واترلو، آیوا، ساعت ۹ شب
<p>بهمن شعله‌ور، بی‌لنگر، فصل سوم، واترلو آیوا، جمعه سیزدهم ژانویه ۱۹۸۴، ساعت ۹ شب- من این دفتر خاطرات را ۱۷ سال پیش در یک روز نحس شروع کردم. آخرین یادداشتم در آن در یک روز نحس دیگر، ۱۴ سال پیش بود؛ و حالا، پس از آنکه سال‌ها نگاهی به آن نینداخته بودم، دوباره بازش می‌کنم. امروز درست ۱۷ سال گذشته است، ولی وقتی می‌خوانمش انگار که همین دیروز بوده. و نه فقط به‌این خاطر که این همه سال را دور از شهر و دیار بوده‌ام.</p> <!--break--> <p>قابل فهم است که چرا مادر جون امروز باید بمیرد، در این سالروز، در شصت و پنجمین سال زندگی خودش و در چهلمین سالروز تولد اسکندر. حتماً این هدف را آن روز برای خودش تعیین کرده بود: که تا شصت و پنج سالگی زندگی را تحمل کند، که ۱۷ سال و نه یک روز بیشتر انتظار بکشد. انتظار چه را بکشد؟ البته انتظار اسکندر را که برگردد، که دوباره رو نشان بدهد. من لازاروس هستم، از میان مردگان بازگشته‌ام، تا برایت شرح دهم. حالا دیگر باید در آنجای دیگر دنبالش بگردد. در اقلیم دیگر مردگان. اینکه او در سالروز تولد اسکندر بمیرد، همیشه قابل پیش‌بینی بود، آن‌چنان که در مورد مردش نبود، مرد زندگیش، تنها مرد زندگیش، پدر اسکندر.</p> <p>۱۴ سال بیشتر از مردش زندگی کرد، ۱۴ سال تمام، این زن فسقلی. ۱۴ سال پیش منو طلاق دادی و پسرامو ازم گرفتی. حالا پسرامو می‌خوام! حالا اسکندرمو می‌خوام! زنی که هرگز تو روی او نایستاده بود، که هرگز از او بازخواست نکرده بود، که هرگز از او چیزی نخواسته بود، نه از او، نه از هیچکس دیگر، حالا از او پسر مطالبه می‌کرد. خانوم، این تنها چیزیه که از پسرتون تا آخر عمر خواهید دید! گویی که باید او را خرد می‌کرد تا خودش خرد نشود. نگاهش کردم تا ببینم آیا با شنیدن این کلمات در جا دق می‌کند یا نه. انقدر نگران او بودم که درد درون خودم را احساس نکردم. وقتی پس از شنیدن این کلمات زنده ماند، فهمیدم که دیگر هیچ چیز این طرف جهنم جان او را نمی‌تواند بگیرد. ۱۴ سال بیشتر از مردش زندگی کرد. بابا هرگز به فکر او نبود. نه حالا و نه هیچوقت دیگر. برای او مادرجون هرگز وجود واقعی نداشت. انگار که حالیش نمی‌شد که ما پسرهای مادرمان هم هستیم. و با این همه، هیچکس فکر نمی‌کرد که اول او ریغ رحمت را سر بکشد. با آن گندگی و گردن کلفتی و بی‌رحمی. آنطور که آنجا پشت به پنجره ارسی ایستاد و آن کمربند قلابدار و آن کلاه قره‌کل سیاه را توی هوا نگه داشت: خانوم، این تنها چیزیه که از پسرتون تا آخر عمر خواهید دید!</p> <blockquote> <p><img alt="" align="middle" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/bilengshlbf02.jpg" />فرهنگ، راوی رمان «بی‌لنگر» در واترلو، آیوا: من لازاروس هستم، از میان مردگان بازگشته‌ام، تا برایت شرح دهم. حالا دیگر باید در آنجای دیگر دنبالش بگردد. در اقلیم دیگر مردگان. اینکه او در سالروز تولد اسکندر بمیرد، همیشه قابل پیش‌بینی بود، آن‌چنان که در مورد مردش نبود، مرد زندگیش، تنها مرد زندگیش، پدر اسکندر.</p> </blockquote> <p>تاحالا بدان فراموش کرده بود که بابا هم در سالروز تولد اسکندر مرده بود. اگر اوضاع و احوال جور دیگری بود، مرگ بابا مهم‌ترین واقعه زندگیش می‌شد. ممکن بود که او هم همان روز را برای مردن انتخاب کند، تنها به این خاطر که بابا در آن روز مرده بود. ۱۴ سال تمام در انتظار آشتی کردن مانده بود، گو اینکه بابا در آن مدت دو بار دیگر ازدواج کرده بود و طلاق گرفته بود. بعد از هر طلاق مجدد، باز به انتظار نشست که بابا به او رجوع کند؛ و وقتی آن کار صورت نگرفت، باز هم به انتظار نشست. بعد ماجرای اسکندر پیش آمد و تنها آن وقت بود که بابا برایش بی‌تفاوت شد. فکر می‌کرد که گناه به نحوی از باباست. بچه‌هایش را از او گرفته بود که ازشان بهتر نگهداری کند و نکرده بود. ۹ سال آزگار بود که سیروس رفته بود و دیگر برنمی‌گشت. خدا می‌داند داشت چه‌کار می‌کرد. که می‌دانست آیا بلای دیگری هم به‌سر او بیاید یا نه! و حالا اسکندر ناپدید شده بود؛ و من تنها یک بچه شانزده ساله بودم. و حالا که دیگر اسکندر آنجا نبود که مواظب من باشد، خدا می‌داند چه بلایی هم ممکن بود به سر من بیاید.