اعدامهای متوالی در ایران یا طرحی برای یک داستان-دانش
<p>شهرنوش پارسی‌پور - به طوری که می‌دانید جمهوری اسلامی مرتب در حال اعدام افراد است و عجیب اینکه خانواده‌های این اعدامی‌ها اغلب ساکت هستند و اعتراضی نمی‌کنند. در اینجا دو پرسش پیش می‌آید: آیا خانواده‌های این اعدامی‌ها به شدت می‌ترسند و بنابر این شکایت نمی‌کنند؟ و یا آنکه خانواده‌ها به طور دسته جمعی اعدام می‌شوند و کسی نمی‌ماند تا اعتراض کند؟</p> <!--break--> <p><a href="http://www.zamahang.com/podcast/2010/20110709_Shahrnush_26.mp3"><img alt="" align="middle" src="http://www.zamaaneh.com/pictures-new/musicicon.jpg" /></a></p> <p>من اگر بخواهم در اینجا دست به تحلیل جامعه‌شناختی و یا روان‌شناختی و یا سیاسی این مسئله بزنم خیلی امکان دارد که عده‌ای اعتراض کنند که چرا در حالی که داستان‌نویس هستم به مسائل دیگر می‌پردازم. در نتیجه من نیز برای تحلیل این مسئله می‌کوشم یک داستان-دانش بنویسم. داستان-دانش را به جای «ساینش فیکشن»، که پیش از این آن را داستان علمی-تخیلی ترجمه کرده بودند پیشنهاد می‌کنم. می‌دانید که گفته می‌شود ۹۹ درصد کل دانشمندان جهان در تمامی طول تاریخ و ما قبل تاریخ هم اکنون زنده هستند. یعنی یک درصد از تمامی دانشمندان تمامی جامعه‌های بشری متعلق به تمامی دوران‌های تاریخی بشری و ۹۹ درصد سهم امروز هستد. پس ما دیگر نه با دانشمندان منفرد بلکه با گله دانشمندان روبرو هستیم. می‌دانیم که دانشمندان ایرانی و هندی سهم قابل تأملی میان خیل دانشمندان دارند. رقم‌هایی به دست داده می‌شود که کشف درستی و صحت آن‌ها برعهده گویندگان آن‌ها. مثلاً می‌گویند ۴۰ درصد سهمیه‌ی کارکنان ناسا را ایرانیان تشکیل می‌دهند. معادل همین نسبت سهم کارکنان هندی سازنده‌ی کامپیو‌تر در آمریکاست. پس این دو گروه دانشمندان ایرانی و هندی جای به‌خصوصی دارند. منتهی به نظر می‌رسد که جامعه غربی از نام‌های ایرانی و هندی خوشش نمی‌آید و ترتیبی می‌دهد که دانشمند نام خود را عوض کند. یک ایرانی دانشمند در رشته ریاضیات در یکی از کشورهای غربی نام خود را در نشریه علمی خواند اما در وهله نخست به خاطر نیاورد که خود اوست، چون نام او را با یک نام اروپایی عوض کرده بودند.</p> <p>دکتر جهان آزادی هنگامی که از ایران به به آمریکا رفت با این رؤیا رفت که نام ایران را در جهان بلند کند. او شپشی را در مرز ایران و پاکستان پیدا کرده بود که میان انسان و گوریل مشترک است. از طریق این شپش می‌شد ثابت کرد که زمان دقیق جدایی انسان و میمون در چه تاریخی بوده است. در عین حال می‌شد نکات مشترک میان انسان و میمون را با دقت محاسبه کرد. امکانات لابراتواری ایران برای کار او بسیار اندک بود. شوروی‌ها و امریکائیان به او که مقاله‌های علمی در نشریات جهانی چاپ کرده بود مرتب پیشنهاد بورس می‌کردند. او عاقبت پیشنهاد امریکائیان را پذیرفت و به امریکا رفت. زمان کوتاهی پس از ورود به امریکا بی‌اختیار جذب مسئله کلون‌سازی میان میمون‌ها و انسان‌ها گشت، و چون به طور خیلی جدی غرق این‌کار شده بود ناگهان یک دختر بسیار زیبای آمریکایی، به نام شارلوت سر راه او قرار گرفت. سر و کله او یک روز به عنوان منشی دفتر تحقیقاتی وابسته به لابراتوار محل کار دکتر جهان آزادی در لابراتوار پیدا شد. زمان کوتاهی نکشید که دکتر عاشق او شد، چون شارلوت اغلب عصر‌ها می‌آمد و با تظاهر به اینکه دکتر خسته است پشت او را مالش می‌داد. بعد یک روز بی‌اختیار پشت گوش دکتر را بوسید. دکتر باید تکلیف کار را مشخص می‌کرد. آنقدر گرفتار بود که نمی‌توانست وقت تلف کند، و مدتی بود که شارلوت در رؤیاهای او در کنار گوریل و انسان و هسته‌های کروزومی ذهنش را به خود مشغول داشته بود. بنابراین در عصر روزی که شارلوت پشت گوش او را بوسید از او پرسید آیا حاضر است با او ازدواج کند؟ شارلوت بی‌درنگ پاسخ مثبت داد. دکتر در نشست‌های عاشقانه‌ای که بخش اعظم آن صرف گفتگو از مسائل ژنتیکی برای شارلوت می‌شد عاقبت بی‌اختیار روزی به او نزدیک شد. این حادثه در خانه شارلوت اتفاق افتاد، و دختر که موهای طلائی‌اش در کنار جشم‌های آبی غوغائی به راه انداخته بود یه دکتر پیشنهاد کرد برای آسان‌تر شدن کار‌ها نام خود را عوض کند. این زمانی بود که دکتر باید تبعه آمریکا می‌شد. او پذیرفت تا شارلوت نام جدیدش را انتخاب کند، و دختر زیبا که دست بر قضا استعدادکی در رشته ادبیات داشت نام او را از جهان آزاد به جان زد تبدیل کرد. آن‌ها برطبق مراسم مسیحی ازدواج کردند، چون دکتر به‌راستی لامذهب بود و برایش فرق نمی‌کرد بر چه مبنایی عقدش با زن مورد علاقه‌اش بسته شود. اما اندکی پس از ازدواج و با تولد آنی و ترنس که دوقلو به دنیا آمدند زندگی روال عادی خودش را پیدا کرد و دکتر ناگهان فراموش کرد که همسر و کودکانی دارد. او جداً و جداً می‌کوشید بچه انسان را از شکم میمون بیرون بکشد. دکتر عاقبت برای نخستین بار در جهان کاری را انجام داد که امروز مسئله بسیار ساده‌ای‌ست. او تخمک یک گوریل ماده را گرفت و از هسته مرکزی تخلیه کرد. سپس اسپرم خود را در مرکز این تخمک بی‌مغز گوریل گذاشت. برحسب فرضیه او باید پس از ۹ ماه کودکی درست مشابه خود او به دنیا می‌آمد. <br /> </p> <p>ای خواننده و شنونده عزیز، من باید پیاز‌داغ داستان را در اینجا زیاد کنم. اما دقت بفرمائید که این نه یک داستان، بلکه طرحی برای یک داستان است. بنابراین بله! پس از ۹ماه و ۹روز و ۹ ساعت. یک جان زد جدید پا به عرصه وجود گذاشت. حالا آنی و ترنس ده ساله شده بودند. شارلوت که دیگر در آزمایشگاه کار نمی‌کرد و خانه‌دار بود از همه چیز راضی بود الی از مسائل درون رختخواب. او به‌خوبی می‌دانست که نمی‌تواند در این‌باره با مرد گرفتاری همانند همسرش که حرفی زیبا‌تر از روابط میمون‌ها و انسان در چنته نداشت بزند. پس عضو کلوب «گربه‌های وحشی علفزار» شد. این کلوب ویژه مردان و زنان متأهلی بود که از مسائل جنسی درون خانواده خود راضی نیستند و مجبورند به بیرون از خانه روی بیاورند. اعضای این کلوب با نقاب گربه وارد ساختمان کلوب می‌شدند. بار بزرگی در کلوب وجود داشت که همه چیز از آنجا اتفاق می‌افتاد. شارلوت در همین جا بود که استیونسن را، یا کسی که خود را استیونسن معرفی می‌کرد شناخت. آنان خیلی زود به خلوت رفتند. ویژگی رفتاریشان این بود که همیشه بهانه‌ای پیدا می‌کردند و پیش از وصل مقدار قابل تأملی یکدیگر را کتک می‌زدند. اما هر دو مراقب بودند که جای ضرب و شتم بر تنشان نماند تا پیش همسران خود لو نروند. این تلاش بسیار خوبی بود، اما نکته‌ای که شارلوت به آن توجه نداشت و هرگز آن را درک نکرده بود اینکه جان زد کوچولو، که از مامان گوریل و اسپرم پدرش به دنیا آمده بود به رغم برخی عیب‌های ذاتی که داشت اما همانند