ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

چگونه روشنفکر، احمق‌ شد

<p>بهجت امید - زیبیله برگ، نویسنده&zwnj; و روزنامه&zwnj;نگار آلمانی، در سال ۱۹۶۲ در وایمار DDR به دنیا آمد و در سال ۱۹۸۴ به آلمان فدرال &laquo;مهاجرت&raquo; کرد. نخستین رمان او با عنوان &laquo;چند نفر در پی خوشبختی هستند و از خنده روده&zwnj;بر می&zwnj;شوند&raquo;، پس از اینکه چندین بار از سوی انتشاراتی&zwnj;های مختلف رد شد، سرانجام در سال ۱۹۹۷ در &laquo;نشر رکلام&raquo; به بازار آمد و با موفقیت زیادی روبرو شد. برگ در سال ۲۰۰۹، رمان &laquo;مرد خوابیده&raquo; را منتشر کرده است. مقاله&zwnj;ای از او را درباره&zwnj;ی جایگاه روشنفکران در جوامع غربی می&zwnj;خوانید:</p> <!--break--> <p>______________</p> <p><strong>زیبیله برگ، ترجمه&zwnj;ی بهجت امید </strong>- در گذشته فیلسوف&zwnj;ها و پروفسور&zwnj;ها ارجی داشتند و مردم به احترامشان کلاه از سر برمی&zwnj;داشتند. در سال&zwnj;های دهه&zwnj;ی هشتاد ولی دگرگونی&zwnj;ای در رابطه با این ارزش&zwnj;ها به&zwnj;وجود آمد. چرا امروزه، &laquo;روشنفکر&raquo; یک فحش است؟ برای اینکه چیزی که نتوان آن را فروخت، بی&zwnj;ارزش شده و کلان ثروتمندان بی&zwnj;شرم، به سرمشق همگان تبدیل شده&zwnj;اند.</p> <p>&nbsp;</p> <p>روشنفکر&zwnj;ها در گذشته هم وجود داشتند؛ این&zwnj;ها کسانی بودند که کتاب می&zwnj;نوشتند، پروفسور، نقاش، فیلسوف یا موسیقی&zwnj;دان بودند. همه به دیده&zwnj;ی تحسین به آن&zwnj;ها نگاه می&zwnj;کردند، به حالشان غبطه می&zwnj;خوردند و وقت سلام &zwnj;گفتن&zwnj;، به احترامشان کلاه از سر برمی&zwnj;داشتند. &zwnj;&zwnj; این وضعیت روشنفکران در قرن پیش بود؛ وقتی که &laquo;سرمایه&zwnj;دار&raquo;، فحش محسوب می&zwnj;شد و کسی که پولش را به رخ دیگران می&zwnj;کشید، بی&zwnj;شرم. تازه&zwnj;به&zwnj;دوران&zwnj;رسیده&zwnj;های متمول در آن سال&zwnj;ها کسانی بودند که همسرانشان، پالتوی پوست حیوانات مرده به تن می&zwnj;کردند و خود به قشر &laquo;نافرهیخته&zwnj;&laquo;&zwnj;ی جامعه تعلق داشتند. این جماعت شکم&zwnj;گنده، گوشت خوک هم می&zwnj;خورد.</p> <p>&nbsp;</p> <p>در گذشته&zwnj;ها، یعنی در دهه&zwnj;ی هشتاد قرن پیش، در ضمن، غیرقابل تصور هم بود که زنی، اگر تصادفاً به شغل &laquo;خانم رئیسی&raquo; مشغول نبود، لباسی به تن کند، شالی دور گردن بیندازد یا کلاهی بر سر بگذارد که مارک براق و طلایی تولید&zwnj;کننده&zwnj;ی آن از یک فرسنگی قابل تشخیص بود. از رخت و لباس&zwnj;ها، کیف و کفش&zwnj;ها و عینک&zwnj;های مارک&zwnj;دار تنها جمعی از حضرات پا به&zwnj;سن گذاشته&zwnj;ی پولدار استفاده می&zwnj;کردند و بچه&zwnj;های آن&zwnj;ها حاضر نبودند به شکل و شمایل آن&zwnj;ها در بیایند یا لباسی به تن کنند که به مادر و پدربزرگ&zwnj;هایشان هم می&zwnj;آمد.