نویسندهای با ذهنیتی دورانی
<p>شهرنوش پارسی‌پور- پگاه ایرجی، نویسنده متولد سال ١٣۵٣ را باید جزو نویسندگان پس از انقلاب طبقه‌بندی کنیم. روشن است که او حتی نمی‌تواند خاطره روشنی از انقلاب اسلامی داشته باشد. از او دو کتاب کم‌حجم در اختیار من است: «پیراهن پر» و «نصرت لیلی». این نویسنده که وابسته به کارگاه داستان‌نویس «نوواژ» است می‌کوشد صاحب سبک باشد. این کوشش اما منجر به این شده است که نویسنده به مبهم‌نویسی گرایش پیدا کند. درک معنای برخی از داستان‌های او برای من بسیار مشکل بود.</p> <p><a href="http://www.zamahang.com/podcast/2010/20110323_Shahrnush_Revaiat_218.mp3"><img height="31" align="absMiddle" width="273" alt="" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/musicicon.jpg" /></a></p> <p>شخصیت‌ها در هم می‌تنیدند و تفکیک آنکه چه کسی چه کسی‌ست به کار مشکلی تبدیل می‌شد. ما در زمانه‌ای زندگی می‌کنیم که هر کس حق دارد حداقل یک کناب بنویسد. اما همین جمله ساده به معنای شش میلیارد کتاب در سال است. زمانه تنگ است و انسان پر از گرفتاری. باید روش‌هائی ابداع کرد که کار خواندن را آسان سازد. البته این بدان معنا نیست که سبک نداشته باشیم و یا دنبال سبک نرویم. بلکه باید فضا را به‌گونه‌ای آرایش دهیم که کار خواندن را آسان سازد. با هم نگاهی به یکی از داستان‌های مجموعه «پیراهن پر» می‌اندازیم. نام داستان «مرده» است:«</p> <p><br /> «مگر می‌شود قرار گذاشت و سر قرار نرفت؟ حالا چه فرق می‌کند که این قرار با کی باشد. حتی با یک مرده. مهین به ساعتش دوباره نگاه کرد.</p> <p><br /> مرده زنگ زده بود. ساعت چهار و نیم سه روز پیش، و روی پیغام‌گیر، برای ساعت چهار و نیم دوشنبه قرار گذاشته بود. کنار دیوار مسیل. مهین همه را صدا کرده بود. با هم به پیام گوش کرده بودند. هرسه تایشان باهم.</p> <p><br /> مرده گفته بود که دو روز است آمده و سه هفته بیشتر نمی‌ماند و دوست دارد آن‌ها را ببیند. دوباره گوش کردند. صدای مرده بود. فرزانه تاریخ و ساعت پیغام را چند بار نگاه کرد. منوچهر با فاصله یک صندلی کنار تلفن ایستاده بود و بعد همه یک دفعه پراکنده شدند.</p> <p><br /> منوچهر نشست روی راحتی قهوه‌ای و صدای اخبار ماهواره را بلند کرد. مهین رفت تو آشپزخانه و خودش را با آلبالوهای توی جعبه مشغول کرد. فرزانه سر چراغ مطالعه را کج کرد به چپ و راست و وقتی که نور درست از پشت سرش افتاد روی کتاب، چراغ را خاموش کرد و دستش خورد به قندانی که پر از دانه‌های سویای بو داده بود.»</p> <p><br /> از این قطعه به خوبی می‌توان به سبک نوشتاری پگاه ایرجی دست یافت. او ضربه داستانی خود را در مقطع آغازین داستان پیاده می‌کند. سپس حول محور نخستین می‌چرخد و اجزای داستانی را باز می‌کند. این خود به خود منجر به حالتی سه‌بعدی می‌شود و به داستان جهت می‌بخشد. پگاه ایرجی نشان می‌دهد که نویسنده قابلی‌ست. او در عین حال دارای ذهنیتی دورانی‌ست و نه چارچوبی. در این زمینه توضیح می‌دهم. می‌توان باور کرد که سیر اندیشه در ذهنیت انسانی در دو برش متفاوت بارز می‌شود.