ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

نامه زیبا- دلم آغوش و بویی خوش می‌طلبد

<p>شهرنوش پارسی&zwnj;پور - دوست جوانی به نام زیبا ای&zwnj;میل بلندی فرستاده که من کوشیدم آن را کپی کنم برای شما که حروف به هم ریخت، پس در زیر آن را می نویسم:</p> <!--break--> <p><a href="http://www.zamahang.com/podcast/2010/20110515_Gozaresh_Zendegi_Ma_18.mp3" target="_blank" rel="noopener"><img height="31" width="273" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/musicicon.jpg" alt="" /></a></p> <p><br /> &laquo;شهرنوش عزیز، من شمارا دوست دارم چرا که در صورت شما طعم خوش فقط زندگی و دیگر هیچ را می&zwnj;بینم. سرخوشی که کاملاً زنانه است و من نتوانستم هیچگاه از آن دم برآرم. شانه&zwnj;هایم خسته از بار مسئولیتی&zwnj;ست که از خامی و جوانی بردوش گرفتم. من همیشه ترسیده&zwnj;ام. از کلماتی که بار معنی آنها شب و روز روزگارم را در چنگ خود گرفته و مدام به من درست و غلط را یادآور می&zwnj;شوند.</p> <p><br /> دلم آغوش و بویی خوش را می&zwnj;طلبد. بویی مردانه و دستی که مرا همراه شود. از تنهایی می&zwnj;ترسم. از همه&zwnj;چیز می&zwnj;ترسم. و کودک درونم زندگی را با تمام وجود به خود می&zwnj;خواند. دلم خنده می&zwnj;خواهد. کلمات رکیکی که هیچ قضاوتی بر هرزگی آن نرود. چشمک و ناز و لوندی... مستی که پشیمانی به دنبال نداشته باشد. با صدای بلند بخندم و در آغوش گیرم هرآن کس را که می&zwnj;خواهم... من همیشه برای دیگران زیستم...حالا برای اولین&zwnj;بار در گوشه&zwnj;ای گمنام می&zwnj;نویسم... و نمی&zwnj;ترسم چون کسی مرا نمی&zwnj;بیند... می&zwnj;خواهم از رازها و عشق&zwnj;هایم بگویم... و به گناهانم اعتراف کنم... لطفاً با من تماس بگیرید.&quot;</p> <p><br /> زیبای عزیز، صداقت و صراحت شما نشان می&zwnj;دهد که در ذات خود انسان خوشبختی هستی. این بسیار نیک است. انسان هنگامی که برای خودش نقاب نمی&zwnj;گذارد و می&zwnj;تواند خودش را بدون نقاب و حجاب ببیند هیچگاه خیلی بدبخت نخواهد شد. میل طبیعی و سرشار شما برای زندگی قابل درک و دریافت است. البته می&zwnj;دانم که جامعه به زن اجازه حرف زدن نداده است. زن نباید از امیالش حرف بزند. از یک شیئی جنسی انتظار نمی&zwnj;رود که تمایلاتی داشته باشد. جامعه ما آنقدر در این زمینه بی&zwnj;رحم است که حتی می&zwnj;تواند یک زن را به خاطر ابراز حالت ساده و صمیمی روانی&zwnj;اش بکشد، اما چه باک، ما باهم گپ می&zwnj;زنیم و از میانه سنگلاخی که برایمان درست کرده&zwnj;اند عبور می&zwnj;کنیم. من امروز در سن شصت&zwnj;وپنج سالگی به یک صلح مطلق با طبیعت رسیده&zwnj;ام. باران و آفتاب و ماه و خورشید و مهتاب و سردی و گرمی و داغی و یخی و همه&zwnj;چیز و همه&zwnj;چیز اسباب شادی&zwnj;ام می شوند. حتی به این معنا رسیده&zwnj;ام که اگر مرا در سلول تنگی زندانی کنند که کاملاً تاریک هم باشد باز از زندگی لذت خواهم برد؛ چون چند متر مکعبی هوا در آن وجود خواهد داشت و هوا خود به تنهایی می تواند انسان را شاد کند.