قدرت ادامه دادن زندگی
<p> منیژه عبداللهی - مجموعه‌ی داستان «‌ و حالا عصر است» اثر خانم طیبه‌ی گوهری، از مجموع دوازده داستان کوتاه تشکیل شده است که به نظر می‌رسد در طول دوره‌ای حدوداً یک دهه ساخته و پرداخته شده است.</p> <!--break--> <p>دو داستان این مجموعه پیش از این در مجله‌ی « عصر پنج‌شنبه» چاپ شده بوده و اکنون به همراه سایر داستان‌ها در یک مجموعه گردآوری شده است. از ممیزه‌های این مجموعه آن است که به سادگی و به گونه‌ای فطری به دغدغه‌های روان‌شناختی نظر دارد، به همین جهت موفق می‌شود در بحث در مضامینی اغلب اجتماعی هم‌چون جنگ، بیماری، مهاجرت و یا خیانت، از پوسته عبور کند و اغلب به دور از شعارزدگی به تأثیر آن‌ها در جان و روان انسان‌ها بپردازد.</p> <p>بنا به نظر آقای محمد هادی‌پور ابراهیم این مجموعه، « مجموعه‌ی فقدان و اضمحلال و فروپاشی» است. در واقع مرگ موضوع اساسی برخی از این داستان‌هاست. مرگ ممکن است به شکل آشکار خود جلوه‌گر شود، در داستان‌های چترباز، این جا همه خوابیده‌اند و البته داستان پلاتین، هم‌چنین مرگ تدریجی که با نقص و بیماری پیوند یافته است: لرزه های خیس و اَهه و هزار و یک بار که در انتهای داستان از نویسنده‌ی نامه ها هیچ خبری نیست.<br /> </p> <p>نوعی دیگر از مرگ نیز در کتاب مطرح می‌شود که مرگ رابطه و مرگ عشق و جدایی از محیط مألوف و آشناست: پل که بدل و عکس و حالا عصر است و نشان‌های مفرغی و حلقه‌ی داغ و نیز چشم‌های فرضی.<br /> </p> <p><img alt="" align="left" src="http://www.zamaaneh.com/pictures-new/GOHARTA02.jpg" />در آغاز کتاب « تنهایی دم مرگ» اثر نوربرت الیاس و ترجمه‌ی امید مهرگان و صالح نجفی آمده است:<br /> « راه‌های مختلفی وجود دارد برای مواجهه با این واقعیت که زندگی همگان (…) روزی پایان خواهد یافت. پایان زندگی بشر را که مرگ می‌نامیم‌اش، می‌توان به لطف تصور نوعی زندگی پس از مرگ اسطوره‌پردازی کرد. این کهن‌ترین و معمول‌ترین شکل تلاش بشری برای کنار آمدن با تنهایی و کرانمندی حیات است. می‌توانیم بکوشیم از اندیشه‌ی مرگ دوری کنیم آن هم از طریق راندن آن از خویش: دیگران می‌میرند ولی من نه (…) سرآخر می‌توانیم چهره در چهره با مرگ به منزله‌ی سویه‌ای واقعی از هستی‌امان روبرو شویم…» <br /> </p> <p>در کتاب و حالا عصر است، نویسنده شجاعانه تلاش کرده است تا با این سویه‌ی آخر همراه شود و چهره در چهره‌ی مرگ به عنوان سویه‌ای واقعی از هستی روبرو شود. اسطوره‌زدایی از مرگ در این کتاب، متضمن آگاهی روشنی است که نویسنده تلاش داشته است آن را تحلیل و بررسی کند و بر این واقعیت که اگرچه همه‌ی موجودات میرنده هستند، اما تنها انسان است که از مرگ آگاهی دارد و می‌داند که خواهد مرد، تکیه کرده است. تدابیر و شیوه‌ی مواجهه با واقعیت گزیرناپذیر مرگ از دغدغه‌های اصلی این کتاب است. هم‌چنین تحلیل و بررسی تأثیر این آگاهی بر زندگان و آنان که هنوز نمرده‌اند، بخشی دیگر از دلمشغولی‌های