</p> <p>البته آن وقت دیگر راستی به من هم فکر نمی‌کرد. درست است که من ته‌تاقاریش بودم. من یکی‌یکدانه‌اش بودم. همیشه به‌زبان می‌آورد که چقدر روز به‌روز من بیشتر شباهت به بابام پیدا می‌کنم. همه می‌گفتند که چون من شکل بابام هستم مرا بیشتر دوست دارد. گویی که می‌توانست در وجود من یک‌بار دیگر بابا را دوست داشته باشد. اما بعد از آنکه ماجرای اسکندر پیش آمد دیگر فکر نمی‌کنم به بابا علاقه‌ای داشت. احتمالاً دیگر ازش بیزار بود؛ و اگر دیدن من هر بار او را به‌یاد بابا می‌نداخت، بدا به حال من. حالا دیگر اسکندر عزیز دردانه‌اش بود. ‌گاه می‌دیدمش که عکس قاب شدۀ او را روی طاقچه بخاری نوازش می‌کند و می‌گوید: «عزیز دلم! عزیز دلم!»</p> <p>از این پس اسکندر مرکز تازه زندگیش شد. آن مرد دیگر را از یاد برد. دیگر برایش فرقی نمی‌کرد که او بمیرد یا زنده بماند. او مسئول آنچه بود که به‌سر اسکندر آمده بود. او مسئول آنچه بود که به‌سر او آمده بود. او مسئول آنچه بود که به‌سر همه آمده بود. او رئیس دیوان عالی کشور بود. مسئولیت دادگستری و عدالت با او بود، و در دوره دادگستری او هیچکس نشانی از عدالت ندیده بود. این بود که وقتی او در بیست و ششمین سالروز تولد اسکندر مرد، ذهن مادر جون آن را به شکل واقعه‌ای ضمنی ثبت کرد. در آن روز برای مادرجون او یک طفیلی بود، یک سیاهی لشگر، اسبی که در مسابقه آخر شده بود. مرگ او در پاورقی تاریخ ثبت می‌شد، تا به‌زودی فراموش شود. آن روز برای ابد سالروز تولد اسکندر بود. به هیچ فوت و فنی نمی‌شد حالا آن را به سالروز تولد اسکندر و سالروز مرگ بابا تبدیل کرد. برای من هم قضیه همین صورت را پیدا کرد. و حالا هم که خود او این روز را برای مردن انتخاب کرده بود، ترتیبش را داده بود که مرگ خودش به‌زودی فراموش شود، که این روز بی‌هیچ چون و چرا سالروز مرگ اسکندر باقی بماند.</p> <p>در آن روز او سیروس را هم فراموش کرد، اگر پیش از آن او را فراموش نکرده بود. حالا نامه‌های پیروز را روزهای مدید باز نمی‌کرد. دیگر در آن‌ها هیچ مطلبی نبود که توجه او را جلب کند. دیگر اهمیتی نداشت که دانشگاه نوتردام شماره اونیفرم فوتبال اسکندر را بازنشسته کرده باشد یا نه؛ و من را هم فراموش کرد. درست است که در آن سال‌های اول نیاز مبرمی به‌من داشت. اما به‌من تنها در مراسم سینه‌زنی در امامزادۀ اسکندر نیاز داشت، امامزاده‌ای که او متولی آستانه‌اش بود. من آنجا فقط شاگرد آستانه بودم و کارم پادویی بود، شمع‌ها را روشن کنم و شمع‌ها را خاموش کنم. ارزش من در آن بود که او را به‌یاد اسکندر می‌انداختم، از آنجایی که اسکندر مال هر دو ما بود. من برادر کوچولوی اسکندر بودم. یک زمانی بود که من عزیزدردانه مادرجون بودم. اما حالا دیگر تنها برادر کوچولوی اسکندر بودم. از او قول گرفته بود که مواظب من باشد، که نگذارد گرفتاری‌ای برای من پیش بیاید. و حالا که او ناپدید شده بود دیگر چه کسی این‌کار را می‌کرد؟ تولد اسکندر را با هم جشن می‌گرفتیم. خود اسکندر را با هم جشن می‌گرفتیم. تنها ما دو نفر می‌توانستیم در اسکندر سهیم باشیم، چون هر کداممان می‌دانست که او چقدر برای آن دیگری عزیز بوده است. <br /> </p> <p>همانطور که شمع‌ها را روی کیک تولد اسکندر می‌گذاشت من تماشایش می‌کردم. شماره شمع‌ها سال به‌سال بالا می‌رفت، بیست و چهار تا، بیست و پنج تا، بیست و شش تا، تا آنکه من دیگر در آنجا نبودم تا حساب شمع‌های کیک تولد یک آدم مرده را نگهدارم، آدمی که مرده بود اما مدفون نشده بود. تماشایش می‌کردم که با طمأنینه شمع‌ها را روی کیک بگذارد و بعد از من بخواهد که روشنشان کنم. بعد بنشیند و مدت مدیدی در سکوت کامل به‌شان خیره شود، به شعله‌های لرزان شمع‌ها، انگار که اسکندر را می‌بیند که مثل جن هزار و یک شب روی شعله شمع‌ها می‌رقصد. همانطور که خیره‌شدنش را به آنچه که در شعله شمع‌ها می‌دید تماشا می‌کردم هر سال با خودم می‌گفتم که مبادا این آخرین شب زنده‌داریش باشد؛ و وقتی بالاخره به‌من می‌گفت که شمع‌ها را فوت کنم، طوری‌که اگر اسکندر زنده بود به‌او می‌گفت، با این تفاوت که اینک دیگر هیچ نشاطی در آهنگ صدایش نبود، من لحظه‌ای درنگ می‌کردم. می‌ترسیدم که با خاموش کردن آن شمع‌ها آخرین شعله حیات او، یا بهتر بگویم آخرین جرقۀ حیات او را در میان خاکستر‌ها خاموش کنم.