ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

اول نوامبر ۱۹۶۹

<p>بهمن شعله&zwnj;ور، بی&zwnj;لنگر، دفتر خاطرات فرهنگ، تهران، اول نوامبر ۱۹۶۹- هفته گذشته یک نامه سفارشی از کنسولگری آمریکا دریافت کردم که به اطلاعم می&zwnj;رسانید که امروز قرار ملاقاتی با کنسول دارم. بابا گفت &ldquo;بارک&zwnj;الله پسرم!&rdquo; روی سخنش با سیروس بود.</p> <!--break--> <p>&ldquo;امتحان فروشندگیشو خوب پس داد. حالا نوبت با ماست. حالا دست&zwnj;کم می&zwnj;فهمیم سگ دروغگو کدومشونه، جناب سرهنگ یا جناب کنسول.&rdquo; چنان به هیجان آمده بود که می&zwnj;خواست مرا تا کنسولگری همراهی کند. با زحمت زیاد توانستم او را از این کار منصرف کنم. باو قول دادم که حد اعلای فصاحت و بلاغت و سماجت را با کنسول به خرج بدهم.</p> <p>&nbsp;</p> <p>وقتی به در خانه رسیده بودم داد زد &ldquo;می&zwnj;خوام که همه چی رو بهش بگی. و وقتی می&zwnj;گم همه چی منظورم همه چیه. اگه از همه چی خبر داره که ضرری به کسی نمی&zwnj;خوره. اگه خبر نداره، وقتشه که یکی خبردارش کنه. حالا دیگه مجبوره یه جوابی به یه کسی بده، اگه نه به تو، پس به اون سگائی که سیروس به طرفش کیش کرده.&rdquo; <br /> &nbsp;</p> <p>ساعت ده صبح به کنسولگری رسیدم و بلافاصله مرا به دفتر کنسول راهنمائی کردند. مرد چهل و چند ساله&zwnj;ای بود با قد بلند، اندام لاغر، خوشرو و مؤدب. وقتی خودش را به زبان فارسی سلیس به من معرفی کرد دچار حیرت شدم. گفت اسمش آلن دوگان است. پرسید آیا ترجیح می&zwnj;دهم به زبان انگلیسی صحبت کنیم یا به زبان فارسی. گفتم به زبان انگلیسی،؛ اما به او به خاطر فارسی بی&zwnj;نقصش تبریک گفتم. او به خاطر انگلیسی بی&zwnj;نقص من به من تبریک گفت. پرسید چرا با وجود شاعر بودن و آن حرف&zwnj;ها ترجیح می&zwnj;دادم به جای زبان مادری خودم به زبان انگلیسی صحبت کنم. گفتم به زبان انگلیسی راحت&zwnj;تر می&zwnj;شد بدون تکلف صحبت کرد و یکدیگر را تو خطاب کرد. گفتم زبان فارسی رسمی خیلی شق و رق است. لبخندی زد و گفت منظورم را می&zwnj;فهمد. <br /> &nbsp;</p> <p>پیشنهاد کرد که اگر من مخالفتی نداشتم بلافاصله برویم سر اصل مطلب. گفت پرسش&zwnj;نامه&zwnj;هایی از برخی اتباع آمریکا دریافت کرده بود که سبب شده بود شخصاً به پرونده من رسیدگی کند و ببیند آیا ویزای من به دلیل درستی رد شده یا نه. و بعد موقعیت مرا بسیار جالب یافته بود. آماده بود که مدتی وقت با من صرف کند. تمام پیش از ظهرش را برای رسیدن به پرونده من باز گذاشته بود. من چقدر وقت داشتم؟ گفتم چیزی که زیاد داشتم وقت بود. پرسید بعد از ملاقاتم با کنسول&zwnj;یار او چه اقدامی در مورد رد تقاضای ویزایم کرده بودم.&nbsp;<br /> &nbsp;</p> <blockquote> <p><img alt="" align="middle" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/bilenbshol02.jpg" />جنگل به همه جا گسترش داره. تنها فرقش اینه که توی آمریکا جنگل یک لحاف چهل تکه است که در میون وصله&zwnj;هاش جزایری از آدم&zwnj;های رستگار شده پراکنده است. آدم&zwnj;هایی مثل ثورو، هاثورن، ملویل ، و ویتمن از این جزایر سر در می&zwnj;آرن. ملویل به این آدم&zwnj;ها می&zwnj;گفت انفرادی&zwnj;ها، و هنوز هم همون انفرادی&zwnj;ها هستیم.</p> </blockquote> <p>گفتم &ldquo;رفتم ساواک که بپرسم چرا در مورد من به کنسولگری گزارش نادرست داده&zwnj;ن.&rdquo; <br /> &ldquo;و نتیجه؟&rdquo; <br /> &ldquo;گفتن اون&zwnj;ها چنین کاری نکرده بودن. گفتن این کنسولگریه که نمی&zwnj;خواد به من ویزای آمریکا بده و ساواک رو بهانه قرار می&zwnj;ده.&rdquo; <br /> کنسول با لبخندی تفریحی گفت &ldquo;که اینطور؟ و اون&zwnj;ها که اینو گفتن چه کسانی هستن؟&rdquo; <br /> &ldquo;سرهنگی که معمولاً اونجا می&zwnj;بینم.&rdquo; <br /> &ldquo;سرهنگ صبحانی؟&rdquo; <br /> &ldquo;رسماً هیچکس اسم او رو به من نگفته. اما یک&zwnj;بار شنیدم که کسی از او به این اسم نام برد.&rdquo; <br /> &ldquo;و تو حرف سرهنگ صبحانی رو باور کردی؟&rdquo; <br /> گفتم &ldquo;من دیگه نمی&zwnj;دونم چی رو باور کنم یا حرف کی رو باور کنم.&rdquo; <br /> گفت &ldquo;می&zwnj;دونم چه احساسی داری. اگر من جای تو بودم من هم همین احساس رو می&zwnj;داشتم.&rdquo; و بعد از کمی سکوت &ldquo;چرا می&zwnj;خوای بری آمریکا؟&rdquo; <br /> گفتم &ldquo;خواست پدرمه.&rdquo; <br /> پرسید &ldquo;خواست خودت نیست؟&rdquo; <br /> &ldquo;چه اینجا بمونم، چه برم آمریکا، برای من فرقی نمی&zwnj;کنه. در واقع خودم ترجیح می&zwnj;دم اینجا بمونم و از پدرم مراقبت کنم. اما در عین حال می&zwnj;خوام هر کاری رو که اون می&zwnj;خواد بکنم. پیرمرد علیلیه و من می&zwnj;خوام هر کاری رو که مایه خوشنودی اون می&zwnj;شه انجام بدم. و رفتن من به آمریکا مایه خوشنودی اون می&zwnj;شه.&rdquo; <br /> کنسول پرسید &ldquo;چرا رفتن تو به آمریکا مایه خوشنودی اون می&zwnj;شه؟&rdquo; <br /> &ldquo;نمی&zwnj;دونم چیه، یه چیزی راجع به آمریکا داره. می&zwnj;گه آمریکا بهترین امید نهایی بشریته. می&zwnj;گه آخرین نبرد اونجا می&zwnj;شه.&rdquo; <br /> &ldquo;چه نبردی؟&rdquo; <br /> &ldquo;نمی&zwnj;دونم. نگفته. منم نپرسیده&zwnj;م. البته دلیل واقعیش این نیست. می&zwnj;خواد که من پیش برادر بزرگم باشم. نگران چیزیه که بعد از مرگش ممکنه اینجا به سر من بیاد.&rdquo; <br /> &ldquo;نگران چیه؟&rdquo; <br /> &ldquo;نمی&zwnj;دونم. می&zwnj;ترسه که من اینجا نتونم زنده بمونم. می&zwnj;گه من خوی پلنگی و غریزه جنگل ندارم. اینجا رو جنگل می&zwnj;دونه. می&zwnj;گه من خیلی معصومم.&rdquo; <br /> &ldquo;تا اونجا که من اطلاع دارم تو شاعری، نمایشنامه&zwnj;نویسی، و هنرپیشه تآتری. شکسپیر رو ترجمه کرده&zwnj;ی. توی نمایشنامه&zwnj;های شکسپیر بازی می&zwnj;کنی. این&zwnj;ها واقعیت داره؟&rdquo; <br /> &ldquo;به خاطر همین بابام فکر می&zwnj;کنه که من خوی پلنگی و غریزه جنگل ندارم، چیزی که اینجا برای زنده موندن لازمه.&rdquo; <br /> &ldquo;اما اینجا سرزمین شعر و شاعریه. همیشه سرزمین شعر و شاعری بوده. من برای این درخواست کردم که به اینجا بیام. به خاطر این فارسی یاد گرفتم. من عاشق حافظ و مولوی هستم.&rdquo; <br /> با شگفتی به او نگاه کردم. بی&zwnj;خود نبود که فارسی را به آن خوبی صحبت می&zwnj;کرد. اول فکر کرده بودم از آن نابغه&zwnj;های سمعی بصری شش هفته&zwnj;ای وزارت خارجه آمریکاست، که زبان را در حد تعارفات روزمره و بذله&zwnj;گویی خوب می&zwnj;دانند. ولی حافظ؟ مولوی؟ <br /> گفت &ldquo;می&zwnj;بینم که مایع اعجابت شده&zwnj;م.&rdquo; دستش را دراز کرد و از قفسه کتاب پشت سرش یک مجموعه کوچک غزل&zwnj;های حافظ را به زبان انگلیسی، همراه با دیوان حافظ قزوینی و اشعار صوفیانه مولوی به ترجمه آربری بیرون کشید. <br /> گفت &ldquo;این&zwnj;ها کتاب&zwnj;های محبوب منن. من اولین بار وقتی در دانشگاه کلمبیا دانشجوی ادبیات آلمانی بودم، با حافظ به خاطر ستایش گوته از او آشنا شدم. اونوقت شروع کردم فارسی یاد گرفتن. ترجمه حافظ رو خوندم، بعد با کلی کمک و زحمت سه چهار تا غزلش رو به فارسی خوندم و عاشقش شدم. بعداً وقتی وارد کادر سیاسی شدم همه&zwnj;ش به فکر این بودم که یک روزی بیام اینجا، به سرزمین گل و بلبل. بالاخره چند سال پیش تقاضای انتقال به اینجا رو کردم. حالا دیگه ترک کردن اینجا برام مشکله.