</p> <p> </p> <p>برخی از مردم دارای ذهنیت چارچوبی هستند. آنان در یک قالب می‌اندیشند. این قالب می‌تواند بسیار بسیار بزرگ باشد، همچنان که اندیشه ارستو، به‌رغم آنکه دارای چارچوب است، اما از عظمت قابل تأملی برخوردار است. اما چارچوب اندیشه برخی از مردم به گونه‌ای تنگ است که به اندازه نوک بینی آنهاست. چنین است که تا خشمگین می‌شوند فریاد مرگ بر! مرگ بر! سر می‌دهند. گویی که خودشان دیگران را آفریده‌اند که هرگاه اراده کردند جان آن‌ها را می‌گیرند. اما در برابر این گروه جممعیتی قرار دارند که می‌توان آن‌ها را دارای اندیشه دورانی دانست. در شکل متعالی می‌توان افلاتون را در میان این گروه طبقه‌بندی کرد. اندیشه این دسته از مردمان حالت چرخشی دارد و به سوی تعالی می‌رود و هر آن در حال «شدن» است. اما گاهی این حال چرخشی در جهت عکس می‌رود و میل به سقوط دارد. بسیاری از معتادان در این گروه طبقه‌بندی می‌شوند. به هر تقدیر در تمام تاریخ بشری می‌توان صاحبان این دو نوع اندیشه را پیدا کرد. پگاه ایرجی از این دسته دوم است و دارای اندیشه دورانی‌ست. از این قرار می‌تواند در شکل‌بخشی به نظام ادبی خود در جامعه تأثیرگذار باشد. اما عالی خواهد بود که او در این حالت دورانی که حرکت می‌کند به یک چارچوب نیز دست یابد و در درون چارچوب حرکت کند. این باعث خواهد شد که حتی در بد‌ترین شرایط سانسور و خفقان باز هم بتواند نویسد. به داستان دیگری از او که در مجموعه نصرت لیلی آمده است توجه می‌کنیم:</p> <p><br /> «گاراژ را دوست نداشت، اما عادت کرده بود. یعنی باید می‌رفت. میدان را که رد کرده بود حس کرد دارد می‌رود خانه. بعد تنش کرخت شد و دوباره چشم‌هایش را بست تا یکی از آن چرا‌ها را قبل از اینکه گم بشود لابه لای کلمه‌های دیگر گیر بیندازد. به گاراژ که رسید همه چیز پریده بود. اتاقک رو به مستراح را که ریختند مدام به خودش گفته بود که این آخرین سرمایی‌ست که توی این خراب شده می‌گذراند و راهی شده بود تا رسید گاراژ یک‌راست رفت طرف قهوه خانه. در را هل داد چند بار، کمی ایستاد و بعد دست کرد تو جیب اوورکت شمعی آبی و کلید را آورد بیرون و رفت تو. صبح که بلند شده بود یک ور شلوار سربازی‌اش سیاه شده بود. شکل یک زن که سینه‌اش روی زانوی او درست می‌شد.</p> <p><br /> زن را اول ناصر دیده بود وقتی زیر شیروانی گاراژ آفتاب بی‌جان عصر افتاده بود روی پا‌هایشان. تکیه داده بودند به کرکره‌های فلزی مغازه لوازم یدکی خاور و سیگارشان را دود می‌کردند و آب دماغشان را هی می‌ریختند روی زمین. سیاه برف آمده بود و حالا صدای اذان هم از مسجد پشت گاراژ در نمی‌آمد. ناصر گفته بود: «آخ لیلی!» و زده بود روی پای او. او هم با مشت چشم چپ ناصر را بسته بود و بازوی لیلی هم پاره شده بود. حسین از اتاقک نگهبان خودش را رساند و سواشان کرد. ناصر داد زد: «مادر قحبه دیوانه است!» حسین کشیده بودش کنار در شیشه‌ی که رویش نوشته بود: صبحانه: نیمرو، کله پاچه- ناهار: آش و شام جلوش حالا کله ناصر چسبیده بود که چشم‌هایش چند لحظه گشاد شد وقتی که حسین چیزی در گوشش گفت. بعد ناصر‌‌ همان‌طور که زل زده بود به ته گاراژ گفت: «جون من؟» و بعد تف کرد روی زمین و رفته بود بیرون.»