پدر بسیار باهوش بود. او که پرستار مخصوصی داشت و در‌‌ همان خانه شارلوت و جان زد زندگی می‌کرد، در هنگام راه رفتن همیشه پایش را کاملاً کج می‌گذاشت، در نتیجه به جای آنکه روی خط مستقیم راه برود، برای رسیدن به مقصد یک نیم دایره می‌زد. این مسئله پدر او را بسیار نگران کرده بود، اما از حق نگذریم که بچه بسیار باهوشی بود. البته پدرش فکر می‌کرد و یا آرزو داشت که جان زد دوم بتواند در عالم اندیشه مستقیم با او تماس بگیرد، اما این واقعیتی‌ست که بچه، به‌رغم شباهت بسیار زیاد به پدر موجود مستقلی از کار درآمده بود. واقعیت دیگر اینکه دکتر همیشه با او به پارسی حرف می‌زد. از روز اول دلش خواسته بود که بچه به زبان پارسی زبان باز کند، و همین‌طور هم شده بود. بچه دو سالش بود که یک روز به پدرش گفت: «مامان یک بوئی می‌ده.» <br /> </p> <p>پدر شگفت زده پرسید: «چه بوئی؟» <br /> بچه شادمانه گفت: «بوی آقاهارو می‌ده.» <br /> </p> <p>دو نکته برای دکتر روشن شد. نخست اینکه بچه به بو حساسیت داشت، و دوم اینکه مامان بوی آقاهارو می‌داد. البته دکتر ابداً وقت نداشت سر از کار همسرش دربیاورد. <br /> </p> <p>ببخشید که این داستان جذاب را تلگرافی می‌نویسم. بیشتر هدفم این است که به مسئله کودک-میمون و راج گوپتای، دانشمند هندی، و مسئله اعدام در ایران بپردازم. ضمناً بگویم که از داستان خود پیش افتادم. بعداً خواهید فهمید که چه می‌گویم.<br />  <br /> </p>
شهرنوش پارسیپور - به طوری که میدانید جمهوری اسلامی مرتب در حال اعدام افراد است و عجیب اینکه خانوادههای این اعدامیها اغلب ساکت هستند و اعتراضی نمیکنند. در اینجا دو پرسش پیش میآید: آیا خانوادههای این اعدامیها به شدت میترسند و بنابر این شکایت نمیکنند؟ و یا آنکه خانوادهها به طور دسته جمعی اعدام میشوند و کسی نمیماند تا اعتراض کند؟
من اگر بخواهم در اینجا دست به تحلیل جامعهشناختی و یا روانشناختی و یا سیاسی این مسئله بزنم خیلی امکان دارد که عدهای اعتراض کنند که چرا در حالی که داستاننویس هستم به مسائل دیگر میپردازم. در نتیجه من نیز برای تحلیل این مسئله میکوشم یک داستان-دانش بنویسم. داستان-دانش را به جای «ساینش فیکشن»، که پیش از این آن را داستان علمی-تخیلی ترجمه کرده بودند پیشنهاد میکنم. میدانید که گفته میشود ۹۹ درصد کل دانشمندان جهان در تمامی طول تاریخ و ما قبل تاریخ هم اکنون زنده هستند. یعنی یک درصد از تمامی دانشمندان تمامی جامعههای بشری متعلق به تمامی دورانهای تاریخی بشری و ۹۹ درصد سهم امروز هستد. پس ما دیگر نه با دانشمندان منفرد بلکه با گله دانشمندان روبرو هستیم. میدانیم که دانشمندان ایرانی و هندی سهم قابل تأملی میان خیل دانشمندان دارند. رقمهایی به دست داده میشود که کشف درستی و صحت آنها برعهده گویندگان آنها. مثلاً میگویند ۴۰ درصد سهمیهی کارکنان ناسا را ایرانیان تشکیل میدهند. معادل همین نسبت سهم کارکنان هندی سازندهی کامپیوتر در آمریکاست. پس این دو گروه دانشمندان ایرانی و هندی جای بهخصوصی دارند. منتهی به نظر میرسد که جامعه غربی از نامهای ایرانی و هندی خوشش نمیآید و ترتیبی میدهد که دانشمند نام خود را عوض کند. یک ایرانی دانشمند در رشته ریاضیات در یکی از کشورهای غربی نام خود را در نشریه علمی خواند اما در وهله نخست به خاطر نیاورد که خود اوست، چون نام او را با یک نام اروپایی عوض کرده بودند.
