ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

● دیدگاه

چون قاتلان را می‌کُشیم، خود نیز قاتلیم!

محمود صباحی- اعدام هم قتل است و چه‌ بسا عامدانه‌ترین قتل نسبت به هر قتل عمد دیگر.

اغلب در خلوت خود به این مسأله بسیار اندیشیده‌ام که اگر روزی کسی باعث مرگ من شود و من پیش از آن که بمیرم این فرصت را داشته باشم که برای مرگ یا زندگی او تصمیم بگیرم، چه خواهم گفت و چه تصمیم یا حکمی را برای قاتل خود درخواست خواهم کرد؟ ـ و هر بار هم به این نتیجه رسیده‌ام که قاطعانه از عملِ متقابل یا قصاص روی برمی‌تابم و قاتل را از هرگونه پیگرد و مجازات احتمالی آزاد اعلام می‌کنم و از دید من، این درست‌ترین تصمیمی است که هر کس یا هر نظام حقوقی دیگر هم می‌تواند آن را اتخاذ کند زیرا چنان که ضرب‌المثل‌ می‌گوید، «جلوی ضرر را از هر جا که بگیری، نفع است»؛ یا به زبان مولوی در فیه‌مافیه: «مگو که کژی‌ها کردم تو راستی را پیش‌گیر هیچ کژی نماند، راستی هم‌چون عصای موسی است، آن کژی‌ها هم‌چون سِحرهاست، چون راستی بیاید همه را بخورد. اگر بدی کرده‌ای با خود کرده‌ای ….»

راستش چنین تصمیمی را می‌گیرم نه به خاطر جامعه یا افراد دیگر بلکه برای آسودگی و سبک‌بالی روانی خودم؛ چرا که برای من این بسیار اساسی است که بدانم خودم درباره‌ی خودم چه قضاوتی می‌کنم و این به مراتب برای من هستیانه‌تر از قضاوت قاضیان و قضاوت مردمان است.

ما وقتی به کشتن دست می‌یازیم، حتی آن زمان که به عنوان مأمور و جلادِ قانون حکم مرگ انسانی را امضا یا اجرا می‌کنیم، باید پاسخ‌گوی عمل خود باشیم و پیش از هر کس، در برابر خود باید پاسخ‌گو باشیم؛ چرا که همه‌‌‌ی کنش‌ها و واکنش‌های ما در نزد خود ما سنجیده و داوری خواهند شد و از همین رو، مولوی می‌گوید: اگر بدی کرده‌ای با خود کرده‌ای!
به نظر نمی‌رسد که در این جهان هیچ‌کس به اندازه‌ی خود ما نسبت به ما قاضیِ سخت‌گیرتری باشد: این که کل عالم ما را قاتل و مجرم بپندارد اما خود‌مان بدانیم که قاتل نیستیم بسنده است تا به زندگی خود ادامه بدهیم و از آن لذت ببریم اما در وضع مقابل هرگز چنین امکانی در کار نخواهد بود.

کارل گوستاو یونگ (روان‌‌پزشک و اندیش‌ورزِ سوئیسی) در جایی ـ که یادم نیست ـ نوشته بود، روزی زنی به مطب او آمد و گفت: من ۱۰سال پیش یک نفر را به دقیق‌ترین و ظریف‌ترین شکل ممکن به قتل رسانده‌ام و هیچ کس از این قتل آگاهی ندارد اما برای من چنان است که گویی همه از آن باخبرند و این رنجی است که از آن نمی‌توانم بگریزم. یونگ به او پاسخ می‌دهد: همین که خود شما از قاتل بودن‌تان آگاه هستید یعنی آن که کل عالم و آدم از آن آگاه‌اند.

اعدام در ملاء عام در اراک

اعدام هم قتل است و چه‌ بسا عامدانه‌ترین قتل نسبت به هر قتل عمد دیگر و آن را از چشم‌‌اندازهای مختلف می‌توان سنجید تا ناروایی و ناهودگی آن آشکار شود اما این نوشتار گنجایش پرداختن به همه‌ی آن چشم‌اندازها را ندارد. بنابر این، ترجیح داده‌ام تنها به دو چشم‌انداز در این لمحه‌ی نوشتاری اشاراتی کنم؛ چشم‌اندازِ نخست گونه‌ای روان‌شناسی اجتماعی است و چشم‌اندازِ دوم اما معطوف به فلسفه‌ی اخلاق است:

