وقتی قیچی رانها، گرما و هوا را میروبد!
<p>ناصر غیاثی - محمود فلکی، شاعر، نویسنده، منتقد مقیم آلمان که در چند دوره داور جایزه‌ی بنیاد گلشیری نیز بوده، اخیراً رمانی در آلمان منتشر کرده ‌است با عنوان «<strong>مرگ دیگر کارولا</strong>». این رمان آن‌چنان مملو از آشفتگیِ زبانی است که مجالی برای پرداختن به جنبه‌های دیگر کتاب باقی نمی‌گذارد. برای جلوگیری از اطاله‌ی کلام ناگزیر بوده‌ام تنها به نمونه‌هایی اندک بسنده کنم. بدیهی است که در نقل قول‌ها کلمات با‌‌ همان رسم‌الخطی آورده شده که در کتاب است.</p> <p><br /> می‌توان و چه بسا باید به‌عنوان نویسنده‌ی آوانگارد، برای نوآوری در زبان، بخشیدن ریتم به متن، گفتن از نوعی دیگر و به هزار و یک دلیل دیگر از دستو زبان سرپیچی کرد، در دستور زبان دست برد و کلمات و ترکیب‌های تازه‌ای ساخت. اما شرط موفقیت چنین آوانگاردیسمی این است که نوآوری‌هایش حاوی معنا یا معناهای تازه‌ای باشد. حجم بزرگ اشتباهات فلکی چنین موفقیتی را از «مرگ دیگر کارولا» سلب کرده است.</p> <p><br /> <strong>یکسانی لحن</strong></p> <p><br /> فلکی می‌خواهد در «<strong>مرگ دیگر کارولا</strong>» ماجرایی را از زبان دو راوی، با دو شخصیت و روحیه‌ی متفاوت، روایت کند اما در نمایاندن این تفاوت از طریق تفاوت لحن، چه در توصیف‌ها و چه در گفت‌وگو‌ها، کاملاً ناموفق است. هر دو روای با واژگان و زبان و نثری کم‌وبیش یکسان به توصیفات کم و بیش یکسان امور می‌نشینند. در روایت‌ها و توصیف‌های این‌دو، آدم‌ها روی صندلی یا مبل و یا حتی مخده نمی‌نشینند، در آن‌ها «فرو می‌روند»، همه چیز «بدوی» است از حس بگیر تا لذت و شکوه، همه چیز را «می‌نوشند» از رنگ بگیر تا زیبایی و شراب و هماهنگی. همه چیز «یله» است و «یله» می‌شود از چهره بگیر تا نگاه و سر، همه چیز «می‌درخشد» از ساق و ران یک دختر سیزده ساله بگیر تا نظم و دندان، همه «چمپاتمه» [چمباتمه] می‌زنند، «میخ [میخکوب] می‌شوند»، «لیوان را سرمی‌کشند» و همه چیز با همه چیز همیشه «هماهنگ» است و «لب‌ها... تنها جای بی‌پوست بدن» است.</p> <p><br /> <strong>توصیف‌ها</strong></p> <p><br /> فلکی هر قصدی که از برگزیدن زبان شاعرانه در جای جای کتاب داشته باشد، چه ارتقاء دادنِ زبان راوی و چه شخصیت‌سازی، حاصل کار یا تعدادی تصویر بسیار کلیشه‌ای و کیچ است و یا لفاظی‌هایی سانتی‌مانتال. نمونه‌های زیر دست‌چینی از یک تلاش عبث‌اند: «استیک را با دقت می‌برید و به چنگال می‌زد، دهانش را با آرامش غنچه‌ای که در باز شدن شتابی ندارد، آهسته می‌گشود و لقمه را در انتهای دهان می‌خواباند»، «مثلث صورتیِ لای ران‌ها... مثل غنچه‌ای در میان گندم‌زار می‌درخشید»، «مثل گلی که هوا را خنک می‌کند»، «مثل شبنم بر گلی تازه شکفته»، «صدایی که مثل زمزمه‌ی برگ‌ها از نسیمی که از دریا می‌وزد» و «صدای بوق ماشین‌ها رونقی» ندارد. دسته‌ای دیگر از توصیف‌ها، آن‌طور که فلکی می‌نویسد، از اساس محال‌اند:«زانو‌هایش را بغل می‌کند. چانه را بر صلیب دست‌ها فرود می‌آورد»، «پنجه‌ها روی زانو صلیب می‌شود»، بهروز و کاملیا «دور تن دیگری حلقه می‌زنند»، «کاملیا... بازو‌هایش را دور گردن بهروز حلقه می‌کند، سرش را روی سینه‌ی او می‌گذارد» و شوهر کاملیا «مهندس آب و برق» است.