</p> <p>هر بار پس از خاموش کردن شمع‌ها به چهره‌اش نگاه می‌کردم و به‌دنبال نشانی از حیات می‌گشتم، نشانی در نگاه خیرۀ مرده او به شمع‌های مرده، که بگوید او هنوز آنجاست، زنده. اما هیچ نشانی نبود. آنجا می‌نشست و همانطور خیره به شمع‌ها نگاه می‌کرد که به آن کمربند قهوه‌ای با سگک برنجی و آن کلاه قرکل سیاه نگاه کرده بود. خانوم! این تنها چیزیه که از پسرتون تا عمر دارید خواهید دید!</p> <p>تا اینکه بالاخره دستش را دراز می‌کرد، دست مرا در دست می‌گرفت و نوازش می‌کرد، با دست دیگر سر مرا توی دامنش می‌کشید و با انگشت‌هایش مویم را به نرمی شانه می‌کرد. آنوقت می‌فهمیدم که تعویقی صورت گرفته است، که یک سال دیگر بهش مهلت داده شده است، که یک سال دیگر هم دوام آورده است، که یک سال دیگر هم صبر خواهد کرد، تا سالروز تولدی دیگر که، خدا می‌داند، شاید سر و کله اسکندر ناگهان در میان اتاق پیدا شود، با آن قهقهه شادش جثه کوچک او را از زمین بکند و با آن دور اتاق برقصد.</p> <blockquote> <p><img alt="" align="middle" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/bilmutsh03.jpg" />فرهنگ، راوی رمان «بی‌لنگر» در واترلو، آیوا درباره‌ی اندوه مادرش: شماره‌ی شمع‌ها سال به‌سال بالا می‌رفت، بیست و چهار تا، بیست و پنج تا، بیست و شش تا، تا آنکه من دیگر در آنجا نبودم تا حساب شمع‌های کیک تولد یک آدم مرده را نگه دارم، آدمی که مرده بود اما مدفون نشده بود. تماشایش می‌کردم که با طمأنینه شمع‌ها را روی کیک بگذارد و بعد از من بخواهد که روشنشان کنم. بعد بنشیند و مدت مدیدی در سکوت کامل به‌شان خیره شود، به شعله‌های لرزان شمع‌ها، انگار که اسکندر را می‌بیند که مثل جن هزار و یک شب روی شعله‌ی شمع‌ها می‌رقصد. همانطور که خیره‌شدنش را به آنچه که در شعله‌ی شمع‌ها می‌دید تماشا می‌کردم هر سال با خودم می‌گفتم که مبادا این آخرین شب زنده‌داریش باشد؛ و وقتی بالاخره به‌من می‌گفت که شمع‌ها را فوت کنم، طوری‌که اگر اسکندر زنده بود به‌او می‌گفت، با این تفاوت که اینک دیگر هیچ نشاطی در آهنگ صدایش نبود، من لحظه‌ای درنگ می‌کردم. می‌ترسیدم که با خاموش کردن آن شمع‌ها آخرین شعله‌ی حیات او، یا بهتر بگویم آخرین جرقه‌ی حیات او را در میان خاکستر‌ها خاموش کنم.</p> </blockquote> <p>وقتی ساعت دیواری نیمه شب را اعلام می‌کرد به‌من می‌گفت به اتاقم بروم و چرتی برنم. صبح روز بعد باید زود بیدار می‌شدیم و روزی طولانی در پیش داشتیم. من به اتاقم می‌رفتم، توی رختخواب دراز می‌کشیدم و او را در پردۀ خیال می‌دیدم که تمام شب نشسته است و به آن کیک سرد خیره شده است. یکی دو بار به بهانۀ آب خوردن توک پایی پائین می‌رفتم و از لای در نیمه باز سرک می‌کشیدم تا خاطرجمع شوم. هیچوقت سرش را بلند نمی‌کرد. با اسکندر در یک عالم دیگر بود، در یک عالم اثیری، در یک میعادگاه ابدی، او که به بهشت ایمان داشت و آنچه را هم که من می‌دانستم نمی‌دانست.</p> <p>صبح سحر، بعد از نماز و پیش از به‌راه افتادن، بالا می‌آمد و از من می‌پرسید که صبحانه چه می‌خورم. گو اینکه به‌خوبی می‌دانست که هیچکداممان صبحانه نخواهیم خورد. بعد به‌راه می‌افتادیم. من جعبه کیک را در دست می‌گرفتم و او به بازوی چپ من آویزان می‌شد. دم گل‌فروشی می‌ایستادیم تا تاج گلی را که سفارش داده بود برداریم. بعد دست مرا‌‌ رها می‌کرد تا تاج گل را بردارد، و راهی می‌شدیم. دکاندار‌ها دست از کار می‌کشیدند تا دسته کوچک سوگواری ما را تماشا کنند. مشتری‌ها دست از جدا کردن خیار و گوجه فرنگی برمی‌داشتند تاپیاده‌روی ما را به ایستگاه اتوبوس برای سفر دور و درازمان به شاه عبدل‌العظیم تماشا کنند. تاج گل را با چنان هول و ولایی حمل می‌کرد که گویی طفل شیرخواری است که در آغوش او آرمیده است.<br /> </p> <p>در گورستان او کنار قبر اسکندر زانو می‌زد، اشکریزان و در سکوت قل هوالله‌هایش را روی تسبیح می‌شمرد و به روی قبر فوت می‌کرد. در همان‌حال من گدا‌ها را می‌شمردم و سعی می‌کردم از نگاه کردن به سنگ قبر قلابی اسکندر، آن سنگ قبر جبون بی‌زبان، به آنچه که می‌گفت، یا بهتر، به آنچه که نمی‌گفت، پرهیز کنم. به خودم می‌گفتم مهم نیست. سنگ قبر اسکندر که نیست. قبر اسکندر که نیست. اسکندر توی آن نبود. اسکندر در گوشه‌ای در اقلیم ماهی‌ها شناور بود.