دکتر جهان آزادی هنگامی که از ایران به به آمریکا رفت با این رؤیا رفت که نام ایران را در جهان بلند کند. او شپشی را در مرز ایران و پاکستان پیدا کرده بود که میان انسان و گوریل مشترک است. از طریق این شپش میشد ثابت کرد که زمان دقیق جدایی انسان و میمون در چه تاریخی بوده است. در عین حال میشد نکات مشترک میان انسان و میمون را با دقت محاسبه کرد. امکانات لابراتواری ایران برای کار او بسیار اندک بود. شورویها و امریکائیان به او که مقالههای علمی در نشریات جهانی چاپ کرده بود مرتب پیشنهاد بورس میکردند. او عاقبت پیشنهاد امریکائیان را پذیرفت و به امریکا رفت. زمان کوتاهی پس از ورود به امریکا بیاختیار جذب مسئله کلونسازی میان میمونها و انسانها گشت، و چون به طور خیلی جدی غرق اینکار شده بود ناگهان یک دختر بسیار زیبای آمریکایی، به نام شارلوت سر راه او قرار گرفت. سر و کله او یک روز به عنوان منشی دفتر تحقیقاتی وابسته به لابراتوار محل کار دکتر جهان آزادی در لابراتوار پیدا شد. زمان کوتاهی نکشید که دکتر عاشق او شد، چون شارلوت اغلب عصرها میآمد و با تظاهر به اینکه دکتر خسته است پشت او را مالش میداد. بعد یک روز بیاختیار پشت گوش دکتر را بوسید. دکتر باید تکلیف کار را مشخص میکرد. آنقدر گرفتار بود که نمیتوانست وقت تلف کند، و مدتی بود که شارلوت در رؤیاهای او در کنار گوریل و انسان و هستههای کروزومی ذهنش را به خود مشغول داشته بود. بنابراین در عصر روزی که شارلوت پشت گوش او را بوسید از او پرسید آیا حاضر است با او ازدواج کند؟ شارلوت بیدرنگ پاسخ مثبت داد. دکتر در نشستهای عاشقانهای که بخش اعظم آن صرف گفتگو از مسائل ژنتیکی برای شارلوت میشد عاقبت بیاختیار روزی به او نزدیک شد. این حادثه در خانه شارلوت اتفاق افتاد، و دختر که موهای طلائیاش در کنار جشمهای آبی غوغائی به راه انداخته بود یه دکتر پیشنهاد کرد برای آسانتر شدن کارها نام خود را عوض کند. این زمانی بود که دکتر باید تبعه آمریکا میشد. او پذیرفت تا شارلوت نام جدیدش را انتخاب کند، و دختر زیبا که دست بر قضا استعدادکی در رشته ادبیات داشت نام او را از جهان آزاد به جان زد تبدیل کرد. آنها برطبق مراسم مسیحی ازدواج کردند، چون دکتر بهراستی لامذهب بود و برایش فرق نمیکرد بر چه مبنایی عقدش با زن مورد علاقهاش بسته شود. اما اندکی پس از ازدواج و با تولد آنی و ترنس که دوقلو به دنیا آمدند زندگی روال عادی خودش را پیدا کرد و دکتر ناگهان فراموش کرد که همسر و کودکانی دارد. او جداً و جداً میکوشید بچه انسان را از شکم میمون بیرون بکشد. دکتر عاقبت برای نخستین بار در جهان کاری را انجام داد که امروز مسئله بسیار سادهایست. او تخمک یک گوریل ماده را گرفت و از هسته مرکزی تخلیه کرد. سپس اسپرم خود را در مرکز این تخمک بیمغز گوریل گذاشت. برحسب فرضیه او باید پس از ۹ ماه کودکی درست مشابه خود او به دنیا میآمد.