</p> <p><img alt="" align="left" src="http://www.zamaaneh.com/pictures-new/SIBBERFA02.jpg" />دهه&zwnj;ی هشتاد همزمان، دگرگونی&zwnj;های بسیاری را به همراه داشت. اینکه کسی در بانک کار کند، دیگر خاص عده&zwnj;ای نبود که در رشته&zwnj;های دیگر کاری از دستش برنیامده بود. سرمایه&zwnj;داری، در نتیجه&zwnj;ی شکست تلاش&zwnj;های مذبوحانه&zwnj;ی رقیبش، برای همیشه بر او پیروز شده بود و خود در یک مرحله&zwnj;ی انفجاری به&zwnj;سر می&zwnj;برد؛ انفجاری که به&zwnj;زودی به خودفروپاشی آن منتهی خواهد شد.</p> <p>در این شرایط کسانی از نظر اجتماعی مورد احترام قرار می&zwnj;گیرند که کاری از دستشان بربیاید؛ البته کاری پولساز! کلان ثروتمندان، سرمشق&zwnj;های کلِ جامعه شده&zwnj;اند؛ شیوه&zwnj;ی&zwnj; زندگیشان هم همین&zwnj;طور، مثل داشتن هلکوپتر و قایق&zwnj;های تندرو و شیر آب طلایی... اینکه ثروتمند شدن و به شیوه&zwnj;ی ثروتمندان زندگی کردن شدنی است، تصوری است که از دولتی سر افزایش روزافزون روزنامه&zwnj;های زرد در جامعه رواج پیدا کرده است. روند جهانی&zwnj;شدن، مردم کره&zwnj;ی زمین را به&zwnj;هم نزدیک کرده است. اینان طوری رفتار می&zwnj;کنند انگار در این جهان، روی این کره&zwnj;ی خاکی به میهمانی کسالت&zwnj;بار آدم بیگانه&zwnj;ای رفته&zwnj;اند. در حال حاضر ما هر چه به دستمان برسد، چپاول می&zwnj;کنیم و دیگران، کسانی که پس از ما می&zwnj;آیند، باید وضعیت بدتری از ما داشته باشند. ما برای انباشتن شکم&zwnj;های خود دریا&zwnj;ها را غارت می&zwnj;کنیم، کوه&zwnj;ها را از ذخایر طبیعی&zwnj;اش تهی می&zwnj;سازیم و ژرفای اقیانوس&zwnj;ها را تا آنجا که عمق دارد، می&zwnj;کاویم تا &laquo;سود&raquo; استخراج کنیم. همه&zwnj;ی ما، کلاً در طلب یک چیز هستیم؛ هرچه که باشد، فقط بیشتر و بیشتر...</p> <p>&nbsp;</p> <p>در چنین دنیای پرزرق و برقی، سار&zwnj;تر و سیمون دوبووار دیگر سرمشق&zwnj;های جامعه نیستند. پت و جولی، جای آن&zwnj;ها را گرفته&zwnj;اند. بچه، چندین خانه و ویلا، مزرعه&zwnj;ی اسب، ثروت بیکران؛ همگی می&zwnj;خواهیم این&zwnj;طوری باشیم، همگی می&zwnj;خواهیم این&zwnj;طوری زندگی کنیم. روشنفکر، امروزه فردی بازنده است. چون پولی در نمی&zwnj;آورد، به رخت و لباسش مارکی دوخته یا آویزان نشده و در جزیره&zwnj;ی سنت موریس جشن نمی&zwnj;گیرد. روشنفکر امروزه، ارزشی برای جامعه&zwnj;ی ما ندارد و در نتیجه موجودی مضحک است.</p> <p>&nbsp;</p> <p>گاهی الکساندر کلوگه، (کارگردان و نویسنده&zwnj;ی سر&zwnj;شناس آلمانی) را می&zwnj;بینیم که با متانت روبروی دوربین نشسته و آه می&zwnj;کشد. گاهی می&zwnj;شنویم که تیراژ نمایشنامه&zwnj;ها یا آثار فلسفی به یک میلیون هم نمی&zwnj;رسد. چرا؟ چون چیزی که نتوان آن را فروخت، بی&zwnj;ارزش است. کسانی که مدافع این استدلال هستند، موفقیت را دلیل درستی راه&zwnj;شان می&zwnj;دانند که البته ابلهانه&zwnj;ترین منطق زمانه&zwnj;ی ماست. امید است که این وضعیت به&zwnj;زودی به یک سقوط جهانی بینجامد، به فروپاشی عظیم آنچه که می&zwnj;شناسیم تا بر حماقت، نقطه&zwnj;ی پایان مسرت&zwnj;آمیزی گذاشته شود.</p> <p>&nbsp;</p> <p>منبع:&nbsp;این مطلب در تاریخ ۲۰۱۱/۰۵/۳۱&nbsp;در &laquo;اشپیگل آن&zwnj;لاین&raquo; به زبان آلمانی منتشر شده است.</p> <p>&nbsp;</p>