&rdquo; <br /> مرا نگاه کرد که هنوز مات و مبهوت نشسته بودم. &ldquo;هنوز از حالت شوک در نیومده&zwnj;ی؟&rdquo; <br /> گفتم &ldquo;چرا. اما وقتی فکرشو می&zwnj;کنم از اون عجیب&zwnj;تر نیست که منم چهارده&zwnj;سالگی عاشق شکسپیر شدم. شب&zwnj;ها تا صبح بیدار می&zwnj;نشستم، معنی لغت هارو توی کتاب لغت مختصر اکسفورد پیدا می&zwnj;کردم و با شور و اشتیاق می&zwnj;خوندم. بعد تمام روز سر کلاس چرت می&zwnj;زدم. در واقع همون وقت بود، در سن چهارده سالگی، که ترجمه هاملت رو شروع کردم، گو اینکه تا وقتی هفده ساله بودم چاپ نشد.&rdquo; <br /> گفت &ldquo;آره، وقتی به سرگذشت زندگیت علاقمند شدم دادم برام آوردنش که بخونم. ترجمه هاملتت رو می&zwnj;گم. دیشب با علاقه زیادی خوندمش. خیلی خوب ترجمه کردیش. کاش من می&zwnj;تونستم حافظ رو به این خوبی به انگلیسی ترجمه کنم.&rdquo; <br /> گفتم &ldquo;اما ترجمه حافظ خیلی از شکسپیر مشکل&zwnj;تره. اغلب غزل&zwnj;هاش، خیلی از استعاره&zwnj;های به اصطلاح متافیزیکیش غیر قابل ترجمه&zwnj;ن.&rdquo; <br /> گفت &ldquo;حرفتو قبول دارم. وای که چقدر دلم می&zwnj;خواست به جای گذرنامه و ویزا درباره حافظ و شکسپیر حرف بزنیم، بهتر نبود؟&rdquo; <br /> گفتم &ldquo;صد در صد! واسه این گفتم برای من فرقی نمی&zwnj;کنه کجا باشم، تا وقتی که حافظ و شکسپیرم همراهم باشن.&rdquo; <br /> گفت &ldquo;اما شاید بابات حق داشته باشه. شاید با شاعر بودن نتونی زنده بمونی. داستان فقط مسئله نون درآوردن نیست. شاید از یک جائی سر در بیاری که به هیچ وجه نگذارن شعر بگی یا شعر بخونی. من چنین جاهایی بوده&zwnj;م. جهنمه، حتی اگه فقط برای بازدید اونجا رفته باشی.&rdquo; <br /> گفتم &ldquo;همین جا یکی از اون جاهاس. یک کلمه بدون اجازه ساواک چاپ نمی&zwnj;شه. واسه اینه که پدرم می&zwnj;خواد که من برم آمریکا. فکر می&zwnj;کنه اونجا شاید بتونم یک جایی برای خودم پیدا کنم که توش محبور نباشم از انسان بودن خودم خجالت بکشم. این اصطلاحی است که اون به کار می&zwnj;بره.&rdquo; <br /> کنسول نگاه اندوهگینی به من کرد و گفت &ldquo;می&zwnj;دونم. من خودم هم شعر می&zwnj;گم. شاید بعد فرصت بیشتری داشته باشیم که صحبت از شعر بکنیم. اما امروز من باید به مسئله ویزای تو بپردازم. نه تنها به خاطر خود تو، بلکه علاوه بر اون به خاطر اینکه باید به دو تا تلگراف جواب بدم، یکی از یک نماینده کنگره و یکی از یک سناتور. برادرت توی آمریکا کارچاق&zwnj;کن خیلی مؤثریه.&rdquo; <br /> گفتم &ldquo;بایدم باشه. بهترین بیمه&zwnj;فروش آمریکاست.&rdquo; <br /> هر دو خندیدیم. <br /> پرسید &ldquo;می&zwnj;تونیم باهم روراست و با کمال صداقت صحبت کنیم؟&rdquo; <br /> گفتم &ldquo;صد در صد!&rdquo; <br /> &ldquo;برات راحته منو آلن صدا کنی؟ منو تو خطاب کنی&rdquo; <br /> &ldquo;اگه دل شما بخواد.&rdquo; <br /> &ldquo;می&zwnj;تونیم دوست باشیم؟&rdquo; <br /> من بدون هیچ ابهامی گفتم &ldquo;بله!&rdquo; <br /> آلن گفت &ldquo;خوبه! توی درخواست ویزات نوشته&zwnj;ی که هیچوقت کمونیست، یا خرابکار، یا متمایل به چپ نبوده&zwnj;ی؟ این کاملاً واقعیت داره؟&rdquo; <br /> &ldquo;بله، داره!&rdquo; <br /> &ldquo;و هرگز هیچ نوع فعالیت یا وابستگی یا تمایل سیاسی نداشته&zwnj;ی؟&rdquo; <br /> گفتم &ldquo;هیچ نوع. تنها چیزی که کسی ممکنه حمل بر فعالیت سیاسی من بکنه کارهائی&zwnj;ست که در دو سال گذشته مجبور بودم برای ساواک بکنم، نه به خواست خودم، بلکه چون به من گفته بودند که چاره&zwnj;ای جز کردنشون ندارم، و چون پدرم هم بهم گفته بود که باهاشون همکاری کنم.&rdquo; <br /> &ldquo;چه نوع کارهایی؟&rdquo; <br /> &ldquo;اسم منو تو دانشگاه نمی&zwnj;نوشتن مگر اینکه قبول می&zwnj;کردم که میان دانشجو&zwnj;ها و استاد&zwnj;ها جاسوسی و خبرچینی کنم، و گزارش هر کسی رو که به هر دلیلی با من تماس می&zwnj;گرفت به ساواک بدم. می&zwnj;خواستن که من در سازمان&zwnj;های مخفی دانشجویی جورواجور رخنه کنم&rdquo; <br /> پرسید &ldquo;و تو این کار&zwnj;ها رو کردی؟&rdquo; <br /> &ldquo;سعی کردم. وانمود کردم که دارم می&zwnj;کنم. متأسفانه تنها کسانی که انقدر بی&zwnj;شعور بودن که به من نزدیک بشن مأمورین دیگه ساواک بودن، که من گزارششونو دادم. گذشته از اون، هر سازمانی که من می&zwnj;تونستم توش رخنه کنم ساواک لازم نبود نگرانش باشه.&rdquo; <br /> &ldquo;پس اگه تمام کارهایی رو که ساواک می&zwnj;خواست بکنی کردی چرا بهت عدم سوء&zwnj;سابقه سیاسی نمی&zwnj;دن.&rdquo; <br /> &ldquo;اما اون&zwnj;ها این مطلب رو تکذیب می&zwnj;کنن. می&zwnj;گن که به کنسولگری برای من عدم سوءسابقه سیاسی داده&zwnj;ن. می&zwnj;گن کنسولگریه که نمی&zwnj;خواد من به آمریکا برم.&rdquo; <br /> &ldquo;سرهنگ گفت که چرا کنسولگری نمی&zwnj;خواد که تو به آمریکا بری؟&rdquo; <br /> &ldquo; به خاطر شایعاتی که درباره مرگ برادرم اسکندر وجود داره. گفت ممکنه من منبع و شاهدی برای تأئید این شایعات بشم.&rdquo;</p> <blockquote> <p><img alt="" align="middle" width="200" height="136" src="http://zamaaneh.org/sites/default/files/imagecache/maghaleh_image/bilgebsh01.jpg" />هر وقتی، هر جائی کسانی رو که برادرم رو شکنجه کرده&zwnj;ن ببینم می&zwnj;شناسمشون. با اون سبیل دوچرخه&zwnj;ایشون، دندونای طلاشون، دندونای افتاده&zwnj;شون، چشمک&zwnj;های هرزه&zwnj;شون، و لبخندهای شهوت&zwnj;آمیزشون. تا وقتی شروع به استفراغ کردم، وقتمو صرف بررسی دقیق چهره&zwnj;هاشون کردم. خیلی سعی کردم ببینم در نردبان تکامل بشری من چه پیوندی با این موجودات دارم</p> </blockquote> <p>کنسول پرسید &ldquo;برادرت اسکندر چطوری مرد؟&rdquo; <br /> &ldquo;راستشو می&zwnj;خوای بهت بگم؟&rdquo; <br /> &ldquo;آره. اگه ممکنه.&rdquo; <br /> &ldquo;به عنوان دوستم آلن دوگان، یا به عنوان جناب آلن دوگان کنسول محترم ایالات متحده آمریکا؟&rdquo; <br /> گفت &ldquo;به عنوان دوستت آلن دوگان.&rdquo; <br /> &ldquo;بنا بر گزارش&zwnj;های رسمی برادر من در یک تصادف اتومبیل مرد.&rdquo; <br /> &ldquo;و بنا بر گزارش&zwnj;های غیر رسمی؟&rdquo; <br /> &ldquo;بنا بر گزارش&zwnj;های غیر رسمی، توی یک رودخونه، بطور مجازی غرق شد.&rdquo; <br /> &ldquo;چطوری می&zwnj;شه به طور مجازی غرق شد؟&rdquo; <br /> &ldquo;وقتی پرید توی رودخونه، یادش رفت دستاش و پاهاشو با خودش ببره که بتونه شنا کنه. و به هر حال پیش از اونکه بپره تو آب مرده بود.&rdquo; <br /> &ldquo;بذار ببینم حرفتو درست فهمیدم یا نه. می&zwnj;خوای بگی یک کسی برادرت رو زیر شکنجه کشت، دست و پاشو قطع کرد، و بعد جسدشو انداخت توی آب که وانمود کنه که غرق شده؟&rdquo; <br /> &ldquo;نه، که وانمود کنه که توی تصادف اتومبیل کشته شده.&rdquo; <br /> &ldquo;اما چطوری می&zwnj;شه وانمود کرد که آدمی که غرق&zwnj;شده توی تصادف اتومبیل کشته شده؟