان کجاست تا چند نویسنده‌ی سن و سال دار مشهور در کلاس او شرکت می‌کردند. سرجمع بیست تایی می‌شدیم. میانگین سنی ماها به ۲۰ نمی‌رسید. آن‌ها که استطاعتش را نداشتند شهریه به شهرداری بدهند را نیز می‌پذیرفت و این به دندانِ گرد متولیان کارنابلد فرهنگسرا خوش نمی‌آمد. گاهی که حالش خوش نبود، یک نفر را برمی‌گزید که داستانش را بخواند و بعد می‌گفت برویم عرق‌خوری.</p> <p> </p> <p><strong>یک خانه‌ی بزرگ و کلکسیون جغدهای چوبی</strong></p> <p><img height="180" align="left" width="125" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/large_tahbazr02.jpg" alt="" /><br /> خانه‌ی بزرگ و زیبایش با کلکسیون جغدهای چوبی و فلزی و تابلوهایی از بهترین نقاشان معاصر ایران بر دیوار و پیست رقص زیبایی در سالن، بار‌ها میزبان بچه داستان‌نویس‌هایی شد که گمان می‌بردند در داستان کوتاه، سرآمد عصرشان شده‌اند و طاهباز هم، این پیر دیر ادبیات، نهیب نمی‌زد هیچ، تهییج هم می‌کرد. همزمان حسن پستا را وادار می‌کرد شاهکار کامیلو خوزه سلا را ترجمه کند، به پرویز داریوش سرمی‌زد و با محمد نوری و میم آزاد در آمد و شد بود و حسرتا که این همه چشم فروبسته‌اند حالا.</p> <p>باز همزمان، ده‌ها عنوان کتاب منتشر کرد در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. کتاب‌هایی از تیراژ ۵۰ هزار تا ۳۰۰ هزارتایی که نام او به‌عنوان نویسنده، مترجم یا تصویرگر، روی جلدش درج می‌شد. کتاب‌هایی که طبق سلیقه‌ی طاهباز، برای بچه‌های دبستانی، راهنمایی یا دبیرستانی دسته‌بندی می‌شدند.</p> <p><strong><br /> </strong></p> <p><strong>آخرین دیدار</strong></p> <p> </p> <p>در آخرین دیدار که مهدی پاک نهاد هم بود، توی باغچه کهنسال که درختانش گویی تمام کلاغ‌های تهران را به پیشباز مرگی نابهنگام فراخونده بودند، با وسواس و تعهدی نادر، طاهباز داشت فرهنگ علوم طبیعی برای نوجوانان را تکمیل می‌کرد. مثل «کتاب کوچه» برای نوجوانان. ناتمام، مثل همان. دریغا کانون پرورشی کودکان و نوجوانان امروز در هیچیک از سایت‌های سنگین و رنگینش یک عکس هم ندارد از سیروس طاهباز. مملکت محقق و پژوهشگر می‌خواهد چه‌کار؟ پخته‌خورهای کانون یادشان رفته قبل و بعد از انقلاب، حیثیتشان را از سیروس طاهباز گرفتند و از بزرگ‌نامان و زنده‌یادهایی که با دعوت او برای هنرآفرینی روانه‌ی کانون شدند.</p> <p><br /> اگر به سایت فرهنگسرای بهمن سر بزنید و اسم طاهباز را سرچ کنید، هیچ گزینه‌ای به شما نخواهد داد. گویی او اصلاً وجود نداشته. ایرادی ندارد. هرکجا که جا نمی‌گیرد این غولِ هنر سرزمین ما.</p> <p> </p> <p><strong>از این پنجشنبه تا پنجشنبه‌ی بعد</strong></p> <p><br /> بین حس پدری و فرزندی طاهباز و ما، تنها کاری که ممنوع بود، سیگار کشیدن در کتابخانه‌ی استثنایی‌اش بود. در خانه‌ی طاهباز، سیاه مست شدن خرکی از نوع بچه‌مدرسه‌ای‌ها هم غیرمجاز نبود. آخرِ شب اگر هنوز بی‌تعادل بودی، خودش برایت آژانس می‌گرفت و کرایه‌اش را می‌پرداخت.</p> <p><br /> باز پنجشنبه بعد، فرهنگسرا. زنگ می‌زدیم به هم: سهراب داستان می‌خونی فردا؟ <br /> - ئه راست می‌گی فردا پنچشنبه است‌ها! خوب شد گفتی، الان می‌شینم یکی می‌نویسم!</p> <p>اگر کسی از این پنجشنبه تا آن پنجشنبه بعدی داستان ننوشته بود، متهم می‌شد به کم‌کاری و بقیه را نگران می‌کرد! زود می‌نوشتیم و می‌بردیم اتاق شماره ۲ در فرهنگسرای بهمن. اغلب اما در راه برگشت به خانه، داستان‌هامان را گم می‌کردیم.