۱. من فکر می‌کنم حکم اعدام در یک نظام حقوقی بر زمینه‌ی بیماری روانی نکروفیلیا (Necrophilia) یا مُرده‌خواهی، مرده‌بازی یا مرده‌بارگی رُسته است. خصلت‌های روانی ـ اجتماعی افرادی که در یک جامعه‌ی نکروفیل یا مرده‌خواه زندگی می‌کنند چنان که اریش‌ فروم (روان‌کاو و فیلسوف و جامعه‌شناس آلمانی‌تبار آمریکایی) نیز در مقاله‌ی «خود‌کاوی: واقف شدن برخویش» بدان اشاراتی کرده است، بیش از هر چیز، خود‌بزرگ‌بینی و قدرت‌طلبی است؛ هم‌چنان که در نظرِ این گزافه‌‌گویان و گزافه‌‌خواهان ـ این مُرده‌‌بازان ـ جهان هستی و هستی باشندگان، چونان چیزی بی‌هوده و پوچ است.

آنان دچار گونه‌ای هیچ‌انگاری ویران‌گرند و در بنیاد، نیرویِ ویران‌گریِ خود را از همین نگرش هیچ‌انگارانه‌ی خود تأمین می‌کنند. به زبان دیگر، آنان از هر تنابنده‌ای تا وقتی که بجنبد متنفرند اما به محض آن که بمیرد، عاشق‌اش می‌شوند و از این رو، ستایش‌گرِ هر چیز و هر کس و هر خیالی‌اند که به نابودی و ناجُنبی راه می‌بَرَد!

جوامع یا افرد مرده‌خواه و مرده‌باز برای آن که توازن روانی خود را تأمین کنند و بر آشفتگی برآمده از ناکامی‌های خود چیره شوند، ناگزیر به معاشقه‌ با مُردگان‌ روی می‌آورند و این عیش را بیش از هر چیز، تنها لَختی جنبش می‌تواند منغص کند.

محمود صباحی. دیگر مطالب همین نویسنده

بگذارید نشانه‌‌ی اجتماعیِ روشن‌تری به دست دهم: جوامعِ مرده‌خواه یا نکروفیل به مزارها و مرده‌ها اهمیتی بسیار بیش‌تر از زندگان می‌دهند و از این رو، آکنده‌‌ از مقبره‌های بی‌شماری‌اند که تنها مکانی برای دفن مُردگان نیستند بلکه به مثابه پرستش‌گاه یا زیارتگاه نیز به کار می‌آیند. از مرض‌نشانه‌های دیگرِ این جوامع، آیین‌های گسترده‌ی سوگواری است چرا که آن‌ها از هر نماد و نمودی که رنگ مُردن و بویِ مُردگی داشته باشد، کیفِ شایان می‌برند.

افراد یا جوامع نکروفیل یا مرده‌خواه چون نمی‌توانند با زندگان پیرامون خود رابطه‌ای زندگی‌بخش و مستحکم برقرار کنند، ترجیح می‌دهند به سفتی و استحکام قبور پناه بیاورند: آخر مردگان دیگر مقاومتی نمی‌کنند و از این رو، می‌توان به آن‌ها با خیال آسوده عشق ‌ورزید و با آن‌ها عشق بازی کرد. آن‌ها جفت‌ها و شریک‌هایی هستند که هرگز خیانت نمی‌کنند و برآورنده‌ی مطلق کام‌هایند!

عشق به مُرده، نمودهای دیگری هم دارد: هر چه که نمی‌جنبد و تسلیم محض است، جسد است و گنگ و مبهم است، همان باید ستایش و پرستیده شود. بنابر‌ این، از ویژگی‌های جوامع‌ یا افراد مرده‌‌خواه این نیز هست که به هر چیز غیرقابل فهم بیش‌ترین علاقه‌مندی را نشان می‌دهند؛ هر چه گنگ‌تر و چیستان‌تر، به همان اندازه سکسی‌تر و پرستنی‌تر!

میل به مُرده یعنی مُرده‌‌خواهی نیز هم‌چون هر میلِ دیگرِ منحرف، گرایشِ شگفتی دارد تا خود را به قانون مبدل کند و قانون اعدام و نمایش آن در نظام‌های حقوقی از همین گرایش ناخودآگاه جمعی به مرده‌‌خواهی برمی‌آید. میلی که خود را پیش‌تر در مناسک‌ آیینی و دینی ارضا می‌کرد و سپس به جامه‌ی قانون درآمد اما هر جا که قانونِ اعدام سیطره داشته باشد همان‌جا نیز تکه‌ای از آن مناسک پیشین را می‌توان مشاهده کرد و از همین رو، نمایش و تماشای اعدام در کنار قانون مجازات اعدام چون یادواره‌ای از گذشته اغلب حاضر است.

