نگریستن با چشمان دیگری
<p>محبوبه موسوی - «به‌سوی طبس» ،با جلدی ساده، بدون هیچ تظاهر یا تمهیدی برای جلب‌ توجه به خوانده ‌شدن، اثری است ارزشمند. کتاب در عین سادگیِ بیان و روایت، حکایت عجیبی است؛ حکایت خود ما، فرهنگ ما ایرانیان در گذشته‌ای نه چندان دور (نیم قرن از نگارش و چاپ این کتاب می‌گذرد)، اما نه با نگاه خودمان بلکه از زاویه‌ی دید مردی اروپایی که اغلب تا به جوابی نرسد، پرسش‌هایش را رها نمی‌کند و فرهنگ ما را از ورای فاصله‌ها می‌شناسد نه آن‌طور که ما خود مجبوریم با کلاف پیچیده‌ی آن به دست و پایمان آن را بشناسیم و در هر بار رجوع به خود، می‌بایست تارهای نامرئی این کلاف را بازکنیم تا به درک روشن‌تری از گذشته برسیم، تا ببینیم گذشتگان ما چه فکر می‌کرده‌اند و تاثیر آن‌ها بر نسلی که ما باشیم چگونه است و به طورکلی ما تا چه اندازه فرزند خلف یا ناخلف گذشته‌ی خویش هستیم.</p> <!--break--> <p><img alt="" align="left" src="http://www.zamaaneh.com/pictures-new/MMOUBT02.jpg" />«به سوی طبس» شرح چنین حکایتی است؛ روایتی موازی از آن‌چه که هست و آن‌چه که دیده می‌شود. یک طرف راوی است در یک سوی خط ،که کلاه و عینکش را برداشته و گام در راه گذاشته و از سوی دیگر، ما هستیم در این طرف خط که در نظرگاه او قرار گرفته‌ایم. این تصویرِ خط‌کشی شده اگرچه نه چندان مربوط، حکایت آن مرد نیشابوری را به یادم آورد در عهد حمله‌ی مغول به آن شهر. برای کامل شدن این تداعی، خط را می‌بایست دایره‌ای تصور کنیم گرداگرد خود: چون شمشیرِمرد مغول شکست، خطی دور تعدادی از مردمان نیشابور کشید و آنان را گفت که که پا از دایره فراتر نگذارند تا برود شمشیر بیاورد. از آن جمع محصور در دایره تنها یک تن که جسورتر بود، نوک گیوه‌اش را بر خط کشید و اندکی از پیشِ پای خود را پاک کرد و به دیگرانی که با ترس به او نگاه می‌کردند با لبخندی گفت : «من خطِ خودم را پاک کردم!» و با این‌کار به حساب خود، جسارت را به آن‌ها نشان داد، در حالی‌که همچنان درون دایره ایستاده ‌بود. <br /> </p> <p>راوی «به سوی طبس»، قدم به راهی گذاشته که برایش چندان آشنا نبوده، سفر به اعماق کویر، جایی ناشناخته ودر عین حال آشنا. سرزمینی پررمز و راز و درعین حال ساده. کتاب، نمایشِ شکوهِ سادگی است. چه چیز در آن خودنمایی می‌کند؟ تضادها. این تضادها را شیرکلوند نه تنها در روایت که با نثر خود هم نشان داده است. زبان با نحوی موازی پیش می‌رود همان‌طور که حوادث و ماجراها. <br /> </p> <p>در نگاه اول، شاید طرز نگاه شیرکلوند به فرهنگ و جامعه‌ی ایرانی چندان تازه به نظر نرسد. چه، بوده‌اند مستشرقانی که پیش‌تر و با زاویه‌ی نگاه منحصر به خود، به فرهنگ ما چشم دوخته‌اند، اما تفاوت این روایت با دیگر روایت‌ها در این است که آن‌ها با حشو و زواید دیدگاهی که از فرهنگ خودشان به ارث برده ‌‌بودند، به