</p> <p>بعد از اتمام دعا‌هایش شمارۀ گدا‌ها را می‌پرسید. تا من داشتم کیک را می‌بریدم او پول‌ها را از توی کیفش بیرون می‌اورد، هدیه تولد اسکندر را، همه‌اش یک تومنی نو، که هفته پیش از بانک گرفته بود و تا آن روز صبح لای صفحات قرآن خانوادگی گذاشته بود. کیک‌ها را تکه تکه برمی‌داشت، هر تکه را روی یک دستمال کاغذی می‌گذاشت، رویش یک اسکناس می‌گذاشت، و با تواضع کنیزی که خدمت مجمعی از شاهزادگان را می‌کند آن‌ها را میان گدایان، مرد و زن و بچه، دور می‌گرداند.</p> <p>اگر شماره گداها‌ها بیش از شماره اسکناس‌ها بود، به بچه‌ها، کوچکترینشان اول از همه، تنها تکه‌ای کیک می‌رسید بدون اسکناس. اگر شماره اسکناس‌ها بیش از شماره گدا‌ها بود یکی دو تا زن را که بچه شیرخواره در بغل داشتند سوا می‌کرد و زیرکانه و مخفیانه اسکناس‌های اضافی را در مشت آن‌ها می‌گذاشت، طوری که دیگران خبر نشوند و بلوا به‌پا نشود. حق نداشتیم هیچ چیز به خانه برگردانیم.</p> <p>در سفر دور و دراز اتوبوس به خانه حرفی نمی‌زدیم. پیش از آنکه شکم مرا پر کند محال بود بگذارد جایی بروم. همیشه یک بوقلمون یا غاز یا جوجه بریان شده دست‌نخورده بود که شب پیش درست کرده بود، همانطور که هر سال در شب تولد هر کدام از ما کرده بود، اول وقتی که سیروس و اسکندر و من هر سه آنجا بودیم، و بعد وقتی که فقط اسکندر و من باقی مانده بودیم.</p> <p>معمولاً حدود ساعت سه من استقلال پیدا می‌کردم تا تولد اسکندر را، اسکندر خودم را نه اسکندر او را، جشن بگیرم. جشن و شب زنده‌داری من معمولاً یک روز دیر‌تر شروع می‌شد، یک روز بعد از تماشای جشن و شب زنده‌داری او، جشن با عرق خالص و نه با کیک شب‌مانده عزاداری. تک و تنها سری به تک تک عرق فروشی‌های شهر می‌زدم تا اینکه از سیاه‌مستی دیگر سر پای خودم بند نباشم. عرق‌فروشی به عرق‌فروشی و خیابان به خیابان شبح اسکندر را دنبال می‌کردم، تا اینکه همه مست‌ها سالم به خانه رسیده بودند، همه فاحشه‌ها در قلک‌های شبانه‌شان را بسته بودند، و سپور‌ها پیش از طلوع آفتاب روز بعد شروع به روفتن خیابان‌ها کرده بودند.</p> <p>حتی این ۱۴ سال، دور از شهر و دیار،‌‌ همان عادت را دنبال کرده‌ام. شب تولد اسکندر، هفت، هشت، ده هزار فرسخ آن سر دنیا، در پرده خیالم با مادر جون شب‌زنده‌داری کرده‌ام، دور تا دور خانه پا به‌پا همراهش رفته‌ام، تماشایش کرده‌ام که تک و تنها شمع‌ها را روشن کند، شمع‌ها را خاموش کند، به همان اندازه در هراس اینکه با خاموش شدن شمع‌ها شعله شمع زندگی او هم خاموش شود، در حالی‌که هر لحظه در انتظار این بودم که تلگراف خبر مرگ او را دریافت کنم، و در همان حال باز هم او را در شب‌زنده‌داریش دنبال می‌کردم: تماشایش می‌کردم تا نماز سحرش را بخواند، تماشایش می‌کردم که تک و تنها تاج گل و جعبه کیک را تا توی اتوبوس بکشاند، به‌تنهایی گدا‌ها را بشمرد، به‌تنهایی کیک را ببرد، و تک و تنها راه دور و دراز خانه را در اتوبوس در پیش گیرد.</p> <p>و هر سال وقتی سر و کله تلگرافچی پیدا نمی‌شد، می‌دانستم که تعویق دیگری صورت گرفته است. یک سال دیگر. تا امروز، شصت و پنجمین سال تولد او، چهلمین سال تولد اسکندر، چهاردهمین سالروز مرگ بابا، انگار که همه مردم باید در سالروز روند وقایع بمیرند. مگر آنکه در آن روز چنین هدفی برای خودش معین کرده بود، که شصت و پنج سال دوام بیاورد و نه یک روز بیشتر، که به اسکندر تا چهلمین سالروز تولدش وقت بدهد که برگردد و نه یک روز بیشتر.</p> <p>.........................</p> <p>عاجزانه سعی می‌کنم در ذهن خودم نظم و ترتیبی بر قرار کنم. همه چیز در آن به‌صورت یک نقاشی انتزاعی‌تر و تمیز مخلوط شده: تلگراف عمو جلال، نامه کلارا، تلفن‌های سیروس، تولد اسکندر، و تابلوی الهه‌های اضطراب‌آور روی دیوار. ویسکی هم در جدا نگهداشتنشان کمکی نمی‌کند. باید راهی پیدا کنم که اجزای این معما را از هم جدا کنم، دانه دانه تکلیفم را با هر کدامشان روشن کنم، و دوباره آن‌ها را کنار هم بگذارم. هوا ناگهان خیلی سرد شده. بیرون پنجره پیداست که کولاکی در راه است. این را به نشانه یک فال نیک می‌گیرم. طبیعت هنوز با من همراه است. گمان می‌کنم که پیش از آنکه این شب به آخر برسد من هم مثل شاه لیر دیوانه به میان طوفان بدوم.