</p> <p><img height="356" width="250" align="left" alt="" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/ghiasf02.jpg" /><br /> <strong>فراموشی نویسنده</strong></p> <p><br /> فلکی در این کتاب دچار فراموشکاری و بی‌دقتی‌های هولناکی می‌شود. چکیده‌ای از یک نمونه را می‌خوانیم‌: «پشت در بهروز به کاملیا حمله می‌کند. چنان او را در [به] خود می‌فشارد... انگشت‌های دست راست بهروز بر [به] یقه‌ی پیراهن... کاملیا فرومی‌روند... دکمه‌ها به هوا پرتاب می‌شوند... بهروز بند وسط سینه‌بند را جر می‌دهد... دنبال زیپ دامن می‌گردد... زیپ را پایین می‌کشد، اما دامن پایین نمی‌آید. غزن مانع است. آن را با فشار انگشت از جا می‌کند... با دندان شورت را پاره می‌کند... وقتی فریاد‌ها و نفس‌های بهروز آرام می‌گیرد، کاملیا او را به سویی می‌غلطانند. با شتاب لباسش را می‌پوشد و از در بیرون می‌رود.» نویسنده فراموش می‌کند، وقتی بهروز با چنگ و دندان پیراهن و دامن و پستان‌بند و شورت را پاره و پوره می‌کند، دیگر لباسی باقی نمی‌ماند تا کاملیا «با شتاب» آن را بپوشد. در ادامه‌ی همین صحنه، فلکی می‌نویسد، پس از آن «کاملیا یک‌راست به خانه می‌رود، پسر چند ماهه‌اش را از بغل شوهرش، که روی مبل نشسته و مسباقه‌ی فوتبال تماشا می‌کند، برمی‌دارد و در تختش می‌گذارد. خودش را در [به] بغل شوهرش می‌اندازد. شلوار و شورت شوهرش را به‌زور پایین می‌کشد و در‌‌ همان حال نشسته سوار بر ران‌هایش می‌شود. بی‌اعتناء به گریه‌ی بچه همچنان خود را به بالا و پایین حرکت می‌دهد. تلویزیون روشن است، ولی بدن کاملیا آن را از دید مرد پنهان کرده است. مرد صدای مفسر و تماشاچی‌ها را می‌شنود. گاهی از زیر بغل عرق‌کرده‌ی کاملیا نگاهی به تلویزیون و بچه می‌اندازد و دوباره با تعجب حرکت کاملیا را می‌پاید. با اوجگیری ناگهانی فریاد تماشاگران که در صدای مفسری که «گل» را نعره می‌کشد، شیون بچه و فریاد کاملیا اوج می‌گیرد. کاملیا آرام می‌گیرد. بلند می‌شود، به اتاق خواب می‌رود، در را می‌بندد. روی تخت دراز می‌کشد... به خواب عمیقی فرومی‌رود. از خواب که بیدار می‌شود، تازه متوجه می‌شود که شورتش را پیش بهروز جا گذاشته است.» گذشته از اینکه در چنان فضایی که فلکی ترسیم می‌کند، امکان نعوظ مرد محال به نظر می‌رسد، چگونه ممکن است کاملیا پس از از سر گذراندن این همه وقایع، «به خواب عمیقی فرو رود» و تازه پس از بیدار شدن یادش بیاید که شورت‌اش را جا گذاشته است؟