کتاب را تشکیل می‌دهد. به عبارت دیگر در این کتاب، اگر از سطح روایت‌ها درگذریم و به عمق بپردازیم، تأکید اصلی به قول میشل فوکو بر « قدرت اداره‌کننده‌ی زندگی» قرار دارد. برای نمونه در داستان لرزه‌های خیس راوی که به اقتضای شغل خود که پرستار یا پزشک بخش سرطان سینه است، به خوبی از سرنوشت محتوم مبتلایان به این بیماری آگاه است و به همین جهت به طور کاملاً ارادی و آگاهانه از پذیرش آن سرباز می‌زند. به عبارت دیگر در این داستان حق زندگی و مرگ به شکل مدرن خود جلوه می‌کند و نویسنده بر آن صحه می‌گذارد. نکته‌ی ظریفی که در همین داستان تعبیه شده آن است که آدم‌های سالم داستان بیش از بیمار یا شخص بالقوه مرده، ترس‌زده هستند و در رویارویی با حقیقت محتوم خود را باخته‌اند:<br /> « صدایش از ته چاهی خشک و بی‌آب می‌آید… » (۲۸) <br /> </p> <p>یا:<br /> </p> <p>« خیسی و لرز دست‌هایش را با دنباله‌ی شال روی سرم می‌گیرد. مثل بچه‌ی ترسیده و تنهایی که گوشش را کشیده باشند، بغض کرده (…) چیزی در نگاهش هست که یک معنی نافهمیدنی دارد. ترس، ترحم، عشق، عادت… مثل اسباب بازی که بیش از اندازه کوکش کرده باشند، خودش را خالی می‌کند. … » (۲۹)<br /> </p> <p><img alt="" align="left" src="http://www.zamaaneh.com/pictures-new/GOHARTA03.jpg" />در کتاب و حالا عصر است موجودات زنده‌ای بروز می‌کنند که تسلط اساسی آن‌ها بر دست کم گرفتن مرگ یا فقدان یا فروپاشی نیست که در واقع دارای قدرت به عهده گرفتن مسؤولیت زندگی هستند. در داستان درخشان اهه، راوی شکایت می‌کند:<br /> </p> <p>«مته‌ای بی وقفه در گوش‌هایم می‌چرخد (…) زنم می‌گوید: می‌خواهند کثافت آدم‌ها را بکشند زیر زمین می‌گویم: شاید هم کسی دارد دندان خرابش را درست می‌کند (…) صدای مته کم و کم‌تر و پلک‌هایم روی هم گرم می‌شود.» (۱۵ و ۱۶)<br /> </p> <p>اگرچه در ادامه‌ی همین بخش کابوس به سراغ راوی می‌آید، همین‌قدر که در بخش آگاه ذهن، رویکردی مثبت به چشم می‌خورد از مصداق‌های بر عهده گرفتن مسؤولیت زندگی است. در همین داستان مسؤولیت تداوم زندگی بر عهده‌ی زن گذاشته شده که با مردی سروکار دارد که وجودش تداوم مرگ است، این مسؤولیت تداوم زندگی چنین بروز می‌کند:<br /> </p> <p>«زنم صبور و آرام ساعت دیواری بی‌شیشه را دوباره روی دیوار می‌گذارد و با انگشت عقربه‌های مرده‌اش را زنده می‌کند. ساقه‌ی شکسته‌ی حسن یوسف‌ها را قلمه کرده و توی خاک فرو می‌برد و از سینه‌اش پای قلمه‌ها شیر می‌ریزد و جای مشت‌های روی دیوار را با پوستر دختر بچه‌های موطلایی می‌پوشد. زن من می‌تواند با آب دهان تکه‌ی گلدان‌های عقیقه‌ی جهازش را به هم بچسباند. در حالی که گل‌های کبود گلدان را دوباره روی هم جفت می‌کند در جواب سؤالم می‌گوید: نه رسول تو بد نیستی، تو بهترین آدم روی زمینی…» ( ص ۱۶)<br /> </p> <p>و سپس به یادآوری خاطرات روزهای نخست عشقشان می‌پردازند. کیفیت دقیق فعل «جفت می‌کند» که برای گل‌های گلدان به کار رفته، ادامه‌ی طبیعی بحث را به موضوع عشق قدیم محتمل‌تر می‌کند. آیا وجود این زن، نوعی وجود آرمانی و فرشته‌گون است یا واقعی است؟ این چندان مهم نیست. مهم و واقعی آن است که مبارزه بر سر زندگی و جدال برای زندگی هم واقعی است و هم مهم است و در دل این داستان جریان دارد.<br /> </p> <p>کتاب و حالا عصر است، از چند جهت تحسین‌برانگیز است و از نویسنده‌ای دقیق حکایت می‌کند: نخست به کارگیری به اندازه و به جای نشانه‌ها و اشاره‌های داستانی که در سرتاسر کتاب به چشم می‌آید. به عنوان نمونه در آغاز داستان و حالا عصر است، صحبت از سیگارهایی است که به فیلتر رسیده‌اند، چنان‌که اساس داستان نیز در مورد زندگی مشترکی است که به آخر رسیده است و یا «‌پرتقال که مثل ماهی ُسر می‌خورد و روی کاشی‌های لخت می‌افتد…» ( ۸۳) که تداعی‌کننده‌ی از دست رفتن زندگی است.<br /> </p> <p>در حلقه‌های داغ: دوستم افسون لفاف خالی همبرگر را توی دستش مچاله کرده و گفته بود:‌ لااقل بگو زنش رو طلاق بده (ص ۹۰)<br /> </p> <p>مچاله شدن زندگی کسی با مچاله شدن کاغذ همبرگر خورده شدن تداعی می‌شود. در همین داستان شروع آشنایی خصوصی‌تر با صاحب شرکت با این تصویر همراه شده است:‌«‌ مطب دکتر آذر دانش بی‌مشتری و خاموش بود. فقط مستخدم افغانی پله‌ها را تی می‌کشید و سطل چرکابه را با پا پیش می‌برد. سطل به کناره‌ی قرنیزها می‌خورد و صدای تق تقش توی ساختمان خالی شرکت می‌پیچید (۹۱) سطل با چرکابه از شروع ماجرایی غیر شفاف و ناپاک نشان دارد و ساختمان خالی از امید واهی و زندگی خالی از معنا. این قسم به کارگیری نشانه‌ها در کتاب فراوان است و از آزمودگی نویسنده حکایت دارد. اشاره‌هایی که به درخت گیلاس و خانه‌ی قدیمی در نشانه‌های مفرغی می‌شود از همین دست است.<br /> </p> <p>نکته‌ی برجسته‌ی دیگر، نثر سالم و روشن و بی ادعای نویسنده است. شیوه‌ی نثر کتاب راحت و روان است و به هیچ وجه مزاحم خواننده و مزاحم روند پیشرفت داستان نمی‌شود. این نثر پرگو نیست و از فرط روشنی پنهان می‌ماند. به طوری که خواننده بدون کم‌ترین توجهی از کنار آن عبور می‌کند و مستقیم و بی واسطه با متن رابطه برقرار می‌کند.<br /> </p> <p>نکته‌ی سوم ایجاز تحسین‌برانگیز داستان است که در دل نثر بی‌پیرایه‌ی داستان به خوبی جا افتاده است. در این داستان‌ها ایجاز به معنای کاربرد کم‌ترین لفظ و اراده‌ی بیش‌ترین معنی به صورتی کاملاً طبیعی جلوه‌گر شده است. در داستان حلقه‌ی داغ، موقعیت اجتماعی راوی، تنها با بیان موقعیت اجتماعی دوست صمیمی و هم‌راز او که شاگرد آرایشگاه زنانه است، نمودار می‌شود. موقعیت دوست او نیز تنها با یک جمله: « بافه‌های سیاه مو با برس جاروی بلند جمع می‌شود و با فشار پای افسون می‌رود توی سطل آشغال» ( ۹۴) در همین جمله سیاهی موی راوی که به کنایه از زیبایی او حکایت دارد، شغل افسون دوست او و به تبع آن موقعیت اجتماعی راوی که دوست صمیمی افسون است، و سرانجام بی‌قدر شدن حرمت و عصمت و حتی جوانی راوی با نشانه‌ی مستقیم در سطل آشغال رفتن زیبایی نمایش داده شده است.