</p> <p>تلگراف عمو جلال را برمی‌دارم و آن را دوباره می‌خوانم. آسان‌ترین تکه‌ای‌ست که می‌شود با آن روبرو شد. مادرت جمعه مرد نقطه کفن و دفن شنبه نقطه ترتیب همه کار داده خواهد شد نقطه عمو جلال. مختصر و مفید. مادر جون مرده و قضیه تمام شده نقطه. و نه شیطان رجیم و نه عیسی روح‌الله هیچکدام نمی‌توانند دوباره زنده‌اش کنند. هر شگفتی که این خبر می‌توانست روزی برای من داشته باشد با چنین انتظار دور و درازی خرده خرده از بین رفته. خیلی هم که زور بزنم احتمالاً نخواهم توانست به کفن و دفن برسم. نیازی هم به‌من ندارند. پیغام عمو جلال کاملاً واضح است. ترتیب همه کار داده خواهد شد نقطه. بعد نسخه تلگراف خودم را می‌خوانم. کفن و دفن را تا رسیدن من یا تا آن که خبر دیگری از من بشنوید عقب بیندازید نقطه فرهنگ. خودم هم نمی‌دانم خواهم رفت یا نه، اما تا وقتی که بدانم، مرده‌ها باید صبر کنند. مرده‌ها باید صبر کنند تا اینکه زنده‌ها کار‌های خودشان را راس و ریس کرده‌اند.</p> <p>ادامه دارد...</p> <p> </p> <p><strong>«بی‌لنگر» </strong>نوشته‌ی <strong>بهمن شعله‌ور</strong> در دفتر خاک، ضمیمه‌ی ادبی رادیو زمانه: <strong>چهارشنبه‌ها و جمعه‌های هر هفته</strong></p> <p> </p> <p><u>طرح‌: رادیو زمانه</u></p> <p> </p> <p><strong>بخش‌های پیشین:</strong><strong><br /> </strong><a href="http://zamanehdev.redbee.nl/u/?p=5569">::امروز بیست و سوم فوریه ۱۹۶۷، بخش سوم ::</a><br /> <a href="http://zamanehdev.redbee.nl/u/?p=5551">::بی‌لنگر، دفتر خاطرات فرهنگ، بخش دوم::</a><br /> <a href="http://zamanehdev.redbee.nl/u/?p=5361">::بی‌لنگر، دفتر خاطرات فرهنگ، بخش نخست::</a><br /> <a href="http://zamanehdev.redbee.nl/u/?p=5345">::سفر به قلب تاریکی، درآمد رابرت رید بر رمان بی‌لنگر::</a><br /> </p> <p> </p>
بهمن شعلهور، بیلنگر، فصل سوم، واترلو آیوا، جمعه سیزدهم ژانویه ۱۹۸۴، ساعت ۹ شب- من این دفتر خاطرات را ۱۷ سال پیش در یک روز نحس شروع کردم. آخرین یادداشتم در آن در یک روز نحس دیگر، ۱۴ سال پیش بود؛ و حالا، پس از آنکه سالها نگاهی به آن نینداخته بودم، دوباره بازش میکنم. امروز درست ۱۷ سال گذشته است، ولی وقتی میخوانمش انگار که همین دیروز بوده. و نه فقط بهاین خاطر که این همه سال را دور از شهر و دیار بودهام.
قابل فهم است که چرا مادر جون امروز باید بمیرد، در این سالروز، در شصت و پنجمین سال زندگی خودش و در چهلمین سالروز تولد اسکندر. حتماً این هدف را آن روز برای خودش تعیین کرده بود: که تا شصت و پنج سالگی زندگی را تحمل کند، که ۱۷ سال و نه یک روز بیشتر انتظار بکشد. انتظار چه را بکشد؟ البته انتظار اسکندر را که برگردد، که دوباره رو نشان بدهد. من لازاروس هستم، از میان مردگان بازگشتهام، تا برایت شرح دهم. حالا دیگر باید در آنجای دیگر دنبالش بگردد. در اقلیم دیگر مردگان. اینکه او در سالروز تولد اسکندر بمیرد، همیشه قابل پیشبینی بود، آنچنان که در مورد مردش نبود، مرد زندگیش، تنها مرد زندگیش، پدر اسکندر.
۱۴ سال بیشتر از مردش زندگی کرد، ۱۴ سال تمام، این زن فسقلی. ۱۴ سال پیش منو طلاق دادی و پسرامو ازم گرفتی. حالا پسرامو میخوام! حالا اسکندرمو میخوام! زنی که هرگز تو روی او نایستاده بود، که هرگز از او بازخواست نکرده بود، که هرگز از او چیزی نخواسته بود، نه از او، نه از هیچکس دیگر، حالا از او پسر مطالبه میکرد. خانوم، این تنها چیزیه که از پسرتون تا آخر عمر خواهید دید! گویی که باید او را خرد میکرد تا خودش خرد نشود. نگاهش کردم تا ببینم آیا با شنیدن این کلمات در جا دق میکند یا نه. انقدر نگران او بودم که درد درون خودم را احساس نکردم. وقتی پس از شنیدن این کلمات زنده ماند، فهمیدم که دیگر هیچ چیز این طرف جهنم جان او را نمیتواند بگیرد. ۱۴ سال بیشتر از مردش زندگی کرد. بابا هرگز به فکر او نبود. نه حالا و نه هیچوقت دیگر. برای او مادرجون هرگز وجود واقعی نداشت. انگار که حالیش نمیشد که ما پسرهای مادرمان هم هستیم. و با این همه، هیچکس فکر نمیکرد که اول او ریغ رحمت را سر بکشد. با آن گندگی و گردن کلفتی و بیرحمی. آنطور که آنجا پشت به پنجره ارسی ایستاد و آن کمربند قلابدار و آن کلاه قرهکل سیاه را توی هوا نگه داشت: خانوم، این تنها چیزیه که از پسرتون تا آخر عمر خواهید دید!
فرهنگ، راوی رمان «بیلنگر» در واترلو، آیوا: من لازاروس هستم، از میان مردگان بازگشتهام، تا برایت شرح دهم. حالا دیگر باید در آنجای دیگر دنبالش بگردد. در اقلیم دیگر مردگان. اینکه او در سالروز تولد اسکندر بمیرد، همیشه قابل پیشبینی بود، آنچنان که در مورد مردش نبود، مرد زندگیش، تنها مرد زندگیش، پدر اسکندر.