سرزمین غریبه نگریسته‌اند و با این‌که شاید این نگاه تا حدی طبیعی به نظر برسد اما واضح است که در برخی جاها به طور آشکاری دیدگاهی خودبرتربینانه داشته‌اند تا بی‌طرف و شاید برای همین درخیلی جاها که معنای رفتار قومی یا جمعی مردم را در نمی‌یافتند با حدس و گمان‌های از پیش‌ساخته‌ی ذهنی، سعی در توجیه دلایل یک رفتار خاص داشته‌اند در حالی که شیرکلوند، با نگاهی بسیار خونسرد، خالی از اغراق یا پیش‌ذهنیت و در عین حال لبریز از سؤال به نظاره نشسته و بعد با بی‌طرف‌ترین شکل ممکن، آن‌طور که از فردی متعلق به کشورهای سردسیر در شمال اروپا انتظار می‌رود به توضیح آنچه دیده می‌پردازد. روایت او، قضاوت نمی‌کند و همین عدم قضاوت اوست که ما را در سفر طولانی‌اش به سمت کویر همراه می‌کند و این گذشته از زیبایی نثر و شیرینی کلام اوست.<br /> </p> <p><img alt="" align="left" src="http://www.zamaaneh.com/pictures-new/MMOUBT03.jpg" />طبس، کویری‌ترین نقطه‌ی ایران‌، گاه نمادی می‌شود از رفتار انسان ایرانی که در کویر زیست می‌کند؛ کویر خشک و برهنه با روحیات و اخلاق خاص خود. اما این همه‌ی ماجرا نیست. ما در این کتاب خود را محصور در دیوارها، شعر صوفیانه و سوگواری‌های بی‌شمار مذهبی می‌یابیم اما نه از آن نوعی که پیش از آن می‌شناختیم. نگاه راوی به هر چیز، کشف رنگ و بویی تازه برای ماست. مثلاً آن‌جا که از باغ ایرانی سخن به میان می‌آید، روح باغ ایرانی را دیوار می‌نامد(ص ۲۷) و می‌گوید درباره‌ی باغ ایرانی اغراق بسیار شده است اما روح این باغ‌ها، نه بوته‌های گل سرخ یا درخت‌ها که دیوار است. شاید همین اشاره‌ی کوتاه کافی باشد تا نگاه متفاوت راوی را دریابیم. مایی که خوکرده به دیوار باغ‌ها، حس توأمان امنیت و ناامنی – دو نقطه‌ی متضاد کنار یکدیگر- را از فرط آشنایی نمی‌بینیم، نکته‌ای که گذشته از این حس دوگانه بیانگر تضادی دیگر نیز هست؛ سوزش آفتاب و خنکای سایه.<br /> </p> <p>مراسم سوگواری درنگاه شیرکلوند، مراسم تک‌صدایی است؛ تک‌صدایی که از زبان همه آواز می‌خواند و تعزیه را می‌گرداند و تماشاگران و بازیگران خود را به دست اندوه بی‌حد و حصر می‌سپرند. تعدادی خود را می‌زنند و با قمه مجروح و خونین می‌کنند. عجیب این‌ است که درک تاریخی شیرکلوند از واقعه‌ی عاشورا چنان کامل و مستند است که هیچ جایی برای خواننده باقی نمی گذارد تا ناآگاهی او را از تاریخ شیعه به رخ بکشد.<br /> </p> <p>زبان موازی نویسنده/ راوی با تضادهای این سرزمین کاملاً اخت‌شده و هماهنگ است.