</p> <p><br /> اما هنگامی که بسیار جوان بودم به طرزی شگفت به شما شباهت داشتم. گاهی تصور این که کسی مرا در آغوش بگیرد آنقدر بزرگ می&zwnj;شد که چون ناگهان درک می&zwnj;کردم آغوشی نیست ممکن بود بیفتم زمین. می&zwnj;دانی عزیزم! هیولای کوچک پدرسوخته&zwnj;ای به نام &laquo;اوول&raquo; هرماهه به در می&zwnj;کوبد. او گاهی آنقدر شدید به در می&zwnj;کوبد که آدم دلش می&zwnj;خواهد سر به صحرا بگذارد و جیغ بزند و گریه بکند. هیولای کوچک می&zwnj;خواهد به دنیا بیاید، انگار کفش&zwnj;های باله هم به تن کرده. می&zwnj;رقصد و می&zwnj;رقصد و در چرخش دوار روزگار دایره می&zwnj;زند و با اجازه شما مرد طلب می&zwnj;کند؛ درست همانطور که شما نوشتی. البته تجلی بیرونی حالت این هیولا این است که شما پرپری می&zwnj;شوی. دلت می&zwnj;خواهد کلمات رکیکی بشنوی که اصلاً به نطرت بد نمی&zwnj;آید. خودت هم دلت می&zwnj;خواهد آنها را بگویی. حالا توصیه من به شما این است که هرگاه دچار این حال شدی به این هیولای کوچک فکر کن و او را دوست بدار. این از آن جاهایی&zwnj;ست که کوچک بزرگ را هدایت می&zwnj;کند. می&zwnj;برد تا آنجا که هیولاهای کوچک به دنیا می&zwnj;آیند و تمامی وقت آدم را می&zwnj;گیرند و دیگر سبکسری میسر نمی&zwnj;شود.</p> <p><br /> اما توصیه من به شما این است که حتی وقتی بسیار بسیار پرپری هستی، و حتی در آن چنان راه دوری هستی که دمی به خمره زدن مجاز تلقی می&zwnj;شود، بازهم مراقب باش که تنت را به دست هرکسی ندهی. چون آن وقت یک&zwnj;باره یک حادثه تلخ اتفاق می&zwnj;افتد. چون همانقدر که شما به عنوان یک زن رازدار هستی و &laquo;نمی&zwnj;گویی&raquo;، طرف اما اغلب بوقی برمی&zwnj;دارد و در آن می&zwnj;دمد، و این اندکی بعد به معنای آن است که شما برای همیشه آزادی&zwnj;ات را از دست می&zwnj;دهی. که در همان حال که دختر خوبی هستی نامت سر زبان&zwnj;ها می&zwnj;افتد. نام آدم هم که بر سر زبان بیفتد بی&zwnj;درنگ آزادی&zwnj;اش را از دست می&zwnj;دهد. می&zwnj;خواهم بگویم آنها، نزدیکان ما که بر سر کردن و. نکردن با ما بگومگو می&zwnj;کنند متاسفانه اغلب حق دارند. با این حال باید راه حلی پیدا کرد برای جوانانی که حداقل برای یک برهه زمانی این آزادی را داشته باشند که جوانسری کنند. انسان باید حق داشته باشد زیر باران به همراه مردش بدود و اگر لازم شد در پس کوچه&zwnj;ای بوسه&zwnj;ای رد و بدل کند. جامعه باید بیاموزد که این حال جوانانه را درک کند. بدبختانه هرقدر جامعه&zwnj;ها در خشکسالی بیشتری باشند تلخ&zwnj;تر و