وقتی گزارشگر به اوین آمد
<p class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify; direction: rtl; unicode-bidi: embed;">عفت ماهباز- بهار درد و اشک، بهار ۱۳۶۸. زمین و زمان، حتی تنها هلوی جوان حیاط زندان هم عزادار شده بود. هنوز در و دیوار‌ها، غرق ماتم و اندوه ما بود. اما این خبر که اعضای «کمیسیون حقوق بشرسازمان ملل» بعد از کشتار جمعی زندانیان سال ۱۳۶۷، قطعنامه‌ای علیه حکومت ایران تصویب کرده‌اند که به موجب آن، گزارشگر ویژه حقوق بشر به ایران اعزام می‌شود، گرما و شوری ویژه به زندگیمان بخشید. «گالیندوپل» در بهمن سال ۶۸ به ایران آمد.</p> <!--break--> <p> </p> <p>در سال ۱۳۶۸ قبل از تعیین گزارشگر حقوق بشر برای ایران، در زندان‌ها‌ی کشور بر زندانیان چه گذشت که سبب شد اعضای «کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل» قطعنامه‌ای علیه حکومت ایران تصویب کنند؛ قطعنامه‌ای که به موجب آن گزارشگر ویژه‌ حقوق بشر به ایران اعزام شد. در آن زمان در زندان اوین، گزارشگر حقوق بشر با چه مسائلی رو‌به‌رو بود؟</p> <p><br /> آیا او توانست با زندانیان دیدار کند؟ آیا توانست به درد دل مادران و پدران داغدار سال ۶۷ بنشیند؟ آیا آمدن گزارشگر ویژه، به بهبود وضعیت حقوق بشر در ایران کمکی رساند؟ در زیر، بخش‌هایی کوتاه از کتاب خاطراتم، «فراموشم مکن» را که سال ۲۰۰۸، توسط نشر باران در سوئد منتشر شده است را با هم ورق می‌زنیم و می‌رسیم به زمانی که پروفسور «ریبالدو گالیندوپل» پایش به زندان اوین رسید.</p> <p> </p> <p><strong>آخرین دیدار، ۷ تیر</strong></p> <p><br /> همسرم در آخرین لحظه‌ی ملاقات گفت:«عکس لیلا را برای تو آورده‌ام؛ تو هم مثل من از او خاطره‌های زیادی داری!»</p> <p><br /> تنها نگاهش کردم؛ می‌خواستم فریاد بزنم و بگویم: نه! نمی‌خواهم، نمی‌خواهم. می‌خواهم بگویم بمان! نمی‌دانستم که دوروبرمان چه خبر است. چند پاسدار نگهبان آنجا حضور داشتند؛ هیچ حواسم نبود. نگاه‌در‌نگاه، دست‌دردست، پشت شیشه ماندیم تا اینکه پاسداری دستش را کشید و برد. تمام شد. دنیا برایم به آخر رسید! نرسید؟!</p> <p><br /> دست‌هایم همچنان به شیشه‌ی سالن ملاقات چسبیده بود و از آن جدا نمی‌شد که اشک را از گونه‌هایم کنار بزند. پاسداری دو عکسی را که از دست او گرفته بود به دستم داد. عکس‌ها، قلبم را به آتش کشیدند. دلم می‌خواست فریاد می‌زدم: نرو نرو... دلم می‌خواست عکس‌ها را به او برمی‌گرداندم. شاید چیزی تغییر می‌کرد. تغییر نکرد.در درونم چیزی فرو ریخته بود. احساس خلا، همه‌ وجودم را گرفته بود. به‌ سختی گام بر می‌داشتم. انگار زمین زیر پایم کش آمده بود.</p> <p><br /> <strong>صف اعدامیان و اعدام همسر</strong></p> <p><img height="162" width="250" align="left" alt="" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/evin_13.jpg" /><br /> چهارم مرداد ماه بود؛ آن شب، بدون تلویزیون و در سکوت و درد شام خوردیم. ظاهراً همه سرگرم و مشغول کارهای معمولیمان بودیم. شب از ۱۱ گذشته بود. به خاطر ساعت خاموشی بند، جز راهروی بند، چراغ اتاق‌ها خاموش و تنها لامپ کوچکی که حکم چراغ‌خواب را داشت، روشن مانده بود. زندانیان تازه در رختخواب‌های پتوی‌شان‌ خزیده بودند. بعضی از سر‌ها هنوز نیم‌خیز و بعضی‌ها هم هنوز در جایشان نشسته و پچ‌پچ می‌کردند. من در راهرو، روبه‌روی اتاقمان ۱۱۳، نشسته بودم و روزنامه‌های روز قبل را می‌خواندم.</p> <p> </p> <p>ناگهان صدای همهمه‌ی گنگی از دور به گوش رسید. در آن شب، در آن سکوت، این صدا عجیب می‌نمود. همه‌ آن‌هایی که بیدار بودند گوش تیز کردند. صدا نزدیک شد. زندانیان به هم نزدیک‌تر شدند. صدای چکمه‌ی پاسدار‌ها و همهمه می‌آمد. گویی مارش نظامی است. در واقع تپه‌های اوین پشت سر ما قرار داشت.</p> <p><br /> فردین از اتاق ۱۱۲ بیرون آمد. رنگ بر چهره نداشت. آرام و بی‌گفت‌وگو کنارم نشست. همه گوش شدیم. صدای شعار‌ها در شب پیچید و به پشت پنجره‌ی آموزشگاه رسید. صدا در همان‌جا ماند: «مرگ بر ملحدین کافر، مرگ بر ملحدین کافر!» شعار‌ها «مرگ بر منافق» نبود. زندانیان رنگ به رنگ شدند. با نگاه از هم می‌پرسیدند چه خواهد شد؟! صدای شومِ رگبار، سینه‌ی شب را درید. سپس صدای تک‌تیر آمد. شروع به شمارش کردم؛ اما دلشوره و درد سبب شد نتوانم ادامه بدهم.</p> <p><br /> فردین با سیمایی زرد شده، دست مرا می‌فشرد. سوز دردی تلخ سراسر تنم پیچیده بود. هیچ ‌کس حرف نمی‌زد. چند نفر یا چندین نفر؟ تا صبح، صدای پارس سگ‌ها می‌آمد. چه کسانی بودند؟ آیا مجاهدین بودند یا چپ‌ها؟ هما و مریم از بچه‌های مجاهد بودند یا شاپور و رحمت و محمدعلی و خلیل منصور؟ آیا فرقی می‌کرد که چه کسی آنجا پشت دیوار به گلوله بسته شده و غرقه در خون به زمین افتاده است؟ او هرکس بود، حتماً عزیز مادر و پدری بود و فرقی نمی‌کرد. چه مجاهد، چه فدایی، چه توده‌ای، چه خط سه. همه انسان‌هایی بودند که به خاطر اعتقادشان به آزادی انسان و عدالت اجتماعی اعدام شدند.</p> <p><br /> <strong>اعدام همبندان</strong></p> <p><br /> دوباره، هفت تن از مجاهدین را صدا می‌کنند؛ دیگر می‌دانیم آن‌ها بازگشتی نخواهند داشت. دیگر هنگام خداحافظی، کسی خود را کنترل نمی‌کند. اشک بی‌اختیار بر گونه‌‌ها جاری است. برخی با بی‌قراری با صدای بلند و بسیار سوزناک گریه می‌کنند. وداع برای همیشه... با انسان‌هایی پرمهر و دوست‌داشتنی. بی‌شک، بهترین فرزند خانواده‌ بودند. به مقیاس، بهترین فرزندان این مملکت. در آغوششان‌ می‌گیرم و نمی‌دانم چه بگویم.</p> <p><br /> هر چه می‌گفتم در آن لحظات، احساسم را بازگو نمی‌کرد. مهناز سیفی را فراموش نمی‌کنم. دختر مهربان شمالی را، در آغوشش می‌گیرم و در گوشش می‌گویم: فراموشتان نمی‌کنم. به‌ همه خواهم گفت بر شما ‌چه گذشت. چقدر دلم می‌خواست بعد از زندان مادرش را می‌دیدم و در آغوشش می‌گرفتم. چقدر دلم می‌خواست امروز از آن‌ها و خانواده‌هایشان بیشتر می‌دانستم.</p> <p><br /> جز نام کوچک بعضی‌ها و چهره‌شان و خاطراتی که با آن‌ها گذراندم، چیز بیشتری از آن‌ها نمی‌دانم. زمانی که فضیلت علامه را صدا کردند، هر دو سخت منقلب بودیم و هیچ جز کلامِ «فراموشتان نمی‌کنم» ردوبدل نشد. آن‌ها می‌دانستند که می‌روند برای همیشه و بازگشتی هم نیست. صادق بودند و پرشور و با لبخند وداع می‌کردند. به‌همین سادگی از در بیرون می‌رفتند بی‌هیچ بازگشتی.</p> <p><br /> هر روز، در بند باز می‌شد؛ پاسداران‌، گاه بی‌تفاوت و‌ گاه خشمگین و پر نفرت، و حتی‌گاه غمگین آن‌ جگرگوشگان مردم را بیرون می‌فرستادند. در بسته می‌شد و ما دل‌بسته و غمگین، با سری خمیده از کنار در بند باز می‌گشتیم و بر مرگ دیگران و خود به انتظار می‌نشستیم.</p> <p><br /> <strong>«شکنجه نخواندن نماز» </strong></p> <p><br /> ۲۴ تیرماه بعد از شکنجه‌ی من، نوبت سهیلا درویش کهن ۲۲ ساله بود که به خاطر «شلاقِ نخواندن نماز» کشته شد و بعدی نادین بود یا مهتاب، نمی‌دانم. به سلول آمدم؛ سعی کردم آنجا را تمیز کنم. در سلول چیزهایی یافتم که هیچ‌وقت قبلاً در هیچ سلولی پیدا نکرده بودم... مثل چند سوزن زیر پتویِ سلول، تکه‌ای از یک شیشه‌ی تیز و تیغ...</p> <p><br /> سردم بود. بر حرکاتم کنترلی نداشتم و تب داشتم. پاسدار عجله داشت و من جوراب‌هایم را نپوشیده بودم. او مرا کشید و راه افتاد. نگران پاهای برهنه‌ام بودم! چرا؟ نمی‌دانم.</p> <p><br /> نماز می‌خوانی؟ <br /> - نه<br /> - سازمانت را قبول داری؟ <br /> - بله</p> <p><br /> هنگام زدن، تو گویی ساعت کش می‌آید؛ بسم‌الله می‌گوید و من خود را جمع می‌کنم. زوزه‌ی شلاّق هوا را می‌شکافد. زوزه‌ی شلاق و آهنگران، تمام. بلند می‌شوم. به سمت سلول می‌روم. آهنگران، صدایش زود‌تر از من به داخل سلول می‌رسد. نمی‌شود گوش نکرد. در گوش، خانه می‌کند. نمی‌شود گوش را بست. <br /> بی‌قرار بودم برای نوبت بعدی. دادگاه عدل اسلامی روزی پنج بار مرا به شلاق می‌بست به خاطر نخواندن نماز!</p> <p> </p> <p>و باز صدای اذان بود، نوحه‌ی آهنگران بود و صدای گاری دستی و صدای ساعت دانشگاه ملی که از دور می‌آمد. و دوباره و سه‌باره و چند‌باره، شلاق زدنِ ما در هنگام نماز. دیگر تمرکز نداشتم. فقط صدای نوحه‌ آهنگران به گوشم می‌رسید که لحظه‌ای قطع نمی‌شد.</p> <p><br /> روی نیمکت مدرسه، صبح شلاق و شب شلاق و گرسنگی و تشنگی بود و بی‌خوابی. نگرانی و دلشوره، خستگی و گرسنگی و تشنگی، بالاخره مرا از پا انداخت و من تب داشتم و می‌سوختم. و کابوس می‌دیدم. <br /> نوروز سال ۶۸ فرا رسید. ولی آن سال از سبزه خبری نبود. غم و اندوه، جای همبندی‌های از دست‌ رفته را پر کرده بود. بند شده بود گورستان. دور هفت سین ‌بودیم؛ اما انگار برای عزاداری از دست رفته‌ها آمده بودیم. گویی زندگی تمام شده بود. همه می‌خواستند عید را از خود دور کنند. به راستی ما زندگان آن سال، زندگیمان را مدیون چه کسی بودیم؟ چطور شد ما زنده ماندیم؟</p> <p> </p> <p><br /> <strong>اعدام بهترین دوستم<img height="192" width="300" align="left" alt="" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/evin_112_1.jpg" /></strong></p> <p><br /> در ششمین روز عید خونین، پس از کشتار ۶۷ بود که فردین (فاطمه مدرسی) را صدا کردند. بچه‌های کمون ما، همه به‌ سمت اتاقش آمدند. غم وغصه و درد در چهره‌ها پیدا بود. رنگ یاسی سفید چشمان فردین به غم نشسته بود. اما می‌خندید. گفت: «ای وای بچه‌ها، من از روی شما خجالت می‌کشم که این ‌طور مجبورید، هر بار با من خداحافظی کنید.»