</p> <p><br /> عیب و حسن داستان‌های پگاه ایرجی در همین قطعه نهفته است. این بخش آغاز داستان بود و به‌طوری که می‌بینید خواننده باید تا انتهای داستان را بخواند تا بفهمد نویسنده چه می‌خواهد بگوید. من دو کتاب پگاه ایرجی را خواندم و هنگامی که نشستم برسر نوشتن این گفتار متوجه شدم که داستان‌ها در ذهنم جا نیفتاده‌اند. چرخش نویسنده در میدان‌های سبک، به دلیل ذهنیت دورانی او منجر به پیدا شدن حالتی مبهم می‌شود که خواننده را گیج و خسته می‌کند. این البته ربطی به استعداد نویسنده ندارد. فقط این هست که انسان نمی‌تواند تمام وقتش را صرف خواندن یک کتاب بکند. به پگاه ایرجی توصیه می‌کنم که تا می‌تواند صریح و شفاف بنویسد. اگر ما حرفی برای گفتن داشته باشیم سبک خودش پیدا می‌شود. نویسنده باید به این نکته ساده توجه کند که بنا نیست مردم کار و زندگیشان را بگذارند و به ما نگاه کنند. بلکه این ما هستیم که باید به مردم نگاه کنیم و آن‌ها را درک کنیم. خواننده ما ممکن است یک کارگر ساده باشد که در حین آبجو خوردن می‌خواهد داستانی هم بخواند. آیا پگاه به این مسئله توجه کرده است؟</p> <p><br /> اکنون به قطعه‌ای از یکی از داستان‌های خوب پگاه به نام خروس توجه کنید: <br /> «شیشه‌ها را بخار گرفته بود. زن تابی خورد، مرد جفت را انداخت توی تشت مسی و زل زد به تشت. زن نیم خیز شد. <br /> «مرده؟»<br /> مرد سرش را تکان داد. زن دست کشید به بازوهای مرد. <br /> «اول بار که نیست نجیب!»<br /> دوباره پهن شد روی تشک. کهنه سفید کنار تشک جنبید. زن نگاه کرد به مرد خودش را کشید طرف کهنه. بچه چشم‌هایش باز بود. زن تند وسط کهنه را باز کرد. بعد‌‌ همان‌جا به پشت افتاد روی قالی و چشم‌هایش را دوخت به سقف. <br /> «دختره باز، حداقل این بار رنگ عناب.»<br /> مرد تند بلند شد رفت طرف بچه، کهنه را پس زد، بچه را سریع کشید بیرون گرفت بالای سر زن. <br /> «ای لعنت ابلیس!»<br /> زن دستش را گاز گرفت. بچه پا‌هایش را تکان داد و زن چشم‌هایش را بست تا دو ماه‌گرفتگی بزرگ سیاه را روی انگشت‌های پایش نبیند. <br /> چشم‌هایش را باز کرد، دیگر نمی‌خواست این داستان قدیمی را به یاد بیاورد. دست کرد توی دهان خان‌سر، دندان‌هایش را درآورد. گفت: «عبدالله!» و زل زد به دهان مرده. عبدالله از در خزید تو، سایه‌اش دراز افتاد روی دیوار.</p> <p><br /> «یا شیطان، انگار هزارساله که مرد نه باجی؟»<br /> زن فتیله گردسوز را بالا کشید. <br /> «بگیر زیر کتشو.» <br /> «پا به ماه شگون نداره که بالای سر مرده.»<br /> عبدالله خندید انگار! خودش پاش را گرفت و چرخاندند به مرکز تهیگاه خان‌سر. کامل دور زدند تا موازی قبله شد. قد اتاق بود. زیر نور گردسوز بلند‌تر هم می‌زد. دهانش باز مانده بود. زن زل زد به پنجره و نگاهش را کشید تا در حیاط که حالا توی سیاهی گم می‌زد.»</p>