به زبان دیگر، این همان لذت مرده‌خواهی در هیأت آیین است که بخشی از افراد جامعه را به تماشای اعدام می کشاند و از صحنه‌ و از لحظه‌ی اعدام، نمایشی آیینی برمی‌آورد.

۲. این هرگز مهم نیست که چه انگیزه‌ای ما را به قتل وامی‌دارد؛ همین‌ که در کشتن سهیم بشویم به جرگه‌ی قاتلان درآمده‌ایم. در بنیاد، توجیهات میهن‌پرستانه یا ناموس‌پرستانه یا خداپرستانه برای پوشاندن و ضروری جلوه‌ دادنِ این جنایت‌کاری مهیب است که هر روزه در جهان رخ می‌دهد.

استدلالِ مرد قاتل آمریکایی که در روزهای گذشته مدافعان دو دختر مسلمان را کشت، هیچ تفاوتی با استدلال کسانی که برای حفظ امنیت خود به اعدام یعنی به قتل رضایت می‌دهند، ندارد: شما بخوانیدش تروریسم (کشتن و جنایت)، من آن را میهن‌پرستی (حفظ امنیت، حفظ ناموس، حفظ فرهنگ، حفظ بیضه‌ی اسلام) می‌نامم! ـ این نقضِ غرض است چرا که نمی‌توان یک کنش برتر اجتماعی یا اخلاقی را بر پایه‌ی رفتاری جنایت‌کارانه بنیان نهاد: هر روشی که از خود ردّی از درد و خون بر جای بگذارد، خود خویش را از ساحت اعتبار ساقط می‌کند؛ مگر آن که حظّی در آن نهفته باشد. اما این که ما از چه انتخاب‌ها و رفتارهایی بیش‌ترین حظ را می‌بریم، خود بیش از هر اعترافْ ما را افشا می‌کند و چه بسا مرده‌خواهی و مرده‌دوستی ما را!

آن هنگام که انسان از انتقام و خون‌خواهی خود‌سرانه‌اش درگذشت و آن را به دست قانون سپرد، چنان می‌نمود که به آن هویت قبیله‌مدار خود پایان داده است که پیش‌تر خون را با خون می‌شست اما چنین نبود. او آن منش قبیله‌‌ای خود را در لفاف قانون زندگی‌‌ای دوباره بخشید؛ او قانون قبیله را به قانون شهر بدل کرد، چرا که در ازایِ خون ریخته شده دوباره خونی ریخته می‌شد و قتلی رخ می‌داد؛ قتلی که این‌بار مأمور قانون وظیفه‌ی آن را به نمایندگی از خویشاوندان مقتول بر عهده گرفته بود.

سرراست بگویم: تا زمانی که در یک جامعه حکم اعدام صادر می‌شود انسان و زندگی انسانی بوی خون‌ و خون‌خواهی خواهد داد و روشِ زیستش انعکاسی از روشِ زیستِ قبیله خواهد بود؛ و بنابراین، آن جامعه نمی‌تواند ادعا کند که از چنبر زندگی و ذهن قبیله‌ای خود برجسته است.

آری: ما نخست با انتقام‌ها و خون‌خواهی‌های خود دست به کُشتن برآوردیم و سپس به‌گونه‌‌‌ای زیرکانه‌ مسئولیت این اعمال جنایت‌کارانه را به دولت سپردیم تا به زعم خود وجدان خود را آسوده کرده باشیم؛ و این جنایتِ ‌بزرگ‌تری بود که انجام شد:

اینک ما می‌کُشیم یعنی اعدام می‌کنیم اما مسئولیت اخلاقی آن را نیز نمی‌پذیریم، چرا که هیولای آهنین دولت این جنایت را به جای همه‌ی ما انجام می‌دهد و این اوج رذیلتی است که تنها انسان می‌تواند بر فراز آن بایستد. رذیلتی که نام‌اش در قاموس واژگان اخلاقی همانا ریاکاری است: آن هم ریاکاری حاد و برآماسیده ــ و این نامی است که به ویژه عصرِ ما باید بدان نامیده شود چرا که در این عصر انسان بیش از هر زمان دیگر با به کار بستن افزارهای فن‌آورانه بار مسئولیت جنایت‌کاری خود را از گُرده‌ی خود برمی‌دارد و سپس برای آرامش بیش‌تر وجدانِ خود، آن را مبارزه با تبهکاری و تروریسم نام می‌نهد؛ در همان حالی که این آوردگاه خود برآوردگاهِ جنایت و جنایت‌کاری است: چه وقتی که آن جنایتِ نخستین رخ می‌دهد و چه آن وقتی که جنایتِ نخستین با اعدام یعنی با جنایتی ثانوی پاسخ داده می‌شود و این جنایت دوم بی‌تردید جنایتی رذیلانه‌تر و بسا هولناک‌تر است.