</p> <p><br /> دلم می‌خواست و یا همه دلشان می‌خواست، کاری کنند شاید مانع رفتن او شوند. این تن نحیف، این موهای سپید. این چشم‌های پرمهر تا امروز چقدر رنج کشیده بود. این عزیز که می‌خواست برود چقدر پر ز مهرهمه بود. عشق به همه آن هبندیان، ‌ به همه‌ی مردم. آیا در زندگیش هیچ‌گاه به آزار کسی نشسته بود؟ آیا کسی را به درد آورده بودند؟ او می‌رفت به خاطر عقیده‌اش؛ عقیده‌ای که به ‌خاطر آن‌ همه شکنجه شده بود.</p> <p><br /> حقیقت این بود که کارخانه‌های مرگ رژیم راه افتاده بود و هیچ چیزی جلودار حکومت نبود. در تابستان و پاییز ۱۳۶۷، با فتوای آیت‌الله خمینی بیش از چند هزار زندانی سیاسی را صرفاً به خاطر عقاید سیاسی و مذهبیشان با رای هیئت سه نفره فقط با پرسش چند سوال در دادگاه‌های چند‌دقیقه‌ای به کام مرگ فرستاده شدند.</p> <p><br /> <strong>بهار ۱۳۶۸ </strong></p> <p><br /> بهار درد و اشک بهار ۱۳۶۸. زمین و زمان، حتی تنها هلوی جوان حیاط زندان هم عزادار شده بود. غنچه‌هایش نشکفته در شاخه خشکید. آغازی آن گونه تیره و تلخ‌، که ما منتظران، صدای پای آمدن بهار را نشنیدیم. اما در زمستان، صدای پای آمدن گزارشگر ویژه حقوق بشر، به زندان اوین را چرا.</p> <p><br /> هنوز در و دیوار هم غرق ماتم و اندوه ما بود. اما این خبر که «اعضای کمیسیون حقوق بشرسازمان ملل» بعد از کشتار جمعی زندانیان سال ۱۳۶۷، قطعنامه‌ای علیه حکومت ایران تصویب کرده که به موجب آن گزارشگر حقوق بشر به ایران اعزام می‌گردد، گرما و شوری ویژه به زندگیمان بخشید. «گالیندوپل» در بهمن سال ۶۸ به ایران آمد.</p> <p><br /> بعد از ۱۴ فروردین سال ۶۸، زندانیان را از بند عمومی سالن سه آموزشگاه به اتاق‌های دربسته‌ی سی-چهل نفره در‌‌ همان بند انتقال داده بودند. از سرنوشت خود بی‌اطلاع بودیم. مرتب ما را به بازجویی می‌بردند و‌گاه این بازجویی جمعی با چشم‌بند با همه زندانیان که همبندیان سابقمان بودند. از ما «انزجار» می‌خواستند و ما انکار می‌کردیم. آن‌ها هم ما را به مرگ تهدید می‌کردند.</p> <p><br /> همزمان با کشتار زندانیان در سال ۶۷، برخی از زنان سالن آموزشگاه اوین، از جمله من، زیر «شکنجه نخواندن نماز» بودیم. در اتاق در بسته‌ی سالن آموزشگاه با گروهی که در آن زمان به آن تعلق فکری داشتم با هم در یک کمون بودیم و به اجبار شرایط، تنها با هم، همفکری داشتیم.</p> <p><br /> در مورد آمدن گزارشگران به گفتگو نشستیم؛ می‌دانستیم اکثریتی از گروهای دیگر سیاسی بند زنان، بنا به فلسفه‌شان قصد سخن با گزارشگران را ندارند. اما تصمیم ما بر این بود در گفتن حقایق و آنچه بر ما در زندان گذشته، با گزارشگران به گفتگو بنشینیم. بین خود قرار گذاشتیم کسانی که انگلیسی می‌دانند داوطلب گفتگو باشند و همچنین قصدمان این بود که تنها با خود گزارشگر حرف بزنیم و مترجم را نپذیریم. اعتقاد ما بر این بود بر مترجمانی که می‌آیند اعتمادی نیست و احتمال می‌دادیم از خود نیروهای حکومتی باشند و یا اگر از افراد عادی جامعه باشند، بعد‌ها اگر تحت فشار قرار گیرند و همه چیز‌ها گفته شده از جانب ما را به آن‌ها خواهند گفت.</p> <p><br /> <strong>شوخی با گالیندوپل‌</strong></p> <p><br /> در این بین شوخی و خنده را هم فراموش نکرده بودیم؛ یکی از زندانیان جوان با خنده گفته بود «آخر به گزارشگر چه بگویم؟ از شکنجه؟ در حالی که هیچ اثر شلاق و شکنجه بر تنم نمانده؟! سپس به خنده و با بازیگری گفت: خوب می‌گویم: "آقای گزارشگر مرا این گونه که امروز هستم، نگاه نکنید! چشم‌های آبیم را قهوه‌ایی و موهای صافم را فری کرده‌اند و مهم‌تر، قد بلندم را چنین کوتاه کرده‌اند و... "</p> <p><br /> ما به این شوخی تلخ او می‌خندیدیم. این زندانی، که تازه‌عروس به زندان آورده بودند، کسی بود که زیر «شکنجه‌ی نخواندن نماز» در سال ۶۷، رگ گردنش را زده بود. او را به بیمارستان می‌رسانند بعد از پانسمان گردنش، بلافاصله زدنِ پنج‌گانه‌ی شلاق در روز را دوباره شروع کرده بودند. (او آن گونه از این شکنجه آسیب دیده که هنوز بعد از گذشت سال‌ها حاضر به سخن از آن روز‌ها نشده است)</p> <p><br /> از هر نظر، شرایط خوبی نداشتیم؛ در اتاق دربسته‌، ۳۰ نفری می‌شدیم و از هوا و زمین هم در محاصره‌ی موش‌های کوچکی بودیم که در آذوقه‌ی اندک ما، با ما شریک بودند. بعد از مرگ آیت‌الله خمینی، حتی «هواخوری نیم‌ساعت در روز» ما را قطع کرده بودند. هر زندانی با داغ و درد، روزگار را سپری می‌کرد. دور و بر، پر از آدم‌هایی بود که برادر و یا همسر و یا هر دو را از دست داده و برخی هم همزمان شکنجه شده بودند. در چنین شرایطی، اکثر زندانیان از بیماری‌های مختلف روحی و روانی رنج می‌بردند.