<br /> </p> <p>در داستان پل که تأکید بر سرد شدن رابطه یا ازدواج میان زنی و مردی است، با دو جمله‌ی فاصله‌دار تفاوت سنی میان آن‌ها نمودار می‌شود: « … سفیدی رشد ریشه‌ی موهایش را دید با دست کلاف طلایی را پف داد و کشید روی پیشانی، (۳۶) و در مورد مرد: مرد با دست موهایش را عقب داد و دگمه‌ی پالتوش را بست. … (۳۷)<br /> </p> <p>در همین داستان:‌ «‌دختری با ۲۰۶ قرمز جلوشان ویراژ رفت. زن راه داد تا ماشین رد شود و بعد از سر خشم بوق ممتدی زد. (…) مرد با سینه‌ی دست کشید به شیشه‌ی روبرو (۳۵) رنگ ماشین، سبقت گرفتن آن و رفتار مرد همه در ساخت معنایی داستان نقش ایفا می‌کنند و در واقع رفتار و مسیر زندگی مرد را پس از ترک زن، نشان می‌دهند.<br /> </p> <p>کتاب و حالا عصر است کتابی شایسته و خواندنی است، با این حال یادآوری چند نکته‌ی کوتاه ضرورت دارد. نخست: آن که با آن که نثر کتاب سالم و دقیق است، در یکی دو مورد لغزش نگارشی به چشم می‌آید:<br /> </p> <p>آدم های عادی در شرایط بحرانی مشورت می‌گیرند. (۲۶) مشورت گرفتن از نظر زبان فارسی چندان سالم نیست و بهتر است نوشته شود:‌ مشورت می‌کنند و یا به کارگیری جمله‌هایی که از استحکام و قدرت بی بهره‌اند، نظیر: « با انگشت اشاره به ته سالن اشاره دارد.» (۲۷) که حشو دارد و می‌تواند از مقوله‌ی «‌حشو» به حساب آید.<br /> </p> <p>هم‌‌چنین در مواردی ، خوانده‌ها و آموزش‌های فن نویسندگی فرصت یافته اند تا در لابه‌لای داستان‌ها جلوه‌گری کنند.در مجموع کتاب و حالا عصر است اثری خواندنی است و امید می‌رود به زودی نویسنده‌ی کتاب در ادامه‌ی تلاش خود آثاری پدید آورد که از رنگ و زبان زنانه بیش‌تری بهره‌مند شده باشد.<br /> </p> <p><strong> در همین زمینه:</strong></p> <p><a href="http://www.aftabir.com/lifestyle/view/148954/%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D9%85%D8%AC%D9%85%D9%88%D8%B9%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%88-%D8%AD%D8%A7%D9%84%D8%A7-%D8%B9%D8%B5%D8%B1-%D8%A7%D8%B3%D8%AA">::نگاه علی چنگیزی به مجموعه داستان «و حالا عصر است» نوشته طیبه گوهری::</a></p> <p> </p>
منیژه عبداللهی - مجموعهی داستان « و حالا عصر است» اثر خانم طیبهی گوهری، از مجموع دوازده داستان کوتاه تشکیل شده است که به نظر میرسد در طول دورهای حدوداً یک دهه ساخته و پرداخته شده است.
دو داستان این مجموعه پیش از این در مجلهی « عصر پنجشنبه» چاپ شده بوده و اکنون به همراه سایر داستانها در یک مجموعه گردآوری شده است. از ممیزههای این مجموعه آن است که به سادگی و به گونهای فطری به دغدغههای روانشناختی نظر دارد، به همین جهت موفق میشود در بحث در مضامینی اغلب اجتماعی همچون جنگ، بیماری، مهاجرت و یا خیانت، از پوسته عبور کند و اغلب به دور از شعارزدگی به تأثیر آنها در جان و روان انسانها بپردازد.