&rdquo; <br /> &ldquo;پزشک قانونی این سئوال رو مطلقاً مطرح نکرد. اماً رسما گواهی کرد که برادر من در یک تصادف اتومبیل کشته شده.&rdquo; <br /> &ldquo;جسد چی نشون می&zwnj;داد؟&rdquo; <br /> &ldquo;جسدی در کار نبود. به ما دستور دادن که رسماً اعلام و آگهی کنیم که علت مرگ تصادف اتومبیل بوده، و بعد هم یک تابوت خالی رو با ساز و دهل، و با حضور خبرنگاران کلیه رسانه&zwnj;های خبری دفن کنیم.&rdquo; <br /> &ldquo;پس اگه جسدی در کار نبود، چطور تو می&zwnj;تونی بگی که اونو زیر شکنجه کشته بودن و جسدشو ناقص کرده بودن و جسد ناقص&zwnj;شده رو توی رودخونه انداخته بودن؟&rdquo; <br /> &ldquo;روزنامه&zwnj;های مخفی اینطوری گزارش کردن.&rdquo; <br /> &ldquo;اما ساواک می&zwnj;گه این&zwnj;ها شایعاتی است که کمونیست&zwnj;ها درست کرده&zwnj;ن و توی روزنامه&zwnj;های غیر قانونی کمونیستی چاپ کرده&zwnj;ن.&rdquo; <br /> گفتم &ldquo;برای من هم این&zwnj;ها می&zwnj;تونستن شایعه باشن، تا اینکه یک روز، سه سال پیش، منو از خونه بابام ورداشتن، نشوندن توی یک جیپ ارتشی، چشم&zwnj;هام رو بستن، و بردندم به یک سیاهچال ساواک برای بازجویی. اونجا من سه ساعت توی یک زیرزمین دم&zwnj;کرده ساواک نشستم و گذاشتم یک سرهنگ دوم با اونیفرم نظامی و سه تا شکنجه&zwnj;گر ساواک با آب و تاب و با غرور کامل برام تعریف کنن که چطوری برادرم رو شکنجه داده بودن و بدنش رو ناقص کرده بودن تا اینکه مرده بود. گزارش اون&zwnj;ها مو به&zwnj;مو گزارشِ چاپ شده در روزنامه&zwnj;های مخفی رو تأئید می&zwnj;کرد و اضافه هم داشت.&rdquo; <br /> &ldquo;ساواک چرا بخواد اون جزئیات رو برای تو شرح بده؟&rdquo; <br /> &ldquo;که منو بترسونه، تا اینکه هر چی درباره رفقای برادرم می&zwnj;دونستم لو بدم، تا کمکشون کنم که اون&zwnj;هایی رو که هنوز فکر می&zwnj;کردن توی مخفیگاه&zwnj;ها هستن بگیرن.&rdquo; <br /> آلن پرسید &ldquo;خیلی برات دردناکه که جزئیات شکنجه و ناقص کردن برادرتو برای من شرح بدی؟&rdquo; <br /> گفتم &ldquo;در حال حاضر، احتمالاً برای تو دردناک&zwnj;تر خواهد بود تا برای من. من نزدیک به سه ساله که دارم با این جزئیات زندگی می&zwnj;کنم. اما بگذار بهت هشدار بدم، وقتی برای اولین بار شنیدمشون بالا آوردم. و مدت&zwnj;ها همینجور بالا آوردم.&rdquo; <br /> &ldquo;می&zwnj;تونی خلاصه&zwnj;ای ازشون برام بگی؟&rdquo; <br /> گفتم &ldquo;آره. گشنگیش داده بودن، حسابی زده بودنش، آرواره شو شیکسته بودن، دندوناشو خورد کرده بودن، بار&zwnj;ها بهش تجاوز کرده بودن، بطری بهش چپونده بودن، با آتیش سیگار تنشو سوراخ سوراخ کرده بودن، بعد دست&zwnj;ها و پاهاش رو با اره بریده بودن تا مرده بود. اینجا بود که خوشبختانه دلشون رحم اومد و گزارش رو قطع کردن، چونکه من داشتم بالا می&zwnj;آوردم. بقیه داستان از شایعات به من رسیده، از دهن این و اون، از گزارش روزنامه&zwnj;های مخفی، که صورتش رو بی&zwnj;صورت کردن که شناخته نشه و جسد رو توی رودخونه انداختن، و بعد، طبق روایات، سازمان&zwnj;های مخفی جسد رو از آب گرفتن و عکسشو در روزنامه&zwnj;هاشون چاپ کردن.&rdquo; <br /> حالا آلن بود که مات و مبهوت بود و رنگش را باخته بود. <br /> پرسیدم &ldquo;حالا من تو رو دچار شوک کرده&zwnj;م؟ اگه کرده&zwnj;م متاسفم.&rdquo; <br /> آلن دستش را دراز کرد و به دست من زد. گفت &ldquo;نگران نباش. منم نیاز داشتم که بدونم. آماده بودم که ریسک بالا آوردن رو هم بکنم، گرچه برادر من نبود.&rdquo; <br /> &ldquo;پس بد نیست بدونی که تهدید کردند که تمام این کار&zwnj;ها رو نه تنها با من، بلکه با پدرم هم بکنند، با رئیس دیوان عالی کشور.&rdquo; <br /> پرسید &ldquo;اسم سرهنگ دومه چی بود؟&rdquo; <br /> گفتم &ldquo;هیچوقت اسمشو ندونستم. سه تا وردست&zwnj;هاش رو، آدم&zwnj;هایی که شخصاً اونو شکنجه داده بودن، با نام&zwnj;های دکتر فرزان، دکتر منوچهریان، و دکتر عزیزی به من معرفی کرد. اما مطمئنم که این&zwnj;ها اسم&zwnj;های واقعیشون نبود.&rdquo; <br /> &ldquo;اگه دوباره ببینیون می&zwnj;شناسیشون؟&rdquo; <br /> گفتم &ldquo;هر وقتی، هر جائی. با اون سبیل دوچرخه&zwnj;ایشون، دندونای طلاشون، دندونای افتاده&zwnj;شون، چشمک&zwnj;های هرزه&zwnj;شون، و لبخندهای شهوت&zwnj;آمیزشون. تا وقتی شروع به استفراغ کردم، وقتمو صرف بررسی دقیق چهره&zwnj;هاشون کردم. خیلی سعی کردم ببینم در نردبان تکامل بشری من چه پیوندی با این موجودات دارم.&rdquo; <br /> پرسید &ldquo;برادرت کمونیست بود؟&rdquo; <br /> گفتم &ldquo;نمی&zwnj;دونم. هیچوقت نشنیدم که اسمی روی مرام سیاسیش بذاره. می&zwnj;دونم که اعتقادی به حزب توده یا به روسیه استالینی نداشت. از رؤیایی که از یک دنیای عادلانه داشت حرف می&zwnj;زد، دنیایی که توش کسی گشنه نمونه، توی سرما نمونه، بهش تعدی نشه. مخالف استبداد بود، به هر نوعش، و در هر کجا. من هیچ خبری از گروه مسلحی که ساواک می&zwnj;گه اون سرکرده&zwnj;ش بود ندارم. تا اونجا که من می&zwnj;دونم هیچوقت اسلحه&zwnj;ای نداشت و هیچوقت هم اسلحه&zwnj;ای به کار نبرده بود. حالا البته تمام گروه&zwnj;ها اونو به خودشون چسبونده&zwnj;ن. کمونیست&zwnj;ها، سوسیالیست&zwnj;ها، جبهه ملی&zwnj;ها، فدائیان خلق، مجاهدین خلق. تا اونجا که من می&zwnj;دونم اون به هیچ کدوم از این گروه&zwnj;هایی که اونو به خودشون نسبت داده&zwnj;ن تعلق نداشت.&rdquo; پرسید &ldquo;تو با کارهاش موافق بودی؟&rdquo; <br /> &nbsp;</p> <blockquote> <p><img alt="" align="middle" width="200" height="136" src="http://radiozamaaneh.info/sites/default/files/imagecache/maghaleh_image/bilshrsir01.jpg" />گفتم &laquo;خب، به نظر می&zwnj;آد که سرانجام من هم می&zwnj;تونم واترلوی خودمو داشته باشم. اما با بودن تو در کئوکاک و من در واترلو، فکر می&zwnj;کنی آیوا جا برای تمام این گیاهخوارایی که روونه اونجان داشته باشه؟&raquo;<br /> گفت &laquo;چرا که نه؟ آیوا تا دلت بخواد ذرت داره. همه نون دنیا رو ما می&zwnj;دیم! &raquo;<br /> پس از چند لحظه، درحالی که گذرنامه مرا مهر می&zwnj;کرد گفت &laquo;خنده داره که با تمام دردی که از انسان بودن خودمون می&zwnj;کشیم، بازم موفق می&zwnj;شیم خنده&zwnj;هامونو بکنیم.&nbsp;&raquo;<br /> &nbsp;</p> </blockquote> <p>گفتم &ldquo;من نمی&zwnj;دونم چی&zwnj;کار می&zwnj;کرد. ساواک می&zwnj;گه که گروهشون به پاسگاه&zwnj;های ژاندارمری حمله می&zwnj;کرد. من از این خبری ندارم. این حرفی است که اونا می&zwnj;زنن. هیچکس در هیچ دادگاهی مدرکی در این مورد ارائه نداد. هیچ قاضی یا هیئت منصفه&zwnj;ای چنین چیزی نگفت. برادری که من می&zwnj;شناسم یک جوون ایده&zwnj;آلیست بود که به یک مدینه فاضله شاید محال اعتقاد داشت، و برای رسیدن به هدفش کوشش می&zwnj;کرد. شاید متعصب و اصولگرا بود. اما با این همه ایده&zwnj;آلیست بود.&rdquo; <br /> &ldquo;تو با مرام سیاسیش موافق بودی؟