اعدامهای متوالی در ایران- طرحی برای یک داستان-دانش
<p>شهرنوش پارسی‌پور- گفتیم که در یک شب سرد زمستانی در اعماق نیمه‌شب، جان زد دوم از یک گوریل-مادر که مکانی بود برای پرورش نطفه دکتر جان زد به دنیا آمد. دکتر خود به تنهایی بچه را به دنیا آورد. البته حالا که فکر می‌کنم می‌بینم این کار بسیار عجیبی‌ست.</p> <!--break--> <p><a href="http://www.zamahang.com/podcast/2010/20110702_Shahrnush_Gozaareshe_Zendegie_Maa_No_28.mp3"><img alt="" align="middle" src="http://www.zamaaneh.com/pictures-new/musicicon.jpg" /></a></p> <p>یک مرد با قامت متوسط، همانند دکتر جهان آزاد قادر نیست یک گوریل وحشی را مهار کند. اما واقعیت این است که دکتر با تزریق مخدر خنثایی گوریل را به حالت نیمه‌بیهوش درآورد. حیوان بیچاره با کمک یک آمپول فشار بی‌آنکه زحمت زیادی بکشد جان زد دوم را به دنیا آورد. دکتر جان زد داشت از شدت هیجان سکته می‌کرد. در تمام آن نه ماه به این اندیشه بود که بچه چه شکل و شمایلی خواهد داشت. برخی باور داشتند که همین که بچه‌ای در فضای رحمی قرار گیرد خود به خود تحت تاثیر آن قرار خواهد گرفت. متأسفانه واقعیت امر هم به همین‌گونه بود. اما در لحظه تولد چنین به نظر می‌رسید که حان زد بچه‌ی بسیار سالمی‌ست. دکتر جان زد می‌دانست که همه می‌دانند که او مشغول انجام کارهای عجیبی‌ست، اما دکتر ساکت بود، در نتیجه همه ساکت بودند. در حقیقت همه، کسانی که در آزمایشگاه کار می‌کردند دستور داشتند کاری به کار دکتر جان زد نداشته باشند. به این ترتیب بود که گوریل آبستن بار‌ها و در غیاب دکتر جان زد مورد بررسی و مطالعه قرار گرفت. از زهدان او و جنینی که در آن بود بار‌ها عکس گرفتند. بحث‌های هیجان‌انگیزی در غیاب دکتر جان زد درمی‌گرفت. اما هنگامی که او وارد آزمایشگاه می‌شد سکوت برسر همه سایه می‌انداخت. دکتر در طی دوران دراز زندگی در ایران عادت کرده بود از کار‌هایش با کسی گفت‌وگو نکند. او آنقدر به تنها کار کردن عادت کرده بود که به آمریکا هم که رسید همانند جغدی تنها در آزمایشگاه از این سو به آن سو می‌رفت. همکاران او در آغاز او را مسخره می‌کردند، اما بعد که روشن شد او به‌راستی یک نابغه است همه متوجه شدند که باید او را به حال خودش بگذارند.</p> <blockquote> <p><img alt="" align="left" width="93" height="150" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/parsjonz.gif" />شهرنوش پارسی‌پور: دکتر در کمال تأثر متوجه شد که گرچه گوریل صرفاً ظرفی برای به دنیا آوردن جان زد دوم بوده، اما بیشتر از یک ظرف عمل کرده. اینک دکتر برای نخستین بار به این مسئله فکر می‌کرد که تیغ کند را اگر زیر هرم بگذارند تیز خواهد شد. پس در حقیقت مکانیت هستی به نحوی قالب‌ساز بود. (...) تمام هم و غم دکتر به این مسئله معطوف شده بود که اهمیت مکانیت هستی را درک کند. پس مکان ظرفی بود قالب‌ساز. به همین ترتیب زهدان و شکل ویژه آن باید نقش مهمی در شکل دادن به هر موجودی داشته باشد. دکتر اینک غرق مطالعه این نکته شده بود که مولود بعدی را در چه ظرفی به دنیا آورد؟ آیا لازم بود که او یک رحم مصنوعی بسازد؟ <br /> </p> </blockquote> <p>اکنون جان زد کوچولو، برهنه، در آغوش پدر زار می‌زد. دکتر نمی‌دانست چه باید بکند. در آن شب تاریخی جیمز هاریسون نیز تا سحر بیدار ماند و از طریق دوربین‌های مدار بسته از راه دور دکتر و زایمان گوریل را دنبال کرد. دکتر جان زد نمی‌دانست که تیم مجهزی به حال آماده باش کامل مراقب هستند که اگر برای مادر و بچه مشکلی پیش آمد به میدان بپرند. خوشبختانه گوریل نیمه‌بیهوش به‌راحتی بچه را به دنیا آورد. او آنقدر گیج و مبهوت مخدر بود که نمی‌دانست مادر شده و هرگز هم متوجه نشد بچه‌اش به کجا رفته است. دکتر بچه برهنه را روی میز آزمایشگاه گذاشته بود و با دقت او را معاینه می‌کرد. بچه کاملاً سالم بود و از ته دل فریاد می‌کشید. دکتر بی‌اختیار به گریه افتاد. او داشت خودش هم باور می‌کرد که یک نابغه است. این را هم متوجه شده بود که از صد در صد حالت نبوغ، دو درصدش به خود نبوغ ربط پیدا می‌کند و نود و هشت درصد به کار و تقلا. دکتر اگر در ایران مانده بود هرگز موفق نمی‌شد چنین کار عظیمی را انجام دهد. چون شک نبود که بخش اعظم عمرش را محبور بود در ترافیک صرف کند. این فقط امکانات رفاهی و علمی آمریکا بود که اجازه انجام چنین اعمالی را می‌داد. پس دکتر در حالی‌که به‌راستی نمی‌توانست جلوی گریه‌اش را بگیرد جان زد دوم را در پارچه لطیفی پیچید و به طرف در آسانسور رفت. اندکی بعد در آپارتمان بسیار راحت و زیبای خود بود.<br /> </p> <p>در همین حا لازم است این نکته گفته شود که چون دکتر جان زد به شدت جذب کار خود بود و بیشتر اوقات زندگی‌اش را در آزمایشگاه می‌گذرانید اولیای امور ترتیبی داده بودند تا در آپارتمانی در طبقه یازدهم‌‌ همان ساختمان زندگی کند. دکتر بی‌آنکه بداند در یک شهرک علمی زندگی می‌کرد، هرچند که به ظاهر در شهر نیویورک بود، اما در حقیقت این ساختمان‌ها در یک شبکه عظیم به هم متصل بودند. جان زد که به ندرت از ساختمان بیرون می‌رفت متوجه این حقیقت ساده نبود، و آن شب آنقدر هیجان زده بود که حتی متوجه نبود لشکری از متخصص‌ترین افراد مراقب او هستند و ثانیه به ثانیه حرکات او را زیر نظر دارند. پس وارد آپارتمانش شد و به طرف اتاق‌خواب رفت. شارلوت در خواب عمیقی به‌سر می‌برد. دکتر هیجان‌زده و اما به صدایی فروخورده شارلوت را صدا زد. مدتی طول کشید تا زن از خواب برخیزد، اما همین که از خواب برخاست بی‌درنگ متوجه شد که چه اتفاقی افتاده است. شارلوت از طریق پروفسور جیمز هاریسون می‌دانست که جان زد در حال انجام چه عملیاتی‌ست. او اطلاع داشت که به زودی کودک سوم – به هر شکل و قیافه‌ای که باشد- به خانه آن‌ها وارد خواهد شد. این را هم می‌دانست که دکتر نباید بداند که او می‌داند. اما آن شب به دلیل آنکه خواب بود و ناگهان از خواب پریده بود با هیجان گفت: شمپانزه؟ و دکتر که در‌‌ همان لحظه متوجه شده بود که شارلوت همه چیز را می‌داند گفت: نه! آدم.