ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

نویسنده‌ای جزئی‌نگر

<p>شهرنوش پارسی&zwnj;پور-از فرهاد بابایی، نویسنده جوان ایرانی چهار داستان به دستم رسیده است. از میان آن&zwnj;ها سه داستان را خواندم و زمینه&zwnj;ای شد برای گفتی ادبی. روشن است که او کار ادبی خود را جدی گرفته است، و روشن است که هیچ مانعی قادر نخواهد بود جلوی کار او را بگیرد. داستان&zwnj;هائی که از او خواندم به ترتیب &laquo;پارازیت&raquo;، &laquo;دیوکده&raquo; و &laquo;برج&raquo; نام داشتند. داستان چهارم به نام &laquo;پدر- پشه&raquo; در لحظه&zwnj;ی نوشتن این گفتار هنوز خوانده نشده است. اما&zwnj;&zwnj; همان سه داستان کفایت می&zwnj;کند تا با سبک کار این نویسنده آشنا شویم.</p> <p><a href="http://www.zamahang.com/podcast/2010/20110316_Revayat_217_Parsipur.mp3"><img height="31" align="absMiddle" width="273" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/musicicon.jpg" alt="" /></a><br /> فرهاد بابایی نویسنده&zwnj;ای جزئی&zwnj;نگر است. تمامی جزئیات یک داستان را با دقت و صبر و حوصله شرح می&zwnj;دهد. در حقیقت با همین جزئی&zwnj;نگری&zwnj;ست که پیرنگ داستان&zwnj;های او شکل می&zwnj;گیرد. دیده می&zwnj;شود که تمام جزئیات یک تک&zwnj;گوئی و یا چندگوئی شرح می&zwnj;شود و در خلال این جزئی&zwnj;نگری&zwnj;ست که خواننده به محتوای داستان پی&zwnj;می&zwnj;برد. اما البته این ویژگی در خواننده حالتی از کلافه&zwnj;گی ایجاد می&zwnj;کند. در حالت عادی ممکن است راز مسئله&zwnj;ای پس از سه ساعت گفتگو روشن شود. اما اگر بنا باشد ما سه ساعت گفتگو را واقعاً در سه ساعت بخوانیم لاجرم کلافه نیز خواهیم شد.</p> <p><br /> ببینیم پیرنگ داستان&zwnj;ها حامل چه بار معنائی&zwnj;ست: &laquo;پارازیت&raquo; شرح ماجرای یک خانواده در مقطع جنگ عراق با ایران است. موشک&zwnj;باران بیداد می&zwnj;کند و راوی که یک کودک است در کابوس گفتاری&zwnj;اش لحظه&zwnj;ی داغان شدن خانه و زخمی شدن افراد خانواده را لابلای شرحی کند و بطئی به آگاهی ما می&zwnj;رساند. به بخشی از این داستان توجه کنید:</p> <p><br /> &laquo;مامان زیر راه&zwnj;پله نشسته بود و فحش می&zwnj;داد. بعد سرش درد گرفت. روسریشو از سرش درآورد و مثل هدبند بست دور سرش. بابا همه&zwnj;اش به ماشینایی که از تو کوچه&zwnj;مون رد می&zwnj;شدن می&zwnj;گفت:</p> <p><br /> &laquo;چراغتو خاموش کن، قرمزه!&raquo;</p> <p><br /> آقای ایرانی اون&zwnj;ور کوچه تو پیاده&zwnj;رو داشت با خانوم ایرانی دعوا می&zwnj;کرد. هر وقت آژیر قرمز می&zwnj;کشیدن دوتاشون با هم دعوا می&zwnj;کردن. آقای ایرانی اومد این&zwnj;ور کوچه، سیگارشو با سیگار بابا روشن کرد. بابا بهش گفت:</p> <p><br /> &laquo;چرا نمی&zwnj;بریش پیش بچه&zwnj;ها و خودت برگردی؟ خوشت می&zwnj;آد جنگ اعصاب درست کنی؟&raquo; <br /> آقای ایرانی که مثل بابا نبود، وقتی سیگار می&zwnj;کشید تازه بداخلاق می&zwnj;شد، دستشو که سیگار داشت گذاشت روی شونه بابا و گفت:</p> <p><br /> &laquo;آخه هوشنگ خان، آلمان رفتن مگه به همین راحتیه؟ پول می&zwnj;خواد، هرچه هم به این بچه&zwnj;ها می&zwnj;گم، به خیالشونه که برای شکم خودم پول می&zwnj;خوام. دیگه جواب تلفنو هم نمی&zwnj;دن.&raquo;</p> <p><br /> مامان ترانه را بغل کرده بود و زیر راه&zwnj;پله نشسته بود. صدای ضد هوایی که میومد، به صدام و اون آقاهه و چند نفر دیگر فحش می&zwnj;داد. دوقلو&zwnj;های متین خانم هم با باباشون توی پیاده&zwnj;رو وایساده بودند...&raquo; <br /> داستان به همین روال جلو می&zwnj;رود و ما در برزخ لحظه&zwnj;ی انفجار خانه دست و پا می&zwnj;زنیم. کتاب را می&zwnj;شود به نحوی جزو ادبیات جنگ طبقه&zwnj;بندی کرد.</p> <p><br /> در &laquo;دیوکده&raquo; راوی داستان شرایط یک مدرسه را بازسازی می&zwnj;کند. مدیر مدرسه خشن و بی&zwnj;رحم است و آن بخش از معلمانی که می&zwnj;کوشند شریف باشند یا کارشان را از دست می&zwnj;دهند و یا روانه&zwnj;ی نقاط نامعلومی می&zwnj;شوند. شاگردان به روال تمام دانش&zwnj;آموزان جهان شیطان و شلوغ هستند، اما مرتب تنبیه می&zwnj;شوند. فضای خفقان&zwnj;آوری که بر مدرسه حکمفرماست بر دوش خواننده سنگینی می&zwnj;کند. به بخشی از کتاب توجه فرمائید:</p> <p><img height="180" align="left" width="121" alt="" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/large_babaief02.jpg" /><br /> &laquo;سه&zwnj;شنبه زنگ اول فارسی داشتیم. زنگ دوم و سوم دینی و قرآن. عبدل انه آمد توی کلاس و گفت: <br /> &laquo;معلم فارسی&zwnj;تون نیامده. بجاش معلم دینی&zwnj;تون می&zwnj;آد.&raquo;</p> <p><br /> آقای خارزاده که آمد توی کلاس، عبداللهی رفت. آقای خارزاده همیشه وقتی می&zwnj;آمد همانجا دم در کلاس می&zwnj;ایستاد. عادتش بود اول جلو در یک خرده می&zwnj;ایستاد و همه&zwnj;مان را نگاه می&zwnj;کرد. هم ما را، هم در و دیوار و تخته سیاه را. تخته سیاه تا آخر زنگ پر شد از درس دینی. آقای خارزاده همه جاهای مهم کتاب را روی تخته سیاه نوشت. جدول معاد و توحید و نبوت کشید و کلی زر زد. تا آخر کلاس هم فقط درباره جدول معاد و توحید حرف زد. زنگ که خورد، گچ را انداخت روی میز و زود&zwnj;تر از همه رفت. ما زل زده بودیم به تخته سیاه. معین افشار بلند شد و رفت تخته را پاک کرد. جدول معاد و نبوت را که داشت پاک می&zwnj;کرد، لطف&zwnj;اللهی با انگشت تخته سیاه را نشان داد و داد زد:</p> <p><br /> &laquo;بچه&zwnj;ها آقای فارسی.&raquo;</p> <p><br /> معین افشار، معاد و توحید و نبوت را پاک کرد. همه&zwnj;مان بلند شدیم و دنبال لطف&zwnj;اللهی رفتیم. معین افشار زود&zwnj;تر رفته بود. خط&zwnj;های جدول هنوز روی تخته سیاه مانده بود و همه&zwnj;مان نمی&zwnj;توانستیم با هم برویم. گرداب سیاه تخته یکهو جدول توحید و معاد را شکست و قورتش داد. چیزی از زرزرهای خارزاده روی تخته سیاه نماند. همه&zwnj;مان با هم رفتیم. میز و نیمکت&zwnj;ها هنوز سرجایشان بودند. یکی یکی رفتیم بالا و هرکی نشست یک جایی...