ای خواننده و شنونده عزیز، من باید پیازداغ داستان را در اینجا زیاد کنم. اما دقت بفرمائید که این نه یک داستان، بلکه طرحی برای یک داستان است. بنابراین بله! پس از ۹ماه و ۹روز و ۹ ساعت. یک جان زد جدید پا به عرصه وجود گذاشت. حالا آنی و ترنس ده ساله شده بودند. شارلوت که دیگر در آزمایشگاه کار نمیکرد و خانهدار بود از همه چیز راضی بود الی از مسائل درون رختخواب. او بهخوبی میدانست که نمیتواند در اینباره با مرد گرفتاری همانند همسرش که حرفی زیباتر از روابط میمونها و انسان در چنته نداشت بزند. پس عضو کلوب «گربههای وحشی علفزار» شد. این کلوب ویژه مردان و زنان متأهلی بود که از مسائل جنسی درون خانواده خود راضی نیستند و مجبورند به بیرون از خانه روی بیاورند. اعضای این کلوب با نقاب گربه وارد ساختمان کلوب میشدند. بار بزرگی در کلوب وجود داشت که همه چیز از آنجا اتفاق میافتاد. شارلوت در همین جا بود که استیونسن را، یا کسی که خود را استیونسن معرفی میکرد شناخت. آنان خیلی زود به خلوت رفتند. ویژگی رفتاریشان این بود که همیشه بهانهای پیدا میکردند و پیش از وصل مقدار قابل تأملی یکدیگر را کتک میزدند. اما هر دو مراقب بودند که جای ضرب و شتم بر تنشان نماند تا پیش همسران خود لو نروند. این تلاش بسیار خوبی بود، اما نکتهای که شارلوت به آن توجه نداشت و هرگز آن را درک نکرده بود اینکه جان زد کوچولو، که از مامان گوریل و اسپرم پدرش به دنیا آمده بود به رغم برخی عیبهای ذاتی که داشت اما همانند پدر بسیار باهوش بود. او که پرستار مخصوصی داشت و در همان خانه شارلوت و جان زد زندگی میکرد، در هنگام راه رفتن همیشه پایش را کاملاً کج میگذاشت، در نتیجه به جای آنکه روی خط مستقیم راه برود، برای رسیدن به مقصد یک نیم دایره میزد. این مسئله پدر او را بسیار نگران کرده بود، اما از حق نگذریم که بچه بسیار باهوشی بود. البته پدرش فکر میکرد و یا آرزو داشت که جان زد دوم بتواند در عالم اندیشه مستقیم با او تماس بگیرد، اما این واقعیتیست که بچه، بهرغم شباهت بسیار زیاد به پدر موجود مستقلی از کار درآمده بود. واقعیت دیگر اینکه دکتر همیشه با او به پارسی حرف میزد. از روز اول دلش خواسته بود که بچه به زبان پارسی زبان باز کند، و همینطور هم شده بود. بچه دو سالش بود که یک روز به پدرش گفت: «مامان یک بوئی میده.»
پدر شگفت زده پرسید: «چه بوئی؟»
بچه شادمانه گفت: «بوی آقاهارو میده.»
دو نکته برای دکتر روشن شد. نخست اینکه بچه به بو حساسیت داشت، و دوم اینکه مامان بوی آقاهارو میداد. البته دکتر ابداً وقت نداشت سر از کار همسرش دربیاورد.
ببخشید که این داستان جذاب را تلگرافی مینویسم. بیشتر هدفم این است که به مسئله کودک-میمون و راج گوپتای، دانشمند هندی، و مسئله اعدام در ایران بپردازم. ضمناً بگویم که از داستان خود پیش افتادم. بعداً خواهید فهمید که چه میگویم.
نظرها
کاربر مهمان
<p>خیلی جالب است. داستان شما را این بار بر خلاف دفعات قبل تا اخر مرور کردم و از دهن سرشار از ابداعات و به خصوص عنصر غافلگیر کردن دچار غبطه انی شدم. اما زود خودم را جمع و جور کردم و این نوشته کوتاه را به عنوان تشکر و نشان دادن ارادت به شما میفرستم. </p> <p>پایدار باشید.<br /> از طرف یک نحسین کننده شما</p>
شهرنوش پارس پور
<p>بسیار ممنون دوست عزیز </p> <p>شهرنوش</p>