عبوس&zwnj;تر می&zwnj;شوند. در اینترنت خواندم که امام مسجد آن روستای پاکستانی دستور داده است دختر چهارده&zwnj;ساله&zwnj;ای را که گویا به کسی علاقه&zwnj;مند بوده تا صد ضربه شلاق بزنند. دختر در ضربه هفتادم از دنیا رفته است. انسان اینها را که می&zwnj;شنود از هرچه امام و مرد است حالش به هم می&zwnj;خورد و می&zwnj;خواهد روی سر دنیا بالا بیاورد. مثلاً به جامعه خود ما نگاه کن. همه زنان را در پارچه سیاه پیچیده است. چون یک روز متوجه شده که رنگ سیاه، اگر زیاد استعمال بشود می&zwnj;تواند میدان حس را بکشد و خفگی بیاورد. این کثافت از فضیلت رنگ سیاه با خبر نیست، که در عین حال یک رنگ بسیار سکسی&zwnj;ست. حالا نمی&zwnj;خواهم از رنگ سیاه حرف بزنم. فقط به اشاره&zwnj;ای گفتم تا بدانی مردان اغلب از تجلیات عاطفی زنان می&zwnj;ترسند. زن خواهنده مردان را مشوش می&zwnj;کند. دلیلش در جوامع ما اغلب مشخص است. آنها از زن به عنوان ابزار باروری استفاده می&zwnj;کنند و در عوض برای ارضای جنسی به سراغ همجنس خود می&zwnj;روند. همان امامی که دستور شلاق زدن داده را اگر بروی و زندگی&zwnj;اش را بررسی کنی می بینی به پسران تجاوز می&zwnj;کند. زن فقط یک نوع ابزار باروری تلقی شده.</p> <p><br /> اما زیبای عزیز، همیشه بکوش به این حس خواستنت و زوج طلب کردنت یک رنگ مطالعاتی بدهی. لطفا به من نخند. بهترین دوای درمان این نوع خواهندگی&zwnj;ها مطالعه آنهاست. میدان حرکت علمی بسیار گسترده است. منظورم علمی&zwnj;ست که هنوز به وجود نیامده و شاید چه بسا زنان باید دریچه&zwnj;های آن را بگشایند. منظورم علمی&zwnj;ست که هر اتم هیدرژن جدا از بقیه اتم&zwnj;ها مورد مطالعه قرار می&zwnj;گیرد. من خیلی دلم می&zwnj;خواهد دختران را ببینم که قادرند برای هستی معنایی پیدا کنند. توجه داشته باش که نحوه حرکت برای یک زن اغلب در حالت &laquo;بستیدن- بازیدن&raquo; یا همان &laquo;قبض و بسط&raquo; معنا دارد. این را جامعه مردانه می&zwnj;داند و زن&zwnj;ها را در حالت &laquo;بستیدن&raquo; یا همان قبض نگاه می&zwnj;دارد. اکنون اگر می&zwnj;خواهی بسط را که همان بازیدن باشد، تجربه کنی ناگهان متوجه خواهی شد که اگر جریده روی بهتر است، چرا که همانطور که خواجه شیراز می&zwnj;فرماید: جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است. جداً بهت می&zwnj;گویم که باید ذهن علمی&zwnj;ات را بپرورانی و هرگاه حالت پرپری به سراغت آمد به آن کوچک فکر کنی که آرزوی به دنیا آمدن دارد و تو را وسوسه می&zwnj;کند.</p> <p><br /> این را هم بدان که وقتی بتوانی از خودت شناخت به دست آوری پیر که بشوی بسیار خوشبخت خواهی بود. شاد باشی و برایت یک عاشقانه کبیر آرزو می&zwnj;کنم تا بتوانی زیر باران شادمانه بدوی. حداقل یک&zwnj;بار در زندگی.</p> <p><br /> شاد باشی.</p>