بنا به نظر آقای محمد هادیپور ابراهیم این مجموعه، « مجموعهی فقدان و اضمحلال و فروپاشی» است. در واقع مرگ موضوع اساسی برخی از این داستانهاست. مرگ ممکن است به شکل آشکار خود جلوهگر شود، در داستانهای چترباز، این جا همه خوابیدهاند و البته داستان پلاتین، همچنین مرگ تدریجی که با نقص و بیماری پیوند یافته است: لرزه های خیس و اَهه و هزار و یک بار که در انتهای داستان از نویسندهی نامه ها هیچ خبری نیست.
نوعی دیگر از مرگ نیز در کتاب مطرح میشود که مرگ رابطه و مرگ عشق و جدایی از محیط مألوف و آشناست: پل که بدل و عکس و حالا عصر است و نشانهای مفرغی و حلقهی داغ و نیز چشمهای فرضی.
در آغاز کتاب « تنهایی دم مرگ» اثر نوربرت الیاس و ترجمهی امید مهرگان و صالح نجفی آمده است:
« راههای مختلفی وجود دارد برای مواجهه با این واقعیت که زندگی همگان (…) روزی پایان خواهد یافت. پایان زندگی بشر را که مرگ مینامیماش، میتوان به لطف تصور نوعی زندگی پس از مرگ اسطورهپردازی کرد. این کهنترین و معمولترین شکل تلاش بشری برای کنار آمدن با تنهایی و کرانمندی حیات است. میتوانیم بکوشیم از اندیشهی مرگ دوری کنیم آن هم از طریق راندن آن از خویش: دیگران میمیرند ولی من نه (…) سرآخر میتوانیم چهره در چهره با مرگ به منزلهی سویهای واقعی از هستیامان روبرو شویم…»
در کتاب و حالا عصر است، نویسنده شجاعانه تلاش کرده است تا با این سویهی آخر همراه شود و چهره در چهرهی مرگ به عنوان سویهای واقعی از هستی روبرو شود. اسطورهزدایی از مرگ در این کتاب، متضمن آگاهی روشنی است که نویسنده تلاش داشته است آن را تحلیل و بررسی کند و بر این واقعیت که اگرچه همهی موجودات میرنده هستند، اما تنها انسان است که از مرگ آگاهی دارد و میداند که خواهد مرد، تکیه کرده است. تدابیر و شیوهی مواجهه با واقعیت گزیرناپذیر مرگ از دغدغههای اصلی این کتاب است. همچنین تحلیل و بررسی تأثیر این آگاهی بر زندگان و آنان که هنوز نمردهاند، بخشی دیگر از دلمشغولیهای کتاب را تشکیل میدهد. به عبارت دیگر در این کتاب، اگر از سطح روایتها درگذریم و به عمق بپردازیم، تأکید اصلی به قول میشل فوکو بر « قدرت ادارهکنندهی زندگی» قرار دارد. برای نمونه در داستان لرزههای خیس راوی که به اقتضای شغل خود که پرستار یا پزشک بخش سرطان سینه است، به خوبی از سرنوشت محتوم مبتلایان به این بیماری آگاه است و به همین جهت به طور کاملاً ارادی و آگاهانه از پذیرش آن سرباز میزند. به عبارت دیگر در این داستان حق زندگی و مرگ به شکل مدرن خود جلوه میکند و نویسنده بر آن صحه میگذارد. نکتهی ظریفی که در همین داستان تعبیه شده آن است که آدمهای سالم داستان بیش از بیمار یا شخص بالقوه مرده، ترسزده هستند و در رویارویی با حقیقت محتوم خود را باختهاند:
« صدایش از ته چاهی خشک و بیآب میآید… » (۲۸)
یا:
« خیسی و لرز دستهایش را با دنبالهی شال روی سرم میگیرد. مثل بچهی ترسیده و تنهایی که گوشش را کشیده باشند، بغض کرده (…) چیزی در نگاهش هست که یک معنی نافهمیدنی دارد. ترس، ترحم، عشق، عادت… مثل اسباب بازی که بیش از اندازه کوکش کرده باشند، خودش را خالی میکند. … » (۲۹)