&rdquo; <br /> &ldquo;من درست نمی&zwnj;دونستم چه مرامی داره. احتمالاً با روش&zwnj;هاش موافق نبودم. توی مدینه فاضله&zwnj;ش جایی برای شعر نبود. همه فکر و ذکرش سیر کردن شکم مردم بود. و نسبت به رسیدن به مدینه فاضله&zwnj;ش هم شاید زیادی خوشبین بود. عوامل روحی، ضعف آدمی، استعداد انسان رو برای حیوانیت دست کم می&zwnj;گرفت. سعی کردم به خوندن نمایشنامه&zwnj;های تاریخی شکسپیر تشویقش کنم، تا ببینه که چطور وسایل رسیدن به هدف&zwnj;ها خود هدف&zwnj;ها رو فاسد می&zwnj;کنن، که چطور قهرمانان نبرد برای آزادی به نوبه خودشون ستمگر می&zwnj;شن. اما او می&zwnj;گفت این&zwnj;ها ادبیاته و برای او ادبیات زیاد ربطی با دنیای واقعیت نداشت.&rdquo; <br /> پرسید &ldquo;مارکسیست بود؟&rdquo; <br /> گفتم &ldquo;مطمئن نیستم. اول&zwnj;هاش شاید. اما بعداً احتمالاً نبود. مارکس رو خونده بود. کتاب&zwnj;هاش رو داشت. اگر مارکسیست بود احتمالاً مارکسیست خیلی تعدیل&zwnj;شده&zwnj;ای بود. از مارکسیست&zwnj;هایی که من می&zwnj;شناختم تعصب خیلی کمتری داشت. احتمالاً یک نوع سوسیالیست بود.&rdquo; <br /> پرسید &ldquo;با خودش موافق بودی؟&rdquo; <br /> گفتم &ldquo;عاشقش بودم. و یک چیز رو مسلم می&zwnj;دونم. هر گناهی که به گردن داشت، هر چقدر هم که منحرف شده بود، به هیچ&zwnj;وجه و عنوانی سزاوار اون چهار تا حیوونی که چهار هفته آخر عمرش رو با اون&zwnj;ها گذروند نبود. این رو به یقین می&zwnj;دونم. هر حکمی که یک دادگاه قانونی براش صادر می&zwnj;کرد از نظر من ایرادی نداشت. اگر بعد از یک محاکمه درست و حسابی، و بدون هیچ شکنجه، یک قاضی اونو پای چوبه&zwnj;دار فرستاده بود یا دستور تیربارونشو داده بود، از نظر من ایرادی نداشت. این برای پدرم هم قابل قبول بود.&rdquo; <br /> آلن پرسید &ldquo;با کسی راجع به این مطلب صحبت کرده&zwnj;ی؟&rdquo; <br /> گفتم &ldquo;نه. چه فایده&zwnj;ای داره؟ با هیچ کسی جز بابام صحبت نکرده&zwnj;م. حتی مادرم هم نمی&zwnj;دونه چی به سر اسکندر اومده. حتی برادرم سیروس که آمریکاست نمی&zwnj;دونه چی بسر اسکندر اومده.&rdquo; <br /> پرسید &ldquo;با هیچ کدوم از مقامات قضایی کشورتون صحبت کرده&zwnj;ی؟&rdquo; <br /> &ldquo;شوخیت گرفته؟ پدرم رئیس دیوان عالی کشوره. با اون صحبت کرده م. یا بهتر بگم، اون با من صحبت کرده. اون می&zwnj;دونه. اون زود&zwnj;تر از من می&zwnj;دونست.&rdquo; <br /> &ldquo;اون چیکار کرده؟ با کسی صحبت کرده؟&rdquo; <br /> &ldquo;سعی کرد جون اسکندرو، وقتی داشتن شکنجه&zwnj;اش می&zwnj;دادن، نجات بده. اما بی&zwnj;فایده بود. می&zwnj;دونست که وقتی پای ساواک و ارتش به میون می&zwnj;آد، رئیس دیوان عالی کشور مسخره اس، وزارت دادگستری مسخره&zwnj; اس، خود دادگستری مسخره اس. از اون موقع تا حالا هم با کسی صحبت نکرده، نه تنها چون دستور رسمی داره که این کارو نکنه، بلکه چون فایده&zwnj;ای در این کار نمی&zwnj;بینه. تنها آرزوش الان اینه که بمیره. و تنها چیزی که تا حالا زنده نگهش داشته آرزوی اینه که پیش از مرگش ببینه که من سالم از این مملکت خارج بشم.&rdquo; <br /> آلن ایستاد و رویش را به طرف پنجره کرد. مدتی دراز ساکت ایستاد. <br /> بالاخره با لحنی مهربان و غمگین پرسید &ldquo;با نمایشنامه شب ایگوانای تنسی ویلیامز آشنائی داری؟&rdquo; <br /> گفتم &ldquo;بله. کاملا.&rdquo; <br /> &ldquo;اسم اون کشیشی که ازش خلع کسوت شده بود، که داشت برای نامردمی انسان نسبت به خدا مدرک جمع می&zwnj;کرد، چی بود؟&rdquo; <br /> &ldquo;شانون. ال تی شانون. و طبق ادعای خودش ازش خلع کسوت نشده بود. فقط امت کلیسای خودش در کلیسا را روش قفل کرده بودن.&rdquo; <br /> &ldquo;آره. اونم دلش می&zwnj;خواست بمیره، نه؟ خب، این الان احساسی است که من دارم. تو هیچ&zwnj;وقت چنین احساسی داری؟&rdquo; <br /> گفتم &ldquo;بیشتر اوقات. این دقیقاً احساسی بود که بعد از شنیدن کارهایی که با اسکندر کرده بودن داشتم، البته بعد از اونکه استفراغم بند اومد. اما می&zwnj;دونی چیه، نیم بیماری از وجود من هم هست که نمی&zwnj;خواد بمیره، که می&zwnj;خواد یک چند هزار سالی این دور و ور بپلکه تا ببینه آیا اوضاع دنیا چه جوری می&zwnj;شه.&rdquo; <br /> آلن برگشت و با لبخند مهربان و غمگینی به من نگاه کرد. <br /> پرسید &ldquo;فکر می&zwnj;کنی هیچ بهتر بشه؟&rdquo; <br /> گفتم &ldquo;نمی&zwnj;دونم. اون چیزی است که می&zwnj;خوام بدونم. فکر می&zwnj;کنی بتونه بد&zwnj;تر بشه؟&rdquo; <br /> گفت &ldquo;می&zwnj;دونی، پیش از اینکه بیام اینجا، پستم توی یک کشور آمریکای لاتین بود. اسمش رو بهت نمی&zwnj;گم. یک روز شاهد این بودم که یک نفر رو از طبقه سوم ساختمان

بهمن شعله‌ور، بی‌لنگر، دفتر خاطرات فرهنگ، تهران، اول نوامبر ۱۹۶۹- هفته گذشته یک نامه سفارشی از کنسولگری آمریکا دریافت کردم که به اطلاعم می‌رسانید که امروز قرار ملاقاتی با کنسول دارم. بابا گفت “بارک‌الله پسرم!” روی سخنش با سیروس بود.

“امتحان فروشندگیشو خوب پس داد. حالا نوبت با ماست. حالا دست‌کم می‌فهمیم سگ دروغگو کدومشونه، جناب سرهنگ یا جناب کنسول.” چنان به هیجان آمده بود که می‌خواست مرا تا کنسولگری همراهی کند. با زحمت زیاد توانستم او را از این کار منصرف کنم. باو قول دادم که حد اعلای فصاحت و بلاغت و سماجت را با کنسول به خرج بدهم.

وقتی به در خانه رسیده بودم داد زد “می‌خوام که همه چی رو بهش بگی. و وقتی می‌گم همه چی منظورم همه چیه. اگه از همه چی خبر داره که ضرری به کسی نمی‌خوره. اگه خبر نداره، وقتشه که یکی خبردارش کنه. حالا دیگه مجبوره یه جوابی به یه کسی بده، اگه نه به تو، پس به اون سگائی که سیروس به طرفش کیش کرده.”
 

ساعت ده صبح به کنسولگری رسیدم و بلافاصله مرا به دفتر کنسول راهنمائی کردند. مرد چهل و چند ساله‌ای بود با قد بلند، اندام لاغر، خوشرو و مؤدب. وقتی خودش را به زبان فارسی سلیس به من معرفی کرد دچار حیرت شدم. گفت اسمش آلن دوگان است. پرسید آیا ترجیح می‌دهم به زبان انگلیسی صحبت کنیم یا به زبان فارسی. گفتم به زبان انگلیسی،؛ اما به او به خاطر فارسی بی‌نقصش تبریک گفتم. او به خاطر انگلیسی بی‌نقص من به من تبریک گفت. پرسید چرا با وجود شاعر بودن و آن حرف‌ها ترجیح می‌دادم به جای زبان مادری خودم به زبان انگلیسی صحبت کنم. گفتم به زبان انگلیسی راحت‌تر می‌شد بدون تکلف صحبت کرد و یکدیگر را تو خطاب کرد. گفتم زبان فارسی رسمی خیلی شق و رق است. لبخندی زد و گفت منظورم را می‌فهمد.
 

پیشنهاد کرد که اگر من مخالفتی نداشتم بلافاصله برویم سر اصل مطلب. گفت پرسش‌نامه‌هایی از برخی اتباع آمریکا دریافت کرده بود که سبب شده بود شخصاً به پرونده من رسیدگی کند و ببیند آیا ویزای من به دلیل درستی رد شده یا نه. و بعد موقعیت مرا بسیار جالب یافته بود. آماده بود که مدتی وقت با من صرف کند. تمام پیش از ظهرش را برای رسیدن به پرونده من باز گذاشته بود. من چقدر وقت داشتم؟ گفتم چیزی که زیاد داشتم وقت بود. پرسید بعد از ملاقاتم با کنسول‌یار او چه اقدامی در مورد رد تقاضای ویزایم کرده بودم. 
 

جنگل به همه جا گسترش داره. تنها فرقش اینه که توی آمریکا جنگل یک لحاف چهل تکه است که در میون وصله‌هاش جزایری از آدم‌های رستگار شده پراکنده است. آدم‌هایی مثل ثورو، هاثورن، ملویل ، و ویتمن از این جزایر سر در می‌آرن. ملویل به این آدم‌ها می‌گفت انفرادی‌ها، و هنوز هم همون انفرادی‌ها هستیم.