</p> <p><br /> یک نمونه‌ی دیگر: بهروز در جست‌وجوی کاملیا در تهران در قهوه‌خانه‌ای نشسته است. پدر کاملیا را حسب اتفاق می‌بیند، به تعقیب او می‌پردازد و آدرس خانه‌ی آن‌ها را یاد می‌گیرد. شش روز در انتظار دیدنِ کاملیا نزدیک خانه‌ی او منتظر می‌ماند و سرانجام در روز هفتم موفق به دیدن او می‌شود. اما فلکی یادش می‌رود که بهروز هفت روز پیش در قهوه‌خانه بود، پس می‌نویسد: «نمی‌دانم چه مدت همچنان بر جدول خیابان نشسته بودم که تازه متوجه شدم کتم را در قهوه‌خانه جا ‌گذاشته‌ام. برگشتم. کت هنوز بر صندلی آویخته بود. استکان چای دست نخورده بود. اصلاً آن را ننوشیده بودم. کتم را برداشتم. یک تومان روی میز گذاشتم و از قهوه‌خانه (...) بیرون رفتم.»</p> <p><br /> فلکی در توصیف جزییات نیز دچار اشتباه می‌شود. به مثل «تا سفیدی گردنش از سیاهی بلوزش بدرخشد. بلوز یقه اسکی بی‌آستینش به بدنش چسبیده بود.» او دقت ندارد که یقه‌ی ‌اسکی تمام گردن را می‌پوشاند. یا در جایی دیگر یادش می‌رود، فوریه وسط زمستان است و از «نور بی‌رمق پاییزی» در این ماه می‌نویسد. یا وقتی بهروز و کاملیا تصمیم می‌گیرند، قاچاقی از مرز خارج بشوند، باز فلکی یادش می‌رود که در این صورت دیگر نیازی به شناسنامه و گذرنامه‌ی جعلی نیست. یا اسم مکانی ابتدا «کافه‌ی ادبیات» Cafe Literatur هست چند صفحه بعد‌‌ همان مکان اسم‌اش می‌شود Literaturhaus . گاه می‌نویسد «ستاره‌شناسی»،‌گاه «اختر‌شناسی» و این هر دو را با طالع‌بینی بروج فلکی اشتباه می‌گیرد و حتا اسامی بروج فلکی را ترجمه می‌کند: «ستاره‌ات دوقولو باشد یا ترازو، باکره باشد یا ورزا»</p> <p><img height="277" width="250" align="left" alt="" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/ghiasf03.jpg" /><br /> <strong>زبان گفتار، زبان نوشتار</strong></p> <p><br /> گذشته از اینکه گفت‌وگوهای کتاب‌گاه به زبان نوشتار است و ‌گاه به زبان گفتار، گاهی نیز بخشی از یک گفت‌وگو به زبان گفتار است و بخشی دیگر به زبان نوشتار: «یعنی با شما، با تو می‌توانم. باشه!»، «هیچ فکر نمی‌کردم توی تیمارستان خودکشی بکنه»، «چه فرقی می‌کنه کجا باشه؟ یا چه جوری مرده باشد؟»، «هم برام عزیز بود و هم مرا به یاد یک موقعیت تلخ می‌انداخت» و تکرار مکرر «فکر کردم اینجوری بهتره.»</p> <p><br /> <strong>غلط‌های دستوری</strong></p> <p><br /> از دیگر مشکلات فلکی در این کتاب به‌کار بردن نابه‌جای حروف اضافه و صرف غلط فعل است: «در بالش و لحاف آن‌ها به جای پَر، از پول پر است»، «کاغذ را باز می‌کند و در [به] آن خیره می‌ماند»، «انگشت‌های... بهروز بر [در] یقه‌ی پیراهن... کاملیا فرومی‌روند»، «از سخت‌گیری‌های... کاملیا نسبت به شهاب اعتراض می‌کرد»، «به‌جای اینکه رنگ‌هایش را به من نشان بدهد، باد و بورانش را سرم می‌بارد [می‌باراند] »، «CD را به دستگاه