ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

زندان یک تراژدی است

<p>میلاد فدایی اصل- نگاه&zwnj;ها به تو فرق می&zwnj;کند. همیشه زیر ذره&zwnj;بین هستی و توسط مردم رصد می&zwnj;شوی. حرف و دیدگاه تو ممکن است جذاب باشد و عمل تو با دیگران فرق کند، ولی باید مراقب باشی که مبادا دست سرد شب، تو را به زنجیر بسپارد و نا&zwnj;موزون&zwnj;ترین سرود زندگانی، یعنی اسارت را در گوش تو زمزمه کند؛ چرا که اسارت حادثه است؛ حادثه&zwnj;ای که تو، خانواده و دوستانت را مقهور می&zwnj;کند.</p> <!--break--> <p>هرچند اگر خود را آماده کرده باشی، شاید راه گریزی برای فرار از درهم شکستگی روحی داشته باشی و بعد از دوران حبس زندگی را ادامه دهی، اما اگر نگاه رمانتیک و مبتنی بر گزاره&zwnj;های آرمانی به زندان داشته باشی، بعید است که بتوانی از زیر بار فشارهای روحی که به خانواده&zwnj;ات وارده می&zwnj;شود، به راحتی رهایی یابی.</p> <p><br /> تجربه&zwnj;های چندساعت تا چندسال زندان، نشان داده است که اگر هم خود زندانی، با شرایط اسارت کنار بیاید، خانواده را امیدی نیست که مثل او، روز را به آسانی به شب برساند. شب زنده&zwnj;داری&zwnj;های مادر و پدر را نمی&zwnj;توان به راحتی توجیه کرد و این یک حس عذاب وجدان برای زندانی است.</p> <p><br /> وارد زندان که می&zwnj;شوی، همه&zwnj;چیز برایت غیر منتظره است. روابط بین افراد، با زندانبان و همه و همه، تحت تاثیر شرایطی هستند که ممکن است برای اولین&zwnj;بار و آخرین بار تجربه کنی. خاک غریب زندان، بوی تلخ اسارت دارد. آنها که سال&zwnj;های زندان&zwnj;شان، از تعداد سال&zwnj;های فعالیت&zwnj;های مدنی ما بیشتر است، می&zwnj;گویند: &laquo;زندان&raquo; یک بار برای همیشه کافی است تا نگاهت را به زندگی تغییر دهد. آنها می&zwnj;گویند زندان، یا تو را به زندگی امیدوار می&zwnj;کند یا آن&zwnj;که همه&zwnj; آن&zwnj;چه تا پیش از زندان برایت &laquo;انگیزه&raquo; بوده را به اولویت&zwnj;های بعدی تنزل می&zwnj;دهد. اینجا است که می&zwnj;توانی زندان را یک &laquo;تراژدی&raquo; بنامی؛ یک تراژدی که در پس تعارفات و حرف&zwnj;های زیبا، گاهی به یک &laquo;هدف&raquo; تبدیل می&zwnj;شود.</p> <p><br /> به سلول انفرادی که می&zwnj;افتی، همه&zwnj;چیز غیر عادی می&zwnj;نماید. همه&zwnj; آن&zwnj;چه تا پیش از آن تنها در ادبیات و موسیقی&zwnj;های حماسی درباره&zwnj; زندان و بند شنیده بودی، رنگ می&zwnj;بازد. گویی دنیایی جدید و ناشناخته پیش روی تو است که تنها روزنه&zwnj;اش به جهان، چند دقیقه&zwnj; تلفن و شاید هم چند دقیقه&zwnj; ملاقات کابینی باشد که آن نیز نیازمند اجازه&zwnj; صاحبان زندان است.</p> <p><br /> در دوران اسارت، همه&zwnj; روز&zwnj;ها، مثل روزهای تعطیل است. گویی جهان ایستاده است و &laquo;پویایی&raquo; وجود ندارد. روزهای شنبه و یکشنبه و پنجشنبه و جمعه تفاوتی با هم ندارند و سهم تو از آسمان،&zwnj;&zwnj; همان تکه&zwnj; آبی بالای هواخوری است و سهم تو از طبیعت،&zwnj;&zwnj; همان درختان کاجی است که تنها نوک آنها از بالای دیوارهای زندان پیدا است. گاهی هم پرواز پرنده&zwnj;ای در&zwnj;&zwnj; همان تکه آسمان کوچک.