</p> <p>شارلوت با دقت به بچه خیره شد. بچه پسرکی بود با قیافه یک بچه معمولی تازه به‌دنیا آمده. و حالا دیگر ساکت شده بود و سر و گردنش را می‌جنباند و دست‌هایش با لرزشی محسوس بالا و پائین می‌رفت. جان زد و شارلوت بچه را شستند. شارلوت که از قبل مقداری لباس تهیه کرده بود با تظاهر به اینکه این لباس‌ها متعلق به کودکی بچه‌های خودش هستند به بچه لباس پوشاند. او متوجه شد که بچه باید بعد‌ها بچه زیبایی بشود. اسباب صورتش هیچ نقصی نداشت. روز بعد آنی و ترنس که حالا دوازده ساله بودند با هیجان متوجه شدند که صاحب برادری شده‌اند. بدین ترتیب زندگی خانواده پنج نفری آغاز شد. اما با یک ویژگی اساسی: دکتر جان زد با جان زد دوم فقط و فقط به زبان پارسی گفت‌وگو می‌کرد. دکتر که همیشه ساکت بود جان زد دوم را که می‌دید پرحرف می‌شد. او بچه را جهان صدا می‌کرد. کم کم بچه‌های دیگر متوجه شدند که پدر لطف بسیار ویژه‌ای به این تازه‌وارد دارد.</p> <p>جهان در دو ماهگی می‌نشست و در چهار ماهگی به راه افتاد و در پنج ماهگی می‌دوید. او همه را دچار اعحاب کرده بود. اما این واقعیتی‌ست که جهان یا‌‌ همان جان زد دوم پایش را که ظاهراً سالم بود همیشه بسیار کج روی زمین می‌گذاشت و به طرف راست می‌خمید و همیشه برای رسیدن به مقصد یک نیم‌دایره را طی می‌کرد. دکتر جان زد با اضطراب و اما با حسی علمی مراقب این حالت بچه بود. جهان یک اشکال دیگر هم داشت. پنج ماهه بود که در هنگام دویدن روشن شد که قوز مختصری روی پشتش دارد. جهان در تاریکی اتاق بیشتر به یک بچه‌میمون شبیه بود، و دکتر در کمال تأثر متوجه شد که گرچه گوریل صرفاً ظرفی برای به دنیا آوردن جان زد دوم بوده، اما بیشتر از یک ظرف عمل کرده. اینک دکتر برای نخستین بار به این مسئله فکر می‌کرد که تیغ کند را اگر زیر هرم بگذارند تیز خواهد شد. پس در حقیقت مکانیت هستی به نحوی قالب‌ساز بود. <br /> جهان کم‌کم ثابت می‌کرد که باهوش‌ترین بچه روی زمین است. اما در‌‌ همان حال شباهت مبهم حرکات او به میمون، و پای کجش به مشکل عظیم روحی دکتر تبدیل شد. اینک تمام هم و غم دکتر به این مسئله معطوف شده بود که اهمیت مکانیت هستی را درک کند. پس مکان ظرفی بود قالب‌ساز. به همین ترتیب زهدان و شکل ویژه آن باید نقش مهمی در شکل دادن به هر موجودی داشته باشد. دکتر اینک غرق مطالعه این نکته شده بود که مولود بعدی را در چه ظرفی به دنیا آورد؟ آیا لازم بود که او یک رحم مصنوعی بسازد؟</p> <p>اما نکته فقط این نبود. دکتر داشت به به این فکر می‌کرد که دومین مولود او یک دختر باشد. البته باز از اسپرم خودش. دکتر می‌خواست دو ایکس از ایکس‌های کروموزوم خودش را با یکدیگر ترکیب کرده و بی‌دخالت زنان یک دختر درست کند. البته همین طوری‌ست که علم رشد می‌کند. <br /> باقی این داستان هیجان‌انگیز را در شماره آینده دنبال کنید.<br /> </p>
شهرنوش پارسیپور- گفتیم که در یک شب سرد زمستانی در اعماق نیمهشب، جان زد دوم از یک گوریل-مادر که مکانی بود برای پرورش نطفه دکتر جان زد به دنیا آمد. دکتر خود به تنهایی بچه را به دنیا آورد. البته حالا که فکر میکنم میبینم این کار بسیار عجیبیست.