شهرنوش پارسیپور- پگاه ایرجی، نویسنده متولد سال ١٣۵٣ را باید جزو نویسندگان پس از انقلاب طبقهبندی کنیم. روشن است که او حتی نمیتواند خاطره روشنی از انقلاب اسلامی داشته باشد. از او دو کتاب کمحجم در اختیار من است: «پیراهن پر» و «نصرت لیلی». این نویسنده که وابسته به کارگاه داستاننویس «نوواژ» است میکوشد صاحب سبک باشد. این کوشش اما منجر به این شده است که نویسنده به مبهمنویسی گرایش پیدا کند. درک معنای برخی از داستانهای او برای من بسیار مشکل بود.
شخصیتها در هم میتنیدند و تفکیک آنکه چه کسی چه کسیست به کار مشکلی تبدیل میشد. ما در زمانهای زندگی میکنیم که هر کس حق دارد حداقل یک کناب بنویسد. اما همین جمله ساده به معنای شش میلیارد کتاب در سال است. زمانه تنگ است و انسان پر از گرفتاری. باید روشهائی ابداع کرد که کار خواندن را آسان سازد. البته این بدان معنا نیست که سبک نداشته باشیم و یا دنبال سبک نرویم. بلکه باید فضا را بهگونهای آرایش دهیم که کار خواندن را آسان سازد. با هم نگاهی به یکی از داستانهای مجموعه «پیراهن پر» میاندازیم. نام داستان «مرده» است:«
«مگر میشود قرار گذاشت و سر قرار نرفت؟ حالا چه فرق میکند که این قرار با کی باشد. حتی با یک مرده. مهین به ساعتش دوباره نگاه کرد.
مرده زنگ زده بود. ساعت چهار و نیم سه روز پیش، و روی پیغامگیر، برای ساعت چهار و نیم دوشنبه قرار گذاشته بود. کنار دیوار مسیل. مهین همه را صدا کرده بود. با هم به پیام گوش کرده بودند. هرسه تایشان باهم.
مرده گفته بود که دو روز است آمده و سه هفته بیشتر نمیماند و دوست دارد آنها را ببیند. دوباره گوش کردند. صدای مرده بود. فرزانه تاریخ و ساعت پیغام را چند بار نگاه کرد. منوچهر با فاصله یک صندلی کنار تلفن ایستاده بود و بعد همه یک دفعه پراکنده شدند.
منوچهر نشست روی راحتی قهوهای و صدای اخبار ماهواره را بلند کرد. مهین رفت تو آشپزخانه و خودش را با آلبالوهای توی جعبه مشغول کرد. فرزانه سر چراغ مطالعه را کج کرد به چپ و راست و وقتی که نور درست از پشت سرش افتاد روی کتاب، چراغ را خاموش کرد و دستش خورد به قندانی که پر از دانههای سویای بو داده بود.»
از این قطعه به خوبی میتوان به سبک نوشتاری پگاه ایرجی دست یافت. او ضربه داستانی خود را در مقطع آغازین داستان پیاده میکند. سپس حول محور نخستین میچرخد و اجزای داستانی را باز میکند. این خود به خود منجر به حالتی سهبعدی میشود و به داستان جهت میبخشد. پگاه ایرجی نشان میدهد که نویسنده قابلیست. او در عین حال دارای ذهنیتی دورانیست و نه چارچوبی. در این زمینه توضیح میدهم. میتوان باور کرد که سیر اندیشه در ذهنیت انسانی در دو برش متفاوت بارز میشود.