</p> <blockquote> <p><br /> زندان افتخار نیست که اگر کسی تجربه&zwnj;اش نکند، چیزی را از دست داده باشد. باید سخن از آزادی گفت و از عشق به رهایی. باید زندگی را ادامه داد و از تجربه&zwnj; زندان چراغی افروخت برای روشن ساختن راه خویش؛ راهی که به آبادی خواهد رسید. فعال سیاسی، اجتماعی و... که باشی، باید آزاد باشی و آزاد زندگی کنی.</p> </blockquote> <p><br /> زندان اما روزی تمام می&zwnj;شود. دیر یا زود، سخت یا آسان، روزی پا به پشت میله&zwnj;ها و دیوار&zwnj;ها خواهی گذاشت. روزی از&zwnj;&zwnj; همان راهی که آمده بودی تو را باز می&zwnj;گردانند و تو به جهان واقعی بازخواهی گشت. لحظات رهایی، لحظات غریبی است. تمام دوران اسارت، مثل فیلم در مقابل دیدگانت ظاهر می&zwnj;شود و تو شاید باور نکنی که روزی با بهت کامل وارد این حصار&zwnj;ها شدی و امروز با بهت کامل زندان را بدرود می&zwnj;گویی. اینجاست که تن تو می&zwnj;لرزد. هنوز باور نداری که به چه جرمی انسان به بند کشیده می&zwnj;شود و شاید پارادوکس زندان برای حفظ ارزش&zwnj;های انسانی، هیچ&zwnj;گاه در ذهن و روح تو پاسخ و توجیهی نیابد.</p> <p><br /> از زندان که آزاد می&zwnj;شوی، روزهای نخست، گویی از خواب طولانی برخاسته&zwnj;ای و شاید تا مدت&zwnj;ها حتی در این&zwnj;که هدف&zwnj;ها و چشم&zwnj;اندازهای زندگانی&zwnj;ات چه بوده است دچار تردید شوی. روزهای نخست آزادی، احساس کودکی می&zwnj;کنی. به&zwnj; اتفاق&zwnj;ها و حوادث هرچند تلخ و ناگوار یا شیرین و دلنشین، خیلی نمی&zwnj;توانی نگاه عینی واقع&zwnj;بینانه&zwnj;ای داشته باشی.</p> <p><br /> روزهای غریبی است؛ غریب&zwnj;تر از روزهای زندان. فقط کافی است صبح را با خبر مرگ همبندی&zwnj;هایت آغاز کنی. مهم نیست که طرف عضو کدام دسته و گروه بوده است؛ اینجا یاد نان و نمکی که با آن&zwnj;ها در زندان خوردی و ساعت&zwnj;هایی که با آنها سپری کردی، تو را ویران خواهد کرد. یک نفر، دو نفر، سه نفر،... تعداد مهم نیست. مهم شب&zwnj;ها و روزهایی است که جای خالی پدر و مادرت را برای تو پر کرده&zwnj;اند. همین برای سال&zwnj;ها حسرت کافی است.</p> <p><br /> دوران پس از اسارت، وقتی سخت&zwnj;تر می&zwnj;شود که نخستین سئوالی که باید پاسخ بدهی این است: &laquo;به سلامتی کی از ایران می&zwnj;روی؟&raquo; اینجا است که تلخی انفرادی&zwnj;ها و دلتنگی&zwnj;هایت فراموش می&zwnj;شود. نمی&zwnj;توانی خودت را کنترل کنی، نمی&zwnj;توانی لبخند بزنی، تنها می&zwnj;توانی بگویی: &laquo;آنهایی که باید بروند، ما نیستیم.&raquo;</p> <p><br /> زندان یک تراژدی است؛ یک حادثه&zwnj; تلخ که نباید به آن به چشم یک اتفاق جذاب نگاه کرد. باید از آن دوری کرد. باید قبح آن را حفظ کرد. زندان افتخار نیست که اگر کسی تجربه&zwnj;اش نکند، چیزی را از دست داده باشد. باید سخن از آزادی گفت و از عشق به رهایی. باید زندگی را ادامه داد و از تجربه&zwnj; زندان چراغی افروخت برای روشن ساختن راه خویش؛ راهی که به آبادی خواهد رسید. فعال سیاسی، اجتماعی و... که باشی، باید آزاد باشی و آزاد زندگی کنی.</p> <p>&nbsp;</p>