گفتم “رفتم ساواک که بپرسم چرا در مورد من به کنسولگری گزارش نادرست داده‌ن.”
“و نتیجه؟”
“گفتن اون‌ها چنین کاری نکرده بودن. گفتن این کنسولگریه که نمی‌خواد به من ویزای آمریکا بده و ساواک رو بهانه قرار می‌ده.”
کنسول با لبخندی تفریحی گفت “که اینطور؟ و اون‌ها که اینو گفتن چه کسانی هستن؟”
“سرهنگی که معمولاً اونجا می‌بینم.”
“سرهنگ صبحانی؟”
“رسماً هیچکس اسم او رو به من نگفته. اما یک‌بار شنیدم که کسی از او به این اسم نام برد.”
“و تو حرف سرهنگ صبحانی رو باور کردی؟”
گفتم “من دیگه نمی‌دونم چی رو باور کنم یا حرف کی رو باور کنم.”
گفت “می‌دونم چه احساسی داری. اگر من جای تو بودم من هم همین احساس رو می‌داشتم.” و بعد از کمی سکوت “چرا می‌خوای بری آمریکا؟”
گفتم “خواست پدرمه.”
پرسید “خواست خودت نیست؟”
“چه اینجا بمونم، چه برم آمریکا، برای من فرقی نمی‌کنه. در واقع خودم ترجیح می‌دم اینجا بمونم و از پدرم مراقبت کنم. اما در عین حال می‌خوام هر کاری رو که اون می‌خواد بکنم. پیرمرد علیلیه و من می‌خوام هر کاری رو که مایه خوشنودی اون می‌شه انجام بدم. و رفتن من به آمریکا مایه خوشنودی اون می‌شه.”
کنسول پرسید “چرا رفتن تو به آمریکا مایه خوشنودی اون می‌شه؟”
“نمی‌دونم چیه، یه چیزی راجع به آمریکا داره. می‌گه آمریکا بهترین امید نهایی بشریته. می‌گه آخرین نبرد اونجا می‌شه.”
“چه نبردی؟”
“نمی‌دونم. نگفته. منم نپرسیده‌م. البته دلیل واقعیش این نیست. می‌خواد که من پیش برادر بزرگم باشم. نگران چیزیه که بعد از مرگش ممکنه اینجا به سر من بیاد.”
“نگران چیه؟”
“نمی‌دونم. می‌ترسه که من اینجا نتونم زنده بمونم. می‌گه من خوی پلنگی و غریزه جنگل ندارم. اینجا رو جنگل می‌دونه. می‌گه من خیلی معصومم.”
“تا اونجا که من اطلاع دارم تو شاعری، نمایشنامه‌نویسی، و هنرپیشه تآتری. شکسپیر رو ترجمه کرده‌ی. توی نمایشنامه‌های شکسپیر بازی می‌کنی. این‌ها واقعیت داره؟”
“به خاطر همین بابام فکر می‌کنه که من خوی پلنگی و غریزه جنگل ندارم، چیزی که اینجا برای زنده موندن لازمه.”
“اما اینجا سرزمین شعر و شاعریه. همیشه سرزمین شعر و شاعری بوده. من برای این درخواست کردم که به اینجا بیام. به خاطر این فارسی یاد گرفتم. من عاشق حافظ و مولوی هستم.”
با شگفتی به او نگاه کردم. بی‌خود نبود که فارسی را به آن خوبی صحبت می‌کرد. اول فکر کرده بودم از آن نابغه‌های سمعی بصری شش هفته‌ای وزارت خارجه آمریکاست، که زبان را در حد تعارفات روزمره و بذله‌گویی خوب می‌دانند. ولی حافظ؟ مولوی؟
گفت “می‌بینم که مایع اعجابت شده‌م.” دستش را دراز کرد و از قفسه کتاب پشت سرش یک مجموعه کوچک غزل‌های حافظ را به زبان انگلیسی، همراه با دیوان حافظ قزوینی و اشعار صوفیانه مولوی به ترجمه آربری بیرون کشید.
گفت “این‌ها کتاب‌های محبوب منن. من اولین بار وقتی در دانشگاه کلمبیا دانشجوی ادبیات آلمانی بودم، با حافظ به خاطر ستایش گوته از او آشنا شدم. اونوقت شروع کردم فارسی یاد گرفتن. ترجمه حافظ رو خوندم، بعد با کلی کمک و زحمت سه چهار تا غزلش رو به فارسی خوندم و عاشقش شدم. بعداً وقتی وارد کادر سیاسی شدم همه‌ش به فکر این بودم که یک روزی بیام اینجا، به سرزمین گل و بلبل. بالاخره چند سال پیش تقاضای انتقال به اینجا رو کردم. حالا دیگه ترک کردن اینجا برام مشکله.”
مرا نگاه کرد که هنوز مات و مبهوت نشسته بودم. “هنوز از حالت شوک در نیومده‌ی؟”
گفتم “چرا. اما وقتی فکرشو می‌کنم از اون عجیب‌تر نیست که منم چهارده‌سالگی عاشق شکسپیر شدم. شب‌ها تا صبح بیدار می‌نشستم، معنی لغت هارو توی کتاب لغت مختصر اکسفورد پیدا می‌کردم و با شور و اشتیاق می‌خوندم. بعد تمام روز سر کلاس چرت می‌زدم. در واقع همون وقت بود، در سن چهارده سالگی، که ترجمه هاملت رو شروع کردم، گو اینکه تا وقتی هفده ساله بودم چاپ نشد.”
گفت “آره، وقتی به سرگذشت زندگیت علاقمند شدم دادم برام آوردنش که بخونم. ترجمه هاملتت رو می‌گم. دیشب با علاقه زیادی خوندمش. خیلی خوب ترجمه کردیش. کاش من می‌تونستم حافظ رو به این خوبی به انگلیسی ترجمه کنم.”
گفتم “اما ترجمه حافظ خیلی از شکسپیر مشکل‌تره. اغلب غزل‌هاش، خیلی از استعاره‌های به اصطلاح متافیزیکیش غیر قابل ترجمه‌ن.”
گفت “حرفتو قبول دارم. وای که چقدر دلم می‌خواست به جای گذرنامه و ویزا درباره حافظ و شکسپیر حرف بزنیم، بهتر نبود؟”
گفتم “صد در صد! واسه این گفتم برای من فرقی نمی‌کنه کجا باشم، تا وقتی که حافظ و شکسپیرم همراهم باشن.”
گفت “اما شاید بابات حق داشته باشه. شاید با شاعر بودن نتونی زنده بمونی. داستان فقط مسئله نون درآوردن نیست. شاید از یک جائی سر در بیاری که به هیچ وجه نگذارن شعر بگی یا شعر بخونی. من چنین جاهایی بوده‌م. جهنمه، حتی اگه فقط برای بازدید اونجا رفته باشی.”
گفتم “همین جا یکی از اون جاهاس. یک کلمه بدون اجازه ساواک چاپ نمی‌شه. واسه اینه که پدرم می‌خواد که من برم آمریکا. فکر می‌کنه اونجا شاید بتونم یک جایی برای خودم پیدا کنم که توش محبور نباشم از انسان بودن خودم خجالت بکشم. این اصطلاحی است که اون به کار می‌بره.”
کنسول نگاه اندوهگینی به من کرد و گفت “می‌دونم. من خودم هم شعر می‌گم. شاید بعد فرصت بیشتری داشته باشیم که صحبت از شعر بکنیم. اما امروز من باید به مسئله ویزای تو بپردازم. نه تنها به خاطر خود تو، بلکه علاوه بر اون به خاطر اینکه باید به دو تا تلگراف جواب بدم، یکی از یک نماینده کنگره و یکی از یک سناتور. برادرت توی آمریکا کارچاق‌کن خیلی مؤثریه.”
گفتم “بایدم باشه. بهترین بیمه‌فروش آمریکاست.”
هر دو خندیدیم.
پرسید “می‌تونیم باهم روراست و با کمال صداقت صحبت کنیم؟”
گفتم “صد در صد!”
“برات راحته منو آلن صدا کنی؟ منو تو خطاب کنی”
“اگه دل شما بخواد.”
“می‌تونیم دوست باشیم؟”
من بدون هیچ ابهامی گفتم “بله!”
آلن گفت “خوبه! توی درخواست ویزات نوشته‌ی که هیچوقت کمونیست، یا خرابکار، یا متمایل به چپ نبوده‌ی؟ این کاملاً واقعیت داره؟”
“بله، داره!”
“و هرگز هیچ نوع فعالیت یا وابستگی یا تمایل سیاسی نداشته‌ی؟”
گفتم “هیچ نوع. تنها چیزی که کسی ممکنه حمل بر فعالیت سیاسی من بکنه کارهائی‌ست که در دو سال گذشته مجبور بودم برای ساواک بکنم، نه به خواست خودم، بلکه چون به من گفته بودند که چاره‌ای جز کردنشون ندارم، و چون پدرم هم بهم گفته بود که باهاشون همکاری کنم.”
“چه نوع کارهایی؟”
“اسم منو تو دانشگاه نمی‌نوشتن مگر اینکه قبول می‌کردم که میان دانشجو‌ها و استاد‌ها جاسوسی و خبرچینی کنم، و گزارش هر کسی رو که به هر دلیلی با من تماس می‌گرفت به ساواک بدم. می‌خواستن که من در سازمان‌های مخفی دانشجویی جورواجور رخنه کنم”
پرسید “و تو این کار‌ها رو کردی؟”
“سعی کردم. وانمود کردم که دارم می‌کنم. متأسفانه تنها کسانی که انقدر بی‌شعور بودن که به من نزدیک بشن مأمورین دیگه ساواک بودن، که من گزارششونو دادم. گذشته از اون، هر سازمانی که من می‌تونستم توش رخنه کنم ساواک لازم نبود نگرانش باشه.”
“پس اگه تمام کارهایی رو که ساواک می‌خواست بکنی کردی چرا بهت عدم سوء‌سابقه سیاسی نمی‌دن.”
