«دنیا کوچک شده بود»
<p>منیره برادران در گفت‌و‌گو با عفت ماهباز - «فراموشم مکن» عنوان کتاب زندان‌نگاری عفت ماهباز، نام گلی است که تمنا و انتظار عاشق از معشوق را تداعی می‌کند. ولی این دو واژه‌ی آشنا بر روی جلد کتاب خاطرات زندان، تمنائی است فرا‌تر از رابطه‌ی دو فرد، انتظاری است از همه‌ی ما که فراموششان نکنیم.</p> <!--break--> <p>زیر عنوان و روی جلد کتاب عکس راوی را می‌بینیم در کنار همسرش، نشسته دور یک سفره، سفره‌ای ساده در اتاقی نسبتاً خالی. کتاب را نخوانده، می‌دانیم که این سفره دیگر هرگز گسترده نخواهد شد. به‌رغم اختلاف در دیدگاه‌ها، سرگذشت‌های نسل راوی به‌هم شباهت دارند. دربدری‌های قبل از دستگیری، شکنجه و تنبیه‌های پایان‌ناپذیر و سایه‌ی اعدام پس از دستگیری. اعدام برادر و همسر، حد شلاق به جرم نخواندن نماز، بندهای دربسته و انفرادی‌ها، از تجربه‌های عفت ماهباز بوده است. «فراموشم مکن» اما، تنها حکایت این‌ها نیست. عفت عاشق است و هراسی از برملا شدن آن ندارد. با‌‌‌ همان حرکت پیش‌بینی‌نشده‌ای که یک‌بار در راهرو ٢٠٩ به سمت همسرش می‌دود و او را می‌بوسد، عفت از تمنا‌هایش برای ما حرف می‌زند. شور و عشقی در لابلای کلمات و سطور موج می‌زند که در کمتر کتاب خاطرات زندان سراغ داریم. با عفت ماهباز، نویسنده‌ی زندان‌نگاری «فراموشم مکن» گفت‌و‌گویی کردم که اکنون از نظر خوانندگان دفتر خاک می‌گذرد:</p> <p>-------------------</p> <p> </p> <p><strong>منیره برادران - در مقدمه کتابت به دردسرهای نوشتن خاطرات زندان اشاره می‌کنی. می‌شود بیشتر توضیح دهی. در پروسه نوشتن با چه مشکلاتی مواجه بودی؟ </strong></p> <p> </p> <p><strong><img alt="" align="left" width="150" height="191" src="http://www.zamaaneh.com/pictures-new/BARADMAHEFFM04.jpg" />عفت ماهباز-</strong> حتماً. آرزوی بسیاری از زندانیان است که روزی خاطراتشان را بنویسند. من هم چنین آرزویی در سر داشتم. در مرداد سال ۱۳۶۹ در‌‌ همان روزهایی که به عنوان مرخصی ده روزه از زندان بیرون آمده بودم، به یکی از آرزو‌هایم که رفتن به قله توچال بود، پاسخ دادم. همانجائی که از حیاط «آموزشگاه» اوین آن را چون تخم مرغی درخشان می‌دیدم. در همانجا یعنی بالای قله توچال روی تخته‌سنگی نام دوستان و عزیزانی را که در این سال‌ها کشته شده بودند، نوشتم و همانجا با خود عهد بستم که روزی هر آنچه را که دیده‌ام، بنویسم. <br /> </p> <p>پس از رهایی، مدت‌ها درگیر درک واقعیت‌های زندگی در بیرون از زندان بودم، تلاشم این بود تا بتوانم دوباره ادامه تحصیل دهم. زحماتم برای رفع حکم اخراج که در زمان انقلاب فرهنگی برایم صادر شده بود، نتیجه نداد. تا زمانی‌که در ایران بودم، شرایط پیرامونم و بار و دردی که بر دوشم سنگینی می‌کرد، مانع از نوشتن می‌شد. در سال ۱۹۹۴ در آلمان بودم و دنبال شرایطی می‌گشتم که بتوانم خاطراتم را بنویسم. با یکی دو نفر از دوستانم در زمینه چگونگی نوشتن مشورت کردم حتی حدود ۱۵۰ صفحه‌ای هم نوشتم. ولی تطبیق با شرایط زندگی در سرزمین جدید آنقدر سخت بود که نتوانستم به این‌کار ادامه دهم. بار سنگین تنهائی همه جا همراهم بود و من بی‌قرار بودم. نمی‌توانستم جائی آرام گیرم. برای اینکه بتوانم بنویسم باید احساس امنیت می‌کردم و آرامش گم شده را به‌دست می‌آوردم. درگیر مسایلی شدم که با روح و روان من سازگار نبود. آموختن زبان و پذیرفته شدن در محیط غریب، فشار مضاعفی را بر من وارد می‌کرد. هر نوشته‌ای را که زندانیان می‌نوشتند، به‌دقت می‌خواندم، که ببینم آیا از دردهای من هم گفته‌اند. به خودم می‌گفتم کاش آن‌ها چیزهائی را هم که بر من و امثال من گذشت، می‌نوشتند. این آرزوی بیهوده‌ای بود. یک‌بار در گفت‌وگو با تو از کتابت انتقاد کردم که چرا در مورد شخصیت یکی از هم‌بندی‌هامان که هر دو او را می‌شناختیم، ننوشته‌ای. تو پاسخ دادی: «خوب، من این‌گونه نوشتم هر کسی باید خودش آنچه را که می‌خواهد منعکس کند، بنویسد.» <br /> </p> <p>این حرف درست و دقیقی بود و من باید خودم می‌نوشتم و شرایطش را هم خودم باید فراهم می‌کردم. البته در آن دوره هم چیزهائی می‌نوشتم ولی نوشتن خاطرات زندان فرق می‌کرد. وقتی کتاب اولم را بردم برای نشر باران، فضای آنجا را طوری دیدم که احساس کردم انگار اینجا در امان هستم. فکر کردم اینجا می‌توانم بنویسم. با مسئول نشر باران، مسعود مافان، صحبت کردم. قبول کرد و حتی از نظر امکانات به من کمک کرد. رفتارش خیلی دوستانه بود. اوایل خانه یکی از آشنایان او بودم. بعد به‌طور اتفاقی یکی از دوستان قدیمی را دیدم که با یک سوئدی ازدواج کرده بود. نزد آن‌ها رفتم. آنجا به من آرامش می‌داد حتی حضور سه کودک در خانه برایم خوب بود. به این ترتیب توانستم کتابم را بنویسم و ادیت کنم.