&raquo;</p> <p><br /> بدین ترتیب بچه&zwnj;ها با ورود به گرداب تخته سیاه از آنچه که به آن&zwnj;ها گفته نمی&zwnj;شود باخبر می&zwnj;شوند. بچه&zwnj;ها بار&zwnj;ها وارد گرداب می&zwnj;شوند. آن&zwnj;ها تمام جزئیات مسائل را می&zwnj;دانند. این کتابی قابل تأمل و خواندنی ست. منتهی&zwnj;&zwnj; همان&zwnj;طور که گفتم علاقه&zwnj;ی شدید نویسنده به ذکر دقیق جزئیات کمی حالت کلافه&zwnj;گی ایجاد می&zwnj;کند. در داستان &laquo;برج&raquo; اما با رویه&zwnj;ی دیگری از زندگی نوین ایرانی آشنا می&zwnj;شویم. فرهاد بابایی نشان می&zwnj;دهد که چگونه مردمان ایران به خانه&zwnj;هایشان که می&zwnj;روند ودکای آبسولوت و آبجوهای معروف جهان را می&zwnj;خورند. برای خودشان ماجراهای عاشقانه&zwnj;ی مقطعی خلق می&zwnj;کنند و می&zwnj;رقصند و به ریش نداشته&zwnj;ی جمهوری اسلامی می&zwnj;خندند. در این داستان نیز بر روال معمول بابایی جزئیات داستان شرح می&zwnj;شود. بر این گمانم که نویسنده باید روند بهتری برای وارد کردن خواننده&zwnj;اش به میدان داستان پیدا کند. ذکر جزئیات باعث ایجاد فضای خسته&zwnj;کننده&zwnj;ای می&zwnj;شود. به بخشی از این داستان توجه کنید:</p> <p><br /> &laquo;بابک خنده&zwnj;ای می&zwnj;کند و پیک خودش را هم تا نصفه پر می&zwnj;کند. زن بلند می&zwnj;شود و از روی میز شیشه&zwnj;ای وسط سالن بسته سیگار و فندک زیپو و زیر سیگاری را می&zwnj;آورد.</p> <p><br /> &laquo;حواسم رفت به غذائیه. سیگاره همه&zwnj;اش سوخت.&raquo;</p> <p><br /> پاکت مارلبورو سفید را جلو بابک می&zwnj;گیرد. بابک یکی برمی&zwnj;دارد و دست می&zwnj;کند توی جیب شلوارش. زن برایش فندک می&zwnj;زند. سرش را جلو می&zwnj;برد و نوک سیگار را روی آتش می&zwnj;گیرد. هم&zwnj;زمان یک دستش هم جلو می&zwnj;رود انگشتان لاک&zwnj;زده&zwnj;ی زن را لمس می&zwnj;کنند. سرش را عقب می&zwnj;کشد و تکیه می&zwnj;دهد. زن سیگارش را روشن می&zwnj;کند و پیکش را برمی&zwnj;دارد. بابک پک می&zwnj;زند و به عکس نگاه می&zwnj;کند. زن تا نصفه از پیکش می&zwnj;نوشد و می&zwnj;گوید:</p> <p><br /> &laquo;یاسی زن راحتیه. حالا می&zwnj;آد می&zwnj;بینیش. انگار چند ساله که می&zwnj;شناسیش.&raquo; <br /> &laquo;بچه هم دارن؟&raquo; <br /> &laquo;نه. از بچه بیزاره. خوشبختانه پیمان هم اهل بچه مچه نیست.&raquo; <br /> &laquo;خوبه. راحتن دیگه.&raquo; <br /> &laquo;زن و شوهر جالبی&zwnj;ان. هرکدوم سرش تو کار خودشه. از این آدما نیستن که هی به هم گیر بدن.&raquo; <br /> &laquo;چند وقته که باهم دوست هستین.&raquo; <br /> زن ته&zwnj;مانده پیکش را می&zwnj;نوشد و اول پکی به سیگارش می&zwnj;زند و می&zwnj;گوید: <br /> &laquo;هفت یا هشت سال. یه چیزی بگم باور می&zwnj;کنی؟&raquo; <br /> &laquo;چی؟&raquo; <br /> &laquo;تو اینترنت پیداش کردم.&raquo; <br /> &laquo;توی چت؟&raquo; <br /> &laquo;آره. من اون موقع&zwnj;ها خوره چت بودم...&raquo; <br /> بدین ترتیب زندگی نوین ایرانی در عصر جمهوری اسلامی آغاز می&zwnj;شود.</p> <p><br /> <strong>در همین زمینه:</strong></p> <p><br /> <a href="http://www.farhangkhane.ir/literary/693-qq-.html">::پارازیت، نوشته فرهاد بابایی توقیف شد::</a><br /> &nbsp;</p>