</p> <p><br /> <strong>دیوار در دیوار</strong></p> <p><br /> در سال ۶۸، هر روز با روشی-‌گاه خشن و‌گاه نرم‌تر از گذشته- ما را می‌آزردند؛ از جمله‌ی یکی از این روش‌ها، تغییر یا جابجایی محل زندگیمان بود. تا می‌آمدیم به یک محل عادت کنیم، اعلام می‌کردند وسایلتان را جمع کنید! و ما عزا می‌گرفتیم از اینکه نمی‌دانستیم سر از کجا در خواهیم آورد. سلول و یا حتی اعدام؟ با هم وداع می‌کردیم. از این اتاق به آن اتاق در بند‌های دربسته مختلف می‌بردند و‌گاه هم‌اتاقیمان را تغییر می‌دادند. هر ماه یا ۱۵ روز یک‌بار جا‌به‌جامان می‌کردند، تا آرامش اندکی را که داشتیم را از ما سلب کنند. در یکی از اینجابجایی‌ها، در سه اتاق دربسته اسکانمان داده بودند؛ اتاق‌های چهار و پنج و شش در بند چهار ۲۱۶.</p> <p><br /> در اتاق چهار بودم؛ هنوز دو- سه روزی از جابجایی قبلیمان نگذشته بود؛ نگهبان آمد و گفت: وسایلتان را جمع کنید! همه عزا گرفتند باز کجا؟ باز چه چیز در انتظارمان است!؟ در بین بچه بودیم که گفتند وسایلتان را می‌توانید وسط اتاق بگذارید و رویش را بپوشانید. دوباره شما را به همین‌جا بر می‌گردانیم. خوشحال شدیم از اینکه بازهم با‌همیم و مرگی در انتظارمان نیست و نیازی به وداع نیست! ساک‌های ثابتیمان را وسط اتاق گذاشتیم.</p> <p><br /> ما را به بند سه بردند، بندی که به دلیل خاموش بودن شوفاژش بسیار سرد بود و تعداد زیادی از زندانیان سرمای سختی خوردند. بعد از چند روز برمان گرداندن. این بار دیوار تازه‌ایی دیدیم بین بند چهار و دیگر بند‌ها. همه جا را رنگ زده بودند؛ ما در آن زمان متوجه نشدیم که این کار‌ها یعنی چه؟ آن دیوار تازه ساخته شده، دیوار جدایی ما با بند‌های یک، دو و سه بود. بعد از کشتار ۶۷ و کم شدن زندانیان سیاسی، زندانیان عادی را در آن بند‌ها ساکن کرده بودند و بندی که زندانیان تواب و یا ظاهراً تواب در آن زندگی می‌کردند. مارا به اتاق قبلی برگرداندند. پچ پچِ بین ما به جایی نرسید و ندانستیم ماجری چیست؟ <br /> تا اینکه شنیدیم «گالیندوپل» به عنوان گزارشگر ویژه به زندان می‌آید. آن وقت دانستیم معنی رنگ کردن اتاق‌ها و آن دیوار یعنی چه و چرا کیفیت غذا بهتر شده و چرا کشمش‌پلویش واقعاً کشمش‌پلو است و ساچمه‌پلو نیست و چرا هفته‌ایی یک‌بار کباب‌کوبیده می‌دهند!</p> <p><br /> لندن - آپریل ۲۰۱۱</p> <p><br /> <strong>پی‌نوشت:</strong></p> <p> </p> <p>ایمیل نویسنده: efatmahbas@hotmail.com</p> <p><br /> پنجشنبه چهارم فروردین ۱۳۹۰ (برابر با ۲۴ مارس ۲۰۱۱) ۲۲ کشور عضو «شورای حقوق بشر» به قطعنامه‌ای علیه حکومت ایران، رای موافق دادند (در برابر هفت رای مخالف و ۱۴ رای ممتنع) قطعنامه‌ای که به موجب آن می‌باید «گزارشگر ویژه حقوق بشر» به ایران اعزام شود.</p> <p><br /> بر اساس این قطعنامه، گزارشگر ویژه‌ای که توسط «شورای حقوق بشر» تعیین خواهد شد، وظیفه بررسی دقیق و از نزدیک گزارش‌ها درباره نقض حقوق ‌بشر در ایران را به عهده خواهد داشت و خواهد کوشید که به ایران سفر کند و در تماس با افراد و نهادهای مستقل از حکومت، میزان درستی آن‌ها را بسنجد.</p> <p><br /> دولت ایران با وجود اعتراض به تصمیم «شورای حقوق بشر سازمان ملل» به تعیین گزارشگر ویژه، هنوز رسماً اعلام نکرده است که آیا به چنین گزارشگری اجازه سفر به ایران را خواهد داد یا خیر. <br /> در گذشته، رینالدو گالیندوپل (از سال ۱۳۶۵ تا ۱۳۷۳) و موریس کاپیتورن (از سال ۱۳۷۴ تا ۱۳۸۰) به عنوان نمایندگان ویژه حقوق بشر سازمان ملل چند بار به ایران رفتند و گزارش‌های متعددی در مورد وضعیت حقوق بشر در این کشور تهیه کردند.</p> <p><br /> در اجلاس آینده شورا که در واقع یک اجلاس اداری خواهد بود، و در اوایل ماه مه تشکیل خواهد شد، گزارشگر ویژه سازمان ملل برای ایران انتخاب خواهد شد.</p>
عفت ماهباز- بهار درد و اشک، بهار ۱۳۶۸. زمین و زمان، حتی تنها هلوی جوان حیاط زندان هم عزادار شده بود. هنوز در و دیوارها، غرق ماتم و اندوه ما بود. اما این خبر که اعضای «کمیسیون حقوق بشرسازمان ملل» بعد از کشتار جمعی زندانیان سال ۱۳۶۷، قطعنامهای علیه حکومت ایران تصویب کردهاند که به موجب آن، گزارشگر ویژه حقوق بشر به ایران اعزام میشود، گرما و شوری ویژه به زندگیمان بخشید. «گالیندوپل» در بهمن سال ۶۸ به ایران آمد.