شهرنوش پارسی‌پور - دوست جوانی به نام زیبا ای‌میل بلندی فرستاده که من کوشیدم آن را کپی کنم برای شما که حروف به هم ریخت، پس در زیر آن را می نویسم:

«شهرنوش عزیز، من شمارا دوست دارم چرا که در صورت شما طعم خوش فقط زندگی و دیگر هیچ را می‌بینم. سرخوشی که کاملاً زنانه است و من نتوانستم هیچگاه از آن دم برآرم. شانه‌هایم خسته از بار مسئولیتی‌ست که از خامی و جوانی بردوش گرفتم. من همیشه ترسیده‌ام. از کلماتی که بار معنی آنها شب و روز روزگارم را در چنگ خود گرفته و مدام به من درست و غلط را یادآور می‌شوند.

دلم آغوش و بویی خوش را می‌طلبد. بویی مردانه و دستی که مرا همراه شود. از تنهایی می‌ترسم. از همه‌چیز می‌ترسم. و کودک درونم زندگی را با تمام وجود به خود می‌خواند. دلم خنده می‌خواهد. کلمات رکیکی که هیچ قضاوتی بر هرزگی آن نرود. چشمک و ناز و لوندی... مستی که پشیمانی به دنبال نداشته باشد. با صدای بلند بخندم و در آغوش گیرم هرآن کس را که می‌خواهم... من همیشه برای دیگران زیستم...حالا برای اولین‌بار در گوشه‌ای گمنام می‌نویسم... و نمی‌ترسم چون کسی مرا نمی‌بیند... می‌خواهم از رازها و عشق‌هایم بگویم... و به گناهانم اعتراف کنم... لطفاً با من تماس بگیرید."

زیبای عزیز، صداقت و صراحت شما نشان می‌دهد که در ذات خود انسان خوشبختی هستی. این بسیار نیک است. انسان هنگامی که برای خودش نقاب نمی‌گذارد و می‌تواند خودش را بدون نقاب و حجاب ببیند هیچگاه خیلی بدبخت نخواهد شد. میل طبیعی و سرشار شما برای زندگی قابل درک و دریافت است. البته می‌دانم که جامعه به زن اجازه حرف زدن نداده است. زن نباید از امیالش حرف بزند. از یک شیئی جنسی انتظار نمی‌رود که تمایلاتی داشته باشد. جامعه ما آنقدر در این زمینه بی‌رحم است که حتی می‌تواند یک زن را به خاطر ابراز حالت ساده و صمیمی روانی‌اش بکشد، اما چه باک، ما باهم گپ می‌زنیم و از میانه سنگلاخی که برایمان درست کرده‌اند عبور می‌کنیم. من امروز در سن شصت‌وپنج سالگی به یک صلح مطلق با طبیعت رسیده‌ام. باران و آفتاب و ماه و خورشید و مهتاب و سردی و گرمی و داغی و یخی و همه‌چیز و همه‌چیز اسباب شادی‌ام می شوند. حتی به این معنا رسیده‌ام که اگر مرا در سلول تنگی زندانی کنند که کاملاً تاریک هم باشد باز از زندگی لذت خواهم برد؛ چون چند متر مکعبی هوا در آن وجود خواهد داشت و هوا خود به تنهایی می تواند انسان را شاد کند.

اما هنگامی که بسیار جوان بودم به طرزی شگفت به شما شباهت داشتم. گاهی تصور این که کسی مرا در آغوش بگیرد آنقدر بزرگ می‌شد که چون ناگهان درک می‌کردم آغوشی نیست ممکن بود بیفتم زمین. می‌دانی عزیزم! هیولای کوچک پدرسوخته‌ای به نام «اوول» هرماهه به در می‌کوبد. او گاهی آنقدر شدید به در می‌کوبد که آدم دلش می‌خواهد سر به صحرا بگذارد و جیغ بزند و گریه بکند. هیولای کوچک می‌خواهد به دنیا بیاید، انگار کفش‌های باله هم به تن کرده. می‌رقصد و می‌رقصد و در چرخش دوار روزگار دایره می‌زند و با اجازه شما مرد طلب می‌کند؛ درست همانطور که شما نوشتی. البته تجلی بیرونی حالت این هیولا این است که شما پرپری می‌شوی. دلت می‌خواهد کلمات رکیکی بشنوی که اصلاً به نطرت بد نمی‌آید. خودت هم دلت می‌خواهد آنها را بگویی. حالا توصیه من به شما این است که هرگاه دچار این حال شدی به این هیولای کوچک فکر کن و او را دوست بدار. این از آن جاهایی‌ست که کوچک بزرگ را هدایت می‌کند. می‌برد تا آنجا که هیولاهای کوچک به دنیا می‌آیند و تمامی وقت آدم را می‌گیرند و دیگر سبکسری میسر نمی‌شود.