</p> <p> </p> <p><strong>اشاره کردی به کتاب اولت. چه کتابی بود؟ </strong></p> <p> </p> <p><img alt="" align="left" width="150" height="211" src="http://www.zamaaneh.com/pictures-new/BARAEMB02.jpg" />«چراغی در راه، چراغی در دست» که درباره‌ی زنان ایران و چگونگی گذارشان به فمینیسم است و شامل مجموعه مصاحبه‌هایی است با زنانی که امروز شخصیت‌های اثرگذار جنبش زنان هستند؛ به‌طور نمونه شیرین عبادی -در آن زمان هنوز جایزه نوبل نگرفته بود- مهرانگیز کار، نوشین احمدی، شهلا شرکت، نیره توحیدی، شهلا لاهیجی. در این مصاحبه‌ها، خواننده با روند مبارزات زنان در طی دوران بعد از سرکوب و بستن دفا‌تر زنان و شکل‌گیری دوباره فعالیت‌های فمنیستی در ایران آشنا می‌شود.</p> <p>در صحبت‌هایت از احساس تنهائی بعد از آزادی گفتی. این حس از کجا می‌آید؟</p> <p>همسر و عشق بزرگ زندگی‌ام را با اعدام وی از من ربوده بودند. در زندان فکر می‌کردم من واقعیت نبودن او را پذیرفته‌ام حتی بهتر از دوستان دیگرم در زندان. به دوستانی که همسرشان اعدام شده بود، می‌گفتم: باید زندگی کرد، همه آدم‌ها روزی از میان می‌روند و آن‌ها قطعاً از ما می‌خواهند به زندگی ادامه دهیم. دوستانم می‌گفتند که آزادی را بدون همسرشان دوست ندارند. و پاسخ من این بود: خب، چه می‌شود کرد باید این واقعیت هر چند تلخ را بپذیریم و ... <br /> </p> <p>اما وقتی از زندان بیرون آمدم، انگار که تازه حس نبودن او را فهمیدم. دنیا در بیرون کوچک شده بود و دیگر جایی زیبا نبود. هر جا می‌رفتم سایه‌ی نبود او مرا آزار می‌داد. کوچه و خیابان و خانه هم بدون حضور او تنها شده بودند. <br /> </p> <p>شاید حس تنهایی من دلیل دیگری هم داشت. ما در زندان زمانی که روزنامه داشتیم- البته در بندهای عمومی- خبر‌ها و تحلیل‌ها را با اشتیاق دنبال می‌کردیم که از حوادث جامعه دور نباشیم. یک چیز بزرگ را اما نمی‌دیدیم، مردم تغییر کرده بودند و ما در زندان این را ندیده بودیم. پیش از دستگیری ما با مردمی روبرو بودیم که با مردمی که مثلاً وقتی من در سال ۶۳ دستگیر شدم، فرق داشتند. برای بسیاری از آن‌ها آن مسائلی که زمانی ارزش بودند، دیگر ارزش به حساب نمی‌آمدند. ما در زندان از واقعیت جامعه بی‌خبر بودیم. دره و فاصله‌ای بود بین ما؛ و این حس تنهایی آدم را بیشتر می‌کرد. این تنهایی هنوز هم با من است. شاید اصلاً این فلسفه وجودی آدمی است و شاید هم مربوط به آن باشد که عزیزی را به صورت مرگ غیر طبیعی از من جدا کردند. اینگونه جدایی چیزی است که هیچ‌وقت نمی‌توان خلا آن را پر کرد.</p> <p> </p> <p><strong>چه مدتی طول کشید نوشتن کتاب فراموشم مکن؟ </strong></p> <p> </p> <p><img alt="" align="left" width="150" height="239" src="http://www.zamaaneh.com/pictures-new/BARADMAHEFFM03.jpg" />از زمانی که شروع به نوشتن کردم تا انتشار آن سه سال و نیم طول کشید. دلیل طولانی شدن هم این بود که نوشتن و یادآوری ان دوران برایم بسیار دشوار بود. دوباره می‌رفتم به آن خراب شده، «خراب‌آباد»ی که دوستش نداشتم. در زمان نوشتن حتی زندگی بیرون هم قادر نبود مرا از گذشته بیرون بکشد، حتی صدای کودکانی که دوستشان داشتم و در کنارم بودند، نمی‌توانست مرا شاد کند. انگار هر سطری جان آدمی را می‌ستاند. شش ماهه نوشتن مجموعه خاطرات را تمام کرده بودم ولی باید برمی‌گشتم و دوباره بازبینی می‌کردم. بعد از هفت بار بازبینی، در بار آخر به ناشر گفتم کاش کتاب را به ادیتور بدهند چون خودم قادر به ادیت آخر نبودم. امروز که کتابم را ورق می‌زنم، دلم می‌خواهد با برخی کلمات وربروم و چیزهایی را تغییر دهم. اما آن زمان انگار دیگر قادر نبودم، نمی‌توانستم.