فروبرد [داخل دستگاه گذاشت]» ، «عروس و داماد ایستاده بودند و [مهمان‌ها] یکی یکی می‌رفتند جلو و با آن‌ها روبوسی می‌کردند»، «به پلیس تلفن زدم و گفتم که مردی می‌خواست [می‌خواهد] به من تجاوز کند، شاید هم گفتم که می‌خواست [می‌خواهد] مرا بکشد»، «پدر کاملیا... هرچه دشنام داشت به سمت تاریکی بارید [باراند]»، «از کجا معلوم آنچه در زندگی روزمره می‌گذرد، یک خواب بلند نباشد و آن‌چه در خواب می‌گذرد، زندگی واقعی نیست [نباشد]؟»، «بهروز می‌دانست که تلخی کاملیا به رفتار او هم بستگی داشت [دارد]»، «با اتوبوس ۱۰۲ در Hauptbahnhof [ایستگاه اصلی راه‌آهن] پیدا شد.»</p> <p><br /> <strong>ترکیبات بی‌معنی</strong></p> <p><br /> فلکی به جای کمد فلزی می‌نویسد «کمد فولادی»، به جای آتش زدن یا روشن کردن سیگار می‌نویسد: «به آتش کشیدن سیگار»، به جای فرستادن دود سیگار به هوا می‌نویسد: «فرستادن سیگار به هوا»، به همین ترتیب است «ترشحات خون» به جای پشنگه‌ی خون و «قوری بست‌زده» به جای قوری «بندزده». کتاب پر است از ترکیب‌ها، صفت‌ها و قیدهای بی‌معنایی چون: «احساس توهین‌شدگی»، «سخاوت خیالمندانه»، «کسل‌آور»، «پرسش‌آمیز»، «شوخمندانه» و «نظام آیین‌وار»، «فشارهای عصبی بالارونده»، «جاذبه‌ی پنهان روشنفکرمابانه»، «بازشدن حواس» و جمله‌هایی از این دست: حسرتی شاداب، که تا مدتی رنگسایه‌ی لحظه‌های تنهایی‌اش می‌شد»، «قیچی ران‌ها، گرما و هوا را می‌روبد.»</p> <p><br /> <strong>اطلاعات اضافی</strong></p> <p><br /> در طول کتاب انبوهی از اطلاعات به خواننده ارایه می‌شود، بی‌آن‌که کمترین کارکرد داستانی داشته باشند. از آن جمله‌اند، اسامی خیابان‌ها، بار‌ها، کافه‌ها، سیگار‌ها، مجلات، روزنامه‌ها، نوع آبجو و تختخواب و سگِ رهگذر، شکل زیرسیگاری و به‌جز در مواردی معدود رنگ و شکل لباس‌ها. و سرانجام معلوم نیست، وقتی آخر کتاب یک واژه‌نامه آمده، چرا معنیِ برخی دیگر در خود متن و داخل پرانتز آورده می‌شود و یا معنی برخی دیگر از واژه‌های آلمانی که در متن آمده‌اند، در واژه‌نامه‌ی آخر کتاب نیستند. ضمن اینکه «مجله‌های بولواری» ترجمه‌ی کلمه به کلمه‌ی واژه‌ی آلمانیِ Boulevardzeitschriften و به معنی «مطبوعات زرد» است و «blasen» و «فرانسوی» هر دو به معنی «سکس دهانی». خواندن چنین اشتباهی آن‌هم از زبان یک روسپی آلمانی شگفت‌آور است.</p>
ناصر غیاثی - محمود فلکی، شاعر، نویسنده، منتقد مقیم آلمان که در چند دوره داور جایزهی بنیاد گلشیری نیز بوده، اخیراً رمانی در آلمان منتشر کرده است با عنوان «مرگ دیگر کارولا». این رمان آنچنان مملو از آشفتگیِ زبانی است که مجالی برای پرداختن به جنبههای دیگر کتاب باقی نمیگذارد. برای جلوگیری از اطالهی کلام ناگزیر بودهام تنها به نمونههایی اندک بسنده کنم. بدیهی است که در نقل قولها کلمات با همان رسمالخطی آورده شده که در کتاب است.