تاحالا بدان فراموش کرده بود که بابا هم در سالروز تولد اسکندر مرده بود. اگر اوضاع و احوال جور دیگری بود، مرگ بابا مهمترین واقعه زندگیش میشد. ممکن بود که او هم همان روز را برای مردن انتخاب کند، تنها به این خاطر که بابا در آن روز مرده بود. ۱۴ سال تمام در انتظار آشتی کردن مانده بود، گو اینکه بابا در آن مدت دو بار دیگر ازدواج کرده بود و طلاق گرفته بود. بعد از هر طلاق مجدد، باز به انتظار نشست که بابا به او رجوع کند؛ و وقتی آن کار صورت نگرفت، باز هم به انتظار نشست. بعد ماجرای اسکندر پیش آمد و تنها آن وقت بود که بابا برایش بیتفاوت شد. فکر میکرد که گناه به نحوی از باباست. بچههایش را از او گرفته بود که ازشان بهتر نگهداری کند و نکرده بود. ۹ سال آزگار بود که سیروس رفته بود و دیگر برنمیگشت. خدا میداند داشت چهکار میکرد. که میدانست آیا بلای دیگری هم بهسر او بیاید یا نه! و حالا اسکندر ناپدید شده بود؛ و من تنها یک بچه شانزده ساله بودم. و حالا که دیگر اسکندر آنجا نبود که مواظب من باشد، خدا میداند چه بلایی هم ممکن بود به سر من بیاید.
البته آن وقت دیگر راستی به من هم فکر نمیکرد. درست است که من تهتاقاریش بودم. من یکییکدانهاش بودم. همیشه بهزبان میآورد که چقدر روز بهروز من بیشتر شباهت به بابام پیدا میکنم. همه میگفتند که چون من شکل بابام هستم مرا بیشتر دوست دارد. گویی که میتوانست در وجود من یکبار دیگر بابا را دوست داشته باشد. اما بعد از آنکه ماجرای اسکندر پیش آمد دیگر فکر نمیکنم به بابا علاقهای داشت. احتمالاً دیگر ازش بیزار بود؛ و اگر دیدن من هر بار او را بهیاد بابا مینداخت، بدا به حال من. حالا دیگر اسکندر عزیز دردانهاش بود. گاه میدیدمش که عکس قاب شدۀ او را روی طاقچه بخاری نوازش میکند و میگوید: «عزیز دلم! عزیز دلم!»
از این پس اسکندر مرکز تازه زندگیش شد. آن مرد دیگر را از یاد برد. دیگر برایش فرقی نمیکرد که او بمیرد یا زنده بماند. او مسئول آنچه بود که بهسر اسکندر آمده بود. او مسئول آنچه بود که بهسر او آمده بود. او مسئول آنچه بود که بهسر همه آمده بود. او رئیس دیوان عالی کشور بود. مسئولیت دادگستری و عدالت با او بود، و در دوره دادگستری او هیچکس نشانی از عدالت ندیده بود. این بود که وقتی او در بیست و ششمین سالروز تولد اسکندر مرد، ذهن مادر جون آن را به شکل واقعهای ضمنی ثبت کرد. در آن روز برای مادرجون او یک طفیلی بود، یک سیاهی لشگر، اسبی که در مسابقه آخر شده بود. مرگ او در پاورقی تاریخ ثبت میشد، تا بهزودی فراموش شود. آن روز برای ابد سالروز تولد اسکندر بود. به هیچ فوت و فنی نمیشد حالا آن را به سالروز تولد اسکندر و سالروز مرگ بابا تبدیل کرد. برای من هم قضیه همین صورت را پیدا کرد. و حالا هم که خود او این روز را برای مردن انتخاب کرده بود، ترتیبش را داده بود که مرگ خودش بهزودی فراموش شود، که این روز بیهیچ چون و چرا سالروز مرگ اسکندر باقی بماند.
در آن روز او سیروس را هم فراموش کرد، اگر پیش از آن او را فراموش نکرده بود. حالا نامههای پیروز را روزهای مدید باز نمیکرد. دیگر در آنها هیچ مطلبی نبود که توجه او را جلب کند. دیگر اهمیتی نداشت که دانشگاه نوتردام شماره اونیفرم فوتبال اسکندر را بازنشسته کرده باشد یا نه؛ و من را هم فراموش کرد. درست است که در آن سالهای اول نیاز مبرمی بهمن داشت. اما بهمن تنها در مراسم سینهزنی در امامزادۀ اسکندر نیاز داشت، امامزادهای که او متولی آستانهاش بود. من آنجا فقط شاگرد آستانه بودم و کارم پادویی بود، شمعها را روشن کنم و شمعها را خاموش کنم. ارزش من در آن بود که او را بهیاد اسکندر میانداختم، از آنجایی که اسکندر مال هر دو ما بود. من برادر کوچولوی اسکندر بودم. یک زمانی بود که من عزیزدردانه مادرجون بودم. اما حالا دیگر تنها برادر کوچولوی اسکندر بودم. از او قول گرفته بود که مواظب من باشد، که نگذارد گرفتاریای برای من پیش بیاید. و حالا که او ناپدید شده بود دیگر چه کسی اینکار را میکرد؟ تولد اسکندر را با هم جشن میگرفتیم. خود اسکندر را با هم جشن میگرفتیم. تنها ما دو نفر میتوانستیم در اسکندر سهیم باشیم، چون هر کداممان میدانست که او چقدر برای آن دیگری عزیز بوده است.
همانطور که شمعها را روی کیک تولد اسکندر میگذاشت من تماشایش میکردم. شماره شمعها سال بهسال بالا میرفت، بیست و چهار تا، بیست و پنج تا، بیست و شش تا، تا آنکه من دیگر در آنجا نبودم تا حساب شمعهای کیک تولد یک آدم مرده را نگهدارم، آدمی که مرده بود اما مدفون نشده بود. تماشایش میکردم که با طمأنینه شمعها را روی کیک بگذارد و بعد از من بخواهد که روشنشان کنم. بعد بنشیند و مدت مدیدی در سکوت کامل بهشان خیره شود، به شعلههای لرزان شمعها، انگار که اسکندر را میبیند که مثل جن هزار و یک شب روی شعله شمعها میرقصد. همانطور که خیرهشدنش را به آنچه که در شعله شمعها میدید تماشا میکردم هر سال با خودم میگفتم که مبادا این آخرین شب زندهداریش باشد؛ و وقتی بالاخره بهمن میگفت که شمعها را فوت کنم، طوریکه اگر اسکندر زنده بود بهاو میگفت، با این تفاوت که اینک دیگر هیچ نشاطی در آهنگ صدایش نبود، من لحظهای درنگ میکردم. میترسیدم که با خاموش کردن آن شمعها آخرین شعله حیات او، یا بهتر بگویم آخرین جرقۀ حیات او را در میان خاکسترها خاموش کنم.