نظر شما چیست؟

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • مورخ

    برای مردمی که ده ها سال است با بغض و کینه ای افراطی مرگ را برای این و آن آرزو می کنند سخن از ارزش زندگی گفتن هوده ای ندارد. وقتی 14 میلیون ایرانی به یک قاتل حرفه ای برای ریاست بر جمهور خود رای می دهند و الباقی هم چشم بر قتل فجیع 5 تا 30 هزار جوان زندانی عقیدتی در دهه 60 می پوشند، حرف زدن از کرامت زندگی پوچ است.

  • ن...

    کسی که با نام نیما برای استاد صباحی کامنت می نویسد. بنده کامنتهای پیشین این عزیز را خوانده ام متاسفانه ایشان بسیار سطحی می اندیشد و هرگز نتوانسته عمق فلسفی کلام استاد صباحی را درک نماید. متاسفانه عدم ژرف نگری و ساده بینی و شاید کم سوادی و بی تجربگی ایشان سبب نوشتن چنین کامنت هایی شده است. و این مساله ای که شما مغرضانه طرح کرده اید اصلا تناقض نیست و این یکی از ویژگی های نثر استاد است.

  • نیما

    من که نفهمیدم مرده خواهی یا مرده بازی یا نکروفیل و یا هر اسم دیگری که منظور آقای صباحی را میرساند، چه ربطی به درخواست اعدام برای یک آدمکش دارد؟؟؟ اگر کسی یکی از اقوام مرا به قتل برساند و من تقاضای مقابله به مثل داشته باشم، آیا من مرده بازم؟؟؟ به دیگر سخن آیا من بعد از مرگ قاتل، او را دوست خواهم داشت و دیگر از او نفرتی نخواهم داشت؟؟؟ خمینی قاتل هزاران نفر از ایرانیان بود و من آرزوی مرگ و حتی اعدام او را داشتم. در زمان حیاتش از او متفر بودم. الان هم که مرده، کماکان از او متنفرم. آقای صباحی *** توهین مستقیم را هم به نوشته هایتان افزوده اید. این قطعه ای از نوشته شما است:( اینک ما می‌کُشیم یعنی اعدام می‌کنیم اما مسئولیت اخلاقی آن را نیز نمی‌پذیریم، چرا که هیولای آهنین دولت این جنایت را به جای همه‌ی ما انجام می‌دهد و این اوج رذیلتی است که تنها انسان می‌تواند بر فراز آن بایستد. رذیلتی که نام‌اش در قاموس واژگان اخلاقی همانا ریاکاری است: آن هم ریاکاری حاد و برآماسیده ــ و این نامی است که به ویژه عصرِ ما باید بدان نامیده شود چرا که در این عصر انسان بیش از هر زمان دیگر با به کار بستن افزارهای فن‌آورانه بار مسئولیت جنایت‌کاری خود را از گُرده‌ی خود برمی‌دارد و سپس برای آرامش بیش‌تر وجدانِ خود، آن را مبارزه با تبهکاری و تروریسم نام می‌نهد؛ در همان حالی که این آوردگاه خود برآوردگاهِ جنایت و جنایت‌کاری است: چه وقتی که آن جنایتِ نخستین رخ می‌دهد و چه آن وقتی که جنایتِ نخستین با اعدام یعنی با جنایتی ثانوی پاسخ داده می‌شود و این جنایت دوم بی‌تردید جنایتی رذیلانه‌تر و بسا هولناک‌تر است. )