بهجت امید - زیبیله برگ، نویسنده‌ و روزنامه‌نگار آلمانی، در سال ۱۹۶۲ در وایمار DDR به دنیا آمد و در سال ۱۹۸۴ به آلمان فدرال «مهاجرت» کرد. نخستین رمان او با عنوان «چند نفر در پی خوشبختی هستند و از خنده روده‌بر می‌شوند»، پس از اینکه چندین بار از سوی انتشاراتی‌های مختلف رد شد، سرانجام در سال ۱۹۹۷ در «نشر رکلام» به بازار آمد و با موفقیت زیادی روبرو شد. برگ در سال ۲۰۰۹، رمان «مرد خوابیده» را منتشر کرده است. مقاله‌ای از او را درباره‌ی جایگاه روشنفکران در جوامع غربی می‌خوانید:

______________

زیبیله برگ، ترجمه‌ی بهجت امید - در گذشته فیلسوف‌ها و پروفسور‌ها ارجی داشتند و مردم به احترامشان کلاه از سر برمی‌داشتند. در سال‌های دهه‌ی هشتاد ولی دگرگونی‌ای در رابطه با این ارزش‌ها به‌وجود آمد. چرا امروزه، «روشنفکر» یک فحش است؟ برای اینکه چیزی که نتوان آن را فروخت، بی‌ارزش شده و کلان ثروتمندان بی‌شرم، به سرمشق همگان تبدیل شده‌اند.

روشنفکر‌ها در گذشته هم وجود داشتند؛ این‌ها کسانی بودند که کتاب می‌نوشتند، پروفسور، نقاش، فیلسوف یا موسیقی‌دان بودند. همه به دیده‌ی تحسین به آن‌ها نگاه می‌کردند، به حالشان غبطه می‌خوردند و وقت سلام ‌گفتن‌، به احترامشان کلاه از سر برمی‌داشتند. ‌‌ این وضعیت روشنفکران در قرن پیش بود؛ وقتی که «سرمایه‌دار»، فحش محسوب می‌شد و کسی که پولش را به رخ دیگران می‌کشید، بی‌شرم. تازه‌به‌دوران‌رسیده‌های متمول در آن سال‌ها کسانی بودند که همسرانشان، پالتوی پوست حیوانات مرده به تن می‌کردند و خود به قشر «نافرهیخته‌«‌ی جامعه تعلق داشتند. این جماعت شکم‌گنده، گوشت خوک هم می‌خورد.

در گذشته‌ها، یعنی در دهه‌ی هشتاد قرن پیش، در ضمن، غیرقابل تصور هم بود که زنی، اگر تصادفاً به شغل «خانم رئیسی» مشغول نبود، لباسی به تن کند، شالی دور گردن بیندازد یا کلاهی بر سر بگذارد که مارک براق و طلایی تولید‌کننده‌ی آن از یک فرسنگی قابل تشخیص بود. از رخت و لباس‌ها، کیف و کفش‌ها و عینک‌های مارک‌دار تنها جمعی از حضرات پا به‌سن گذاشته‌ی پولدار استفاده می‌کردند و بچه‌های آن‌ها حاضر نبودند به شکل و شمایل آن‌ها در بیایند یا لباسی به تن کنند که به مادر و پدربزرگ‌هایشان هم می‌آمد.

دهه‌ی هشتاد همزمان، دگرگونی‌های بسیاری را به همراه داشت. اینکه کسی در بانک کار کند، دیگر خاص عده‌ای نبود که در رشته‌های دیگر کاری از دستش برنیامده بود. سرمایه‌داری، در نتیجه‌ی شکست تلاش‌های مذبوحانه‌ی رقیبش، برای همیشه بر او پیروز شده بود و خود در یک مرحله‌ی انفجاری به‌سر می‌برد؛ انفجاری که به‌زودی به خودفروپاشی آن منتهی خواهد شد.

در این شرایط کسانی از نظر اجتماعی مورد احترام قرار می‌گیرند که کاری از دستشان بربیاید؛ البته کاری پولساز! کلان ثروتمندان، سرمشق‌های کلِ جامعه شده‌اند؛ شیوه‌ی‌ زندگیشان هم همین‌طور، مثل داشتن هلکوپتر و قایق‌های تندرو و شیر آب طلایی... اینکه ثروتمند شدن و به شیوه‌ی ثروتمندان زندگی کردن شدنی است، تصوری است که از دولتی سر افزایش روزافزون روزنامه‌های زرد در جامعه رواج پیدا کرده است. روند جهانی‌شدن، مردم کره‌ی زمین را به‌هم نزدیک کرده است. اینان طوری رفتار می‌کنند انگار در این جهان، روی این کره‌ی خاکی به میهمانی کسالت‌بار آدم بیگانه‌ای رفته‌اند. در حال حاضر ما هر چه به دستمان برسد، چپاول می‌کنیم و دیگران، کسانی که پس از ما می‌آیند، باید وضعیت بدتری از ما داشته باشند. ما برای انباشتن شکم‌های خود دریا‌ها را غارت می‌کنیم، کوه‌ها را از ذخایر طبیعی‌اش تهی می‌سازیم و ژرفای اقیانوس‌ها را تا آنجا که عمق دارد، می‌کاویم تا «سود» استخراج کنیم. همه‌ی ما، کلاً در طلب یک چیز هستیم؛ هرچه که باشد، فقط بیشتر و بیشتر...