در سال ۱۳۶۸ قبل از تعیین گزارشگر حقوق بشر برای ایران، در زندانهای کشور بر زندانیان چه گذشت که سبب شد اعضای «کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل» قطعنامهای علیه حکومت ایران تصویب کنند؛ قطعنامهای که به موجب آن گزارشگر ویژه حقوق بشر به ایران اعزام شد. در آن زمان در زندان اوین، گزارشگر حقوق بشر با چه مسائلی روبهرو بود؟
آیا او توانست با زندانیان دیدار کند؟ آیا توانست به درد دل مادران و پدران داغدار سال ۶۷ بنشیند؟ آیا آمدن گزارشگر ویژه، به بهبود وضعیت حقوق بشر در ایران کمکی رساند؟ در زیر، بخشهایی کوتاه از کتاب خاطراتم، «فراموشم مکن» را که سال ۲۰۰۸، توسط نشر باران در سوئد منتشر شده است را با هم ورق میزنیم و میرسیم به زمانی که پروفسور «ریبالدو گالیندوپل» پایش به زندان اوین رسید.
آخرین دیدار، ۷ تیر
همسرم در آخرین لحظهی ملاقات گفت:«عکس لیلا را برای تو آوردهام؛ تو هم مثل من از او خاطرههای زیادی داری!»
تنها نگاهش کردم؛ میخواستم فریاد بزنم و بگویم: نه! نمیخواهم، نمیخواهم. میخواهم بگویم بمان! نمیدانستم که دوروبرمان چه خبر است. چند پاسدار نگهبان آنجا حضور داشتند؛ هیچ حواسم نبود. نگاهدرنگاه، دستدردست، پشت شیشه ماندیم تا اینکه پاسداری دستش را کشید و برد. تمام شد. دنیا برایم به آخر رسید! نرسید؟!
دستهایم همچنان به شیشهی سالن ملاقات چسبیده بود و از آن جدا نمیشد که اشک را از گونههایم کنار بزند. پاسداری دو عکسی را که از دست او گرفته بود به دستم داد. عکسها، قلبم را به آتش کشیدند. دلم میخواست فریاد میزدم: نرو نرو... دلم میخواست عکسها را به او برمیگرداندم. شاید چیزی تغییر میکرد. تغییر نکرد.در درونم چیزی فرو ریخته بود. احساس خلا، همه وجودم را گرفته بود. به سختی گام بر میداشتم. انگار زمین زیر پایم کش آمده بود.
صف اعدامیان و اعدام همسر
چهارم مرداد ماه بود؛ آن شب، بدون تلویزیون و در سکوت و درد شام خوردیم. ظاهراً همه سرگرم و مشغول کارهای معمولیمان بودیم. شب از ۱۱ گذشته بود. به خاطر ساعت خاموشی بند، جز راهروی بند، چراغ اتاقها خاموش و تنها لامپ کوچکی که حکم چراغخواب را داشت، روشن مانده بود. زندانیان تازه در رختخوابهای پتویشان خزیده بودند. بعضی از سرها هنوز نیمخیز و بعضیها هم هنوز در جایشان نشسته و پچپچ میکردند. من در راهرو، روبهروی اتاقمان ۱۱۳، نشسته بودم و روزنامههای روز قبل را میخواندم.
ناگهان صدای همهمهی گنگی از دور به گوش رسید. در آن شب، در آن سکوت، این صدا عجیب مینمود. همه آنهایی که بیدار بودند گوش تیز کردند. صدا نزدیک شد. زندانیان به هم نزدیکتر شدند. صدای چکمهی پاسدارها و همهمه میآمد. گویی مارش نظامی است. در واقع تپههای اوین پشت سر ما قرار داشت.
فردین از اتاق ۱۱۲ بیرون آمد. رنگ بر چهره نداشت. آرام و بیگفتوگو کنارم نشست. همه گوش شدیم. صدای شعارها در شب پیچید و به پشت پنجرهی آموزشگاه رسید. صدا در همانجا ماند: «مرگ بر ملحدین کافر، مرگ بر ملحدین کافر!» شعارها «مرگ بر منافق» نبود. زندانیان رنگ به رنگ شدند. با نگاه از هم میپرسیدند چه خواهد شد؟! صدای شومِ رگبار، سینهی شب را درید. سپس صدای تکتیر آمد. شروع به شمارش کردم؛ اما دلشوره و درد سبب شد نتوانم ادامه بدهم.
فردین با سیمایی زرد شده، دست مرا میفشرد. سوز دردی تلخ سراسر تنم پیچیده بود. هیچ کس حرف نمیزد. چند نفر یا چندین نفر؟ تا صبح، صدای پارس سگها میآمد. چه کسانی بودند؟ آیا مجاهدین بودند یا چپها؟ هما و مریم از بچههای مجاهد بودند یا شاپور و رحمت و محمدعلی و خلیل منصور؟ آیا فرقی میکرد که چه کسی آنجا پشت دیوار به گلوله بسته شده و غرقه در خون به زمین افتاده است؟ او هرکس بود، حتماً عزیز مادر و پدری بود و فرقی نمیکرد. چه مجاهد، چه فدایی، چه تودهای، چه خط سه. همه انسانهایی بودند که به خاطر اعتقادشان به آزادی انسان و عدالت اجتماعی اعدام شدند.
اعدام همبندان
دوباره، هفت تن از مجاهدین را صدا میکنند؛ دیگر میدانیم آنها بازگشتی نخواهند داشت. دیگر هنگام خداحافظی، کسی خود را کنترل نمیکند. اشک بیاختیار بر گونهها جاری است. برخی با بیقراری با صدای بلند و بسیار سوزناک گریه میکنند. وداع برای همیشه... با انسانهایی پرمهر و دوستداشتنی. بیشک، بهترین فرزند خانواده بودند. به مقیاس، بهترین فرزندان این مملکت. در آغوششان میگیرم و نمیدانم چه بگویم.