</p> <p> </p> <p><strong>نوشتن خاطرات زندان چه تأتیری بر زندگی تو داشت؟ </strong></p> <p> </p> <p>احساس کردم بار سنگینی را از دوشم برداشتند و در واقع بخشی از دینی را که نسبت به خودم و بقیه داشتم، توانسته بودم ادا کنم. هر چند در حین نوشتن دلم می‌خواست حافظه‌ام یاری می‌داد و می‌توانستم چهره تک تک کسانی را که از نزد ما بردند و اعدامشان کردند، تصویر کنم همان‌گونه که برای همسرم کردم. ولی متأسفانه یارای آن را نداشتم و‌گاه جز نام کوچک آنان و خطوط چهره‌شان چیز دیگری را به‌یاد نمی‌آوردم.</p> <p> </p> <p><strong>چه تأثیری بر فعالیت تو داشت؟</strong></p> <p> </p> <p>بعد از آمدن به خارج از کشور، فعالیت در حوزه‌ی حقوق بشر و زنان همیشه جزو الویت‌های زندگی من بوده است. ولی چیزی که نوشتن و تجربه زندان به من آموخت، این است که چطور می‌توانیم با همدیگر تفاهم داشته باشیم.‌ گاه که از مرارت‌های خارج خسته می‌شوم به خودم می‌گویم این‌ها دوستان تو هستند تو باید جامعه را با آن‌ها بسازی. آن وقت کمی آرام می‌گیرم و دوباره انرژی می‌گیرم. <br /> انتشار کتابم یک خوشحالی بزرگ درونی هم در من به وجود آورده و آن زنده کردن همسرم است و عشقی که به او داشتم. اخیراً نوشته‌ای از اسد سیف را به‌طور تصادفی در گوگول دیدم که درباره عشق در کتابم نوشته بود، با عنوان «عشقِ در بند». حس کردم ویس و رامینی در کتابم است که توانسته‌ام به خواننده منتقل کنم و شاید سال‌های دور، که دیگر ما نیستیم، از درون این کتاب عشقی را پیدا کنند که بر بستر زندگی واقعی و حقیقی جاری بود و حصار‌ها هم نتوانست آن را در خود خفه کند.</p> <p> </p> <p><strong>آذر سال ۱۳۶۰ برادرت علی ماهباز را اعدام می‌کنند. برادر من هم در همین زمان‌ها اعدام شد. می‌توانم تصور کنم چه حادثه دردناکی برای تو و خانواده‌ات بوده است. تو در آن زمان بر این نظر بودی- یا حداقل سازمانی که به آن تعلق داشتی بر این نظر بود- که حکومت اسلامی را باید حمایت کرد. همین حکومت برادر عزیز ترا اعدام کرد. این تناقض را آن موقع چطور دیدی؟ منظورم حس آن موقع است؟ حسی دوگانه نداشتی؟</strong></p> <p> </p> <p><img alt="" align="left" src="http://www.zamaaneh.com/pictures-new/BARADMAHEFFM05.jpg" />هنوز پس از گذشت سال‌ها، سنگینی بار آن لحظه جلوی زندان اوین که وصیت نامه‌ها را می‌دادند، روی شانه‌های من است. دختر ۲۲ ساله‌ای بودم که ۷۰ ساله شدم. می‌خواستم درد بابا را التیام دهم، خواهرانم را که بزرگ‌تر از من بودند و مهم‌تر از همه همسر برادرم را که با دو بچه‌اش تنها مانده بود، آرام کنم. به او چه بگویم؟ چطور در چشمانش نگاه کنم من که به او قول داده بودم علی را اعدام نمی‌کنند؟ هنوز آخرین نگاه برادرم در روز قبل از دستگیری‌اش با من است. من و او همفکر بودیم. <br /> </p> <p>آن موقع این‌گونه گمان می‌کردم که این حکومت در مقابل امپریالیسم امریکا ایستاده و ما باید از انقلاب دفاع کنیم و عناصری از حکومت با حرکاتی ناآگاهانه می‌خواهند انقلاب را از بین ببرند. در واقع نمی‌دیدیم آنچه که دارد قربانی می‌شود آزادی است. استبداد و تبعیض را نمی‌دیدم. در واقع ما این چیز‌ها را در مبارزه با آمریکا عمده نمی‌دانستیم. <br /> </p> <p>در سال ۶۰ بعد از اعدام علی درد دیگری که هنوز با من است، این بود که از طرف سازمان- اکثریت- به من گفته بودند بروم سر کارش و تحقیق کنم و ببینم دلیل اینکه برادرم را اعدام کردند، چه بود. این برای من بسیار دردناک بود. برای چه می‌خواستند این کار انجام شود؟ من در صداقت برادرم به آرمانش شکی نداشتم. همسرم شاپور سعی کرد مرا آرام کند و گفت که بچه‌های سازمان مجبورند این تحقیق را بکنند. من به محل کار برادرم در سرخه‌حصار رفتم و از همکارانش تحقیق کردم. خوب بود که این کار را کردم و به اعدام او اعتراض کردم و دلایل اعدامش را خواستم.</p> <p> </p> <p><strong>به این سؤال پاسخی دادند؟