میتوان و چه بسا باید بهعنوان نویسندهی آوانگارد، برای نوآوری در زبان، بخشیدن ریتم به متن، گفتن از نوعی دیگر و به هزار و یک دلیل دیگر از دستو زبان سرپیچی کرد، در دستور زبان دست برد و کلمات و ترکیبهای تازهای ساخت. اما شرط موفقیت چنین آوانگاردیسمی این است که نوآوریهایش حاوی معنا یا معناهای تازهای باشد. حجم بزرگ اشتباهات فلکی چنین موفقیتی را از «مرگ دیگر کارولا» سلب کرده است.
یکسانی لحن
فلکی میخواهد در «مرگ دیگر کارولا» ماجرایی را از زبان دو راوی، با دو شخصیت و روحیهی متفاوت، روایت کند اما در نمایاندن این تفاوت از طریق تفاوت لحن، چه در توصیفها و چه در گفتوگوها، کاملاً ناموفق است. هر دو روای با واژگان و زبان و نثری کموبیش یکسان به توصیفات کم و بیش یکسان امور مینشینند. در روایتها و توصیفهای ایندو، آدمها روی صندلی یا مبل و یا حتی مخده نمینشینند، در آنها «فرو میروند»، همه چیز «بدوی» است از حس بگیر تا لذت و شکوه، همه چیز را «مینوشند» از رنگ بگیر تا زیبایی و شراب و هماهنگی. همه چیز «یله» است و «یله» میشود از چهره بگیر تا نگاه و سر، همه چیز «میدرخشد» از ساق و ران یک دختر سیزده ساله بگیر تا نظم و دندان، همه «چمپاتمه» [چمباتمه] میزنند، «میخ [میخکوب] میشوند»، «لیوان را سرمیکشند» و همه چیز با همه چیز همیشه «هماهنگ» است و «لبها... تنها جای بیپوست بدن» است.
توصیفها
فلکی هر قصدی که از برگزیدن زبان شاعرانه در جای جای کتاب داشته باشد، چه ارتقاء دادنِ زبان راوی و چه شخصیتسازی، حاصل کار یا تعدادی تصویر بسیار کلیشهای و کیچ است و یا لفاظیهایی سانتیمانتال. نمونههای زیر دستچینی از یک تلاش عبثاند: «استیک را با دقت میبرید و به چنگال میزد، دهانش را با آرامش غنچهای که در باز شدن شتابی ندارد، آهسته میگشود و لقمه را در انتهای دهان میخواباند»، «مثلث صورتیِ لای رانها... مثل غنچهای در میان گندمزار میدرخشید»، «مثل گلی که هوا را خنک میکند»، «مثل شبنم بر گلی تازه شکفته»، «صدایی که مثل زمزمهی برگها از نسیمی که از دریا میوزد» و «صدای بوق ماشینها رونقی» ندارد. دستهای دیگر از توصیفها، آنطور که فلکی مینویسد، از اساس محالاند:«زانوهایش را بغل میکند. چانه را بر صلیب دستها فرود میآورد»، «پنجهها روی زانو صلیب میشود»، بهروز و کاملیا «دور تن دیگری حلقه میزنند»، «کاملیا... بازوهایش را دور گردن بهروز حلقه میکند، سرش را روی سینهی او میگذارد» و شوهر کاملیا «مهندس آب و برق» است.