  • نیما

    احتمالا بخشش یک مجرم یا جانی، سبب اعتلای روحی و روانی شخص بخشنده خواهد شد اما مسئله بخشش در اجتماع کاملا قضیه دیگری است و اگر قرار باشد که مجرمین به کیفر نرسند سنگ روی سنگ بند نخواهد شد و جرم و جنایت و آدمکشی جامعه را فرا خواهد گرفت. توماس هابز فیلسوف انگلیسی به درستی معتقد است که انسان گرگ انسان است. ما میبینیم که پس از گذشت بیش از ۷۰ سال از جنگ دوم جهانی هنوز در کشور های اروپایی و غیره عوامل حکومت نازی را تعقیب و محاکمه میکنند و در صورت امکان کیفر میدهند. حالا این بماند که در جمهوری اسلامی بسیاری از جانیان مثل رییسی و پور محمدی مقامات بالا دارند و بیگناهان بیشماری در گوشه زندان ها هستند و یا در خاوران و خاواران ها خفته اند. این از وارونگی سیستم قضا و حکومت در جمهوری اسلامی است و ربطی به اصل مسئله ندارد که برای بقای اجتماع و حفظ نظم در جامعه لازم و ضروری است که بزه کاران و جانیان بر طبق احکام دادگاه های صالحه مجازات شوند

  • نیما

    ایشان چند وقت پیش در همین رادیو زمانه مقاله ای شبهه علمی با این نام: ( بندگی خود‌خواسته در شعر مولانا و پی‌آمدهایش برای جامعه ایرانی) منتشر کرد و در ان به سختی به درست یا غلط به مولوی تاخت و چیزی برای او باقی نگذاشت و مثنوی مولانا را همان قرآن ترجمه شده دانست، و اکنون برای اثبات نظریات ***خودش از فیه مافیه مولوی مثال می اورد!!! تو گویی نویسنده فیه مافیه شخص دیگری به مولوی است؟ البته مقصود من دفاع از مولوی یا مولوی نیست بلکه میخواهم تناقضات بزرگ فکری آقای صباحی را خاطر نشان کنم . یک پاراگراف از مقاله آقای صباحی در مورد مولوی را در اینجا میاورم و دوستان میتوانند کل مقاله را در اینترنت بخوانند : (صریح بگویم: پس از شعر مولانا تسخیرِ نهایی ذهن و روان جمعی ایرانی از سوی اسلام و قرآنش به حد کمال رسید و هیچ‌کس نمی‌توانست بهتر از مولانا به تنهایی از پسِ چنین وظیفه‌ی تاریخی‌ای برآید و بنده‌پروری در خوف‌نامه‌ی محمد را به ادبیات و کنش‌ِ فراگیرِ اجتماعی بدل کند.)

  • قصه

    بك قاتل يا ادم بيمار را نمي توان در جامعه رها كرد يا بخشيدش. امنيت جامعه را به هم مي زند. در همين تهران خفاش شب چندين زن و دختر بچه را تجاوز كرد و بعد هم با روسري خفه كرد. طول كشيد تا پيدا كردنش. در اينكه بيمار رواني بود شكي نيست. خيلي سريع اعدامش كردند. خيلي بهتر بود اگر روي اين كيس مطالعه و بررسي انجام مي شد. در حبس نگهش مي داشتند ولي بخشش؟ كدام عقل سالمي اين حيوان درنده را بي كنترل در جامعه رها مي كند؟ بخشش به معناي نقض اجراي عدالت نيست. هر كس بايد. نتيجه عمل زشت و خطرناكش را ببيند. وگرنه جامعه پر از جاني مي شود. من خودم موافق اعدام نيستم ولي بخشش هرگز.

  • reza

    اعدام متعلق به عصرقرون وسطاست و هیچ آدمی با عقل متعارف به مجازات اعدام تن نمی دهد ...ازطرفی بخشیدن قاتل هم به هیچوجه وتحت هیچ شرایطی پذیرفتنی نیست؛ تنها سپردن بزهکار به یک پروسهء قانونی و دموکراتیک کافی وایده آل وعادلانه خواهد بود؛ درست مثل قوانین دموکراتیک اروپای غربی.

  • مرادی

    نباید فریب جایگزینی زندان های طویل المدت بجای اعدام را خورد و آنرا عملی انسان دوستانه و مترقی دانست... زندانیان طویل المدت باعث میشوند محیط زندان ها رعب آورتر و وحشی تر شوند و زندانیان کوتاه مدت را هم مریض روانی کنند...بدینوسیله قدرتمندان میتوانند براحتی جامعه را از تعادل روانی خارج کرده و در اضطراب و نگرانی و عدم اعتماد بنفس نگهدارند...

  • مرادی

    اگر خود شما به هر علتی از قاتل خود بگذرید جامعه نمی تواند بگذرد...جامعه اگر در از دست دادن نیروهای مفید بی اعتنا باشد قوام و دوام خود را از دست میدهد....آشفته بازاری میگردد در دست افراد شرور قدرت طلب که میخواهند از دست رنج دیگران استفاده انگلی کنند...