</p> <p><br /> هنوز در می‌مانیم از تفسیر آن حجمِ مهربانی و حوصله. مسافتی پر از بوق و دود و ترافیک را از پاسداران می‌کوبید تا کشتارگاه، برای شنیدن پرت و پلاهایی که (فقط خودم را می‌گویم) با عنوان نقد داستان مطرح می‌شد.</p> <p> </p> <p><strong>در آن بهشت شورآفرین</strong></p> <p> </p> <p>همان‌جا در آن بهشت شورآفرین بود که کتاب «رؤیای خوش» حاوی داستان‌های کوتاه بچه‌های فرهنگسرا منتشر شد. بعد کتاب «های روزگار» و مجله‌ی خروس جنگی. کمی پیش از پایان جشن بیکران، مجله «قهوه‌خانه مدرن» را هم چاپ کردیم و برای هیچ کدامش هم از هیچ کجا مجوز درخواست نکردیم. با حجت بداغی و مهدی پاک‌نهاد، خودمان می‌بردیم روبروی تئا‌تر شهر بساط می‌کردیم.</p> <p><img height="135" align="left" width="180" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/large_tahbazr03.jpg" alt="" /><br /> تلخ‌ترین اتفاق آن روزهای زودگذر، خودسوزی شاعر مستعد «فاطمه خوش‌قلب» بود که در بزنگاه تعطیلی کلاس شعر و داستان فرهنگسرا، آتش دامنش تا عمق جگرمان زبانه کشید.</p> <p><br /> من در تمام آن دو سال، فقط یک بار عصبانیت طاهباز را به‌خاطر دارم. وقتی که گل‌فروش بهشت زهرا، نزدیک قبر فاطمه خوش‌قلب گفت این گل‌ها ارزان است الان تقدیم‌تان می‌کنم، طاهباز که بغض داشت با فریادی خفیف گفت: گل خوب بده آقا، ارزون نمی‌خوام.</p> <p> </p> <p><strong>در آن کوچه‌ی خاطره‌انگیز</strong></p> <p> </p> <p>فرهنگسرای بهمن اما با فرونشستن هیجانِ روزهای اولِ پس از دوم خرداد، تحت هجوم و چپاول کارگاه‌های ملیله‌بافی، سوزن‌دوزی، کوبلن‌بافی و سفره‌آرایی و کاروان‌های زیارتی به جمکران قرار گرفته بود. کلاس طاهباز را تاب نیاوردند. این تنها کلاسی بود که مشارکتی در مراسم مذهبی و برنامه‌هایی مثل دهه فجر و ماه رمضان و غیره نداشت. دخلِ کلاس که آمد، پیوند طاهباز و بچه‌های فرهنگسرا محکم‌تر شد. کتابخانه‌اش همیشه در اختیارمان بود. چه شهوتی داشتیم برای خواندن بهترین آثار ادبی قرن بیستم با تقدیم‌نامچه‌های ارادتمندانه‌ی مترجم‌ها به سیروس طاهباز. تا اینکه چهارشنبه سوری ۱۳۷۷، قرار قبلی‌مان برای آتش‌بازی در خیابان گلستان دوم غربی پاسداران به هم خورد. باران سمج، غیر آتش‌های افروخته در آن کوچه‌ی خاطره‌انگیز، شعله‌های عُمر سیروس را هم خاموش کرد.</p> <p><br /> شبِ عیدی که عزا شده بود، در آن اتوبوس‌های پر از هنرمندان بزرگ که از مقابل تالار وحدت، می‌خواستند طاهباز را به نیمای منتظر برسانند، ما نوجوانانِ گریبان چاک‌داده را‌‌ همان روزگاری یتیم کرده بود که شش ماه قبل زیرِ سایه‌سار طاهباز در مجموعه «های روزگار»، به جدالش خوانده بودیم.</p> <p><br /> مسافر یوش، لابلای کوه‌های برف گرفته و روی دوش روستایی‌های شعردوست، کنار مرادش آرمید و این بیتِ گمنام از غزلیات حافظ هم طبق وصیت خودش نقش بست روی سنگ قبرش:</p> <p> </p> <p>به خاک پای تو سوگند و نور دیده حافظ <br /> که بی‌رخ تو فروغ از چراغِ دیده ندیدم</p> <p>نمی‌دانیم وقتِ انتشار آن عکس‌ها و فیلمی که مدتی بعد در تالار وحدت پحش شد، کی سر می‌رسد، به هر حال ناصر تقوایی تند و تند عکس می‌انداخت.