فراموشی نویسنده
فلکی در این کتاب دچار فراموشکاری و بیدقتیهای هولناکی میشود. چکیدهای از یک نمونه را میخوانیم: «پشت در بهروز به کاملیا حمله میکند. چنان او را در [به] خود میفشارد... انگشتهای دست راست بهروز بر [به] یقهی پیراهن... کاملیا فرومیروند... دکمهها به هوا پرتاب میشوند... بهروز بند وسط سینهبند را جر میدهد... دنبال زیپ دامن میگردد... زیپ را پایین میکشد، اما دامن پایین نمیآید. غزن مانع است. آن را با فشار انگشت از جا میکند... با دندان شورت را پاره میکند... وقتی فریادها و نفسهای بهروز آرام میگیرد، کاملیا او را به سویی میغلطانند. با شتاب لباسش را میپوشد و از در بیرون میرود.» نویسنده فراموش میکند، وقتی بهروز با چنگ و دندان پیراهن و دامن و پستانبند و شورت را پاره و پوره میکند، دیگر لباسی باقی نمیماند تا کاملیا «با شتاب» آن را بپوشد. در ادامهی همین صحنه، فلکی مینویسد، پس از آن «کاملیا یکراست به خانه میرود، پسر چند ماههاش را از بغل شوهرش، که روی مبل نشسته و مسباقهی فوتبال تماشا میکند، برمیدارد و در تختش میگذارد. خودش را در [به] بغل شوهرش میاندازد. شلوار و شورت شوهرش را بهزور پایین میکشد و در همان حال نشسته سوار بر رانهایش میشود. بیاعتناء به گریهی بچه همچنان خود را به بالا و پایین حرکت میدهد. تلویزیون روشن است، ولی بدن کاملیا آن را از دید مرد پنهان کرده است. مرد صدای مفسر و تماشاچیها را میشنود. گاهی از زیر بغل عرقکردهی کاملیا نگاهی به تلویزیون و بچه میاندازد و دوباره با تعجب حرکت کاملیا را میپاید. با اوجگیری ناگهانی فریاد تماشاگران که در صدای مفسری که «گل» را نعره میکشد، شیون بچه و فریاد کاملیا اوج میگیرد. کاملیا آرام میگیرد. بلند میشود، به اتاق خواب میرود، در را میبندد. روی تخت دراز میکشد... به خواب عمیقی فرومیرود. از خواب که بیدار میشود، تازه متوجه میشود که شورتش را پیش بهروز جا گذاشته است.» گذشته از اینکه در چنان فضایی که فلکی ترسیم میکند، امکان نعوظ مرد محال به نظر میرسد، چگونه ممکن است کاملیا پس از از سر گذراندن این همه وقایع، «به خواب عمیقی فرو رود» و تازه پس از بیدار شدن یادش بیاید که شورتاش را جا گذاشته است؟
یک نمونهی دیگر: بهروز در جستوجوی کاملیا در تهران در قهوهخانهای نشسته است. پدر کاملیا را حسب اتفاق میبیند، به تعقیب او میپردازد و آدرس خانهی آنها را یاد میگیرد. شش روز در انتظار دیدنِ کاملیا نزدیک خانهی او منتظر میماند و سرانجام در روز هفتم موفق به دیدن او میشود. اما فلکی یادش میرود که بهروز هفت روز پیش در قهوهخانه بود، پس مینویسد: «نمیدانم چه مدت همچنان بر جدول خیابان نشسته بودم که تازه متوجه شدم کتم را در قهوهخانه جا گذاشتهام. برگشتم. کت هنوز بر صندلی آویخته بود. استکان چای دست نخورده بود. اصلاً آن را ننوشیده بودم. کتم را برداشتم. یک تومان روی میز گذاشتم و از قهوهخانه (...) بیرون رفتم.»
فلکی در توصیف جزییات نیز دچار اشتباه میشود. به مثل «تا سفیدی گردنش از سیاهی بلوزش بدرخشد. بلوز یقه اسکی بیآستینش به بدنش چسبیده بود.» او دقت ندارد که یقهی اسکی تمام گردن را میپوشاند. یا در جایی دیگر یادش میرود، فوریه وسط زمستان است و از «نور بیرمق پاییزی» در این ماه مینویسد. یا وقتی بهروز و کاملیا تصمیم میگیرند، قاچاقی از مرز خارج بشوند، باز فلکی یادش میرود که در این صورت دیگر نیازی به شناسنامه و گذرنامهی جعلی نیست. یا اسم مکانی ابتدا «کافهی ادبیات» Cafe Literatur هست چند صفحه بعد همان مکان اسماش میشود Literaturhaus . گاه مینویسد «ستارهشناسی»،گاه «اخترشناسی» و این هر دو را با طالعبینی بروج فلکی اشتباه میگیرد و حتا اسامی بروج فلکی را ترجمه میکند: «ستارهات دوقولو باشد یا ترازو، باکره باشد یا ورزا»
زبان گفتار، زبان نوشتار
گذشته از اینکه گفتوگوهای کتابگاه به زبان نوشتار است و گاه به زبان گفتار، گاهی نیز بخشی از یک گفتوگو به زبان گفتار است و بخشی دیگر به زبان نوشتار: «یعنی با شما، با تو میتوانم. باشه!»، «هیچ فکر نمیکردم توی تیمارستان خودکشی بکنه»، «چه فرقی میکنه کجا باشه؟ یا چه جوری مرده باشد؟»، «هم برام عزیز بود و هم مرا به یاد یک موقعیت تلخ میانداخت» و تکرار مکرر «فکر کردم اینجوری بهتره.»