“اما اون‌ها این مطلب رو تکذیب می‌کنن. می‌گن که به کنسولگری برای من عدم سوءسابقه سیاسی داده‌ن. می‌گن کنسولگریه که نمی‌خواد من به آمریکا برم.”
“سرهنگ گفت که چرا کنسولگری نمی‌خواد که تو به آمریکا بری؟”
“ به خاطر شایعاتی که درباره مرگ برادرم اسکندر وجود داره. گفت ممکنه من منبع و شاهدی برای تأئید این شایعات بشم.”

هر وقتی، هر جائی کسانی رو که برادرم رو شکنجه کرده‌ن ببینم می‌شناسمشون. با اون سبیل دوچرخه‌ایشون، دندونای طلاشون، دندونای افتاده‌شون، چشمک‌های هرزه‌شون، و لبخندهای شهوت‌آمیزشون. تا وقتی شروع به استفراغ کردم، وقتمو صرف بررسی دقیق چهره‌هاشون کردم. خیلی سعی کردم ببینم در نردبان تکامل بشری من چه پیوندی با این موجودات دارم

کنسول پرسید “برادرت اسکندر چطوری مرد؟”
“راستشو می‌خوای بهت بگم؟”
“آره. اگه ممکنه.”
“به عنوان دوستم آلن دوگان، یا به عنوان جناب آلن دوگان کنسول محترم ایالات متحده آمریکا؟”
گفت “به عنوان دوستت آلن دوگان.”
“بنا بر گزارش‌های رسمی برادر من در یک تصادف اتومبیل مرد.”
“و بنا بر گزارش‌های غیر رسمی؟”
“بنا بر گزارش‌های غیر رسمی، توی یک رودخونه، بطور مجازی غرق شد.”
“چطوری می‌شه به طور مجازی غرق شد؟”
“وقتی پرید توی رودخونه، یادش رفت دستاش و پاهاشو با خودش ببره که بتونه شنا کنه. و به هر حال پیش از اونکه بپره تو آب مرده بود.”
“بذار ببینم حرفتو درست فهمیدم یا نه. می‌خوای بگی یک کسی برادرت رو زیر شکنجه کشت، دست و پاشو قطع کرد، و بعد جسدشو انداخت توی آب که وانمود کنه که غرق شده؟”
“نه، که وانمود کنه که توی تصادف اتومبیل کشته شده.”
“اما چطوری می‌شه وانمود کرد که آدمی که غرق‌شده توی تصادف اتومبیل کشته شده؟”
“پزشک قانونی این سئوال رو مطلقاً مطرح نکرد. اماً رسما گواهی کرد که برادر من در یک تصادف اتومبیل کشته شده.”
“جسد چی نشون می‌داد؟”
“جسدی در کار نبود. به ما دستور دادن که رسماً اعلام و آگهی کنیم که علت مرگ تصادف اتومبیل بوده، و بعد هم یک تابوت خالی رو با ساز و دهل، و با حضور خبرنگاران کلیه رسانه‌های خبری دفن کنیم.”
“پس اگه جسدی در کار نبود، چطور تو می‌تونی بگی که اونو زیر شکنجه کشته بودن و جسدشو ناقص کرده بودن و جسد ناقص‌شده رو توی رودخونه انداخته بودن؟”
“روزنامه‌های مخفی اینطوری گزارش کردن.”
“اما ساواک می‌گه این‌ها شایعاتی است که کمونیست‌ها درست کرده‌ن و توی روزنامه‌های غیر قانونی کمونیستی چاپ کرده‌ن.”
گفتم “برای من هم این‌ها می‌تونستن شایعه باشن، تا اینکه یک روز، سه سال پیش، منو از خونه بابام ورداشتن، نشوندن توی یک جیپ ارتشی، چشم‌هام رو بستن، و بردندم به یک سیاهچال ساواک برای بازجویی. اونجا من سه ساعت توی یک زیرزمین دم‌کرده ساواک نشستم و گذاشتم یک سرهنگ دوم با اونیفرم نظامی و سه تا شکنجه‌گر ساواک با آب و تاب و با غرور کامل برام تعریف کنن که چطوری برادرم رو شکنجه داده بودن و بدنش رو ناقص کرده بودن تا اینکه مرده بود. گزارش اون‌ها مو به‌مو گزارشِ چاپ شده در روزنامه‌های مخفی رو تأئید می‌کرد و اضافه هم داشت.”
“ساواک چرا بخواد اون جزئیات رو برای تو شرح بده؟”
“که منو بترسونه، تا اینکه هر چی درباره رفقای برادرم می‌دونستم لو بدم، تا کمکشون کنم که اون‌هایی رو که هنوز فکر می‌کردن توی مخفیگاه‌ها هستن بگیرن.”
آلن پرسید “خیلی برات دردناکه که جزئیات شکنجه و ناقص کردن برادرتو برای من شرح بدی؟”
گفتم “در حال حاضر، احتمالاً برای تو دردناک‌تر خواهد بود تا برای من. من نزدیک به سه ساله که دارم با این جزئیات زندگی می‌کنم. اما بگذار بهت هشدار بدم، وقتی برای اولین بار شنیدمشون بالا آوردم. و مدت‌ها همینجور بالا آوردم.”
“می‌تونی خلاصه‌ای ازشون برام بگی؟”
گفتم “آره. گشنگیش داده بودن، حسابی زده بودنش، آرواره شو شیکسته بودن، دندوناشو خورد کرده بودن، بار‌ها بهش تجاوز کرده بودن، بطری بهش چپونده بودن، با آتیش سیگار تنشو سوراخ سوراخ کرده بودن، بعد دست‌ها و پاهاش رو با اره بریده بودن تا مرده بود. اینجا بود که خوشبختانه دلشون رحم اومد و گزارش رو قطع کردن، چونکه من داشتم بالا می‌آوردم. بقیه داستان از شایعات به من رسیده، از دهن این و اون، از گزارش روزنامه‌های مخفی، که صورتش رو بی‌صورت کردن که شناخته نشه و جسد رو توی رودخونه انداختن، و بعد، طبق روایات، سازمان‌های مخفی جسد رو از آب گرفتن و عکسشو در روزنامه‌هاشون چاپ کردن.”
حالا آلن بود که مات و مبهوت بود و رنگش را باخته بود.
پرسیدم “حالا من تو رو دچار شوک کرده‌م؟ اگه کرده‌م متاسفم.”
آلن دستش را دراز کرد و به دست من زد. گفت “نگران نباش. منم نیاز داشتم که بدونم. آماده بودم که ریسک بالا آوردن رو هم بکنم، گرچه برادر من نبود.”
“پس بد نیست بدونی که تهدید کردند که تمام این کار‌ها رو نه تنها با من، بلکه با پدرم هم بکنند، با رئیس دیوان عالی کشور.”
پرسید “اسم سرهنگ دومه چی بود؟”
گفتم “هیچوقت اسمشو ندونستم. سه تا وردست‌هاش رو، آدم‌هایی که شخصاً اونو شکنجه داده بودن، با نام‌های دکتر فرزان، دکتر منوچهریان، و دکتر عزیزی به من معرفی کرد. اما مطمئنم که این‌ها اسم‌های واقعیشون نبود.”
“اگه دوباره ببینیون می‌شناسیشون؟”
گفتم “هر وقتی، هر جائی. با اون سبیل دوچرخه‌ایشون، دندونای طلاشون، دندونای افتاده‌شون، چشمک‌های هرزه‌شون، و لبخندهای شهوت‌آمیزشون. تا وقتی شروع به استفراغ کردم، وقتمو صرف بررسی دقیق چهره‌هاشون کردم. خیلی سعی کردم ببینم در نردبان تکامل بشری من چه پیوندی با این موجودات دارم.”
پرسید “برادرت کمونیست بود؟”
گفتم “نمی‌دونم. هیچوقت نشنیدم که اسمی روی مرام سیاسیش بذاره. می‌دونم که اعتقادی به حزب توده یا به روسیه استالینی نداشت. از رؤیایی که از یک دنیای عادلانه داشت حرف می‌زد، دنیایی که توش کسی گشنه نمونه، توی سرما نمونه، بهش تعدی نشه. مخالف استبداد بود، به هر نوعش، و در هر کجا. من هیچ خبری از گروه مسلحی که ساواک می‌گه اون سرکرده‌ش بود ندارم. تا اونجا که من می‌دونم هیچوقت اسلحه‌ای نداشت و هیچوقت هم اسلحه‌ای به کار نبرده بود. حالا البته تمام گروه‌ها اونو به خودشون چسبونده‌ن. کمونیست‌ها، سوسیالیست‌ها، جبهه ملی‌ها، فدائیان خلق، مجاهدین خلق. تا اونجا که من می‌دونم اون به هیچ کدوم از این گروه‌هایی که اونو به خودشون نسبت داده‌ن تعلق نداشت.” پرسید “تو با کارهاش موافق بودی؟”
 

گفتم “من نمی‌دونم چی‌کار می‌کرد. ساواک می‌گه که گروهشون به پاسگاه‌های ژاندارمری حمله می‌کرد. من از این خبری ندارم. این حرفی است که اونا می‌زنن. هیچکس در هیچ دادگاهی مدرکی در این مورد ارائه نداد. هیچ قاضی یا هیئت منصفه‌ای چنین چیزی نگفت. برادری که من می‌شناسم یک جوون ایده‌آلیست بود که به یک مدینه فاضله شاید محال اعتقاد داشت، و برای رسیدن به هدفش کوشش می‌کرد. شاید متعصب و اصولگرا بود. اما با این همه ایده‌آلیست بود.”
“تو با مرام سیاسیش موافق بودی؟”
“من درست نمی‌دونستم چه مرامی داره. احتمالاً با روش‌هاش موافق نبودم. توی مدینه فاضله‌ش جایی برای شعر نبود. همه فکر و ذکرش سیر کردن شکم مردم بود. و نسبت به رسیدن به مدینه فاضله‌ش هم شاید زیادی خوشبین بود. عوامل روحی، ضعف آدمی، استعداد انسان رو برای حیوانیت دست کم می‌گرفت. سعی کردم به خوندن نمایشنامه‌های تاریخی شکسپیر تشویقش کنم، تا ببینه که چطور وسایل رسیدن به هدف‌ها خود هدف‌ها رو فاسد می‌کنن، که چطور قهرمانان نبرد برای آزادی به نوبه خودشون ستمگر می‌شن. اما او می‌گفت این‌ها ادبیاته و برای او ادبیات زیاد ربطی با دنیای واقعیت نداشت.”