شهرنوش پارسی‌پور-از فرهاد بابایی، نویسنده جوان ایرانی چهار داستان به دستم رسیده است. از میان آن‌ها سه داستان را خواندم و زمینه‌ای شد برای گفتی ادبی. روشن است که او کار ادبی خود را جدی گرفته است، و روشن است که هیچ مانعی قادر نخواهد بود جلوی کار او را بگیرد. داستان‌هائی که از او خواندم به ترتیب «پارازیت»، «دیوکده» و «برج» نام داشتند. داستان چهارم به نام «پدر- پشه» در لحظه‌ی نوشتن این گفتار هنوز خوانده نشده است. اما‌‌ همان سه داستان کفایت می‌کند تا با سبک کار این نویسنده آشنا شویم.


فرهاد بابایی نویسنده‌ای جزئی‌نگر است. تمامی جزئیات یک داستان را با دقت و صبر و حوصله شرح می‌دهد. در حقیقت با همین جزئی‌نگری‌ست که پیرنگ داستان‌های او شکل می‌گیرد. دیده می‌شود که تمام جزئیات یک تک‌گوئی و یا چندگوئی شرح می‌شود و در خلال این جزئی‌نگری‌ست که خواننده به محتوای داستان پی‌می‌برد. اما البته این ویژگی در خواننده حالتی از کلافه‌گی ایجاد می‌کند. در حالت عادی ممکن است راز مسئله‌ای پس از سه ساعت گفتگو روشن شود. اما اگر بنا باشد ما سه ساعت گفتگو را واقعاً در سه ساعت بخوانیم لاجرم کلافه نیز خواهیم شد.

ببینیم پیرنگ داستان‌ها حامل چه بار معنائی‌ست: «پارازیت» شرح ماجرای یک خانواده در مقطع جنگ عراق با ایران است. موشک‌باران بیداد می‌کند و راوی که یک کودک است در کابوس گفتاری‌اش لحظه‌ی داغان شدن خانه و زخمی شدن افراد خانواده را لابلای شرحی کند و بطئی به آگاهی ما می‌رساند. به بخشی از این داستان توجه کنید:

«مامان زیر راه‌پله نشسته بود و فحش می‌داد. بعد سرش درد گرفت. روسریشو از سرش درآورد و مثل هدبند بست دور سرش. بابا همه‌اش به ماشینایی که از تو کوچه‌مون رد می‌شدن می‌گفت:

«چراغتو خاموش کن، قرمزه!»