غلطهای دستوری
از دیگر مشکلات فلکی در این کتاب بهکار بردن نابهجای حروف اضافه و صرف غلط فعل است: «در بالش و لحاف آنها به جای پَر، از پول پر است»، «کاغذ را باز میکند و در [به] آن خیره میماند»، «انگشتهای... بهروز بر [در] یقهی پیراهن... کاملیا فرومیروند»، «از سختگیریهای... کاملیا نسبت به شهاب اعتراض میکرد»، «بهجای اینکه رنگهایش را به من نشان بدهد، باد و بورانش را سرم میبارد [میباراند] »، «CD را به دستگاه فروبرد [داخل دستگاه گذاشت]» ، «عروس و داماد ایستاده بودند و [مهمانها] یکی یکی میرفتند جلو و با آنها روبوسی میکردند»، «به پلیس تلفن زدم و گفتم که مردی میخواست [میخواهد] به من تجاوز کند، شاید هم گفتم که میخواست [میخواهد] مرا بکشد»، «پدر کاملیا... هرچه دشنام داشت به سمت تاریکی بارید [باراند]»، «از کجا معلوم آنچه در زندگی روزمره میگذرد، یک خواب بلند نباشد و آنچه در خواب میگذرد، زندگی واقعی نیست [نباشد]؟»، «بهروز میدانست که تلخی کاملیا به رفتار او هم بستگی داشت [دارد]»، «با اتوبوس ۱۰۲ در Hauptbahnhof [ایستگاه اصلی راهآهن] پیدا شد.»
ترکیبات بیمعنی
فلکی به جای کمد فلزی مینویسد «کمد فولادی»، به جای آتش زدن یا روشن کردن سیگار مینویسد: «به آتش کشیدن سیگار»، به جای فرستادن دود سیگار به هوا مینویسد: «فرستادن سیگار به هوا»، به همین ترتیب است «ترشحات خون» به جای پشنگهی خون و «قوری بستزده» به جای قوری «بندزده». کتاب پر است از ترکیبها، صفتها و قیدهای بیمعنایی چون: «احساس توهینشدگی»، «سخاوت خیالمندانه»، «کسلآور»، «پرسشآمیز»، «شوخمندانه» و «نظام آیینوار»، «فشارهای عصبی بالارونده»، «جاذبهی پنهان روشنفکرمابانه»، «بازشدن حواس» و جملههایی از این دست: حسرتی شاداب، که تا مدتی رنگسایهی لحظههای تنهاییاش میشد»، «قیچی رانها، گرما و هوا را میروبد.»
اطلاعات اضافی
در طول کتاب انبوهی از اطلاعات به خواننده ارایه میشود، بیآنکه کمترین کارکرد داستانی داشته باشند. از آن جملهاند، اسامی خیابانها، بارها، کافهها، سیگارها، مجلات، روزنامهها، نوع آبجو و تختخواب و سگِ رهگذر، شکل زیرسیگاری و بهجز در مواردی معدود رنگ و شکل لباسها. و سرانجام معلوم نیست، وقتی آخر کتاب یک واژهنامه آمده، چرا معنیِ برخی دیگر در خود متن و داخل پرانتز آورده میشود و یا معنی برخی دیگر از واژههای آلمانی که در متن آمدهاند، در واژهنامهی آخر کتاب نیستند. ضمن اینکه «مجلههای بولواری» ترجمهی کلمه به کلمهی واژهی آلمانیِ Boulevardzeitschriften و به معنی «مطبوعات زرد» است و «blasen» و «فرانسوی» هر دو به معنی «سکس دهانی». خواندن چنین اشتباهی آنهم از زبان یک روسپی آلمانی شگفتآور است.