میلاد فدایی اصل- نگاه‌ها به تو فرق می‌کند. همیشه زیر ذره‌بین هستی و توسط مردم رصد می‌شوی. حرف و دیدگاه تو ممکن است جذاب باشد و عمل تو با دیگران فرق کند، ولی باید مراقب باشی که مبادا دست سرد شب، تو را به زنجیر بسپارد و نا‌موزون‌ترین سرود زندگانی، یعنی اسارت را در گوش تو زمزمه کند؛ چرا که اسارت حادثه است؛ حادثه‌ای که تو، خانواده و دوستانت را مقهور می‌کند.

هرچند اگر خود را آماده کرده باشی، شاید راه گریزی برای فرار از درهم شکستگی روحی داشته باشی و بعد از دوران حبس زندگی را ادامه دهی، اما اگر نگاه رمانتیک و مبتنی بر گزاره‌های آرمانی به زندان داشته باشی، بعید است که بتوانی از زیر بار فشارهای روحی که به خانواده‌ات وارده می‌شود، به راحتی رهایی یابی.

تجربه‌های چندساعت تا چندسال زندان، نشان داده است که اگر هم خود زندانی، با شرایط اسارت کنار بیاید، خانواده را امیدی نیست که مثل او، روز را به آسانی به شب برساند. شب زنده‌داری‌های مادر و پدر را نمی‌توان به راحتی توجیه کرد و این یک حس عذاب وجدان برای زندانی است.

وارد زندان که می‌شوی، همه‌چیز برایت غیر منتظره است. روابط بین افراد، با زندانبان و همه و همه، تحت تاثیر شرایطی هستند که ممکن است برای اولین‌بار و آخرین بار تجربه کنی. خاک غریب زندان، بوی تلخ اسارت دارد. آنها که سال‌های زندان‌شان، از تعداد سال‌های فعالیت‌های مدنی ما بیشتر است، می‌گویند: «زندان» یک بار برای همیشه کافی است تا نگاهت را به زندگی تغییر دهد. آنها می‌گویند زندان، یا تو را به زندگی امیدوار می‌کند یا آن‌که همه‌ آن‌چه تا پیش از زندان برایت «انگیزه» بوده را به اولویت‌های بعدی تنزل می‌دهد. اینجا است که می‌توانی زندان را یک «تراژدی» بنامی؛ یک تراژدی که در پس تعارفات و حرف‌های زیبا، گاهی به یک «هدف» تبدیل می‌شود.

به سلول انفرادی که می‌افتی، همه‌چیز غیر عادی می‌نماید. همه‌ آن‌چه تا پیش از آن تنها در ادبیات و موسیقی‌های حماسی درباره‌ زندان و بند شنیده بودی، رنگ می‌بازد. گویی دنیایی جدید و ناشناخته پیش روی تو است که تنها روزنه‌اش به جهان، چند دقیقه‌ تلفن و شاید هم چند دقیقه‌ ملاقات کابینی باشد که آن نیز نیازمند اجازه‌ صاحبان زندان است.

در دوران اسارت، همه‌ روز‌ها، مثل روزهای تعطیل است. گویی جهان ایستاده است و «پویایی» وجود ندارد. روزهای شنبه و یکشنبه و پنجشنبه و جمعه تفاوتی با هم ندارند و سهم تو از آسمان،‌‌ همان تکه‌ آبی بالای هواخوری است و سهم تو از طبیعت،‌‌ همان درختان کاجی است که تنها نوک آنها از بالای دیوارهای زندان پیدا است. گاهی هم پرواز پرنده‌ای در‌‌ همان تکه آسمان کوچک.