هر بار پس از خاموش کردن شمعها به چهرهاش نگاه میکردم و بهدنبال نشانی از حیات میگشتم، نشانی در نگاه خیرۀ مرده او به شمعهای مرده، که بگوید او هنوز آنجاست، زنده. اما هیچ نشانی نبود. آنجا مینشست و همانطور خیره به شمعها نگاه میکرد که به آن کمربند قهوهای با سگک برنجی و آن کلاه قرکل سیاه نگاه کرده بود. خانوم! این تنها چیزیه که از پسرتون تا عمر دارید خواهید دید!
تا اینکه بالاخره دستش را دراز میکرد، دست مرا در دست میگرفت و نوازش میکرد، با دست دیگر سر مرا توی دامنش میکشید و با انگشتهایش مویم را به نرمی شانه میکرد. آنوقت میفهمیدم که تعویقی صورت گرفته است، که یک سال دیگر بهش مهلت داده شده است، که یک سال دیگر هم دوام آورده است، که یک سال دیگر هم صبر خواهد کرد، تا سالروز تولدی دیگر که، خدا میداند، شاید سر و کله اسکندر ناگهان در میان اتاق پیدا شود، با آن قهقهه شادش جثه کوچک او را از زمین بکند و با آن دور اتاق برقصد.
فرهنگ، راوی رمان «بیلنگر» در واترلو، آیوا دربارهی اندوه مادرش: شمارهی شمعها سال بهسال بالا میرفت، بیست و چهار تا، بیست و پنج تا، بیست و شش تا، تا آنکه من دیگر در آنجا نبودم تا حساب شمعهای کیک تولد یک آدم مرده را نگه دارم، آدمی که مرده بود اما مدفون نشده بود. تماشایش میکردم که با طمأنینه شمعها را روی کیک بگذارد و بعد از من بخواهد که روشنشان کنم. بعد بنشیند و مدت مدیدی در سکوت کامل بهشان خیره شود، به شعلههای لرزان شمعها، انگار که اسکندر را میبیند که مثل جن هزار و یک شب روی شعلهی شمعها میرقصد. همانطور که خیرهشدنش را به آنچه که در شعلهی شمعها میدید تماشا میکردم هر سال با خودم میگفتم که مبادا این آخرین شب زندهداریش باشد؛ و وقتی بالاخره بهمن میگفت که شمعها را فوت کنم، طوریکه اگر اسکندر زنده بود بهاو میگفت، با این تفاوت که اینک دیگر هیچ نشاطی در آهنگ صدایش نبود، من لحظهای درنگ میکردم. میترسیدم که با خاموش کردن آن شمعها آخرین شعلهی حیات او، یا بهتر بگویم آخرین جرقهی حیات او را در میان خاکسترها خاموش کنم.
وقتی ساعت دیواری نیمه شب را اعلام میکرد بهمن میگفت به اتاقم بروم و چرتی برنم. صبح روز بعد باید زود بیدار میشدیم و روزی طولانی در پیش داشتیم. من به اتاقم میرفتم، توی رختخواب دراز میکشیدم و او را در پردۀ خیال میدیدم که تمام شب نشسته است و به آن کیک سرد خیره شده است. یکی دو بار به بهانۀ آب خوردن توک پایی پائین میرفتم و از لای در نیمه باز سرک میکشیدم تا خاطرجمع شوم. هیچوقت سرش را بلند نمیکرد. با اسکندر در یک عالم دیگر بود، در یک عالم اثیری، در یک میعادگاه ابدی، او که به بهشت ایمان داشت و آنچه را هم که من میدانستم نمیدانست.
صبح سحر، بعد از نماز و پیش از بهراه افتادن، بالا میآمد و از من میپرسید که صبحانه چه میخورم. گو اینکه بهخوبی میدانست که هیچکداممان صبحانه نخواهیم خورد. بعد بهراه میافتادیم. من جعبه کیک را در دست میگرفتم و او به بازوی چپ من آویزان میشد. دم گلفروشی میایستادیم تا تاج گلی را که سفارش داده بود برداریم. بعد دست مرا رها میکرد تا تاج گل را بردارد، و راهی میشدیم. دکاندارها دست از کار میکشیدند تا دسته کوچک سوگواری ما را تماشا کنند. مشتریها دست از جدا کردن خیار و گوجه فرنگی برمیداشتند تاپیادهروی ما را به ایستگاه اتوبوس برای سفر دور و درازمان به شاه عبدلالعظیم تماشا کنند. تاج گل را با چنان هول و ولایی حمل میکرد که گویی طفل شیرخواری است که در آغوش او آرمیده است.
در گورستان او کنار قبر اسکندر زانو میزد، اشکریزان و در سکوت قل هواللههایش را روی تسبیح میشمرد و به روی قبر فوت میکرد. در همانحال من گداها را میشمردم و سعی میکردم از نگاه کردن به سنگ قبر قلابی اسکندر، آن سنگ قبر جبون بیزبان، به آنچه که میگفت، یا بهتر، به آنچه که نمیگفت، پرهیز کنم. به خودم میگفتم مهم نیست. سنگ قبر اسکندر که نیست. قبر اسکندر که نیست. اسکندر توی آن نبود. اسکندر در گوشهای در اقلیم ماهیها شناور بود.
بعد از اتمام دعاهایش شمارۀ گداها را میپرسید. تا من داشتم کیک را میبریدم او پولها را از توی کیفش بیرون میاورد، هدیه تولد اسکندر را، همهاش یک تومنی نو، که هفته پیش از بانک گرفته بود و تا آن روز صبح لای صفحات قرآن خانوادگی گذاشته بود. کیکها را تکه تکه برمیداشت، هر تکه را روی یک دستمال کاغذی میگذاشت، رویش یک اسکناس میگذاشت، و با تواضع کنیزی که خدمت مجمعی از شاهزادگان را میکند آنها را میان گدایان، مرد و زن و بچه، دور میگرداند.