</strong></p> <p> </p> <p>بعد از مدت‌ها پاسخی که به من دادند این بود که برادرم در کردستان به مداوی کرد‌ها پرداخته است و مجاهدین را مداوا کرده است. البته اگر به مداوی آن‌ها هم پرداخته بود جزو کارش بود و قسم پزشکی که خورده بود. اگر نمی‌کرد جرمی مرتکب شده بود. البته باید بگویم برادرم هیچگاه به کردستان سفر نکرده بود و زمانی که او را دستگیر کردند، قرار بود ماه بعد برای مداوی زخمیان جنگی به اهواز برود. سال گذشته فردی در ایمیلی برایم نوشت که در لحظات آخری که برادرم را برای اعدام بردند در کنارش بوده است. نوشت که در غروبی که علی شعر «من بیجارکاری نکونم ماری» را می‌خواند او را صدا می‌کنند، همه می‌دانستند او را برای اعدام می‌برند. او نوشته بود که در دادگاه دو سؤال از علی کرده بودند: آیا او به سازمان برای کردستان کمک دارویی کرده و آیا سازمان فدائیان اکثریت را قبول دارد؟ جواب برادرم به هر دوی این سؤالات مثبت بود و او را به همین دلایل اعدام کردند. یادش گرامی</p> <p> </p> <p><strong>در کتابت از خاطرات تلخی که حاصل بایکوت و ایجاد حصار در حصار بود، یاد کرده‌ای. امروز توانسته‌ای از آن درد رهایی یابی؟</strong></p> <p> </p> <p>گذشت زمان درد‌ها را بهتر می‌کند ولی‌گاه می‌بینم خارج از کشور هم خود زندان دیگری است. در ایران که بودم برخورد مردم گونه‌ای دیگر بود. آن‌ها مرا در حصار اندیشه قرار نمی‌دادند. رفتار انسانی من ملاک بود و به من همان‌قدر محبت داشتند که به آن دیگری. اما بیرون از کشور، باز آن دیوار‌ها همه جا دیده می‌شود. من خیلی زود از سازمان‌های سیاسی و در واقع از «ایدئولوژی‌های بسته» کنار کشیدم. خود را به جنبش زنان و فعالیت‌های حقوق بشر نزدیک‌تر می‌دیدم. اما اینجا هم می‌بینم که آدم‌ها مرا و در واقع افکارم را نخوانده رد می‌کنند. همه جا می‌بینی آن سوی دیوار قرار گرفته‌ای. در این سال‌ها افکارم را نوشته‌ام به عنوان یک فعال علنی، افکار پنهانی نداشته‌ام. اما بسیاری هنوز مشکوک هستند. از کنارشان که رد می‌شوی، احیاناً فحشی زیر لب زمزمه می‌کنند. نمونه آن در یکی از سمینارهای زنان اتفاق افتاد که من به عنوان یکی از سخنرانان دعوت داشتم. از چند نفر به طرق مختلف تحقیق کرده بودند که آیا به ایران رفته‌ام یا نه؟ اگر ایران رفته بودم که خودم اعلام می‌کردم. من اعتقاداتم را با صدای بلند گفته و نوشته‌ام و نیازی نمی‌بینم که افکارم را پنهان کنم. <br /> </p> <p>برخی از دوستان رادیکال، زنانی که شجاعانه از ایدئولوژی‌ها فاصله گرفته‌اند، و یا خود این را می‌گویند، ترا همیشه آن دیگری به حساب می‌آورند. هر جا که وارد می‌شوی این بیگانگی را حس می‌کنی. دیوار‌ها در بین ما زنان هم بسیار بلند است و در رابطه با فعالین زن هم که از ایران به این سمینار‌ها می‌آیند، دیده می‌شود. فضای بدبینی ایجاد می‌کنند و در این فضا این زنان برای اینکه از طرف آن دوستان رادیکال رانده نشوند، از من دوری می‌کنند.‌ گاه صحنه‌های خنده‌داری برایم پیش آمده و من قبل از اینکه این دوستانی که از ایران می‌آیند، چیزی بگویند، خود را از آن‌ها دور نگه می‌دارم. امیدوارم روزی بدانیم که این روش غلط دنیای تنگ و نامریی ایدئولوژی‌ها است که ما را گرفتار خود کرده است. <br /> </p> <p>«به یاد آن روز‌ها و شب‌های سخت و هولناک است که می‌نویسم و برای آنکه فراموش نکنیم یاد یاران را و یاد بنفشه‌ها را.» <br /> </p> <p> </p> <p><strong>تو نوشته‌ای که به سهم خودت با فراموشی مقابله کنی. ولی خارج از سهم کم ما فجایع دهه ۶۰ در کشورمان بشدت مورد سانسور و تحریف واقع شده و می‌شود. خیلی‌ها ترجیح می‌دهند که گذشته به فراموشی سپرده شود. فکر می‌کنی برای مقابله با فراموشی چه می‌توان کرد؟</strong></p> <p> </p> <p>نوشتن و گفتن وسیله‌ای است که در دست ماست و همچنین به عنوان اکتیویست می‌توانیم با صدای بلند در خیابان‌ها و مکان‌هایی که می‌شود صدایت را به دیگران برسانی، حرف بزنیم تا حقایق پنهان نمانند. تا روزی که کمیسیون حقیقت‌یاب در کشور ما به کار افتد و مسایل ناگفته گفته شود، بخشی از تلاش ما باید همین صدا‌ها و نوشته‌ها باشد.</p> <p> </p> <p><strong>شناسنامه‌ی کتاب:</strong></p> <p>فراموشم مکن، عفت ماهباز، نشر باران، سال ۲۰۰۸</p> <p> </p> <p><strong>در همین زمینه:<br /> </strong><a href="#http://radiozamaneh.com/culture/khaak/2011/07/02/5116">::نقد «فراموشم مکن» خاطرات عفت ماهباز از زندان‌های جمهوری اسلامی ایران، منیره برادران::</a><br /> </p> <p> </p> <p><strong>عکس‌ها:<br /> </strong></p> <p>سفره‌ای که دیگر هرگز گسترده نشد، عفت ماهباز و همسرش که جمهوری اسلامی ایران او را اعدام کرد<br /> عفت ماهباز، نویسنده‌ی کتاب «فراموشم مکن»<br /> فراموشم مکن، زندان‌نگاری‌های عفت ماهباز<br /> گردن‌بند، یادگاری از زندان‌های جمهوری اسلامی ایران<br /> خانواده‌ی زندانیان اعدام‌شده در گورستان خاوران<br /> </p>