</p> <p> </p> <p><strong>بر دامن خونی کشتارگاه</strong></p> <p> </p> <p>فرهنگسرای بهمن دیگر یادی نکرد از طاهباز. بعد از آن هم دیگر برای چه کسی مهم بود که تولید کله‌پاچه و خوئگ و سیرابی دهه ۶۰ در آن مکان تبدیل شده به تولید ابتذال در دهه ۷۰. ما رفتیم دوباره. سه سال بعد گویی به معبدمان سر می‌زنیم. آنچه دیدیم به قصه‌ها می‌مانست. هیچ دست نزده بودند به کلاس. صندلی‌های سفید و میز سفید و سقف و در و دیوار سفید. گویی جای دود سفیدی که لای محاسن سپید طاهباز می‌پیچید و می‌گفت «فضا میخونه‌ای شده» خالی بود فقط! آن دودهای گریخته انگار لکه‌ای سپید بود بر دامن خونیِ کشتارگاه سابق.</p> <p> </p> <p><strong>در همین زمینه:</strong></p> <p><br /> ::<a href="http://zamaaneh.com/parsipur/2010/09/post_425.html">خاطره‌ی شهرنوش پارسی‌پور از سیروس طاهباز در رادیو زمانه</a>::<br /> l</p> <p><strong>عکس‌ها:</strong></p> <p><br /> بچه‌ها و کبوترها، سیروس طاهباز، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان<br /> سیروس طاهباز<br /> سنگ گور سیروس طاهباز</p>
مهدی رستمپور- چهارشنبهسوری بارانی ۱۳۷۷، دمی پیش از آنکه سیروس طاهباز ۶۰ ساله شود، از میان ما رفت. چشمهاش را به موازات عمرش، پای کشف عبارتهای کمرنگ، ناخوانا و ثبت شده با مداد گذاشته بود که نیمای یوش، پشت کاغذهای باطله، پاکتهای سیگار و رسیدهای بانک مینوشت.
کار کارستان آن انزلیچی دریادل
دهها هزار ورق که چپانده شده بودند داخل چند گونی را میخواند تا پس از مقایسههای وقتگیر با نمونههای مشابه، به نسخهی نهایی هر شعر برسد و برای نیمایی که امروز در دسترس ماست، ۲۳ دفتر دربیاورد. اگر دکتر معین وصی نیما نمیمرد، این کارستانِ سترگ و سنگین هم به بار نمینشست. نه جلال آل احمد میخواست اینکار را به گردن بگیرد و اگر هم میخواست، نمیتوانست از عهدهاش برآید و نه میم آزاد یا ابراهیم گلستان. در وقت و حوصلهی شاملو هم نبود. اینکار فقط از عهدهی انزلیچیِ دریادلی برمیآمد که سالها بعد هم برایش ساعت دقیق انتشار مجلهی آرش، زمانی بود که شعری از فروغ فرخزاد برسد. نیما و فروغ، پارههای وجود سیروس طاهباز بودند. هیچ وقت نگفت ضعیفترین کار فروغ کدام است اما شراگیم یوشیج را بدترین اثر نیما میدانست. آنتولوژی شعر ایران را هم نوشته بود و سپرده بود به انتشارات علمی. متأسفانه هنوز که هنوز است منتشر نشده.
قصد این یادداشت اما تمجید مکرر از ۳۷ سال مرارت آن مرد بلندبالای ریش سفید نیست که بهتر از آن را همدورهایهایش نوشتهاند. غرض من در اینجا این است که نگاهی بیندازم به سالهای آخر عمر او که به گمان من هیچ ساعتش بیارتباط با ادبیات سپری نشده است.
پنجشنبههای فرهنگسرای بهمن
سال ۱۳۷۵ بود. فرهنگسراها در تهران گل کرده بودند و هیچ فصلی بهسر نمیآمد مگر با خبر گشایش یا قصد احداث فرهنگسرایی دیگر. پنج سال قبل از آن، محل سابق کشتارگاه تهران را کوبیدند و نخستین فرهنگسرا را در جوار جگرکیهای قدیمی و نامآشنا بنا کردند. طاهباز از حدود سال سوم احداث فرهنگسرا، کلاس قصهنویسی و شعر این فرهنگسرا را اداره میکرد. من از سال ۷۵ به بعدش را میدانم که همان را میخواهم بنویسم. دو سال آخر زندگی سیروس طاهباز. کلاس داستاننویسی و نقد داستان او تابع هیچ قاعدهای نبود. از مصطفی باباشاه ۱۱ ساله که نمیدانم الان کجاست تا چند نویسندهی سن و سال دار مشهور در کلاس او شرکت میکردند. سرجمع بیست تایی میشدیم. میانگین سنی ماها به ۲۰ نمیرسید. آنها که استطاعتش را نداشتند شهریه به شهرداری بدهند را نیز میپذیرفت و این به دندانِ گرد متولیان کارنابلد فرهنگسرا خوش نمیآمد. گاهی که حالش خوش نبود، یک نفر را برمیگزید که داستانش را بخواند و بعد میگفت برویم عرقخوری.