پرسید “مارکسیست بود؟”
گفتم “مطمئن نیستم. اول‌هاش شاید. اما بعداً احتمالاً نبود. مارکس رو خونده بود. کتاب‌هاش رو داشت. اگر مارکسیست بود احتمالاً مارکسیست خیلی تعدیل‌شده‌ای بود. از مارکسیست‌هایی که من می‌شناختم تعصب خیلی کمتری داشت. احتمالاً یک نوع سوسیالیست بود.”
پرسید “با خودش موافق بودی؟”
گفتم “عاشقش بودم. و یک چیز رو مسلم می‌دونم. هر گناهی که به گردن داشت، هر چقدر هم که منحرف شده بود، به هیچ‌وجه و عنوانی سزاوار اون چهار تا حیوونی که چهار هفته آخر عمرش رو با اون‌ها گذروند نبود. این رو به یقین می‌دونم. هر حکمی که یک دادگاه قانونی براش صادر می‌کرد از نظر من ایرادی نداشت. اگر بعد از یک محاکمه درست و حسابی، و بدون هیچ شکنجه، یک قاضی اونو پای چوبه‌دار فرستاده بود یا دستور تیربارونشو داده بود، از نظر من ایرادی نداشت. این برای پدرم هم قابل قبول بود.”
آلن پرسید “با کسی راجع به این مطلب صحبت کرده‌ی؟”
گفتم “نه. چه فایده‌ای داره؟ با هیچ کسی جز بابام صحبت نکرده‌م. حتی مادرم هم نمی‌دونه چی به سر اسکندر اومده. حتی برادرم سیروس که آمریکاست نمی‌دونه چی بسر اسکندر اومده.”
پرسید “با هیچ کدوم از مقامات قضایی کشورتون صحبت کرده‌ی؟”
“شوخیت گرفته؟ پدرم رئیس دیوان عالی کشوره. با اون صحبت کرده م. یا بهتر بگم، اون با من صحبت کرده. اون می‌دونه. اون زود‌تر از من می‌دونست.”
“اون چیکار کرده؟ با کسی صحبت کرده؟”
“سعی کرد جون اسکندرو، وقتی داشتن شکنجه‌اش می‌دادن، نجات بده. اما بی‌فایده بود. می‌دونست که وقتی پای ساواک و ارتش به میون می‌آد، رئیس دیوان عالی کشور مسخره اس، وزارت دادگستری مسخره‌ اس، خود دادگستری مسخره اس. از اون موقع تا حالا هم با کسی صحبت نکرده، نه تنها چون دستور رسمی داره که این کارو نکنه، بلکه چون فایده‌ای در این کار نمی‌بینه. تنها آرزوش الان اینه که بمیره. و تنها چیزی که تا حالا زنده نگهش داشته آرزوی اینه که پیش از مرگش ببینه که من سالم از این مملکت خارج بشم.”
آلن ایستاد و رویش را به طرف پنجره کرد. مدتی دراز ساکت ایستاد.
بالاخره با لحنی مهربان و غمگین پرسید “با نمایشنامه شب ایگوانای تنسی ویلیامز آشنائی داری؟”
گفتم “بله. کاملا.”
“اسم اون کشیشی که ازش خلع کسوت شده بود، که داشت برای نامردمی انسان نسبت به خدا مدرک جمع می‌کرد، چی بود؟”
“شانون. ال تی شانون. و طبق ادعای خودش ازش خلع کسوت نشده بود. فقط امت کلیسای خودش در کلیسا را روش قفل کرده بودن.”
“آره. اونم دلش می‌خواست بمیره، نه؟ خب، این الان احساسی است که من دارم. تو هیچ‌وقت چنین احساسی داری؟”
گفتم “بیشتر اوقات. این دقیقاً احساسی بود که بعد از شنیدن کارهایی که با اسکندر کرده بودن داشتم، البته بعد از اونکه استفراغم بند اومد. اما می‌دونی چیه، نیم بیماری از وجود من هم هست که نمی‌خواد بمیره، که می‌خواد یک چند هزار سالی این دور و ور بپلکه تا ببینه آیا اوضاع دنیا چه جوری می‌شه.”
آلن برگشت و با لبخند مهربان و غمگینی به من نگاه کرد.
پرسید “فکر می‌کنی هیچ بهتر بشه؟”
گفتم “نمی‌دونم. اون چیزی است که می‌خوام بدونم. فکر می‌کنی بتونه بد‌تر بشه؟”
گفت “می‌دونی، پیش از اینکه بیام اینجا، پستم توی یک کشور آمریکای لاتین بود. اسمش رو بهت نمی‌گم. یک روز شاهد این بودم که یک نفر رو از طبقه سوم ساختمان سازمان امنیتشون پرت کردن روی سیم برق زنده. بذار بهت بگم که من هم مدتی هی استفراغ می‌کردم. بعدش تقاضای انتقال کردم چون دیگه نمی‌تونستم اونجا رو تحمل کنم. تقاضا کردم به اینجا منتقل بشم چون که از روی سادگی امیدوار بودم که اینجا کمی بهتر باشه. ما مأمورین کنسولی اغلب از تمام کثافت‌کاری‌های دور و ور خودمون باخبر نیستیم. و فکرشو بکن که ما از این دولت‌ها به‌نام دمکراسی، به‌نام جنگ با کمونیسم حمایت می‌کنیم. یعنی می‌شه که آدم‌هایی که باهاشون می‌جنگیم بد‌تر از اونایی باشن که ازشون حمایت می‌کنیم؟”
گفتم “اگه پدر من این حرفتو می‌شنید کیف می‌کرد. این حرفی است که اون همیشه می‌زنه. می‌دونی، اون طرفدار پر و پا قرص دمکراسی مبنی بر قانون اساسیه. شیفته قانون اساسی شماست. مرتب داره درباره متمم اول و متمم پنجم قانون اساسی آمریکا صحبت می‌کنه. وقتی پای حرفش می‌شینی از خودت می‌پرسی این آدم رئیس دیوان عالی کشور اینجاست یا اونجا.”
آلن گفت “من هم به قانون اساسی خودمون ایمان دارم! اما در این لحظه می‌تونم توماس جفرسون رو ببینم که داره در گور به خودش می‌پیچه. و صدای توین بی‌رو می‌شنوم که می‌گه که وقتی ما شیوه‌های دشمن رو به کار می‌بریم، دشمن به ما پیروز شده.”
پرسیدم “آمریکایی‌ها می‌دونن که دولتشون در خارج از چه کسانی حمایت می‌کنه؟”
“سئوال جالبیه. بعضی‌ها می‌دونن و چشم‌پوشی می‌کنن. بعضی‌ها نمی‌دونن و چشم‌پوشی می‌کنن. بعضی‌ها می‌دونن و براشون فرقی نمی‌کنه. بعضی‌ها نمی‌دونن و براشون فرقی نمی‌کنه. بعضی‌ها هم می‌دونن و سعی می‌کنند بر علیه‌ش مبارزه کنن و موفق نمی‌شن. این آخری‌ها هنوز رؤیاهای جفرسن رو در سر می‌پرورن. هیچ چیزی از جفرسن خونده‌ی؟”
گفتم “نه. ولی پدرم یک قفسه پر از کتاب‌های جفرسن داره. آمریکایی که می‌خواد منو بهش بفرسته آمریکای توماس جفرسونه.”
گفت “پدرت آدم خیلی روشنیه! باید جفرسن رو بخونی. گاهی از اینکه چقدر از خواب و خیال‌هایی که او برای آمریکا داشت دور شده‌یم احساس حیرت می‌کنم.”
پرسیدم “پس جنگل پشت مرزهای آمریکا متوقف نمی‌شه؟”
آلن گفت “نه، متأسفانه نه! جنگل به همه جا گسترش داره. تنها فرقش اینه که توی آمریکا جنگل یک لحاف چهل تکه است که در میون وصله‌هاش جزایری از آدم‌های رستگار شده پراکنده است. آدم‌هایی مثل ثورو Thoreau، هاثورن Hawthorne، ملویلMelville، و ویتمن Whitman از این جزایر سر در می‌آرن. ملویل به این آدم‌ها می‌گفت انفرادی‌ها، و هنوز هم همون انفرادی‌ها هستیم. در آمریکا می‌گذارن که از جنگل بیرون بیای و بیرون بمونی، اگه براستی خوی پلنگی نداشته باشی، اگه براستی بخوای گیاهخوار باشی. اما تنها بشرط اینکه سعی نکنی جلوی جنگل رو بگیری، کاری نکنی که بخواد جلوی جنگل رو بگیره. از اون راه هیچ شکار بزرگ گیرت نمی‌آد. ولی اگه براستی گیاهخوار باشی نیازی به شکار بزرگ نداری.”
پرسیدم “و اگه سعی کنی جلوی جنگل رو بگیری چی؟”
گفت “اونوقت خوردت می‌کنن.”
پرسیدم “تو چی آلن؟ تو هم گیاهخواری؟ یا اینکه دنبال شکار بزرگی؟”
گفت “جالبه که این سئوال رو از من می‌کنی. من مدت‌ها به دنبال شکار بزرگ بودم، بدون اینکه حتی خودم متوجه باشم. سال‌ها در یک رؤیا زندگی می‌کنی و بعد در یک کابوس بیدار می‌شی. خواب آرمان‌های دمکراسی جفرسنی رو می‌بینی و در کابوس داروینیسم اجتماعی بیدار می‌شی. بالاخره متوجه می‌شی که زندگیت یک سری تناقض بوده، که همیشه خواسته‌ی که هم گیاهخوار باشی و هم دنبال شکار بزرگ بری، سفیر بشی، وزیر امور خارجه بشی، رئیس جمهور بشی. اما برای دنبال شکار بزرگ رفتن باید خوی پلنگی داشته باشی. توی شکار بزرگ جایی برای گیاهخوارا وجود نداره.