منیره برادران در گفتوگو با عفت ماهباز - «فراموشم مکن» عنوان کتاب زنداننگاری عفت ماهباز، نام گلی است که تمنا و انتظار عاشق از معشوق را تداعی میکند. ولی این دو واژهی آشنا بر روی جلد کتاب خاطرات زندان، تمنائی است فراتر از رابطهی دو فرد، انتظاری است از همهی ما که فراموششان نکنیم.
زیر عنوان و روی جلد کتاب عکس راوی را میبینیم در کنار همسرش، نشسته دور یک سفره، سفرهای ساده در اتاقی نسبتاً خالی. کتاب را نخوانده، میدانیم که این سفره دیگر هرگز گسترده نخواهد شد. بهرغم اختلاف در دیدگاهها، سرگذشتهای نسل راوی بههم شباهت دارند. دربدریهای قبل از دستگیری، شکنجه و تنبیههای پایانناپذیر و سایهی اعدام پس از دستگیری. اعدام برادر و همسر، حد شلاق به جرم نخواندن نماز، بندهای دربسته و انفرادیها، از تجربههای عفت ماهباز بوده است. «فراموشم مکن» اما، تنها حکایت اینها نیست. عفت عاشق است و هراسی از برملا شدن آن ندارد. با همان حرکت پیشبینینشدهای که یکبار در راهرو ٢٠٩ به سمت همسرش میدود و او را میبوسد، عفت از تمناهایش برای ما حرف میزند. شور و عشقی در لابلای کلمات و سطور موج میزند که در کمتر کتاب خاطرات زندان سراغ داریم. با عفت ماهباز، نویسندهی زنداننگاری «فراموشم مکن» گفتوگویی کردم که اکنون از نظر خوانندگان دفتر خاک میگذرد:
-------------------
منیره برادران - در مقدمه کتابت به دردسرهای نوشتن خاطرات زندان اشاره میکنی. میشود بیشتر توضیح دهی. در پروسه نوشتن با چه مشکلاتی مواجه بودی؟
عفت ماهباز- حتماً. آرزوی بسیاری از زندانیان است که روزی خاطراتشان را بنویسند. من هم چنین آرزویی در سر داشتم. در مرداد سال ۱۳۶۹ در همان روزهایی که به عنوان مرخصی ده روزه از زندان بیرون آمده بودم، به یکی از آرزوهایم که رفتن به قله توچال بود، پاسخ دادم. همانجائی که از حیاط «آموزشگاه» اوین آن را چون تخم مرغی درخشان میدیدم. در همانجا یعنی بالای قله توچال روی تختهسنگی نام دوستان و عزیزانی را که در این سالها کشته شده بودند، نوشتم و همانجا با خود عهد بستم که روزی هر آنچه را که دیدهام، بنویسم.
پس از رهایی، مدتها درگیر درک واقعیتهای زندگی در بیرون از زندان بودم، تلاشم این بود تا بتوانم دوباره ادامه تحصیل دهم. زحماتم برای رفع حکم اخراج که در زمان انقلاب فرهنگی برایم صادر شده بود، نتیجه نداد. تا زمانیکه در ایران بودم، شرایط پیرامونم و بار و دردی که بر دوشم سنگینی میکرد، مانع از نوشتن میشد. در سال ۱۹۹۴ در آلمان بودم و دنبال شرایطی میگشتم که بتوانم خاطراتم را بنویسم. با یکی دو نفر از دوستانم در زمینه چگونگی نوشتن مشورت کردم حتی حدود ۱۵۰ صفحهای هم نوشتم. ولی تطبیق با شرایط زندگی در سرزمین جدید آنقدر سخت بود که نتوانستم به اینکار ادامه دهم. بار سنگین تنهائی همه جا همراهم بود و من بیقرار بودم. نمیتوانستم جائی آرام گیرم. برای اینکه بتوانم بنویسم باید احساس امنیت میکردم و آرامش گم شده را بهدست میآوردم. درگیر مسایلی شدم که با روح و روان من سازگار نبود. آموختن زبان و پذیرفته شدن در محیط غریب، فشار مضاعفی را بر من وارد میکرد. هر نوشتهای را که زندانیان مینوشتند، بهدقت میخواندم، که ببینم آیا از دردهای من هم گفتهاند. به خودم میگفتم کاش آنها چیزهائی را هم که بر من و امثال من گذشت، مینوشتند. این آرزوی بیهودهای بود. یکبار در گفتوگو با تو از کتابت انتقاد کردم که چرا در مورد شخصیت یکی از همبندیهامان که هر دو او را میشناختیم، ننوشتهای. تو پاسخ دادی: «خوب، من اینگونه نوشتم هر کسی باید خودش آنچه را که میخواهد منعکس کند، بنویسد.»