در کتاب و حالا عصر است موجودات زندهای بروز میکنند که تسلط اساسی آنها بر دست کم گرفتن مرگ یا فقدان یا فروپاشی نیست که در واقع دارای قدرت به عهده گرفتن مسؤولیت زندگی هستند. در داستان درخشان اهه، راوی شکایت میکند:
«متهای بی وقفه در گوشهایم میچرخد (…) زنم میگوید: میخواهند کثافت آدمها را بکشند زیر زمین میگویم: شاید هم کسی دارد دندان خرابش را درست میکند (…) صدای مته کم و کمتر و پلکهایم روی هم گرم میشود.» (۱۵ و ۱۶)
اگرچه در ادامهی همین بخش کابوس به سراغ راوی میآید، همینقدر که در بخش آگاه ذهن، رویکردی مثبت به چشم میخورد از مصداقهای بر عهده گرفتن مسؤولیت زندگی است. در همین داستان مسؤولیت تداوم زندگی بر عهدهی زن گذاشته شده که با مردی سروکار دارد که وجودش تداوم مرگ است، این مسؤولیت تداوم زندگی چنین بروز میکند:
«زنم صبور و آرام ساعت دیواری بیشیشه را دوباره روی دیوار میگذارد و با انگشت عقربههای مردهاش را زنده میکند. ساقهی شکستهی حسن یوسفها را قلمه کرده و توی خاک فرو میبرد و از سینهاش پای قلمهها شیر میریزد و جای مشتهای روی دیوار را با پوستر دختر بچههای موطلایی میپوشد. زن من میتواند با آب دهان تکهی گلدانهای عقیقهی جهازش را به هم بچسباند. در حالی که گلهای کبود گلدان را دوباره روی هم جفت میکند در جواب سؤالم میگوید: نه رسول تو بد نیستی، تو بهترین آدم روی زمینی…» ( ص ۱۶)
و سپس به یادآوری خاطرات روزهای نخست عشقشان میپردازند. کیفیت دقیق فعل «جفت میکند» که برای گلهای گلدان به کار رفته، ادامهی طبیعی بحث را به موضوع عشق قدیم محتملتر میکند. آیا وجود این زن، نوعی وجود آرمانی و فرشتهگون است یا واقعی است؟ این چندان مهم نیست. مهم و واقعی آن است که مبارزه بر سر زندگی و جدال برای زندگی هم واقعی است و هم مهم است و در دل این داستان جریان دارد.
کتاب و حالا عصر است، از چند جهت تحسینبرانگیز است و از نویسندهای دقیق حکایت میکند: نخست به کارگیری به اندازه و به جای نشانهها و اشارههای داستانی که در سرتاسر کتاب به چشم میآید. به عنوان نمونه در آغاز داستان و حالا عصر است، صحبت از سیگارهایی است که به فیلتر رسیدهاند، چنانکه اساس داستان نیز در مورد زندگی مشترکی است که به آخر رسیده است و یا «پرتقال که مثل ماهی ُسر میخورد و روی کاشیهای لخت میافتد…» ( ۸۳) که تداعیکنندهی از دست رفتن زندگی است.
در حلقههای داغ: دوستم افسون لفاف خالی همبرگر را توی دستش مچاله کرده و گفته بود: لااقل بگو زنش رو طلاق بده (ص ۹۰)
مچاله شدن زندگی کسی با مچاله شدن کاغذ همبرگر خورده شدن تداعی میشود. در همین داستان شروع آشنایی خصوصیتر با صاحب شرکت با این تصویر همراه شده است:« مطب دکتر آذر دانش بیمشتری و خاموش بود. فقط مستخدم افغانی پلهها را تی میکشید و سطل چرکابه را با پا پیش میبرد. سطل به کنارهی قرنیزها میخورد و صدای تق تقش توی ساختمان خالی شرکت میپیچید (۹۱) سطل با چرکابه از شروع ماجرایی غیر شفاف و ناپاک نشان دارد و ساختمان خالی از امید واهی و زندگی خالی از معنا. این قسم به کارگیری نشانهها در کتاب فراوان است و از آزمودگی نویسنده حکایت دارد. اشارههایی که به درخت گیلاس و خانهی قدیمی در نشانههای مفرغی میشود از همین دست است.