در چنین دنیای پرزرق و برقی، سار‌تر و سیمون دوبووار دیگر سرمشق‌های جامعه نیستند. پت و جولی، جای آن‌ها را گرفته‌اند. بچه، چندین خانه و ویلا، مزرعه‌ی اسب، ثروت بیکران؛ همگی می‌خواهیم این‌طوری باشیم، همگی می‌خواهیم این‌طوری زندگی کنیم. روشنفکر، امروزه فردی بازنده است. چون پولی در نمی‌آورد، به رخت و لباسش مارکی دوخته یا آویزان نشده و در جزیره‌ی سنت موریس جشن نمی‌گیرد. روشنفکر امروزه، ارزشی برای جامعه‌ی ما ندارد و در نتیجه موجودی مضحک است.

گاهی الکساندر کلوگه، (کارگردان و نویسنده‌ی سر‌شناس آلمانی) را می‌بینیم که با متانت روبروی دوربین نشسته و آه می‌کشد. گاهی می‌شنویم که تیراژ نمایشنامه‌ها یا آثار فلسفی به یک میلیون هم نمی‌رسد. چرا؟ چون چیزی که نتوان آن را فروخت، بی‌ارزش است. کسانی که مدافع این استدلال هستند، موفقیت را دلیل درستی راه‌شان می‌دانند که البته ابلهانه‌ترین منطق زمانه‌ی ماست. امید است که این وضعیت به‌زودی به یک سقوط جهانی بینجامد، به فروپاشی عظیم آنچه که می‌شناسیم تا بر حماقت، نقطه‌ی پایان مسرت‌آمیزی گذاشته شود.

منبع: این مطلب در تاریخ ۲۰۱۱/۰۵/۳۱ در «اشپیگل آن‌لاین» به زبان آلمانی منتشر شده است.

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • ایراندوست

    <p>شاید به این دلیل باشد که اکثریت طیف روشنفکران، روشنگری در مسائل و معضلات عینی را در چهارچوب تنگ‌نظرانه و ذهنی‌ ایدئولوژی خاص تفسیر و ترجمان کردند، نقد را در دشنام و تحریف، دانش و اطلاعات را در کپی‌برداری و نقل‌قول از بزرگان مورد علاقه خویش، عقلانیت را در احساسات و عصبیت‌های فردی یا مرامی، تجزیه و تحلیل را در کلّی‌گویی و جزم‌گرائی در راستای اثبات عقیده و نظر شخصی‌، دیالوگ (گفتمان چند نفره)را در مونولوگ (تک‌ صدایی)، استقلال را در انشعاب. اتحاد،همکاری و همفکری را در باندبازی و رفیق‌بازی و.....پول و ثروت همچون نماد سرمایه‌داری، شاید فرد را خوشبخت نکند ولی از بدبخت شدن آدم جلوگیری بعمل میاورد ! (=؛ </p>

  • آرش

    <p>با سلام </p> <p>اگر امکان داره مشخصات- رفرنس- متن را بدهید. ممنون خواهم شد اگر اشاره کنید که متن از چه زبانی ترجمه شده و احیانا به زبانهای دیگری هم ترجمه شده است یا خیر.<br /> با تشکر از حسن انتخاب و معرفی نویسنده.</p>

  • omid

    <p>با سلام!<br /> این مطلب در تاریخ 31.05.2011<br /> در "اشپیگل آن‌لاین" به زبان آلمانی منتشر شده است. </p>

  • حسین

    <p> چقدر ملموس بو د . جانا سخن از زبان ما میگویی. یارو بعد از یک عمر دود چراغ خوردن و ریختن ثمره عمرش به پای فرهنگ و تاریخ کشورش تازه ماهی میلیون با هزار منت میگذارند کف دستش . اونوقت یه بنده خدای 27 ساله با چند بار خرید و فروش تلفنی ملک و چند تا کلاه برداری و حقه بازی و گونی گونی پول باد اورده دیگه خدا رو هم بنده نیست و به ریش کسانی که عمرشون رو اونطوری هدر دادن میخنده و 5تا 5 تا دکترو مهندس استخدام میکنه که براش کار کنن . تکلیف چیه ؟</p>