این حرف درست و دقیقی بود و من باید خودم مینوشتم و شرایطش را هم خودم باید فراهم میکردم. البته در آن دوره هم چیزهائی مینوشتم ولی نوشتن خاطرات زندان فرق میکرد. وقتی کتاب اولم را بردم برای نشر باران، فضای آنجا را طوری دیدم که احساس کردم انگار اینجا در امان هستم. فکر کردم اینجا میتوانم بنویسم. با مسئول نشر باران، مسعود مافان، صحبت کردم. قبول کرد و حتی از نظر امکانات به من کمک کرد. رفتارش خیلی دوستانه بود. اوایل خانه یکی از آشنایان او بودم. بعد بهطور اتفاقی یکی از دوستان قدیمی را دیدم که با یک سوئدی ازدواج کرده بود. نزد آنها رفتم. آنجا به من آرامش میداد حتی حضور سه کودک در خانه برایم خوب بود. به این ترتیب توانستم کتابم را بنویسم و ادیت کنم.
اشاره کردی به کتاب اولت. چه کتابی بود؟
«چراغی در راه، چراغی در دست» که دربارهی زنان ایران و چگونگی گذارشان به فمینیسم است و شامل مجموعه مصاحبههایی است با زنانی که امروز شخصیتهای اثرگذار جنبش زنان هستند؛ بهطور نمونه شیرین عبادی -در آن زمان هنوز جایزه نوبل نگرفته بود- مهرانگیز کار، نوشین احمدی، شهلا شرکت، نیره توحیدی، شهلا لاهیجی. در این مصاحبهها، خواننده با روند مبارزات زنان در طی دوران بعد از سرکوب و بستن دفاتر زنان و شکلگیری دوباره فعالیتهای فمنیستی در ایران آشنا میشود.
در صحبتهایت از احساس تنهائی بعد از آزادی گفتی. این حس از کجا میآید؟
همسر و عشق بزرگ زندگیام را با اعدام وی از من ربوده بودند. در زندان فکر میکردم من واقعیت نبودن او را پذیرفتهام حتی بهتر از دوستان دیگرم در زندان. به دوستانی که همسرشان اعدام شده بود، میگفتم: باید زندگی کرد، همه آدمها روزی از میان میروند و آنها قطعاً از ما میخواهند به زندگی ادامه دهیم. دوستانم میگفتند که آزادی را بدون همسرشان دوست ندارند. و پاسخ من این بود: خب، چه میشود کرد باید این واقعیت هر چند تلخ را بپذیریم و ...
اما وقتی از زندان بیرون آمدم، انگار که تازه حس نبودن او را فهمیدم. دنیا در بیرون کوچک شده بود و دیگر جایی زیبا نبود. هر جا میرفتم سایهی نبود او مرا آزار میداد. کوچه و خیابان و خانه هم بدون حضور او تنها شده بودند.
شاید حس تنهایی من دلیل دیگری هم داشت. ما در زندان زمانی که روزنامه داشتیم- البته در بندهای عمومی- خبرها و تحلیلها را با اشتیاق دنبال میکردیم که از حوادث جامعه دور نباشیم. یک چیز بزرگ را اما نمیدیدیم، مردم تغییر کرده بودند و ما در زندان این را ندیده بودیم. پیش از دستگیری ما با مردمی روبرو بودیم که با مردمی که مثلاً وقتی من در سال ۶۳ دستگیر شدم، فرق داشتند. برای بسیاری از آنها آن مسائلی که زمانی ارزش بودند، دیگر ارزش به حساب نمیآمدند. ما در زندان از واقعیت جامعه بیخبر بودیم. دره و فاصلهای بود بین ما؛ و این حس تنهایی آدم را بیشتر میکرد. این تنهایی هنوز هم با من است. شاید اصلاً این فلسفه وجودی آدمی است و شاید هم مربوط به آن باشد که عزیزی را به صورت مرگ غیر طبیعی از من جدا کردند. اینگونه جدایی چیزی است که هیچوقت نمیتوان خلا آن را پر کرد.