زندان اما روزی تمام می‌شود. دیر یا زود، سخت یا آسان، روزی پا به پشت میله‌ها و دیوار‌ها خواهی گذاشت. روزی از‌‌ همان راهی که آمده بودی تو را باز می‌گردانند و تو به جهان واقعی بازخواهی گشت. لحظات رهایی، لحظات غریبی است. تمام دوران اسارت، مثل فیلم در مقابل دیدگانت ظاهر می‌شود و تو شاید باور نکنی که روزی با بهت کامل وارد این حصار‌ها شدی و امروز با بهت کامل زندان را بدرود می‌گویی. اینجاست که تن تو می‌لرزد. هنوز باور نداری که به چه جرمی انسان به بند کشیده می‌شود و شاید پارادوکس زندان برای حفظ ارزش‌های انسانی، هیچ‌گاه در ذهن و روح تو پاسخ و توجیهی نیابد.

از زندان که آزاد می‌شوی، روزهای نخست، گویی از خواب طولانی برخاسته‌ای و شاید تا مدت‌ها حتی در این‌که هدف‌ها و چشم‌اندازهای زندگانی‌ات چه بوده است دچار تردید شوی. روزهای نخست آزادی، احساس کودکی می‌کنی. به‌ اتفاق‌ها و حوادث هرچند تلخ و ناگوار یا شیرین و دلنشین، خیلی نمی‌توانی نگاه عینی واقع‌بینانه‌ای داشته باشی.

روزهای غریبی است؛ غریب‌تر از روزهای زندان. فقط کافی است صبح را با خبر مرگ همبندی‌هایت آغاز کنی. مهم نیست که طرف عضو کدام دسته و گروه بوده است؛ اینجا یاد نان و نمکی که با آن‌ها در زندان خوردی و ساعت‌هایی که با آنها سپری کردی، تو را ویران خواهد کرد. یک نفر، دو نفر، سه نفر،... تعداد مهم نیست. مهم شب‌ها و روزهایی است که جای خالی پدر و مادرت را برای تو پر کرده‌اند. همین برای سال‌ها حسرت کافی است.

دوران پس از اسارت، وقتی سخت‌تر می‌شود که نخستین سئوالی که باید پاسخ بدهی این است: «به سلامتی کی از ایران می‌روی؟» اینجا است که تلخی انفرادی‌ها و دلتنگی‌هایت فراموش می‌شود. نمی‌توانی خودت را کنترل کنی، نمی‌توانی لبخند بزنی، تنها می‌توانی بگویی: «آنهایی که باید بروند، ما نیستیم.»

زندان یک تراژدی است؛ یک حادثه‌ تلخ که نباید به آن به چشم یک اتفاق جذاب نگاه کرد. باید از آن دوری کرد. باید قبح آن را حفظ کرد. زندان افتخار نیست که اگر کسی تجربه‌اش نکند، چیزی را از دست داده باشد. باید سخن از آزادی گفت و از عشق به رهایی. باید زندگی را ادامه داد و از تجربه‌ زندان چراغی افروخت برای روشن ساختن راه خویش؛ راهی که به آبادی خواهد رسید. فعال سیاسی، اجتماعی و... که باشی، باید آزاد باشی و آزاد زندگی کنی.

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • خواب خوب بی قفس بودن / در حاشیه بازداشت مریم شفیع پور | فرصتی برای گفتن

    [...] کنم. وقتی دیروز خبر مریم رو شنیدم، یاد یادداشت &laquo;زندان یک تراژدی است&laquo;  افتادم که در مذمت زندان [...]