هر چه میگفتم در آن لحظات، احساسم را بازگو نمیکرد. مهناز سیفی را فراموش نمیکنم. دختر مهربان شمالی را، در آغوشش میگیرم و در گوشش میگویم: فراموشتان نمیکنم. به همه خواهم گفت بر شما چه گذشت. چقدر دلم میخواست بعد از زندان مادرش را میدیدم و در آغوشش میگرفتم. چقدر دلم میخواست امروز از آنها و خانوادههایشان بیشتر میدانستم.
جز نام کوچک بعضیها و چهرهشان و خاطراتی که با آنها گذراندم، چیز بیشتری از آنها نمیدانم. زمانی که فضیلت علامه را صدا کردند، هر دو سخت منقلب بودیم و هیچ جز کلامِ «فراموشتان نمیکنم» ردوبدل نشد. آنها میدانستند که میروند برای همیشه و بازگشتی هم نیست. صادق بودند و پرشور و با لبخند وداع میکردند. بههمین سادگی از در بیرون میرفتند بیهیچ بازگشتی.
هر روز، در بند باز میشد؛ پاسداران، گاه بیتفاوت و گاه خشمگین و پر نفرت، و حتیگاه غمگین آن جگرگوشگان مردم را بیرون میفرستادند. در بسته میشد و ما دلبسته و غمگین، با سری خمیده از کنار در بند باز میگشتیم و بر مرگ دیگران و خود به انتظار مینشستیم.
«شکنجه نخواندن نماز»
۲۴ تیرماه بعد از شکنجهی من، نوبت سهیلا درویش کهن ۲۲ ساله بود که به خاطر «شلاقِ نخواندن نماز» کشته شد و بعدی نادین بود یا مهتاب، نمیدانم. به سلول آمدم؛ سعی کردم آنجا را تمیز کنم. در سلول چیزهایی یافتم که هیچوقت قبلاً در هیچ سلولی پیدا نکرده بودم... مثل چند سوزن زیر پتویِ سلول، تکهای از یک شیشهی تیز و تیغ...
سردم بود. بر حرکاتم کنترلی نداشتم و تب داشتم. پاسدار عجله داشت و من جورابهایم را نپوشیده بودم. او مرا کشید و راه افتاد. نگران پاهای برهنهام بودم! چرا؟ نمیدانم.
نماز میخوانی؟
- نه
- سازمانت را قبول داری؟
- بله
هنگام زدن، تو گویی ساعت کش میآید؛ بسمالله میگوید و من خود را جمع میکنم. زوزهی شلاّق هوا را میشکافد. زوزهی شلاق و آهنگران، تمام. بلند میشوم. به سمت سلول میروم. آهنگران، صدایش زودتر از من به داخل سلول میرسد. نمیشود گوش نکرد. در گوش، خانه میکند. نمیشود گوش را بست.
بیقرار بودم برای نوبت بعدی. دادگاه عدل اسلامی روزی پنج بار مرا به شلاق میبست به خاطر نخواندن نماز!
و باز صدای اذان بود، نوحهی آهنگران بود و صدای گاری دستی و صدای ساعت دانشگاه ملی که از دور میآمد. و دوباره و سهباره و چندباره، شلاق زدنِ ما در هنگام نماز. دیگر تمرکز نداشتم. فقط صدای نوحه آهنگران به گوشم میرسید که لحظهای قطع نمیشد.
روی نیمکت مدرسه، صبح شلاق و شب شلاق و گرسنگی و تشنگی بود و بیخوابی. نگرانی و دلشوره، خستگی و گرسنگی و تشنگی، بالاخره مرا از پا انداخت و من تب داشتم و میسوختم. و کابوس میدیدم.
نوروز سال ۶۸ فرا رسید. ولی آن سال از سبزه خبری نبود. غم و اندوه، جای همبندیهای از دست رفته را پر کرده بود. بند شده بود گورستان. دور هفت سین بودیم؛ اما انگار برای عزاداری از دست رفتهها آمده بودیم. گویی زندگی تمام شده بود. همه میخواستند عید را از خود دور کنند. به راستی ما زندگان آن سال، زندگیمان را مدیون چه کسی بودیم؟ چطور شد ما زنده ماندیم؟
اعدام بهترین دوستم
در ششمین روز عید خونین، پس از کشتار ۶۷ بود که فردین (فاطمه مدرسی) را صدا کردند. بچههای کمون ما، همه به سمت اتاقش آمدند. غم وغصه و درد در چهرهها پیدا بود. رنگ یاسی سفید چشمان فردین به غم نشسته بود. اما میخندید. گفت: «ای وای بچهها، من از روی شما خجالت میکشم که این طور مجبورید، هر بار با من خداحافظی کنید.»
دلم میخواست و یا همه دلشان میخواست، کاری کنند شاید مانع رفتن او شوند. این تن نحیف، این موهای سپید. این چشمهای پرمهر تا امروز چقدر رنج کشیده بود. این عزیز که میخواست برود چقدر پر ز مهرهمه بود. عشق به همه آن هبندیان، به همهی مردم. آیا در زندگیش هیچگاه به آزار کسی نشسته بود؟ آیا کسی را به درد آورده بودند؟ او میرفت به خاطر عقیدهاش؛ عقیدهای که به خاطر آن همه شکنجه شده بود.
حقیقت این بود که کارخانههای مرگ رژیم راه افتاده بود و هیچ چیزی جلودار حکومت نبود. در تابستان و پاییز ۱۳۶۷، با فتوای آیتالله خمینی بیش از چند هزار زندانی سیاسی را صرفاً به خاطر عقاید سیاسی و مذهبیشان با رای هیئت سه نفره فقط با پرسش چند سوال در دادگاههای چنددقیقهای به کام مرگ فرستاده شدند.
بهار ۱۳۶۸
بهار درد و اشک بهار ۱۳۶۸. زمین و زمان، حتی تنها هلوی جوان حیاط زندان هم عزادار شده بود. غنچههایش نشکفته در شاخه خشکید. آغازی آن گونه تیره و تلخ، که ما منتظران، صدای پای آمدن بهار را نشنیدیم. اما در زمستان، صدای پای آمدن گزارشگر ویژه حقوق بشر، به زندان اوین را چرا.