چه مدتی طول کشید نوشتن کتاب فراموشم مکن؟
از زمانی که شروع به نوشتن کردم تا انتشار آن سه سال و نیم طول کشید. دلیل طولانی شدن هم این بود که نوشتن و یادآوری ان دوران برایم بسیار دشوار بود. دوباره میرفتم به آن خراب شده، «خرابآباد»ی که دوستش نداشتم. در زمان نوشتن حتی زندگی بیرون هم قادر نبود مرا از گذشته بیرون بکشد، حتی صدای کودکانی که دوستشان داشتم و در کنارم بودند، نمیتوانست مرا شاد کند. انگار هر سطری جان آدمی را میستاند. شش ماهه نوشتن مجموعه خاطرات را تمام کرده بودم ولی باید برمیگشتم و دوباره بازبینی میکردم. بعد از هفت بار بازبینی، در بار آخر به ناشر گفتم کاش کتاب را به ادیتور بدهند چون خودم قادر به ادیت آخر نبودم. امروز که کتابم را ورق میزنم، دلم میخواهد با برخی کلمات وربروم و چیزهایی را تغییر دهم. اما آن زمان انگار دیگر قادر نبودم، نمیتوانستم.
نوشتن خاطرات زندان چه تأتیری بر زندگی تو داشت؟
احساس کردم بار سنگینی را از دوشم برداشتند و در واقع بخشی از دینی را که نسبت به خودم و بقیه داشتم، توانسته بودم ادا کنم. هر چند در حین نوشتن دلم میخواست حافظهام یاری میداد و میتوانستم چهره تک تک کسانی را که از نزد ما بردند و اعدامشان کردند، تصویر کنم همانگونه که برای همسرم کردم. ولی متأسفانه یارای آن را نداشتم وگاه جز نام کوچک آنان و خطوط چهرهشان چیز دیگری را بهیاد نمیآوردم.
چه تأثیری بر فعالیت تو داشت؟
بعد از آمدن به خارج از کشور، فعالیت در حوزهی حقوق بشر و زنان همیشه جزو الویتهای زندگی من بوده است. ولی چیزی که نوشتن و تجربه زندان به من آموخت، این است که چطور میتوانیم با همدیگر تفاهم داشته باشیم. گاه که از مرارتهای خارج خسته میشوم به خودم میگویم اینها دوستان تو هستند تو باید جامعه را با آنها بسازی. آن وقت کمی آرام میگیرم و دوباره انرژی میگیرم.
انتشار کتابم یک خوشحالی بزرگ درونی هم در من به وجود آورده و آن زنده کردن همسرم است و عشقی که به او داشتم. اخیراً نوشتهای از اسد سیف را بهطور تصادفی در گوگول دیدم که درباره عشق در کتابم نوشته بود، با عنوان «عشقِ در بند». حس کردم ویس و رامینی در کتابم است که توانستهام به خواننده منتقل کنم و شاید سالهای دور، که دیگر ما نیستیم، از درون این کتاب عشقی را پیدا کنند که بر بستر زندگی واقعی و حقیقی جاری بود و حصارها هم نتوانست آن را در خود خفه کند.
آذر سال ۱۳۶۰ برادرت علی ماهباز را اعدام میکنند. برادر من هم در همین زمانها اعدام شد. میتوانم تصور کنم چه حادثه دردناکی برای تو و خانوادهات بوده است. تو در آن زمان بر این نظر بودی- یا حداقل سازمانی که به آن تعلق داشتی بر این نظر بود- که حکومت اسلامی را باید حمایت کرد. همین حکومت برادر عزیز ترا اعدام کرد. این تناقض را آن موقع چطور دیدی؟ منظورم حس آن موقع است؟ حسی دوگانه نداشتی؟
هنوز پس از گذشت سالها، سنگینی بار آن لحظه جلوی زندان اوین که وصیت نامهها را میدادند، روی شانههای من است. دختر ۲۲ سالهای بودم که ۷۰ ساله شدم. میخواستم درد بابا را التیام دهم، خواهرانم را که بزرگتر از من بودند و مهمتر از همه همسر برادرم را که با دو بچهاش تنها مانده بود، آرام کنم. به او چه بگویم؟ چطور در چشمانش نگاه کنم من که به او قول داده بودم علی را اعدام نمیکنند؟ هنوز آخرین نگاه برادرم در روز قبل از دستگیریاش با من است. من و او همفکر بودیم.
آن موقع اینگونه گمان میکردم که این حکومت در مقابل امپریالیسم امریکا ایستاده و ما باید از انقلاب دفاع کنیم و عناصری از حکومت با حرکاتی ناآگاهانه میخواهند انقلاب را از بین ببرند. در واقع نمیدیدیم آنچه که دارد قربانی میشود آزادی است. استبداد و تبعیض را نمیدیدم. در واقع ما این چیزها را در مبارزه با آمریکا عمده نمیدانستیم.
در سال ۶۰ بعد از اعدام علی درد دیگری که هنوز با من است، این بود که از طرف سازمان- اکثریت- به من گفته بودند بروم سر کارش و تحقیق کنم و ببینم دلیل اینکه برادرم را اعدام کردند، چه بود. این برای من بسیار دردناک بود. برای چه میخواستند این کار انجام شود؟ من در صداقت برادرم به آرمانش شکی نداشتم. همسرم شاپور سعی کرد مرا آرام کند و گفت که بچههای سازمان مجبورند این تحقیق را بکنند. من به محل کار برادرم در سرخهحصار رفتم و از همکارانش تحقیق کردم. خوب بود که این کار را کردم و به اعدام او اعتراض کردم و دلایل اعدامش را خواستم.