شیرکلوندسوئدی، سعی در بازگشایی گره‌ای دارد که در ذهنش حک شده و تا باز کردن آن گره ما را با خود همراه می‌کند و ما را با خود شعر صوفیانه - اروتیک ایرانی می‌برد، و ما را به جای خالی زن در توصیفات عاشقانه- عرفانی شعر ایرانی می‌رساند و به مردمانی که با اینکه سواد درست و حسابی ندارند اما شعر می‌خوانند و برداشت‌های آن‌ها از شعر برای خودشان همان صلابت و قطعیت کویر را دارد؛ قطعیتی که روح زخم‌خورده‌ی ایرانی رقم زده است. قطعیتی از نوع خوبی و بدی، سیاهی و سپیدی و مانند آن. این‌ها البته حرف‌هایی نیست که نویسنده در این کتاب گفته باشد، برداشت من از روایت او از زاویه‌ی نگاه خودم است؛ و مگر نه این‌که تاریخ متنی تأویل‌پذیر است؟ حال اگر تاریخ، روایتی سفرگونه از خاطرات مردی باشد که بی پیرایه شرح دیدارهای خود را نوشته است، باز، تأویلش در نگاه من همان می‌شود که شاید در نگاه خواننده‌ای دیگر چیزی دیگر باشد. اما در «روایت طبس» این تأویل‌گرایی تاریخی به آشفتگی نمی‌انجامد چون نویسنده ، چنان ساده و واقع‌گرایانه به بیان آنچه دیده می پردازد که من خواننده اگر هم بخواهم نمی‌توانم چیزی بر آن بیفزایم یا با گره‌افکنی سعی کنم، خوانش متن و تفسیر آن را پیچیده جلوه دهم .<br /> </p> <p>«به سوی طبس» ترکیبی است از حرکت و گفتار. نویسنده با نگاه ظریف و تیزبینش رفتارهای جمعی ایرانیان را با طبیعت اینجا پیوند می‌زند، هیچ تابلویی را بر دیوار خانه یا قهوه‌خانه‌ای نادیده نگذاشته و با همین نگاه توانسته غبار را از پشت ابرهای کدر سالیان پاک کند. در روایت او، شاهد این نکته نیز هستیم که این سرزمین، گویی تهی از زنان است. او می‌داند که وقتی وارد خانه‌ای می‌شود اعضای خانواده به او معرفی می‌شوند، جز همسر مرد میزبان. مرد اروپایی اما همچنان به کند و کاو خود ادامه می‌دهد. او در توصیف صحنه‌ای از رقص چوب، گونه‌ای جدال را در این نوع رقص می‌یابد:<br /> «در دایره‌ای تنگ، دور هم می‌چرخیدند، دور مرکز ثقل مشترکشان اما بی‌اعتناء به یکدیگر، سرد و به ظاهر بی‌توجه. ناگهان آن که ترکه داشت ضربه‌ی محکم و ماهرانه‌ای به طرف قلم پای آن یکی حواله کرد، آن‌قدر محکم، که امکان داشت او را با قلم پای شکسته به زمین اندازد. اما حریف زیرچشمی ضربه را دید و آن را ماهرانه دفع کرد...»<br /> بعد ادامه می دهد:<br /> «موسیقی همچنان ادامه داشت کبر و تفاخر ادامه داشت، رقص ادامه داشت و ادامه دارد.»<br /> </p> <p>از حق نگذریم که ترجمه‌ی این کتاب با وجود ظاهر ساده‌اش نمی‌تواند کار ساده‌ای باشد. چه نویسنده گاهی که مجذوب طبیعت می‌شود، به ادبیات توصیفی پناه می‌برد و توصیفات گسترده‌ای از آب و هوا و گل‌ها و باران و مانند آن به‌دست می‌دهد و آنجا که می‌خواهد به نکته‌ای در تحلیل رفتاری برسد، متنش واقع‌گرایانه وعاری از توصیف می‌گردد و بر مترجم است که بتواند یکدستی متن را حفظ کند تا خواننده هنگام خواندن با متنی دوپاره مواجه نشود. مترجمان محترم این کتاب به خوبی از پس این مهم برآمده‌اند و خواننده می‌تواند به‌راحتی از پس این نگاه تازه برآید بی آن‌که ذره‌ای خستگی از نثر را در خود احساس کند. مترجمان این اثر توانسته‌اند در متن فارسی، به روایتی سهل و ممتنع دست یابند تا هم سیالی و روانی متن حفظ شود و هم زبان، خود به خود گویای تضادها و پیچیدگی‌های روایت باشد. کاش این کتاب امکان انتشار در زادگاه اصلی خود، ایران را می‌یافت تا خوانندگان بیشتری بتوانند این اثر ارزشمند را به دوراز حب و بغض‌هایی که سانسور بر روح تاریخ ما می نشاند مطالعه کنند.