هنوز در و دیوار هم غرق ماتم و اندوه ما بود. اما این خبر که «اعضای کمیسیون حقوق بشرسازمان ملل» بعد از کشتار جمعی زندانیان سال ۱۳۶۷، قطعنامهای علیه حکومت ایران تصویب کرده که به موجب آن گزارشگر حقوق بشر به ایران اعزام میگردد، گرما و شوری ویژه به زندگیمان بخشید. «گالیندوپل» در بهمن سال ۶۸ به ایران آمد.
بعد از ۱۴ فروردین سال ۶۸، زندانیان را از بند عمومی سالن سه آموزشگاه به اتاقهای دربستهی سی-چهل نفره در همان بند انتقال داده بودند. از سرنوشت خود بیاطلاع بودیم. مرتب ما را به بازجویی میبردند وگاه این بازجویی جمعی با چشمبند با همه زندانیان که همبندیان سابقمان بودند. از ما «انزجار» میخواستند و ما انکار میکردیم. آنها هم ما را به مرگ تهدید میکردند.
همزمان با کشتار زندانیان در سال ۶۷، برخی از زنان سالن آموزشگاه اوین، از جمله من، زیر «شکنجه نخواندن نماز» بودیم. در اتاق در بستهی سالن آموزشگاه با گروهی که در آن زمان به آن تعلق فکری داشتم با هم در یک کمون بودیم و به اجبار شرایط، تنها با هم، همفکری داشتیم.
در مورد آمدن گزارشگران به گفتگو نشستیم؛ میدانستیم اکثریتی از گروهای دیگر سیاسی بند زنان، بنا به فلسفهشان قصد سخن با گزارشگران را ندارند. اما تصمیم ما بر این بود در گفتن حقایق و آنچه بر ما در زندان گذشته، با گزارشگران به گفتگو بنشینیم. بین خود قرار گذاشتیم کسانی که انگلیسی میدانند داوطلب گفتگو باشند و همچنین قصدمان این بود که تنها با خود گزارشگر حرف بزنیم و مترجم را نپذیریم. اعتقاد ما بر این بود بر مترجمانی که میآیند اعتمادی نیست و احتمال میدادیم از خود نیروهای حکومتی باشند و یا اگر از افراد عادی جامعه باشند، بعدها اگر تحت فشار قرار گیرند و همه چیزها گفته شده از جانب ما را به آنها خواهند گفت.
شوخی با گالیندوپل
در این بین شوخی و خنده را هم فراموش نکرده بودیم؛ یکی از زندانیان جوان با خنده گفته بود «آخر به گزارشگر چه بگویم؟ از شکنجه؟ در حالی که هیچ اثر شلاق و شکنجه بر تنم نمانده؟! سپس به خنده و با بازیگری گفت: خوب میگویم: "آقای گزارشگر مرا این گونه که امروز هستم، نگاه نکنید! چشمهای آبیم را قهوهایی و موهای صافم را فری کردهاند و مهمتر، قد بلندم را چنین کوتاه کردهاند و... "
ما به این شوخی تلخ او میخندیدیم. این زندانی، که تازهعروس به زندان آورده بودند، کسی بود که زیر «شکنجهی نخواندن نماز» در سال ۶۷، رگ گردنش را زده بود. او را به بیمارستان میرسانند بعد از پانسمان گردنش، بلافاصله زدنِ پنجگانهی شلاق در روز را دوباره شروع کرده بودند. (او آن گونه از این شکنجه آسیب دیده که هنوز بعد از گذشت سالها حاضر به سخن از آن روزها نشده است)
از هر نظر، شرایط خوبی نداشتیم؛ در اتاق دربسته، ۳۰ نفری میشدیم و از هوا و زمین هم در محاصرهی موشهای کوچکی بودیم که در آذوقهی اندک ما، با ما شریک بودند. بعد از مرگ آیتالله خمینی، حتی «هواخوری نیمساعت در روز» ما را قطع کرده بودند. هر زندانی با داغ و درد، روزگار را سپری میکرد. دور و بر، پر از آدمهایی بود که برادر و یا همسر و یا هر دو را از دست داده و برخی هم همزمان شکنجه شده بودند. در چنین شرایطی، اکثر زندانیان از بیماریهای مختلف روحی و روانی رنج میبردند.
دیوار در دیوار
در سال ۶۸، هر روز با روشی-گاه خشن وگاه نرمتر از گذشته- ما را میآزردند؛ از جملهی یکی از این روشها، تغییر یا جابجایی محل زندگیمان بود. تا میآمدیم به یک محل عادت کنیم، اعلام میکردند وسایلتان را جمع کنید! و ما عزا میگرفتیم از اینکه نمیدانستیم سر از کجا در خواهیم آورد. سلول و یا حتی اعدام؟ با هم وداع میکردیم. از این اتاق به آن اتاق در بندهای دربسته مختلف میبردند وگاه هماتاقیمان را تغییر میدادند. هر ماه یا ۱۵ روز یکبار جابهجامان میکردند، تا آرامش اندکی را که داشتیم را از ما سلب کنند. در یکی از اینجابجاییها، در سه اتاق دربسته اسکانمان داده بودند؛ اتاقهای چهار و پنج و شش در بند چهار ۲۱۶.
در اتاق چهار بودم؛ هنوز دو- سه روزی از جابجایی قبلیمان نگذشته بود؛ نگهبان آمد و گفت: وسایلتان را جمع کنید! همه عزا گرفتند باز کجا؟ باز چه چیز در انتظارمان است!؟ در بین بچه بودیم که گفتند وسایلتان را میتوانید وسط اتاق بگذارید و رویش را بپوشانید. دوباره شما را به همینجا بر میگردانیم. خوشحال شدیم از اینکه بازهم باهمیم و مرگی در انتظارمان نیست و نیازی به وداع نیست! ساکهای ثابتیمان را وسط اتاق گذاشتیم.