اما توصیه من به شما این است که حتی وقتی بسیار بسیار پرپری هستی، و حتی در آن چنان راه دوری هستی که دمی به خمره زدن مجاز تلقی می‌شود، بازهم مراقب باش که تنت را به دست هرکسی ندهی. چون آن وقت یک‌باره یک حادثه تلخ اتفاق می‌افتد. چون همانقدر که شما به عنوان یک زن رازدار هستی و «نمی‌گویی»، طرف اما اغلب بوقی برمی‌دارد و در آن می‌دمد، و این اندکی بعد به معنای آن است که شما برای همیشه آزادی‌ات را از دست می‌دهی. که در همان حال که دختر خوبی هستی نامت سر زبان‌ها می‌افتد. نام آدم هم که بر سر زبان بیفتد بی‌درنگ آزادی‌اش را از دست می‌دهد. می‌خواهم بگویم آنها، نزدیکان ما که بر سر کردن و. نکردن با ما بگومگو می‌کنند متاسفانه اغلب حق دارند. با این حال باید راه حلی پیدا کرد برای جوانانی که حداقل برای یک برهه زمانی این آزادی را داشته باشند که جوانسری کنند. انسان باید حق داشته باشد زیر باران به همراه مردش بدود و اگر لازم شد در پس کوچه‌ای بوسه‌ای رد و بدل کند. جامعه باید بیاموزد که این حال جوانانه را درک کند. بدبختانه هرقدر جامعه‌ها در خشکسالی بیشتری باشند تلخ‌تر و عبوس‌تر می‌شوند. در اینترنت خواندم که امام مسجد آن روستای پاکستانی دستور داده است دختر چهارده‌ساله‌ای را که گویا به کسی علاقه‌مند بوده تا صد ضربه شلاق بزنند. دختر در ضربه هفتادم از دنیا رفته است. انسان اینها را که می‌شنود از هرچه امام و مرد است حالش به هم می‌خورد و می‌خواهد روی سر دنیا بالا بیاورد. مثلاً به جامعه خود ما نگاه کن. همه زنان را در پارچه سیاه پیچیده است. چون یک روز متوجه شده که رنگ سیاه، اگر زیاد استعمال بشود می‌تواند میدان حس را بکشد و خفگی بیاورد. این کثافت از فضیلت رنگ سیاه با خبر نیست، که در عین حال یک رنگ بسیار سکسی‌ست. حالا نمی‌خواهم از رنگ سیاه حرف بزنم. فقط به اشاره‌ای گفتم تا بدانی مردان اغلب از تجلیات عاطفی زنان می‌ترسند. زن خواهنده مردان را مشوش می‌کند. دلیلش در جوامع ما اغلب مشخص است. آنها از زن به عنوان ابزار باروری استفاده می‌کنند و در عوض برای ارضای جنسی به سراغ همجنس خود می‌روند. همان امامی که دستور شلاق زدن داده را اگر بروی و زندگی‌اش را بررسی کنی می بینی به پسران تجاوز می‌کند. زن فقط یک نوع ابزار باروری تلقی شده.