<br /> </p> <p><strong>شناسنامه‌ی کتاب:<br /> </strong>سفرنامه‌ی ایران ۱۹۵۹، نوشته‌ی ویلی شیرکلوند (نویسندی فنلاندی‌الاصل سوئدی) <br /> ترجمه‌ی فرخنده نیکو و ناصر زراعتی <br /> ناشر: خانه هنر و ادبیات گوتنبرگ<br /> </p>
محبوبه موسوی - «بهسوی طبس» ،با جلدی ساده، بدون هیچ تظاهر یا تمهیدی برای جلب توجه به خوانده شدن، اثری است ارزشمند. کتاب در عین سادگیِ بیان و روایت، حکایت عجیبی است؛ حکایت خود ما، فرهنگ ما ایرانیان در گذشتهای نه چندان دور (نیم قرن از نگارش و چاپ این کتاب میگذرد)، اما نه با نگاه خودمان بلکه از زاویهی دید مردی اروپایی که اغلب تا به جوابی نرسد، پرسشهایش را رها نمیکند و فرهنگ ما را از ورای فاصلهها میشناسد نه آنطور که ما خود مجبوریم با کلاف پیچیدهی آن به دست و پایمان آن را بشناسیم و در هر بار رجوع به خود، میبایست تارهای نامرئی این کلاف را بازکنیم تا به درک روشنتری از گذشته برسیم، تا ببینیم گذشتگان ما چه فکر میکردهاند و تاثیر آنها بر نسلی که ما باشیم چگونه است و به طورکلی ما تا چه اندازه فرزند خلف یا ناخلف گذشتهی خویش هستیم.
«به سوی طبس» شرح چنین حکایتی است؛ روایتی موازی از آنچه که هست و آنچه که دیده میشود. یک طرف راوی است در یک سوی خط ،که کلاه و عینکش را برداشته و گام در راه گذاشته و از سوی دیگر، ما هستیم در این طرف خط که در نظرگاه او قرار گرفتهایم. این تصویرِ خطکشی شده اگرچه نه چندان مربوط، حکایت آن مرد نیشابوری را به یادم آورد در عهد حملهی مغول به آن شهر. برای کامل شدن این تداعی، خط را میبایست دایرهای تصور کنیم گرداگرد خود: چون شمشیرِمرد مغول شکست، خطی دور تعدادی از مردمان نیشابور کشید و آنان را گفت که که پا از دایره فراتر نگذارند تا برود شمشیر بیاورد. از آن جمع محصور در دایره تنها یک تن که جسورتر بود، نوک گیوهاش را بر خط کشید و اندکی از پیشِ پای خود را پاک کرد و به دیگرانی که با ترس به او نگاه میکردند با لبخندی گفت : «من خطِ خودم را پاک کردم!» و با اینکار به حساب خود، جسارت را به آنها نشان داد، در حالیکه همچنان درون دایره ایستاده بود.
راوی «به سوی طبس»، قدم به راهی گذاشته که برایش چندان آشنا نبوده، سفر به اعماق کویر، جایی ناشناخته ودر عین حال آشنا. سرزمینی پررمز و راز و درعین حال ساده. کتاب، نمایشِ شکوهِ سادگی است. چه چیز در آن خودنمایی میکند؟ تضادها. این تضادها را شیرکلوند نه تنها در روایت که با نثر خود هم نشان داده است. زبان با نحوی موازی پیش میرود همانطور که حوادث و ماجراها.