برخی از مردم دارای ذهنیت چارچوبی هستند. آنان در یک قالب میاندیشند. این قالب میتواند بسیار بسیار بزرگ باشد، همچنان که اندیشه ارستو، بهرغم آنکه دارای چارچوب است، اما از عظمت قابل تأملی برخوردار است. اما چارچوب اندیشه برخی از مردم به گونهای تنگ است که به اندازه نوک بینی آنهاست. چنین است که تا خشمگین میشوند فریاد مرگ بر! مرگ بر! سر میدهند. گویی که خودشان دیگران را آفریدهاند که هرگاه اراده کردند جان آنها را میگیرند. اما در برابر این گروه جممعیتی قرار دارند که میتوان آنها را دارای اندیشه دورانی دانست. در شکل متعالی میتوان افلاتون را در میان این گروه طبقهبندی کرد. اندیشه این دسته از مردمان حالت چرخشی دارد و به سوی تعالی میرود و هر آن در حال «شدن» است. اما گاهی این حال چرخشی در جهت عکس میرود و میل به سقوط دارد. بسیاری از معتادان در این گروه طبقهبندی میشوند. به هر تقدیر در تمام تاریخ بشری میتوان صاحبان این دو نوع اندیشه را پیدا کرد. پگاه ایرجی از این دسته دوم است و دارای اندیشه دورانیست. از این قرار میتواند در شکلبخشی به نظام ادبی خود در جامعه تأثیرگذار باشد. اما عالی خواهد بود که او در این حالت دورانی که حرکت میکند به یک چارچوب نیز دست یابد و در درون چارچوب حرکت کند. این باعث خواهد شد که حتی در بدترین شرایط سانسور و خفقان باز هم بتواند نویسد. به داستان دیگری از او که در مجموعه نصرت لیلی آمده است توجه میکنیم:
«گاراژ را دوست نداشت، اما عادت کرده بود. یعنی باید میرفت. میدان را که رد کرده بود حس کرد دارد میرود خانه. بعد تنش کرخت شد و دوباره چشمهایش را بست تا یکی از آن چراها را قبل از اینکه گم بشود لابه لای کلمههای دیگر گیر بیندازد. به گاراژ که رسید همه چیز پریده بود. اتاقک رو به مستراح را که ریختند مدام به خودش گفته بود که این آخرین سرماییست که توی این خراب شده میگذراند و راهی شده بود تا رسید گاراژ یکراست رفت طرف قهوه خانه. در را هل داد چند بار، کمی ایستاد و بعد دست کرد تو جیب اوورکت شمعی آبی و کلید را آورد بیرون و رفت تو. صبح که بلند شده بود یک ور شلوار سربازیاش سیاه شده بود. شکل یک زن که سینهاش روی زانوی او درست میشد.
زن را اول ناصر دیده بود وقتی زیر شیروانی گاراژ آفتاب بیجان عصر افتاده بود روی پاهایشان. تکیه داده بودند به کرکرههای فلزی مغازه لوازم یدکی خاور و سیگارشان را دود میکردند و آب دماغشان را هی میریختند روی زمین. سیاه برف آمده بود و حالا صدای اذان هم از مسجد پشت گاراژ در نمیآمد. ناصر گفته بود: «آخ لیلی!» و زده بود روی پای او. او هم با مشت چشم چپ ناصر را بسته بود و بازوی لیلی هم پاره شده بود. حسین از اتاقک نگهبان خودش را رساند و سواشان کرد. ناصر داد زد: «مادر قحبه دیوانه است!» حسین کشیده بودش کنار در شیشهی که رویش نوشته بود: صبحانه: نیمرو، کله پاچه- ناهار: آش و شام جلوش حالا کله ناصر چسبیده بود که چشمهایش چند لحظه گشاد شد وقتی که حسین چیزی در گوشش گفت. بعد ناصر همانطور که زل زده بود به ته گاراژ گفت: «جون من؟» و بعد تف کرد روی زمین و رفته بود بیرون.»