نظرها
امینی
<p>با آقای ناصر غیاثی کاملا موافقم. من نیز کتاب را تا به آخر خواندم و از اشتباهات فاحش محمد فلکی (که شعرها و مقالات بسیار خوبی دارد) به ستوه آمدم. و بسیار تعجب می کنم که چرا آقای حسین نوش آذر که قبلا در مورد این کتاب مقاله ای نوشته بود، این همه اشتباهات را ندیده است. </p>
اورینب
<p>"امکان نعوظ مرد محال به نظر میرسد، چگونه ممکن است کاملیا پس از از سر گذراندن این همه وقایع، «به خواب عمیقی فرو رود» و تازه پس از بیدار شدن یادش بیاید که شورتاش را جا گذاشته است؟" </p> <p>1- آقایانی که ما دیدیم در همه حال امکان نعوظات داردند، حضرتعالی بهتر است به دکتر مراجعه کنید! 2- اتفاقا بعد از همۀ این رقایع است که مغز به خواب احتیاج دارد تا وقایع را هضم کند. 3- درست وقت بیدار شدن آن آرامش دست داده تا آدم حس کند فشار کش شورت غایب است. و احتمالا نوازش خنک نسیم گلبرگها را و ....4- سه غلط 17 برو بشین بچه! </p> <p>این حالا بیا و ثواب کن! </p>
کاربر مهمان
<p>غياثی عزيز! آخر از اين نويسنده هايی که به زور تبليغات اينترنتی اسمی دارند از اين هم بيشتر نبايد توقع داشت. اين نوع کتابها را اگر به دست ناشری معتبر در آلمان يا ايران بسپارند که اصلاً برای انتشار نمی پذيرند. مگر ناشری ايرانی که در خارج از کشور فعاليت می کند و ناگزير بايد اين چنين کارهای سرپايی را منتشر کند تا اموراتش بگذرد. تو قع ما اما از شما اين است که کتابهای معتبر و مهم ادبيات آلمانی را به ما معرفی کنيد و دست از سر اين نويسنده های دست چندم برداريد.<br /> با سپاس</p>
کاربر مهمان
<p>آقا تو هم بيکاری که می نشينی اين کتابهای صد تا يک غاز را می خوانی؟! تازه بعد هم می نشينی و دربارشان می نويسی. ای عمو! از وقتت استفاده کن و برو کلاسيک های آلمانی و روسی و فرانسوی را بخوان. اگر آلمانی خوب بلدی برو مجموعه آثار اشتفان تسويگ را بخوان و لذت ببر! الياس کانتی بخوان! اصلاً همه را ووللش. ّآثار هاينريش فون کلايست را بخوانی می بينی که اين آدم دويست سال پيش چه خلاقيتی داشته و بعد می فهمی که داستان نويسی يعنی چه.</p>
کاربر مهمان ار زش داستان نويسي در
ارزش گذاري داستان نويسي در ايران به اندازه همان ترازوئيست كه عوام با اون سيب زميني و پياز مي كشند .باور نمي كنيد ؟ ببينيد مثل آش نظري هرسال بايد ديگ ومتولي و حتا بي مقدار برگذار شود .من البته هيچ وقت شركت نكرده ام . درست هست كه شهرستاني هستم .ولي خوب مي دانم كه بازي دست اون نويسنده گان بي نوا هم نيس بلكه مسابقه كه نه . حلواي نظري به نوبته.
کاربر مهمان ار زش داستان نويسي در
اين كلمي نذري را اشتباه نوشتم. مي بخشيد.