یک خانهی بزرگ و کلکسیون جغدهای چوبی
خانهی بزرگ و زیبایش با کلکسیون جغدهای چوبی و فلزی و تابلوهایی از بهترین نقاشان معاصر ایران بر دیوار و پیست رقص زیبایی در سالن، بارها میزبان بچه داستاننویسهایی شد که گمان میبردند در داستان کوتاه، سرآمد عصرشان شدهاند و طاهباز هم، این پیر دیر ادبیات، نهیب نمیزد هیچ، تهییج هم میکرد. همزمان حسن پستا را وادار میکرد شاهکار کامیلو خوزه سلا را ترجمه کند، به پرویز داریوش سرمیزد و با محمد نوری و میم آزاد در آمد و شد بود و حسرتا که این همه چشم فروبستهاند حالا.
باز همزمان، دهها عنوان کتاب منتشر کرد در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. کتابهایی از تیراژ ۵۰ هزار تا ۳۰۰ هزارتایی که نام او بهعنوان نویسنده، مترجم یا تصویرگر، روی جلدش درج میشد. کتابهایی که طبق سلیقهی طاهباز، برای بچههای دبستانی، راهنمایی یا دبیرستانی دستهبندی میشدند.
آخرین دیدار
در آخرین دیدار که مهدی پاک نهاد هم بود، توی باغچه کهنسال که درختانش گویی تمام کلاغهای تهران را به پیشباز مرگی نابهنگام فراخونده بودند، با وسواس و تعهدی نادر، طاهباز داشت فرهنگ علوم طبیعی برای نوجوانان را تکمیل میکرد. مثل «کتاب کوچه» برای نوجوانان. ناتمام، مثل همان. دریغا کانون پرورشی کودکان و نوجوانان امروز در هیچیک از سایتهای سنگین و رنگینش یک عکس هم ندارد از سیروس طاهباز. مملکت محقق و پژوهشگر میخواهد چهکار؟ پختهخورهای کانون یادشان رفته قبل و بعد از انقلاب، حیثیتشان را از سیروس طاهباز گرفتند و از بزرگنامان و زندهیادهایی که با دعوت او برای هنرآفرینی روانهی کانون شدند.
اگر به سایت فرهنگسرای بهمن سر بزنید و اسم طاهباز را سرچ کنید، هیچ گزینهای به شما نخواهد داد. گویی او اصلاً وجود نداشته. ایرادی ندارد. هرکجا که جا نمیگیرد این غولِ هنر سرزمین ما.
از این پنجشنبه تا پنجشنبهی بعد
بین حس پدری و فرزندی طاهباز و ما، تنها کاری که ممنوع بود، سیگار کشیدن در کتابخانهی استثناییاش بود. در خانهی طاهباز، سیاه مست شدن خرکی از نوع بچهمدرسهایها هم غیرمجاز نبود. آخرِ شب اگر هنوز بیتعادل بودی، خودش برایت آژانس میگرفت و کرایهاش را میپرداخت.
باز پنجشنبه بعد، فرهنگسرا. زنگ میزدیم به هم: سهراب داستان میخونی فردا؟
- ئه راست میگی فردا پنچشنبه استها! خوب شد گفتی، الان میشینم یکی مینویسم!
اگر کسی از این پنجشنبه تا آن پنجشنبه بعدی داستان ننوشته بود، متهم میشد به کمکاری و بقیه را نگران میکرد! زود مینوشتیم و میبردیم اتاق شماره ۲ در فرهنگسرای بهمن. اغلب اما در راه برگشت به خانه، داستانهامان را گم میکردیم.
هنوز در میمانیم از تفسیر آن حجمِ مهربانی و حوصله. مسافتی پر از بوق و دود و ترافیک را از پاسداران میکوبید تا کشتارگاه، برای شنیدن پرت و پلاهایی که (فقط خودم را میگویم) با عنوان نقد داستان مطرح میشد.