ما را به بند سه بردند، بندی که به دلیل خاموش بودن شوفاژش بسیار سرد بود و تعداد زیادی از زندانیان سرمای سختی خوردند. بعد از چند روز برمان گرداندن. این بار دیوار تازهایی دیدیم بین بند چهار و دیگر بندها. همه جا را رنگ زده بودند؛ ما در آن زمان متوجه نشدیم که این کارها یعنی چه؟ آن دیوار تازه ساخته شده، دیوار جدایی ما با بندهای یک، دو و سه بود. بعد از کشتار ۶۷ و کم شدن زندانیان سیاسی، زندانیان عادی را در آن بندها ساکن کرده بودند و بندی که زندانیان تواب و یا ظاهراً تواب در آن زندگی میکردند. مارا به اتاق قبلی برگرداندند. پچ پچِ بین ما به جایی نرسید و ندانستیم ماجری چیست؟
تا اینکه شنیدیم «گالیندوپل» به عنوان گزارشگر ویژه به زندان میآید. آن وقت دانستیم معنی رنگ کردن اتاقها و آن دیوار یعنی چه و چرا کیفیت غذا بهتر شده و چرا کشمشپلویش واقعاً کشمشپلو است و ساچمهپلو نیست و چرا هفتهایی یکبار کبابکوبیده میدهند!
لندن - آپریل ۲۰۱۱
پینوشت:
ایمیل نویسنده: efatmahbas@hotmail.com
پنجشنبه چهارم فروردین ۱۳۹۰ (برابر با ۲۴ مارس ۲۰۱۱) ۲۲ کشور عضو «شورای حقوق بشر» به قطعنامهای علیه حکومت ایران، رای موافق دادند (در برابر هفت رای مخالف و ۱۴ رای ممتنع) قطعنامهای که به موجب آن میباید «گزارشگر ویژه حقوق بشر» به ایران اعزام شود.
بر اساس این قطعنامه، گزارشگر ویژهای که توسط «شورای حقوق بشر» تعیین خواهد شد، وظیفه بررسی دقیق و از نزدیک گزارشها درباره نقض حقوق بشر در ایران را به عهده خواهد داشت و خواهد کوشید که به ایران سفر کند و در تماس با افراد و نهادهای مستقل از حکومت، میزان درستی آنها را بسنجد.
دولت ایران با وجود اعتراض به تصمیم «شورای حقوق بشر سازمان ملل» به تعیین گزارشگر ویژه، هنوز رسماً اعلام نکرده است که آیا به چنین گزارشگری اجازه سفر به ایران را خواهد داد یا خیر.
در گذشته، رینالدو گالیندوپل (از سال ۱۳۶۵ تا ۱۳۷۳) و موریس کاپیتورن (از سال ۱۳۷۴ تا ۱۳۸۰) به عنوان نمایندگان ویژه حقوق بشر سازمان ملل چند بار به ایران رفتند و گزارشهای متعددی در مورد وضعیت حقوق بشر در این کشور تهیه کردند.
در اجلاس آینده شورا که در واقع یک اجلاس اداری خواهد بود، و در اوایل ماه مه تشکیل خواهد شد، گزارشگر ویژه سازمان ملل برای ایران انتخاب خواهد شد.
نظرها
فریده زارعی
<p>سلام من نمیدانم مطلبی که میگویم به بحث شما مربوط است یا نه ؟من دو خواهر داشتم که درسال های 61و67 دربندر عباس وشیراز به جرم کاندیداتوری مجلس از طرف سازمان سازمان مجاهدین به نام های فتانه وفاطمه زارعی توسط حکومت اعدام شدند در حالی همسر فتانه به نام علی محمد قتبری قبل از او در درگیری باسپاه بندر عباس در روز 6 فروردین وبرادر همسرش محمد رضا قنبری که تنها 16 ساله بوددر زیر شکنجه در مسجد سلیمان شهید شده بودند وخود فتانه نازنین هم 7ماهه حامله بود اعدام شد وقتی گالین دوپل به ایران آمد من وصیت نامه ها عکس وگواهی فوت ونامه نگاری های خانواده ام با مقامات دادگاه انقلاب بخصوص اشغال 20روزه خانه امان در شیراز توسط سپاه و...را بردم تا به گزارشگر سازمان ملل نشان دهم وگوشه ای از ظلمی که به ما رفت بازگو کنم اگر اشتباه نکنم دفتر سازمان در میدان محسنی بود سه روز ازصبح می رفتیم آنجا خیلی از خانواده زندانیان سیاسی که درکشتار دسته جمعی تابستان 67شهید شده بودند جمع شده بودند ولی هیجکس موفق به ملاقات نشد قرار شد یک نماینده انتخاب کنیم مدارک را به او بدهیم تا به گالین دوپل نشان بدهد گفتند فعلا مهندس بازرگان وقت ملاقات دارد بعد از او نماینده زندانیان به ملاقات می رود طولی نکشید متوجه شدیم جو میدان تغییر کرد خانواده ها محاصره شدند عده ای دستگیر وتعداد زیادی هم ضرب وشتم شدند دشنام وکتک بود که نصیب خانواده های داغ دیده میشد تمام مدارک در دست نیرو های سپاه بود والتماس خانواده ها برای پس گرفتن آنها تنها یادگاری از عزیزی ولی آنچه به جایی نرسید فریاد بود بعد مشخص شد آنها صبر کرده بودند گزارشگر سازمان ملل به فرود گاه برود تا نیت شوم خودرا عملی کنند وفقط مارا باوعده های پوچ سرگرم کرده بودند ولی زهی خیال باطل <گر پدرم مردازین غم تفنگ پدری هست هنوز که اگر آنرا ازمابگیرند پسر کودکی در گهواره هست هنوز >دختر فاطمه 30ساله شده واز فعالان حقوق بشر بخصوص در رابطه باکشتار سال67</p>
کاربر مهمان
<p>من قبلا خاطرات یک پاسدار جنایتکار اسلام را که در شیراز جنایت میکرد را خوانده بودم طوری که تا چند هفته روحم در عذاب بود طوری که همش به این جنایتها فکر میکردم و حالت نرمال نداشتم در من تنفری از اسلام و حکومت اسلامی بوجود اورد که حد و مرزی برای ان نیست حالا با خواندن این مطلب و کامنت خانوم زارعی تنفرم به حد بی نهایت رسیده است چطور دینی انسانها را به جنایتکارانی تبدیل میکند که کشتنه ادمها دیگر اندیش را صواب بدانند و حتی اضهار خوشحالی هم بکنند از کشتن انسانها دیگر اندیش و بعد از خونریزی که کردند بشینند نماز بخوانند و الله یشان را شکر بکنند و از او بخواهند که در هر چه کشتن دیگران به انها یاری برساند واقعن که این دین و باورمندانش برای بشریت بسیار خطرناک هستند و باید هرچه زودتر دنیای متمدن کار اساسی در مقابل این دین و ادمکشانش انجام بدهد </p>