  • ميلاد فدايي اصل

    <p>خطاب به كاربر ميهمان:<br /> بله متاسفانه نگاه رمانتيك به مبارزه در حال گسترش است و بايد اين ابتذال رو از مبارزه جدا كرد. مبارزه امري سخت، زمانبر و غيرقابل پيش بيني است. </p> <p>خطاب به منصور:<br /> در مورد زندان و كشته شدن در خيابان با شما مخالفم. ببينيد همه ي كساني كه در مبارزه شركت دارند لزوما نمي توانند و يا دليلي ندارد كه در خيابانها حاضر باشند. قشر روزنامه نگار بايد قلم بزند، نويسنده بايد كتاب بنويسيد، موزيسين و ... بايد هنرورزي كنند. البته منكر اين نيستم كه بايد همگان متحد شوند اما نبايد مرزها را به طور كامل برداشت. رسالت و ميدان جنگ براي هر گروهي مي تواند متفاوت باشد. </p> <p>خطاب به ناهيد:<br /> ناهيد عزيز ما محكوميم به زندگي كردن، نه زندان رفتن. بله حاكمان نمي دانند ولي ما بايد به آنها اثبات كنيم كه ما زندگي را دوست داريم نه زندان را و اين جامعه هم يك زندان بزرگ است كه بايد حصارهايش برداشته شود. بايد آزاد بود و آزاد مبارزه كرد</p>

  • کاربر مهمان

    <p>فوق العاده بود میلاد، بی هیچ اغراقی</p>

  • نیلوفر شیدمهر

    <p>میلاد صدایت در این زمانه فرخنده باد میلاد<br /> نیلوفر شیدمهر</p>

  • Nahid Asgari

    <p>زندان بهشت نیست. زندانی قهرمان نیست. درست است میلاد، زندان رفتن افتخار نیست. اما گویا فراموش کرده ای که امروز تمام زندانیان، اسطوره های ماهستند. انگار یادت رفته که اگر کسی با این افکار زندگی کند و زندانی نشود قسر در رفته است . این افکار را زمانی میشود ستود که از لابلای میله های زندان رنده نشده باشد. من و تو به این محکومیم که بودنمان را برای اثبات به حبس ببریم. ما اگر زندانی نشویم یعنی چیزی نگفته ایم، کاری نکرده ایم. آری میلاد، زندان یک تراژدیست. هیچ کس نمیفهمد که پدر چه آوازی میخند و مادر چه میبافد. آنانکه به ما نیشخند میزنند، اسیر زندان درونشانند. آنانی که هیچ کس گمان گرفتاریشان را به سر راه نمیدهد. آنانیکه چیزی نمیگویند...<br /> نه. من نمیپذیرم. امروز زندان رفتن هنر است و قسر در رفته هنرمند. </p> <p>تو برایم حرمت داری و بند بند انگشتان مادرت را غرق بوسه میسازم، و کف دستش را که بیشمار ناخن بر آن فرو کرده تا با آوایش دلی را پژمرده نکند. </p> <p>من میدانم "باید سخن از آزادی گفت و از عشق به رهایی. باید زندگی را ادامه داد و از تجربه‌ زندان چراغی افروخت برای روشن ساختن راه خویش؛ راهی که به آبادی خواهد رسید. فعال سیاسی، اجتماعی و... که باشی، باید آزاد باشی و آزاد زندگی کنی." </p> <p>باید.... </p> <p>میفقمی؟ </p> <p>باید.... </p> <p>..................... این آنهایند که نمیفهمند </p>

  • کاربر مهمانmansour piry khanghah

    <p>به زندان افتادن برای ازاد بودن، تحمل مجازات به توان ٢ است.لذا باید جهت احقاق حقوق خویش فقط به روش مسالمت امیز وارد میدان مبارزه شد.کتک خودن و کشته شدن در خیابان برای ریشه کن کردن ظلم و ستم،به مراتب بهتر از سپری کردن عمر در زندان است.<br /> شرایط سیاسی کنونی کشور و شرایط سیاسی در کره زمین برای ایجاد مردم سالاری به روش مسالمت امیز بسیار مناسب است،اما انگار حکام و معترضین قادر به ورود به این گذرگاه انسانی و عقلانی نیستند و راهی جز جنگ را در پیش رو نمیبینند.متاسفانه</p>

  • کاربر مهمان

    <p>درود! درود بر جان رها و آزاده تان. حرفی نو در جهانی وانفسا. زندان رفتن و مبارزه هم انگار در زمانه ما به ابتذال کشیده شده است. </p>