عیب و حسن داستانهای پگاه ایرجی در همین قطعه نهفته است. این بخش آغاز داستان بود و بهطوری که میبینید خواننده باید تا انتهای داستان را بخواند تا بفهمد نویسنده چه میخواهد بگوید. من دو کتاب پگاه ایرجی را خواندم و هنگامی که نشستم برسر نوشتن این گفتار متوجه شدم که داستانها در ذهنم جا نیفتادهاند. چرخش نویسنده در میدانهای سبک، به دلیل ذهنیت دورانی او منجر به پیدا شدن حالتی مبهم میشود که خواننده را گیج و خسته میکند. این البته ربطی به استعداد نویسنده ندارد. فقط این هست که انسان نمیتواند تمام وقتش را صرف خواندن یک کتاب بکند. به پگاه ایرجی توصیه میکنم که تا میتواند صریح و شفاف بنویسد. اگر ما حرفی برای گفتن داشته باشیم سبک خودش پیدا میشود. نویسنده باید به این نکته ساده توجه کند که بنا نیست مردم کار و زندگیشان را بگذارند و به ما نگاه کنند. بلکه این ما هستیم که باید به مردم نگاه کنیم و آنها را درک کنیم. خواننده ما ممکن است یک کارگر ساده باشد که در حین آبجو خوردن میخواهد داستانی هم بخواند. آیا پگاه به این مسئله توجه کرده است؟
اکنون به قطعهای از یکی از داستانهای خوب پگاه به نام خروس توجه کنید:
«شیشهها را بخار گرفته بود. زن تابی خورد، مرد جفت را انداخت توی تشت مسی و زل زد به تشت. زن نیم خیز شد.
«مرده؟»
مرد سرش را تکان داد. زن دست کشید به بازوهای مرد.
«اول بار که نیست نجیب!»
دوباره پهن شد روی تشک. کهنه سفید کنار تشک جنبید. زن نگاه کرد به مرد خودش را کشید طرف کهنه. بچه چشمهایش باز بود. زن تند وسط کهنه را باز کرد. بعد همانجا به پشت افتاد روی قالی و چشمهایش را دوخت به سقف.
«دختره باز، حداقل این بار رنگ عناب.»
مرد تند بلند شد رفت طرف بچه، کهنه را پس زد، بچه را سریع کشید بیرون گرفت بالای سر زن.
«ای لعنت ابلیس!»
زن دستش را گاز گرفت. بچه پاهایش را تکان داد و زن چشمهایش را بست تا دو ماهگرفتگی بزرگ سیاه را روی انگشتهای پایش نبیند.
چشمهایش را باز کرد، دیگر نمیخواست این داستان قدیمی را به یاد بیاورد. دست کرد توی دهان خانسر، دندانهایش را درآورد. گفت: «عبدالله!» و زل زد به دهان مرده. عبدالله از در خزید تو، سایهاش دراز افتاد روی دیوار.
«یا شیطان، انگار هزارساله که مرد نه باجی؟»
زن فتیله گردسوز را بالا کشید.
«بگیر زیر کتشو.»
«پا به ماه شگون نداره که بالای سر مرده.»
عبدالله خندید انگار! خودش پاش را گرفت و چرخاندند به مرکز تهیگاه خانسر. کامل دور زدند تا موازی قبله شد. قد اتاق بود. زیر نور گردسوز بلندتر هم میزد. دهانش باز مانده بود. زن زل زد به پنجره و نگاهش را کشید تا در حیاط که حالا توی سیاهی گم میزد.»
نظرها
نظری وجود ندارد.