در نگاه اول، شاید طرز نگاه شیرکلوند به فرهنگ و جامعهی ایرانی چندان تازه به نظر نرسد. چه، بودهاند مستشرقانی که پیشتر و با زاویهی نگاه منحصر به خود، به فرهنگ ما چشم دوختهاند، اما تفاوت این روایت با دیگر روایتها در این است که آنها با حشو و زواید دیدگاهی که از فرهنگ خودشان به ارث برده بودند، به سرزمین غریبه نگریستهاند و با اینکه شاید این نگاه تا حدی طبیعی به نظر برسد اما واضح است که در برخی جاها به طور آشکاری دیدگاهی خودبرتربینانه داشتهاند تا بیطرف و شاید برای همین درخیلی جاها که معنای رفتار قومی یا جمعی مردم را در نمییافتند با حدس و گمانهای از پیشساختهی ذهنی، سعی در توجیه دلایل یک رفتار خاص داشتهاند در حالی که شیرکلوند، با نگاهی بسیار خونسرد، خالی از اغراق یا پیشذهنیت و در عین حال لبریز از سؤال به نظاره نشسته و بعد با بیطرفترین شکل ممکن، آنطور که از فردی متعلق به کشورهای سردسیر در شمال اروپا انتظار میرود به توضیح آنچه دیده میپردازد. روایت او، قضاوت نمیکند و همین عدم قضاوت اوست که ما را در سفر طولانیاش به سمت کویر همراه میکند و این گذشته از زیبایی نثر و شیرینی کلام اوست.
طبس، کویریترین نقطهی ایران، گاه نمادی میشود از رفتار انسان ایرانی که در کویر زیست میکند؛ کویر خشک و برهنه با روحیات و اخلاق خاص خود. اما این همهی ماجرا نیست. ما در این کتاب خود را محصور در دیوارها، شعر صوفیانه و سوگواریهای بیشمار مذهبی مییابیم اما نه از آن نوعی که پیش از آن میشناختیم. نگاه راوی به هر چیز، کشف رنگ و بویی تازه برای ماست. مثلاً آنجا که از باغ ایرانی سخن به میان میآید، روح باغ ایرانی را دیوار مینامد(ص ۲۷) و میگوید دربارهی باغ ایرانی اغراق بسیار شده است اما روح این باغها، نه بوتههای گل سرخ یا درختها که دیوار است. شاید همین اشارهی کوتاه کافی باشد تا نگاه متفاوت راوی را دریابیم. مایی که خوکرده به دیوار باغها، حس توأمان امنیت و ناامنی – دو نقطهی متضاد کنار یکدیگر- را از فرط آشنایی نمیبینیم، نکتهای که گذشته از این حس دوگانه بیانگر تضادی دیگر نیز هست؛ سوزش آفتاب و خنکای سایه.
مراسم سوگواری درنگاه شیرکلوند، مراسم تکصدایی است؛ تکصدایی که از زبان همه آواز میخواند و تعزیه را میگرداند و تماشاگران و بازیگران خود را به دست اندوه بیحد و حصر میسپرند. تعدادی خود را میزنند و با قمه مجروح و خونین میکنند. عجیب این است که درک تاریخی شیرکلوند از واقعهی عاشورا چنان کامل و مستند است که هیچ جایی برای خواننده باقی نمی گذارد تا ناآگاهی او را از تاریخ شیعه به رخ بکشد.
زبان موازی نویسنده/ راوی با تضادهای این سرزمین کاملاً اختشده و هماهنگ است.شیرکلوندسوئدی، سعی در بازگشایی گرهای دارد که در ذهنش حک شده و تا باز کردن آن گره ما را با خود همراه میکند و ما را با خود شعر صوفیانه - اروتیک ایرانی میبرد، و ما را به جای خالی زن در توصیفات عاشقانه- عرفانی شعر ایرانی میرساند و به مردمانی که با اینکه سواد درست و حسابی ندارند اما شعر میخوانند و برداشتهای آنها از شعر برای خودشان همان صلابت و قطعیت کویر را دارد؛ قطعیتی که روح زخمخوردهی ایرانی رقم زده است. قطعیتی از نوع خوبی و بدی، سیاهی و سپیدی و مانند آن. اینها البته حرفهایی نیست که نویسنده در این کتاب گفته باشد، برداشت من از روایت او از زاویهی نگاه خودم است؛ و مگر نه اینکه تاریخ متنی تأویلپذیر است؟ حال اگر تاریخ، روایتی سفرگونه از خاطرات مردی باشد که بی پیرایه شرح دیدارهای خود را نوشته است، باز، تأویلش در نگاه من همان میشود که شاید در نگاه خوانندهای دیگر چیزی دیگر باشد. اما در «روایت طبس» این تأویلگرایی تاریخی به آشفتگی نمیانجامد چون نویسنده ، چنان ساده و واقعگرایانه به بیان آنچه دیده می پردازد که من خواننده اگر هم بخواهم نمیتوانم چیزی بر آن بیفزایم یا با گرهافکنی سعی کنم، خوانش متن و تفسیر آن را پیچیده جلوه دهم .