در آن بهشت شورآفرین
همانجا در آن بهشت شورآفرین بود که کتاب «رؤیای خوش» حاوی داستانهای کوتاه بچههای فرهنگسرا منتشر شد. بعد کتاب «های روزگار» و مجلهی خروس جنگی. کمی پیش از پایان جشن بیکران، مجله «قهوهخانه مدرن» را هم چاپ کردیم و برای هیچ کدامش هم از هیچ کجا مجوز درخواست نکردیم. با حجت بداغی و مهدی پاکنهاد، خودمان میبردیم روبروی تئاتر شهر بساط میکردیم.
تلخترین اتفاق آن روزهای زودگذر، خودسوزی شاعر مستعد «فاطمه خوشقلب» بود که در بزنگاه تعطیلی کلاس شعر و داستان فرهنگسرا، آتش دامنش تا عمق جگرمان زبانه کشید.
من در تمام آن دو سال، فقط یک بار عصبانیت طاهباز را بهخاطر دارم. وقتی که گلفروش بهشت زهرا، نزدیک قبر فاطمه خوشقلب گفت این گلها ارزان است الان تقدیمتان میکنم، طاهباز که بغض داشت با فریادی خفیف گفت: گل خوب بده آقا، ارزون نمیخوام.
در آن کوچهی خاطرهانگیز
فرهنگسرای بهمن اما با فرونشستن هیجانِ روزهای اولِ پس از دوم خرداد، تحت هجوم و چپاول کارگاههای ملیلهبافی، سوزندوزی، کوبلنبافی و سفرهآرایی و کاروانهای زیارتی به جمکران قرار گرفته بود. کلاس طاهباز را تاب نیاوردند. این تنها کلاسی بود که مشارکتی در مراسم مذهبی و برنامههایی مثل دهه فجر و ماه رمضان و غیره نداشت. دخلِ کلاس که آمد، پیوند طاهباز و بچههای فرهنگسرا محکمتر شد. کتابخانهاش همیشه در اختیارمان بود. چه شهوتی داشتیم برای خواندن بهترین آثار ادبی قرن بیستم با تقدیمنامچههای ارادتمندانهی مترجمها به سیروس طاهباز. تا اینکه چهارشنبه سوری ۱۳۷۷، قرار قبلیمان برای آتشبازی در خیابان گلستان دوم غربی پاسداران به هم خورد. باران سمج، غیر آتشهای افروخته در آن کوچهی خاطرهانگیز، شعلههای عُمر سیروس را هم خاموش کرد.
شبِ عیدی که عزا شده بود، در آن اتوبوسهای پر از هنرمندان بزرگ که از مقابل تالار وحدت، میخواستند طاهباز را به نیمای منتظر برسانند، ما نوجوانانِ گریبان چاکداده را همان روزگاری یتیم کرده بود که شش ماه قبل زیرِ سایهسار طاهباز در مجموعه «های روزگار»، به جدالش خوانده بودیم.
مسافر یوش، لابلای کوههای برف گرفته و روی دوش روستاییهای شعردوست، کنار مرادش آرمید و این بیتِ گمنام از غزلیات حافظ هم طبق وصیت خودش نقش بست روی سنگ قبرش:
به خاک پای تو سوگند و نور دیده حافظ
که بیرخ تو فروغ از چراغِ دیده ندیدم
نمیدانیم وقتِ انتشار آن عکسها و فیلمی که مدتی بعد در تالار وحدت پحش شد، کی سر میرسد، به هر حال ناصر تقوایی تند و تند عکس میانداخت.
بر دامن خونی کشتارگاه
فرهنگسرای بهمن دیگر یادی نکرد از طاهباز. بعد از آن هم دیگر برای چه کسی مهم بود که تولید کلهپاچه و خوئگ و سیرابی دهه ۶۰ در آن مکان تبدیل شده به تولید ابتذال در دهه ۷۰. ما رفتیم دوباره. سه سال بعد گویی به معبدمان سر میزنیم. آنچه دیدیم به قصهها میمانست. هیچ دست نزده بودند به کلاس. صندلیهای سفید و میز سفید و سقف و در و دیوار سفید. گویی جای دود سفیدی که لای محاسن سپید طاهباز میپیچید و میگفت «فضا میخونهای شده» خالی بود فقط! آن دودهای گریخته انگار لکهای سپید بود بر دامن خونیِ کشتارگاه سابق.
در همین زمینه:
عکسها:
بچهها و کبوترها، سیروس طاهباز، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
سیروس طاهباز
سنگ گور سیروس طاهباز
نظرها
نظری وجود ندارد.