نکتهی برجستهی دیگر، نثر سالم و روشن و بی ادعای نویسنده است. شیوهی نثر کتاب راحت و روان است و به هیچ وجه مزاحم خواننده و مزاحم روند پیشرفت داستان نمیشود. این نثر پرگو نیست و از فرط روشنی پنهان میماند. به طوری که خواننده بدون کمترین توجهی از کنار آن عبور میکند و مستقیم و بی واسطه با متن رابطه برقرار میکند.
نکتهی سوم ایجاز تحسینبرانگیز داستان است که در دل نثر بیپیرایهی داستان به خوبی جا افتاده است. در این داستانها ایجاز به معنای کاربرد کمترین لفظ و ارادهی بیشترین معنی به صورتی کاملاً طبیعی جلوهگر شده است. در داستان حلقهی داغ، موقعیت اجتماعی راوی، تنها با بیان موقعیت اجتماعی دوست صمیمی و همراز او که شاگرد آرایشگاه زنانه است، نمودار میشود. موقعیت دوست او نیز تنها با یک جمله: « بافههای سیاه مو با برس جاروی بلند جمع میشود و با فشار پای افسون میرود توی سطل آشغال» ( ۹۴) در همین جمله سیاهی موی راوی که به کنایه از زیبایی او حکایت دارد، شغل افسون دوست او و به تبع آن موقعیت اجتماعی راوی که دوست صمیمی افسون است، و سرانجام بیقدر شدن حرمت و عصمت و حتی جوانی راوی با نشانهی مستقیم در سطل آشغال رفتن زیبایی نمایش داده شده است.
در داستان پل که تأکید بر سرد شدن رابطه یا ازدواج میان زنی و مردی است، با دو جملهی فاصلهدار تفاوت سنی میان آنها نمودار میشود: « … سفیدی رشد ریشهی موهایش را دید با دست کلاف طلایی را پف داد و کشید روی پیشانی، (۳۶) و در مورد مرد: مرد با دست موهایش را عقب داد و دگمهی پالتوش را بست. … (۳۷)
در همین داستان: «دختری با ۲۰۶ قرمز جلوشان ویراژ رفت. زن راه داد تا ماشین رد شود و بعد از سر خشم بوق ممتدی زد. (…) مرد با سینهی دست کشید به شیشهی روبرو (۳۵) رنگ ماشین، سبقت گرفتن آن و رفتار مرد همه در ساخت معنایی داستان نقش ایفا میکنند و در واقع رفتار و مسیر زندگی مرد را پس از ترک زن، نشان میدهند.
کتاب و حالا عصر است کتابی شایسته و خواندنی است، با این حال یادآوری چند نکتهی کوتاه ضرورت دارد. نخست: آن که با آن که نثر کتاب سالم و دقیق است، در یکی دو مورد لغزش نگارشی به چشم میآید:
آدم های عادی در شرایط بحرانی مشورت میگیرند. (۲۶) مشورت گرفتن از نظر زبان فارسی چندان سالم نیست و بهتر است نوشته شود: مشورت میکنند و یا به کارگیری جملههایی که از استحکام و قدرت بی بهرهاند، نظیر: « با انگشت اشاره به ته سالن اشاره دارد.» (۲۷) که حشو دارد و میتواند از مقولهی «حشو» به حساب آید.
همچنین در مواردی ، خواندهها و آموزشهای فن نویسندگی فرصت یافته اند تا در لابهلای داستانها جلوهگری کنند.در مجموع کتاب و حالا عصر است اثری خواندنی است و امید میرود به زودی نویسندهی کتاب در ادامهی تلاش خود آثاری پدید آورد که از رنگ و زبان زنانه بیشتری بهرهمند شده باشد.
در همین زمینه:
نظرها
نظری وجود ندارد.