  • کاربر مهمانmansour piry khanghah

    <p>میلاد خان سلام<br /> ازتوضیحیکه دادی سپاگزارم.موفق باشی</p>

  • ميلاد فدايي اصل

    <p>البته منكر اين نيستم كه بايد همگان متحد شوند اما نبايد مرزها را به طور كامل برداشت. رسالت و ميدان جنگ براي هر گروهي مي تواند متفاوت باشد. </p> <p>منصوز جان به اين بخش از پاسخم دقت كن. همگان بايد متحد شوند. منظورم اين است كه اگر زماني تمام مطالبات ما در خيابانها پيگيري شد كسي كه در منزل بماند و نسخه بپيچد خيانت كرده است. اين دقيقا براي تاييد حرف شما بود. اما من نظرم اينست كه بايد روزنامه نگار، نويسنده، پزشك و .... هم در حيطه فعاليت تخصصي خودشان حمايت شوند و لزوم كار مفيد رو درك كنند. بنده در همه ي راهپيمايي ها به استناد اصل27 قانون اساسي جمهوري اسلامي شركت داشتم اما در منزل شخصي و به اتهام نوشتن مقاله و يادداشت و خبرنگاري كردن محاكمه شدم.<br /> من به روش گاندي ايمان دارم. ببينيد مبارزه براي دموكراسي يك پكيج است. اگر هركدام از محتويات اين پكيج متناسب با شرايط دوران مبارزه پيش نرود، در دوران بعد از تغييرات بزرگ ما به مشكلات زيادي برمي خوريم كه نشانه هايش را امروز مي بينيم. معتقد هستم كه در كنار حضور خياباني بايد از روش هاي آموزش محور و اگاهي بخش بيشتر استفاده شود. تغيير بزرگ نيازمند تحول بزرگ در فكر و انديشه ي شهروندان است. ما نياز به شهروندان مدني داريم. شهرونداني كه در حين مبازره و در دوران گذار آموزش و آگاهي نداشته باشند در دوران پس از آن نمي توان اميد به حاكميت قانون داشت.<br /> در مورد كشته شدن معتقدم ما براي زندگي مبارزه ميكنيم. پس نبايد حضور خيابانيمان با هدف هزينه دادن باشد. بلكه حضوري مسالمت آميز دور از خشونت رو مي پسندم. معتقدم حضور خياباني بايد مطالبه محور باشد. بايد مبتني بر خواست مصداقي جامعه باشد. و اين نياز مند فعاليت موازي انديشمندان، هنرمندان و همه ي ما در حوزه ي آگاهي بخشي است</p>

  • کاربر مهمانmansour piry khanghah

    <p>میلاد خان<br /> قشر روشنفکر علاوه بر فعالیت در حوزه هنری اش موظف به شرکت در تظاهرات (در صورت امکان) میباشد.این نمیشود که نویسندگان،خبرنگاران،موسیقی دانان،پزشکان و کارگران هریک فقط در محدوده کاری خود مطالبی انقلابی بگویند و یا بنویسند و از دیگران بخواهند که انقلاب کنند.البته من در خطاب به راهپیمایان و اکثریت جامعه چنین پیشنهادی را کرده ام نه قشر روشنفکر نویسنده و یا خبرنگار و موسیقیدان که در اقلیت می باشند و اگر نویسنده و یا خبر نگاری به خاطر نوشتن مقاله مردمی و یا انعکاس خبری واقعی(نه دروغ پراکنی و اشوبگری مزدورانه) به زندان افتاد،این اتفاق ربطی به تظاهرات مسالمت امیز و یا تظاهرات خوشونت بار ندارد.گمان من این بود که جناب عالی در هین راهپیمائی های انجام شده دستگیر شده اید.<br /> اما چرا با مبارزه مسالمت امیز و کشته شدن مظلومانه در خیابان، برای رسیدن به دمکراسی مخالفید؟ایا روش گاندی را صلاح نمیدانید ؟اگر پاسختان خیر است،بفرمائید در مقابل چماق،اسلحه و نهایتا زندان و شکنجه روحی و جسمی و فحاشی،چه راهی را توصیه میفرمائید.سپاسگذارم</p>