“ مشکل‌ترین کشفی که می‌کنی اینه که با این واقعیت روبرو می‌شی که اگر چه شکار رو خودت نکشته‌ی، کشته دیگران را می‌خورده‌ای، که برات‌تر و تمیز بسته‌بندی شده بود و روی رف‌های خواربارفروشی‌ها چیده شده بود؛ وقتی می‌فهمی که تا زمانی که اون بسته‌های‌ تر و تمیز و راحت گوشت رو ترک نکرده‌ای، هنوز متعلق به دنیای درنده‌خو‌ها هستی. سال‌ها فکر می‌کردم که تا زمانی که قید شغل‌های بزرگ رو زدم، تا زمانی که تو کثافت‌کاری‌هایی که دور تا دورم اتفاق می‌افته نقشی نداشتم، آلوده نیستم، قصر جسته‌م. به خودم می‌گفتم من یه کنسولم، ته دلم شاعرم، گیاهخوارم. آمریکای لاتین چشم‌هام رو باز کرد. اینجا کاملاً بیدار شدم. ممکنه من فقط اون بابایی باشم که توی شکار بزرگ افسار قاطرا رو نگه می‌داره. اما این منو به همون اندازه شکارچی می‌کنه که اون بابایی که ماشه رو می‌کشه. “
گفتم” پس در واقع حرف سرهنگ ساواک دروغ نبود. “
آلن گفت” بگذار بگیم کاملاً دروغ نبود. درسته که ما و ساواک با هم قایم موشک‌بازی می‌کنیم. سفیر کبیر من هم به همون اندازه سرهنگ‌ها و تیمسارهای ساواک ترس اینو داره که تو از توی سنای آمریکا سر در بیاری و درباره مرگ برادرت شهادت بدی. اگه این قضیه پیش بیاد یک کسی توی آمریکا گردن سفیر منو می‌زنه، و شاه اینجا گردن اون سرهنگ‌ها و تیمسار‌ها رو. “
پرسیدم” خب، حالا تکلیف چیه؟ “
آلن گفت” هیچی. همه دروغ خودشونو می‌گن. همه قایم موشک‌بازی می‌کنن. هر کسی گناه رو گردن یه کس دیگه می‌ندازه. همه تو رو گناهکار می‌کنیم. برادر تو زیر شکنجه عمال این دولت دمکراتیک که تحت حمایت ماست کشته نشده. اینا همش تبلیغات کمونیستیه. و تو هم جزئی از اون تبلیغات کمونیستی هستی. تمام گناهان برادر تو، هر چی که می‌خواد باشه، بار تو می‌کنیم. اینجوری هیچ آزاری به کسی نمی‌رسه. “
گفتم” عالیه! بزن بریم! کاسه شوکران رو رد کن بیاد! “
آلن گفت” فقط قضیه یک گره تازه خورده. سر و کار ما با برادرت در آمریکا افتاده، که تبعه آمریکاست و می‌تونه اونجا سر و صدا راه بندازه. همین حالا یه سر و صدایی راه انداخته، گو اینکه خودشم نمی‌دونه قضیه چقدر بیخ داره. تا همین حالا موفق شده که یک سناتو رو یک عضو کنگره رو، نه از ایالت دلاویر بلکه از ایالت نیویورک، وا بداره که دوتا تلگراف به سفیر من بزنن. تلگراف‌ها هم فرمول‌های اداری نیستن، تلگراف شخصین، یعنی اینکه این‌ها علاقه شخصی به مسئله ویزای تو دارن. “
من با هیجان، انگار دکتر واتسنم که دارم با شرلاک هلم نقش ببو رو بازی می‌کنم، گفتم” خب، حالا چی کار کنیم؟ “
آلن گفت” یا اینکه همه‌مون، از جمله سناتور و عضو کنگره، تا خرخره دروغ می‌گیم، از تو یک خرابکار شریر و خطرناک می‌سازیم، تا بتونیم به آمریکا راهت ندیم، و ریسک این رو نکنیم که گروه‌های ضد دولتی به تو دسترسی پیدا کنن و از تو در تبلیغاتشون بر علیه دولت شما در اینجا و دولت ما در اونجا استفاده کنن. “
من با شیطنت گفتم” و یا اینکه... “
آلن صدای من را منعکس کرد” و یا اینکه عمال ساواک کلک تو رو اینجا می‌کنن، شاید با یه تصادف اتومبیل دیگه، که باین معناست که باید کلک رئیس دیوان عالی کشور رو هم بکنن، چون ممکنه نخواد سر به نیست شدن یک پسر دیگرش رو هم تحمل بکنه. این البته یک مسئله داخلی برای دولت شماست و به ما ربطی نداره. اما اونوقت برادرت و دوستانش سر و صدای بیشتری در آمریکا راه می‌ندازن و اون به ما ربط داره.
“یا اینکه بهت یه ویزا می‌دیم و ازت قول می‌گیریم که در آمریکا یک کلمه حرفی درباره تمام این مطلب نزنی.”
من به شوخی گفتم “بقول سرهنگ صبحانی قول برادر یک خیانتکار چه فایده‌ای براتون می‌تونه داشته باشه؟”
آلن، گویی که حرف مرا نشنیده باشد، گفت “یا اینکه بهت یه ویزا می‌دیم و خودمون رو آماج حمله سناتور‌ها و اعضاء لیبرال مجلس آمریکا و سازمان عفو بین‌المللی و گروه‌های لیبرال و دست چپی آمریکایی، که می‌خوان که ما دست از حمایت از شاه برداریم، قرار می‌دیم.”
پرسیدم “خب، قرعه فال به نام کدوم زده شده؟”
“از من می‌پرسی یا از سفیرم؟”
گفتم “از کدومتون باید بپرسم؟”
“مسئله ویزای تو خیلی مهم شده. تصمیمش با سفیره، که دیگه مطمئنم از ابتدای کار از تمام کثافت‌کاریاش با خبر بوده. اون ترجیح می‌ده که تو رو اینجا نگهداره و به سناتور و عضو کنگره بگه که تو یک خرابکار کمونیست خطرناکی. و اگر اون هم بگذاره که ما به تو ویزا بدیم، ساواک بهانه‌های دیگه‌ای می‌تراشه که اینجا نگهت داره یا اینکه یکسره کلکتو بکنه، که البته باز اون یک مسئله داخلی برای دولت شما می‌شه و ربطی به ما نداره.”
گفتم “پس ظاهراً تنها فایده اومدن من اینجا این بود که من و تو یک چیزهایی از همدیگه یاد بگیریم.”
آلن گفت “یک کمی دست نگه دار!” مدت درازی آنجا ایستاد و در سکوت کامل از پنجره به بیرون نگاه کرد.
بالاخره گفت “تو رو نمی‌دونم، اما من نمی‌تونم. می‌دونی، سرخپوست‌های آمریکا وقتی به جنگ می‌رفتن یک بانگ نبرد داشتن. می‌گفتن، روز خوبیه برای مردن. و برای اون‌ها اغلب همینطور هم بود. می‌دونی، برای من شرم‌آور‌ترین صفحه تاریخ آمریکا کاری است که ما با سرخپوست‌های آمریکا کردیم. این حتی از کاری که با برده‌های سیاهپوست کردیم غم‌انگیز‌تر و شرم‌آورتره. من هر وقت احتیاج به شهامت دارم به اون سرخپوست‌ها فکر می‌کنم و به خودم می‌گم، برای مردن روز خوبیه.”
برگشت و با چشم‌های آبی روشن به من نگاه کرد. هرگز چشم‌هایی آنچنان آبی و آنچنان روشن ندیده بودم. نمی‌خواستم میان حرفش بدوم. می‌دانستم که هنوز حرفش تمام نشده.
حرفش را ادامه داد “زن من مال یک شهر کوچکه به نام کئوکاک در ایالت آیوا. کمتر از هزار تا جمعیت داره. از اون شهرهایی‌ست که شب‌ها خیابون‌ها قرق می‌شن. پدر زنم اونجا یک کارخونه قوطی کردن ذرت داره. همیشه به من می‌گه که وقتی از وزارت خارجه بازنشسته شدم، بعد از سفیر شدن و این حرف‌ها، می‌تونم برم اونجا و مدیر کارخونش بشم. فکر نمی‌کنم هیچوقت راستی خیال می‌کرد که ممکنه پیشنهادش رو قبول کنم. این یک شوخی خانوادگی بود. اما امروز صبح احساس می‌کنم دلم می‌خواد بگم، روز خوبیه برای بازنشسته شدن و رفتن به آیوا و مدیر کارخونه قوطی کردن ذرت شدن. و آخرین اقدام رسمی این کنسول آمریکا اینه که به تو یک ویزا بده، برای ورود به آمریکای توماس جفرسن.
“ ممکنه که من فقط اون بابایی باشم که افسار قاطرا رو نگه می‌داره، اما هنوزم کنسول ایالت متحده آمریکام. و من قانع شده‌ام که تو سزاوار یک ویزای آمریکا هستی تا فرصت داشته باشی توی آمریکای جفرسن دنبال یک جایی بگردی که توش آدم مجبور نباشه از انسان بودن خودش خجالت بکشه. و اگر سفیر من سعی کنه که تصمیم من رو نفی بکنه، یا اگر نگذارن که تو از این مملکت خارج بشی، یا اگه سعی کنن که تو رو سر به نیست بکنن، اونوقت منم که جلوی سنای آمریکا شهادت می‌دم. اونوقت بگذار یک تصادف اتومبیل هم برای من ترتیب بدن. “
گفتم” خب، به نظر می‌آد که سرانجام من هم می‌تونم واترلوی خودمو داشته باشم. اما با بودن تو در کئوکاک و من در واترلو، فکر می‌کنی آیوا جا برای تمام این گیاهخوارایی که روونه اونجان داشته باشه؟ “
گفت” چرا که نه؟ آیوا تا دلت بخواد ذرت داره. همه نون دنیا رو ما می‌دیم! “
پس از چند لحظه، درحالی که گذرنامه مرا مهر می‌کرد گفت” خنده داره که با تمام دردی که از انسان بودن خودمون می‌کشیم، بازم موفق می‌شیم خنده‌ها مونو بکنیم. “
 

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.