اما زیبای عزیز، همیشه بکوش به این حس خواستنت و زوج طلب کردنت یک رنگ مطالعاتی بدهی. لطفا به من نخند. بهترین دوای درمان این نوع خواهندگی‌ها مطالعه آنهاست. میدان حرکت علمی بسیار گسترده است. منظورم علمی‌ست که هنوز به وجود نیامده و شاید چه بسا زنان باید دریچه‌های آن را بگشایند. منظورم علمی‌ست که هر اتم هیدرژن جدا از بقیه اتم‌ها مورد مطالعه قرار می‌گیرد. من خیلی دلم می‌خواهد دختران را ببینم که قادرند برای هستی معنایی پیدا کنند. توجه داشته باش که نحوه حرکت برای یک زن اغلب در حالت «بستیدن- بازیدن» یا همان «قبض و بسط» معنا دارد. این را جامعه مردانه می‌داند و زن‌ها را در حالت «بستیدن» یا همان قبض نگاه می‌دارد. اکنون اگر می‌خواهی بسط را که همان بازیدن باشد، تجربه کنی ناگهان متوجه خواهی شد که اگر جریده روی بهتر است، چرا که همانطور که خواجه شیراز می‌فرماید: جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است. جداً بهت می‌گویم که باید ذهن علمی‌ات را بپرورانی و هرگاه حالت پرپری به سراغت آمد به آن کوچک فکر کنی که آرزوی به دنیا آمدن دارد و تو را وسوسه می‌کند.

این را هم بدان که وقتی بتوانی از خودت شناخت به دست آوری پیر که بشوی بسیار خوشبخت خواهی بود. شاد باشی و برایت یک عاشقانه کبیر آرزو می‌کنم تا بتوانی زیر باران شادمانه بدوی. حداقل یک‌بار در زندگی.

شاد باشی.

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • sima

    <p>به نظر من خانم پارسی پور نفرت از مردان ر ابه مخاطب یاد نداده بلکه میگوید مواظب باش تنت را با کسی قسمت کنی که بعدا تو را فاحشه خطاب نکند. در جامعه ای مثل ایران باید زن باشی یا اگر مردی کمی انصاف داشته باشی تا معنی این حرف را با پوست واستخوانت حس کنی.من ایشان را به خاطر شهامت در بیان ناگفته های زنان ستایش میکنم.در ضمن بعضی از کامنت ها شدیدا بوی کینه ورزی میدهندو نه انتقاد .کمی به خودمان نگاه کنیم.</p>

  • ممدآقا

    <p>"آنها از زن به عنوان ابزار باروری استفاده می‌کنند و در عوض برای ارضای جنسی به سراغ همجنس خود می‌روند." چه حرفها! واقعا این آنها، کی ها هستند؟ ما را می فرمایید؟! برایم سوال است که یعنی شما از این جمله دفاع می کنید؟ شگفتا!<br /> اتفاقا بنده دقیقا همین نظرها را دارم در مورد دخترها. جسارتا معتقدم کیفیت و صداقت عشق های مردان به زنان بیشتر از زنان به مردان است. ما بیچاره ها ابزار باروری ای بیش نیستیم و به محض انجام وظیفه مسوولیت پشتیبانی را باید به عهده بگیریم. تقصیر کار هم شما بانوان محترم نیستید، احتمالا کار "انتخاب طبیعی" اینطوری بهتر راه می افتاده است؛ ولی لطفا اینقدر حق به جانب نباشید. کدام زنی را می شناسید که شوهرش را بیشتر از بچه اش دوست داشته باشد؟ سوالم خیلی نامربوط است؟ من زنان و دخترانی را می شناسم که صریحا اعتراف می کنند که شوهر را برای بچه می خواهند یا می خواسته اند. به آن مرد بیچاره ای فکر کرده اید که فکر می کند این دختر خانم بت هستی است؟ وقتی بفهمد اهمیتش به توان باروریش و سپس توان حمایتی اش است و خودش اهمیت چندانی ندارد، نباید احساس کند سرش کلاه نرفته است؟ معلوم است که در دنیای مردسالار به خیلی از زنان ظلم می شود ولی کف جامعه که بروید خیلی چیزهای دیگر هم می بینید. مثلا پیشنهاد می کنم با خودتان فکر کنید چرا وقتی دخترها از پشتوانه کافی برخوردار باشند اینقدر رفتار حسابگرانه ای در انتخاب جفت پیدا می کنند. آیا شبیه بازار برده فروشان نیست؟ منظورم فقط مهریه نیست، کل فضا را در نظر بگیرید که مثل یک معامله می ماند. البته منکر این نیستم که مهریه مکانیسمی برای مقابله با سلب آزادی دختران و عدم عدالت قضایی است. ولی این همه قصه نیست خانم پارسی پور عزیز.</p>