یک مرد با قامت متوسط، همانند دکتر جهان آزاد قادر نیست یک گوریل وحشی را مهار کند. اما واقعیت این است که دکتر با تزریق مخدر خنثایی گوریل را به حالت نیمهبیهوش درآورد. حیوان بیچاره با کمک یک آمپول فشار بیآنکه زحمت زیادی بکشد جان زد دوم را به دنیا آورد. دکتر جان زد داشت از شدت هیجان سکته میکرد. در تمام آن نه ماه به این اندیشه بود که بچه چه شکل و شمایلی خواهد داشت. برخی باور داشتند که همین که بچهای در فضای رحمی قرار گیرد خود به خود تحت تاثیر آن قرار خواهد گرفت. متأسفانه واقعیت امر هم به همینگونه بود. اما در لحظه تولد چنین به نظر میرسید که حان زد بچهی بسیار سالمیست. دکتر جان زد میدانست که همه میدانند که او مشغول انجام کارهای عجیبیست، اما دکتر ساکت بود، در نتیجه همه ساکت بودند. در حقیقت همه، کسانی که در آزمایشگاه کار میکردند دستور داشتند کاری به کار دکتر جان زد نداشته باشند. به این ترتیب بود که گوریل آبستن بارها و در غیاب دکتر جان زد مورد بررسی و مطالعه قرار گرفت. از زهدان او و جنینی که در آن بود بارها عکس گرفتند. بحثهای هیجانانگیزی در غیاب دکتر جان زد درمیگرفت. اما هنگامی که او وارد آزمایشگاه میشد سکوت برسر همه سایه میانداخت. دکتر در طی دوران دراز زندگی در ایران عادت کرده بود از کارهایش با کسی گفتوگو نکند. او آنقدر به تنها کار کردن عادت کرده بود که به آمریکا هم که رسید همانند جغدی تنها در آزمایشگاه از این سو به آن سو میرفت. همکاران او در آغاز او را مسخره میکردند، اما بعد که روشن شد او بهراستی یک نابغه است همه متوجه شدند که باید او را به حال خودش بگذارند.
اکنون جان زد کوچولو، برهنه، در آغوش پدر زار میزد. دکتر نمیدانست چه باید بکند. در آن شب تاریخی جیمز هاریسون نیز تا سحر بیدار ماند و از طریق دوربینهای مدار بسته از راه دور دکتر و زایمان گوریل را دنبال کرد. دکتر جان زد نمیدانست که تیم مجهزی به حال آماده باش کامل مراقب هستند که اگر برای مادر و بچه مشکلی پیش آمد به میدان بپرند. خوشبختانه گوریل نیمهبیهوش بهراحتی بچه را به دنیا آورد. او آنقدر گیج و مبهوت مخدر بود که نمیدانست مادر شده و هرگز هم متوجه نشد بچهاش به کجا رفته است. دکتر بچه برهنه را روی میز آزمایشگاه گذاشته بود و با دقت او را معاینه میکرد. بچه کاملاً سالم بود و از ته دل فریاد میکشید. دکتر بیاختیار به گریه افتاد. او داشت خودش هم باور میکرد که یک نابغه است. این را هم متوجه شده بود که از صد در صد حالت نبوغ، دو درصدش به خود نبوغ ربط پیدا میکند و نود و هشت درصد به کار و تقلا. دکتر اگر در ایران مانده بود هرگز موفق نمیشد چنین کار عظیمی را انجام دهد. چون شک نبود که بخش اعظم عمرش را محبور بود در ترافیک صرف کند. این فقط امکانات رفاهی و علمی آمریکا بود که اجازه انجام چنین اعمالی را میداد. پس دکتر در حالیکه بهراستی نمیتوانست جلوی گریهاش را بگیرد جان زد دوم را در پارچه لطیفی پیچید و به طرف در آسانسور رفت. اندکی بعد در آپارتمان بسیار راحت و زیبای خود بود.
در همین حا لازم است این نکته گفته شود که چون دکتر جان زد به شدت جذب کار خود بود و بیشتر اوقات زندگیاش را در آزمایشگاه میگذرانید اولیای امور ترتیبی داده بودند تا در آپارتمانی در طبقه یازدهم همان ساختمان زندگی کند. دکتر بیآنکه بداند در یک شهرک علمی زندگی میکرد، هرچند که به ظاهر در شهر نیویورک بود، اما در حقیقت این ساختمانها در یک شبکه عظیم به هم متصل بودند. جان زد که به ندرت از ساختمان بیرون میرفت متوجه این حقیقت ساده نبود، و آن شب آنقدر هیجان زده بود که حتی متوجه نبود لشکری از متخصصترین افراد مراقب او هستند و ثانیه به ثانیه حرکات او را زیر نظر دارند. پس وارد آپارتمانش شد و به طرف اتاقخواب رفت. شارلوت در خواب عمیقی بهسر میبرد. دکتر هیجانزده و اما به صدایی فروخورده شارلوت را صدا زد. مدتی طول کشید تا زن از خواب برخیزد، اما همین که از خواب برخاست بیدرنگ متوجه شد که چه اتفاقی افتاده است. شارلوت از طریق پروفسور جیمز هاریسون میدانست که جان زد در حال انجام چه عملیاتیست. او اطلاع داشت که به زودی کودک سوم – به هر شکل و قیافهای که باشد- به خانه آنها وارد خواهد شد. این را هم میدانست که دکتر نباید بداند که او میداند. اما آن شب به دلیل آنکه خواب بود و ناگهان از خواب پریده بود با هیجان گفت: شمپانزه؟ و دکتر که در همان لحظه متوجه شده بود که شارلوت همه چیز را میداند گفت: نه! آدم.