به این سؤال پاسخی دادند؟
بعد از مدتها پاسخی که به من دادند این بود که برادرم در کردستان به مداوی کردها پرداخته است و مجاهدین را مداوا کرده است. البته اگر به مداوی آنها هم پرداخته بود جزو کارش بود و قسم پزشکی که خورده بود. اگر نمیکرد جرمی مرتکب شده بود. البته باید بگویم برادرم هیچگاه به کردستان سفر نکرده بود و زمانی که او را دستگیر کردند، قرار بود ماه بعد برای مداوی زخمیان جنگی به اهواز برود. سال گذشته فردی در ایمیلی برایم نوشت که در لحظات آخری که برادرم را برای اعدام بردند در کنارش بوده است. نوشت که در غروبی که علی شعر «من بیجارکاری نکونم ماری» را میخواند او را صدا میکنند، همه میدانستند او را برای اعدام میبرند. او نوشته بود که در دادگاه دو سؤال از علی کرده بودند: آیا او به سازمان برای کردستان کمک دارویی کرده و آیا سازمان فدائیان اکثریت را قبول دارد؟ جواب برادرم به هر دوی این سؤالات مثبت بود و او را به همین دلایل اعدام کردند. یادش گرامی
در کتابت از خاطرات تلخی که حاصل بایکوت و ایجاد حصار در حصار بود، یاد کردهای. امروز توانستهای از آن درد رهایی یابی؟
گذشت زمان دردها را بهتر میکند ولیگاه میبینم خارج از کشور هم خود زندان دیگری است. در ایران که بودم برخورد مردم گونهای دیگر بود. آنها مرا در حصار اندیشه قرار نمیدادند. رفتار انسانی من ملاک بود و به من همانقدر محبت داشتند که به آن دیگری. اما بیرون از کشور، باز آن دیوارها همه جا دیده میشود. من خیلی زود از سازمانهای سیاسی و در واقع از «ایدئولوژیهای بسته» کنار کشیدم. خود را به جنبش زنان و فعالیتهای حقوق بشر نزدیکتر میدیدم. اما اینجا هم میبینم که آدمها مرا و در واقع افکارم را نخوانده رد میکنند. همه جا میبینی آن سوی دیوار قرار گرفتهای. در این سالها افکارم را نوشتهام به عنوان یک فعال علنی، افکار پنهانی نداشتهام. اما بسیاری هنوز مشکوک هستند. از کنارشان که رد میشوی، احیاناً فحشی زیر لب زمزمه میکنند. نمونه آن در یکی از سمینارهای زنان اتفاق افتاد که من به عنوان یکی از سخنرانان دعوت داشتم. از چند نفر به طرق مختلف تحقیق کرده بودند که آیا به ایران رفتهام یا نه؟ اگر ایران رفته بودم که خودم اعلام میکردم. من اعتقاداتم را با صدای بلند گفته و نوشتهام و نیازی نمیبینم که افکارم را پنهان کنم.
برخی از دوستان رادیکال، زنانی که شجاعانه از ایدئولوژیها فاصله گرفتهاند، و یا خود این را میگویند، ترا همیشه آن دیگری به حساب میآورند. هر جا که وارد میشوی این بیگانگی را حس میکنی. دیوارها در بین ما زنان هم بسیار بلند است و در رابطه با فعالین زن هم که از ایران به این سمینارها میآیند، دیده میشود. فضای بدبینی ایجاد میکنند و در این فضا این زنان برای اینکه از طرف آن دوستان رادیکال رانده نشوند، از من دوری میکنند. گاه صحنههای خندهداری برایم پیش آمده و من قبل از اینکه این دوستانی که از ایران میآیند، چیزی بگویند، خود را از آنها دور نگه میدارم. امیدوارم روزی بدانیم که این روش غلط دنیای تنگ و نامریی ایدئولوژیها است که ما را گرفتار خود کرده است.
«به یاد آن روزها و شبهای سخت و هولناک است که مینویسم و برای آنکه فراموش نکنیم یاد یاران را و یاد بنفشهها را.»
تو نوشتهای که به سهم خودت با فراموشی مقابله کنی. ولی خارج از سهم کم ما فجایع دهه ۶۰ در کشورمان بشدت مورد سانسور و تحریف واقع شده و میشود. خیلیها ترجیح میدهند که گذشته به فراموشی سپرده شود. فکر میکنی برای مقابله با فراموشی چه میتوان کرد؟
نوشتن و گفتن وسیلهای است که در دست ماست و همچنین به عنوان اکتیویست میتوانیم با صدای بلند در خیابانها و مکانهایی که میشود صدایت را به دیگران برسانی، حرف بزنیم تا حقایق پنهان نمانند. تا روزی که کمیسیون حقیقتیاب در کشور ما به کار افتد و مسایل ناگفته گفته شود، بخشی از تلاش ما باید همین صداها و نوشتهها باشد.
شناسنامهی کتاب:
فراموشم مکن، عفت ماهباز، نشر باران، سال ۲۰۰۸
در همین زمینه:
::نقد «فراموشم مکن» خاطرات عفت ماهباز از زندانهای جمهوری اسلامی ایران، منیره برادران::
عکسها:
سفرهای که دیگر هرگز گسترده نشد، عفت ماهباز و همسرش که جمهوری اسلامی ایران او را اعدام کرد
عفت ماهباز، نویسندهی کتاب «فراموشم مکن»
فراموشم مکن، زنداننگاریهای عفت ماهباز
گردنبند، یادگاری از زندانهای جمهوری اسلامی ایران
خانوادهی زندانیان اعدامشده در گورستان خاوران
نظرها
نظری وجود ندارد.