اگر شماره گداهاها بیش از شماره اسکناسها بود، به بچهها، کوچکترینشان اول از همه، تنها تکهای کیک میرسید بدون اسکناس. اگر شماره اسکناسها بیش از شماره گداها بود یکی دو تا زن را که بچه شیرخواره در بغل داشتند سوا میکرد و زیرکانه و مخفیانه اسکناسهای اضافی را در مشت آنها میگذاشت، طوری که دیگران خبر نشوند و بلوا بهپا نشود. حق نداشتیم هیچ چیز به خانه برگردانیم.
در سفر دور و دراز اتوبوس به خانه حرفی نمیزدیم. پیش از آنکه شکم مرا پر کند محال بود بگذارد جایی بروم. همیشه یک بوقلمون یا غاز یا جوجه بریان شده دستنخورده بود که شب پیش درست کرده بود، همانطور که هر سال در شب تولد هر کدام از ما کرده بود، اول وقتی که سیروس و اسکندر و من هر سه آنجا بودیم، و بعد وقتی که فقط اسکندر و من باقی مانده بودیم.
معمولاً حدود ساعت سه من استقلال پیدا میکردم تا تولد اسکندر را، اسکندر خودم را نه اسکندر او را، جشن بگیرم. جشن و شب زندهداری من معمولاً یک روز دیرتر شروع میشد، یک روز بعد از تماشای جشن و شب زندهداری او، جشن با عرق خالص و نه با کیک شبمانده عزاداری. تک و تنها سری به تک تک عرق فروشیهای شهر میزدم تا اینکه از سیاهمستی دیگر سر پای خودم بند نباشم. عرقفروشی به عرقفروشی و خیابان به خیابان شبح اسکندر را دنبال میکردم، تا اینکه همه مستها سالم به خانه رسیده بودند، همه فاحشهها در قلکهای شبانهشان را بسته بودند، و سپورها پیش از طلوع آفتاب روز بعد شروع به روفتن خیابانها کرده بودند.
حتی این ۱۴ سال، دور از شهر و دیار، همان عادت را دنبال کردهام. شب تولد اسکندر، هفت، هشت، ده هزار فرسخ آن سر دنیا، در پرده خیالم با مادر جون شبزندهداری کردهام، دور تا دور خانه پا بهپا همراهش رفتهام، تماشایش کردهام که تک و تنها شمعها را روشن کند، شمعها را خاموش کند، به همان اندازه در هراس اینکه با خاموش شدن شمعها شعله شمع زندگی او هم خاموش شود، در حالیکه هر لحظه در انتظار این بودم که تلگراف خبر مرگ او را دریافت کنم، و در همان حال باز هم او را در شبزندهداریش دنبال میکردم: تماشایش میکردم تا نماز سحرش را بخواند، تماشایش میکردم که تک و تنها تاج گل و جعبه کیک را تا توی اتوبوس بکشاند، بهتنهایی گداها را بشمرد، بهتنهایی کیک را ببرد، و تک و تنها راه دور و دراز خانه را در اتوبوس در پیش گیرد.
و هر سال وقتی سر و کله تلگرافچی پیدا نمیشد، میدانستم که تعویق دیگری صورت گرفته است. یک سال دیگر. تا امروز، شصت و پنجمین سال تولد او، چهلمین سال تولد اسکندر، چهاردهمین سالروز مرگ بابا، انگار که همه مردم باید در سالروز روند وقایع بمیرند. مگر آنکه در آن روز چنین هدفی برای خودش معین کرده بود، که شصت و پنج سال دوام بیاورد و نه یک روز بیشتر، که به اسکندر تا چهلمین سالروز تولدش وقت بدهد که برگردد و نه یک روز بیشتر.
.........................
عاجزانه سعی میکنم در ذهن خودم نظم و ترتیبی بر قرار کنم. همه چیز در آن بهصورت یک نقاشی انتزاعیتر و تمیز مخلوط شده: تلگراف عمو جلال، نامه کلارا، تلفنهای سیروس، تولد اسکندر، و تابلوی الهههای اضطرابآور روی دیوار. ویسکی هم در جدا نگهداشتنشان کمکی نمیکند. باید راهی پیدا کنم که اجزای این معما را از هم جدا کنم، دانه دانه تکلیفم را با هر کدامشان روشن کنم، و دوباره آنها را کنار هم بگذارم. هوا ناگهان خیلی سرد شده. بیرون پنجره پیداست که کولاکی در راه است. این را به نشانه یک فال نیک میگیرم. طبیعت هنوز با من همراه است. گمان میکنم که پیش از آنکه این شب به آخر برسد من هم مثل شاه لیر دیوانه به میان طوفان بدوم.
تلگراف عمو جلال را برمیدارم و آن را دوباره میخوانم. آسانترین تکهایست که میشود با آن روبرو شد. مادرت جمعه مرد نقطه کفن و دفن شنبه نقطه ترتیب همه کار داده خواهد شد نقطه عمو جلال. مختصر و مفید. مادر جون مرده و قضیه تمام شده نقطه. و نه شیطان رجیم و نه عیسی روحالله هیچکدام نمیتوانند دوباره زندهاش کنند. هر شگفتی که این خبر میتوانست روزی برای من داشته باشد با چنین انتظار دور و درازی خرده خرده از بین رفته. خیلی هم که زور بزنم احتمالاً نخواهم توانست به کفن و دفن برسم. نیازی هم بهمن ندارند. پیغام عمو جلال کاملاً واضح است. ترتیب همه کار داده خواهد شد نقطه. بعد نسخه تلگراف خودم را میخوانم. کفن و دفن را تا رسیدن من یا تا آن که خبر دیگری از من بشنوید عقب بیندازید نقطه فرهنگ. خودم هم نمیدانم خواهم رفت یا نه، اما تا وقتی که بدانم، مردهها باید صبر کنند. مردهها باید صبر کنند تا اینکه زندهها کارهای خودشان را راس و ریس کردهاند.
ادامه دارد...
«بیلنگر» نوشتهی بهمن شعلهور در دفتر خاک، ضمیمهی ادبی رادیو زمانه: چهارشنبهها و جمعههای هر هفته
طرح: رادیو زمانه
نظرها
نظری وجود ندارد.