  • ممدآقا

    <p>ضمنا، اتفاقا ما هم دلمان آغوش و عطر زنانه می خواهد، به شرطی که آن بانوی عزیز هم "فقط" دلش آغوش و بوی مردانه بخواهد!</p>

  • مهرزاد

    <p>خوشمان آمد خوش آمدنی!</p>

  • علی قائدی

    <p>با تشکر از رادیو زمانه و شهرنوش پارسی پور عزیز به خاطر برنامه های خوبش.خانم نیلوفر شیدمهر ایکاش شما به جای تمسخر به برنامه های دلخواه خوتان گوش می دادید.مطمئن باشید این روش نقد کردن نیست.باید به همه سلایق احترام گذاشت.من تمام زندگی و عوض شدن نگاهم به زندگی و مثبت نگریستنم را مدیون کتابهای خانم پارسی پور و برنامه های خانم پارسی پور هستم.ایکاش افرادی مانند شما به جای تخطئه کردن به برنامه ی دلخواه خودشان گوش می دادند.توجه داشته باشید هر برنامه مورد سلیقه ای خاص است و من بسیاری از ایشان آموخته و می آموزم.با تشکر از خانم شهرنوش پارسی پور عزیز و رادیو زمانه

  • خلیل

    <p>خوش به حال شما زنان که هرگاه دل تان از گذر روزگار گرفت، فحش و فضیحتی نصیب "مرد" می کنید و عقده ی دل می گشایید؛ ما چه کنیم؟ مقصّر بدبختی های مان را کی بگیریم دل مان خنک شود؟<br /> بنده ی خدا ببین چه معصومانه از عشق و خواستن نوشته است و جنابعالی چه اندازه نفرت از مرد و کینه یادش داده اید! البته که پز روشنفکری زنانه و آزادی خواهی جنسیّتی و برابری است بد گفتن و کینه گرفتن از "مرد"، امّا دوستانه نصیحت ات می کنم، مسیر سعادت شما زنان از نفرت ورزیدن به "مرد" نخواهد گذشت؛ در این معنی فکر کن اگر دوست داشتی؛ و باز خود دانی!</p>

  • نیلوفر شیدمهر

    <p>و اکنون شهرنوش پارسی پور چهره ی دیگری از تخصص خود را نشان می دهد. این شما و این شهرنوش پارسی پور روان درمانگر و دکتر زنان! ایشان تا آنجا که من اطلاع دارم کارشناس مسائل نامبرده می باشند: داستان کوتاه، رمان نویسی، شعر، شعر شناسی، نقد و بررسی کتاب، خاطره گویی، مسائل زنان، جنبش زنان، تحلیل گر اجتماعی، جامعه شناس، فیلسوف، مورخ، اسطوره شناس، کارشناس فرهنگ چین، کارشناس امور مجاهدین خلق و دیگر احزاب سیاسی در ایران، متخصص نشانه شناسی، کیهان شناس، فکر کنم اگر تا صبح بنویسم لیست تکمیل نشود!<br /> ایول آقای زمانه که چنین اعجوبه ای را کشف کردی!</p>