شارلوت با دقت به بچه خیره شد. بچه پسرکی بود با قیافه یک بچه معمولی تازه بهدنیا آمده. و حالا دیگر ساکت شده بود و سر و گردنش را میجنباند و دستهایش با لرزشی محسوس بالا و پائین میرفت. جان زد و شارلوت بچه را شستند. شارلوت که از قبل مقداری لباس تهیه کرده بود با تظاهر به اینکه این لباسها متعلق به کودکی بچههای خودش هستند به بچه لباس پوشاند. او متوجه شد که بچه باید بعدها بچه زیبایی بشود. اسباب صورتش هیچ نقصی نداشت. روز بعد آنی و ترنس که حالا دوازده ساله بودند با هیجان متوجه شدند که صاحب برادری شدهاند. بدین ترتیب زندگی خانواده پنج نفری آغاز شد. اما با یک ویژگی اساسی: دکتر جان زد با جان زد دوم فقط و فقط به زبان پارسی گفتوگو میکرد. دکتر که همیشه ساکت بود جان زد دوم را که میدید پرحرف میشد. او بچه را جهان صدا میکرد. کم کم بچههای دیگر متوجه شدند که پدر لطف بسیار ویژهای به این تازهوارد دارد.
جهان در دو ماهگی مینشست و در چهار ماهگی به راه افتاد و در پنج ماهگی میدوید. او همه را دچار اعحاب کرده بود. اما این واقعیتیست که جهان یا همان جان زد دوم پایش را که ظاهراً سالم بود همیشه بسیار کج روی زمین میگذاشت و به طرف راست میخمید و همیشه برای رسیدن به مقصد یک نیمدایره را طی میکرد. دکتر جان زد با اضطراب و اما با حسی علمی مراقب این حالت بچه بود. جهان یک اشکال دیگر هم داشت. پنج ماهه بود که در هنگام دویدن روشن شد که قوز مختصری روی پشتش دارد. جهان در تاریکی اتاق بیشتر به یک بچهمیمون شبیه بود، و دکتر در کمال تأثر متوجه شد که گرچه گوریل صرفاً ظرفی برای به دنیا آوردن جان زد دوم بوده، اما بیشتر از یک ظرف عمل کرده. اینک دکتر برای نخستین بار به این مسئله فکر میکرد که تیغ کند را اگر زیر هرم بگذارند تیز خواهد شد. پس در حقیقت مکانیت هستی به نحوی قالبساز بود.
جهان کمکم ثابت میکرد که باهوشترین بچه روی زمین است. اما در همان حال شباهت مبهم حرکات او به میمون، و پای کجش به مشکل عظیم روحی دکتر تبدیل شد. اینک تمام هم و غم دکتر به این مسئله معطوف شده بود که اهمیت مکانیت هستی را درک کند. پس مکان ظرفی بود قالبساز. به همین ترتیب زهدان و شکل ویژه آن باید نقش مهمی در شکل دادن به هر موجودی داشته باشد. دکتر اینک غرق مطالعه این نکته شده بود که مولود بعدی را در چه ظرفی به دنیا آورد؟ آیا لازم بود که او یک رحم مصنوعی بسازد؟
اما نکته فقط این نبود. دکتر داشت به به این فکر میکرد که دومین مولود او یک دختر باشد. البته باز از اسپرم خودش. دکتر میخواست دو ایکس از ایکسهای کروموزوم خودش را با یکدیگر ترکیب کرده و بیدخالت زنان یک دختر درست کند. البته همین طوریست که علم رشد میکند.
باقی این داستان هیجانانگیز را در شماره آینده دنبال کنید.
نظرها
نظری وجود ندارد.