«به سوی طبس» ترکیبی است از حرکت و گفتار. نویسنده با نگاه ظریف و تیزبینش رفتارهای جمعی ایرانیان را با طبیعت اینجا پیوند میزند، هیچ تابلویی را بر دیوار خانه یا قهوهخانهای نادیده نگذاشته و با همین نگاه توانسته غبار را از پشت ابرهای کدر سالیان پاک کند. در روایت او، شاهد این نکته نیز هستیم که این سرزمین، گویی تهی از زنان است. او میداند که وقتی وارد خانهای میشود اعضای خانواده به او معرفی میشوند، جز همسر مرد میزبان. مرد اروپایی اما همچنان به کند و کاو خود ادامه میدهد. او در توصیف صحنهای از رقص چوب، گونهای جدال را در این نوع رقص مییابد:
«در دایرهای تنگ، دور هم میچرخیدند، دور مرکز ثقل مشترکشان اما بیاعتناء به یکدیگر، سرد و به ظاهر بیتوجه. ناگهان آن که ترکه داشت ضربهی محکم و ماهرانهای به طرف قلم پای آن یکی حواله کرد، آنقدر محکم، که امکان داشت او را با قلم پای شکسته به زمین اندازد. اما حریف زیرچشمی ضربه را دید و آن را ماهرانه دفع کرد...»
بعد ادامه می دهد:
«موسیقی همچنان ادامه داشت کبر و تفاخر ادامه داشت، رقص ادامه داشت و ادامه دارد.»
از حق نگذریم که ترجمهی این کتاب با وجود ظاهر سادهاش نمیتواند کار سادهای باشد. چه نویسنده گاهی که مجذوب طبیعت میشود، به ادبیات توصیفی پناه میبرد و توصیفات گستردهای از آب و هوا و گلها و باران و مانند آن بهدست میدهد و آنجا که میخواهد به نکتهای در تحلیل رفتاری برسد، متنش واقعگرایانه وعاری از توصیف میگردد و بر مترجم است که بتواند یکدستی متن را حفظ کند تا خواننده هنگام خواندن با متنی دوپاره مواجه نشود. مترجمان محترم این کتاب به خوبی از پس این مهم برآمدهاند و خواننده میتواند بهراحتی از پس این نگاه تازه برآید بی آنکه ذرهای خستگی از نثر را در خود احساس کند. مترجمان این اثر توانستهاند در متن فارسی، به روایتی سهل و ممتنع دست یابند تا هم سیالی و روانی متن حفظ شود و هم زبان، خود به خود گویای تضادها و پیچیدگیهای روایت باشد. کاش این کتاب امکان انتشار در زادگاه اصلی خود، ایران را مییافت تا خوانندگان بیشتری بتوانند این اثر ارزشمند را به دوراز حب و بغضهایی که سانسور بر روح تاریخ ما می نشاند مطالعه کنند.
شناسنامهی کتاب:
سفرنامهی ایران ۱۹۵۹، نوشتهی ویلی شیرکلوند (نویسندی فنلاندیالاصل سوئدی)
ترجمهی فرخنده نیکو و ناصر زراعتی
ناشر: خانه هنر و ادبیات گوتنبرگ
نظرها
نظری وجود ندارد.