آقای ایرانی اون‌ور کوچه تو پیاده‌رو داشت با خانوم ایرانی دعوا می‌کرد. هر وقت آژیر قرمز می‌کشیدن دوتاشون با هم دعوا می‌کردن. آقای ایرانی اومد این‌ور کوچه، سیگارشو با سیگار بابا روشن کرد. بابا بهش گفت:

«چرا نمی‌بریش پیش بچه‌ها و خودت برگردی؟ خوشت می‌آد جنگ اعصاب درست کنی؟»
آقای ایرانی که مثل بابا نبود، وقتی سیگار می‌کشید تازه بداخلاق می‌شد، دستشو که سیگار داشت گذاشت روی شونه بابا و گفت:

«آخه هوشنگ خان، آلمان رفتن مگه به همین راحتیه؟ پول می‌خواد، هرچه هم به این بچه‌ها می‌گم، به خیالشونه که برای شکم خودم پول می‌خوام. دیگه جواب تلفنو هم نمی‌دن.»

مامان ترانه را بغل کرده بود و زیر راه‌پله نشسته بود. صدای ضد هوایی که میومد، به صدام و اون آقاهه و چند نفر دیگر فحش می‌داد. دوقلو‌های متین خانم هم با باباشون توی پیاده‌رو وایساده بودند...»
داستان به همین روال جلو می‌رود و ما در برزخ لحظه‌ی انفجار خانه دست و پا می‌زنیم. کتاب را می‌شود به نحوی جزو ادبیات جنگ طبقه‌بندی کرد.

در «دیوکده» راوی داستان شرایط یک مدرسه را بازسازی می‌کند. مدیر مدرسه خشن و بی‌رحم است و آن بخش از معلمانی که می‌کوشند شریف باشند یا کارشان را از دست می‌دهند و یا روانه‌ی نقاط نامعلومی می‌شوند. شاگردان به روال تمام دانش‌آموزان جهان شیطان و شلوغ هستند، اما مرتب تنبیه می‌شوند. فضای خفقان‌آوری که بر مدرسه حکمفرماست بر دوش خواننده سنگینی می‌کند. به بخشی از کتاب توجه فرمائید:


«سه‌شنبه زنگ اول فارسی داشتیم. زنگ دوم و سوم دینی و قرآن. عبدل انه آمد توی کلاس و گفت:
«معلم فارسی‌تون نیامده. بجاش معلم دینی‌تون می‌آد.»

آقای خارزاده که آمد توی کلاس، عبداللهی رفت. آقای خارزاده همیشه وقتی می‌آمد همانجا دم در کلاس می‌ایستاد. عادتش بود اول جلو در یک خرده می‌ایستاد و همه‌مان را نگاه می‌کرد. هم ما را، هم در و دیوار و تخته سیاه را. تخته سیاه تا آخر زنگ پر شد از درس دینی. آقای خارزاده همه جاهای مهم کتاب را روی تخته سیاه نوشت. جدول معاد و توحید و نبوت کشید و کلی زر زد. تا آخر کلاس هم فقط درباره جدول معاد و توحید حرف زد. زنگ که خورد، گچ را انداخت روی میز و زود‌تر از همه رفت. ما زل زده بودیم به تخته سیاه. معین افشار بلند شد و رفت تخته را پاک کرد. جدول معاد و نبوت را که داشت پاک می‌کرد، لطف‌اللهی با انگشت تخته سیاه را نشان داد و داد زد:

«بچه‌ها آقای فارسی.»

معین افشار، معاد و توحید و نبوت را پاک کرد. همه‌مان بلند شدیم و دنبال لطف‌اللهی رفتیم. معین افشار زود‌تر رفته بود. خط‌های جدول هنوز روی تخته سیاه مانده بود و همه‌مان نمی‌توانستیم با هم برویم. گرداب سیاه تخته یکهو جدول توحید و معاد را شکست و قورتش داد. چیزی از زرزرهای خارزاده روی تخته سیاه نماند. همه‌مان با هم رفتیم. میز و نیمکت‌ها هنوز سرجایشان بودند. یکی یکی رفتیم بالا و هرکی نشست یک جایی...»

بدین ترتیب بچه‌ها با ورود به گرداب تخته سیاه از آنچه که به آن‌ها گفته نمی‌شود باخبر می‌شوند. بچه‌ها بار‌ها وارد گرداب می‌شوند. آن‌ها تمام جزئیات مسائل را می‌دانند. این کتابی قابل تأمل و خواندنی ست. منتهی‌‌ همان‌طور که گفتم علاقه‌ی شدید نویسنده به ذکر دقیق جزئیات کمی حالت کلافه‌گی ایجاد می‌کند. در داستان «برج» اما با رویه‌ی دیگری از زندگی نوین ایرانی آشنا می‌شویم. فرهاد بابایی نشان می‌دهد که چگونه مردمان ایران به خانه‌هایشان که می‌روند ودکای آبسولوت و آبجوهای معروف جهان را می‌خورند. برای خودشان ماجراهای عاشقانه‌ی مقطعی خلق می‌کنند و می‌رقصند و به ریش نداشته‌ی جمهوری اسلامی می‌خندند. در این داستان نیز بر روال معمول بابایی جزئیات داستان شرح می‌شود. بر این گمانم که نویسنده باید روند بهتری برای وارد کردن خواننده‌اش به میدان داستان پیدا کند. ذکر جزئیات باعث ایجاد فضای خسته‌کننده‌ای می‌شود. به بخشی از این داستان توجه کنید:

«بابک خنده‌ای می‌کند و پیک خودش را هم تا نصفه پر می‌کند. زن بلند می‌شود و از روی میز شیشه‌ای وسط سالن بسته سیگار و فندک زیپو و زیر سیگاری را می‌آورد.

«حواسم رفت به غذائیه. سیگاره همه‌اش سوخت.»

پاکت مارلبورو سفید را جلو بابک می‌گیرد. بابک یکی برمی‌دارد و دست می‌کند توی جیب شلوارش. زن برایش فندک می‌زند. سرش را جلو می‌برد و نوک سیگار را روی آتش می‌گیرد. هم‌زمان یک دستش هم جلو می‌رود انگشتان لاک‌زده‌ی زن را لمس می‌کنند. سرش را عقب می‌کشد و تکیه می‌دهد. زن سیگارش را روشن می‌کند و پیکش را برمی‌دارد. بابک پک می‌زند و به عکس نگاه می‌کند. زن تا نصفه از پیکش می‌نوشد و می‌گوید:

«یاسی زن راحتیه. حالا می‌آد می‌بینیش. انگار چند ساله که می‌شناسیش.»
«بچه هم دارن؟»
«نه. از بچه بیزاره. خوشبختانه پیمان هم اهل بچه مچه نیست.»
«خوبه. راحتن دیگه.»
«زن و شوهر جالبی‌ان. هرکدوم سرش تو کار خودشه. از این آدما نیستن که هی به هم گیر بدن.»
«چند وقته که باهم دوست هستین.»
زن ته‌مانده پیکش را می‌نوشد و اول پکی به سیگارش می‌زند و می‌گوید:
«هفت یا هشت سال. یه چیزی بگم باور می‌کنی؟»
«چی؟»
«تو اینترنت پیداش کردم.»
«توی چت؟»
«آره. من اون موقع‌ها خوره چت بودم...»
بدین ترتیب زندگی نوین ایرانی در عصر جمهوری اسلامی آغاز می‌شود.

در همین زمینه:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • مهسا

    <p>جالب بود اون داستان آخريه!! </p>