چرا این مرتیکه لباس فراک تنش نیست؟
<p>بهمن شعله‌ور، بی‌لنگر، فصل سیزدهم، بخش نخست- عمو جلال در کاخ سلطنتی ناچار شده بود برای درباریان، که اکیداً اصرار داشتند که او لباس فراک به تن کند، به همان نوع استدلال کند و در استدلالش پیروز شده بود. چطور می‌شد یک زندانی کمونیست مرتد را وادار کرد که لباس فراک به تن کند، حتی اگر او یک وزیر آینده باشد؟ به هر حال، این راه خوبی برای آن بود که اعلیحضرت از او ناخرسند شوند و احتمال صاحب منصب شدن او از کفش برود.</p> <!--break--> <p>او و تیمسار صبح خیلی زود وارد کاخ شده بودند و ناچار شده بودند ساعت‌ها صبر کنند تا اجازه شرفیابی بیابند.‌گاه از خود می‌پرسیدند که نکند به کلی فراموش شده باشند. شاید وقایع دیروز مزاحی بود که اعلیحضرت برای تفریح خودش با آن‌ها کرده بود. برخی می‌گفتند که اعلیحضرت گاهی از این مزاح‌ها می‌کند. عمو جلال البته ککش هم نمی‌گزیداگر تمام قضیه یک شوخی از آب در می‌امد. اما برای تیمسار مسئله صورت دیگری داشت.</p> <p> </p> <p>اگر او با هیچ مدرکی بجز قسم و آیه خودش و شهادت این کمونیست مرتد خائن، مبنی بر اینکه اعلیحضرت همایونی با لفظ مبارک خودشان فرمان سرلشگری او و انتقالش به مرکز ساواک در تهران را صادر فرموده بودند، به اداره برمی‌گشت، آن سرلشگر‌ها و سپهبدهای مرکز ساواک دل و روده‌اش را بیرون می‌کشیدند، بخصوص حالا که با ستاره‌های سرلشگری روی دوشش دور تا دور اداره رژه رفته بود و آن‌ها را به رخ همه کشیده بود. در واقع سپهبد فرمانده‌اش به او اخطار کرده بود که اگر با یک مدرک کتبی از کارگزینی مبنی بر سرلشگر شدن خودش به اداره برنگردد روزگارش سیاه خواهد بود. هیچکس از اینکه او سه ماه بعد از سرتیپ شدن سرلشگر شده باشد، بی‌آنکه یک شاهی رشوه به کسی داده باشد، دل خوشی نداشت. اما اگر یک بار با لباس سرلشگری به پیشگاه اعلیحضرت شرفیاب می‌شد، دیگر تردیدی درباره ارتقائش باقی نمی‌ماند.</p> <p> </p> <p>چند بار تیمسار به سرگرد گاردی که پشت میز نشسته بود نزدیک شده بود تا ببیند آیا باید به کسی درباره شرفیابی آنهابه پیشگاه اعلیحضرت همایونی یادآوری کرد. سرگرد، بدون آنکه حتی سرش را بالا کند، گفته بود «تیمسار زیاد بی‌صبر نباشین. هر وقت که اعلیحضرت میل داشته باشند که به یادشون بیاد، شما شرفیاب می‌شین. هیچکس نمی‌تونه به اعلیحضرت یادآوری کنه که چی باید یادشون بیاد.»</p> <p> </p> <blockquote> <p><img alt="" align="middle" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/shol0709b02.jpg" />و نخستین حرفی که از دهن اعلیحضرت غضب‌کرده بیرون آمد این بود که: «چرا این مرتیکه لباس فراک تنش نیست؟»</p> </blockquote> <p> </p> <p>کاشف به عمل آمد که‌گاه مردم روز‌ها صبر کرده بودند، و به خانه رفته بودند و باز برگشته بودند تا روزهای بیشتری صبر کنند، تا آنکه دست آخر روزی اعلیحضرت آن‌ها را به یاد آورده بود. گاهی هم اعلیحضرت جخت یادشان رفته بود و هیچکس جرأت نکرده بود، یا علاقه‌ای نشان نداده بود، که به یادشان بیاورد. و چرا باید آن درباری‌ها و افسرهای مزلف، که اعلیحضرت اسم دزد و دروغگو و ماتحت‌لیس روشان گذاشته بود، بخواهند به او کمک کنند که سرلشگر بشود؟ تنها به خاطر آنکه درستکار و باتقوا و ساده‌لوح بود؟ و چرا باید بخواهند کمک کنند که یک کمونیست مرتد خائن خدانشناس وزیر شود؟ تنها بخاطر آنکه بلد بود با اعلیحضرت خوش و بش کند؟</p> <p> </p> <p>خوشبختانه اعلیحضرت به یاد آورد، و بالاخره آن‌ها کمی به ظهر مانده شرفیاب شدند. در‌‌ همان تالار و با‌‌ همان روال دولا و راست شدن، اما این‌بار با ملازمت دو درباری دیگر، به حضور اعلیحضرت پذیرفته شدند. و نخستین حرفی که از دهن اعلیحضرت غضب‌کرده بیرون آمد این بود که: «چرا این مرتیکه لباس فراک تنش نیست؟»</p> <p> </p> <p>صدای شاه مثل غرش رعد در تالار ترکید و همه از ترس در جای خود خشک شدند. حالا گناه به گردن همه‌شان می‌افتاد. همه‌شان می‌بایست مکافات کله‌خری این کمونیست مرتد خائن را پس بدهند. باید با اردنگی وادارش می‌کردند فراک را تنش کند، می‌خواست خوشش بیاید یا نه، به جای آنکه به گنده‌گویی‌های جسورانه او گوش بدهند. حتی عمو جلال هم داشت از ترس عرق می‌کرد. شاید وقتی صحبت از سر و کار داشتن با شاه و شاهزاده جماعت پیش می‌آمد، این درباری‌ها و تیمسارهای مزلف عقلشان بیشتر از عمو جلال می‌رسید. او از این مسائل چه می‌دانست؟ تمام عمرش را با گدا گشنه‌ها گذرانده بود و درباره تساوی حقوق بشر بالای منبر رفته بود. با تشویش زیاد یاد حرف‌های قبلی شاه درباره درجا تیرباران کردن خود افتاد. اما خونسردیش را حفظ کرد. چون نپوشیدن فراک تصمیم او بود، و از آنجا که انگار هیچکس دیگر جرأت نمی‌کرد جواب سئوال شاه را بدهد، او به‌خود جسارت پاسخ دادن داد.</p> <p> </p> <p>با آرامش تمام، و با در نظر داشتن آنکه، علیرغم حدس و گمان تیمسار، اعلیحضرت هنوز هم ممکن بود دقیقاً چنان تصمیمی بگیرند، گفت «دیروز اعلیحضرت همایونی هنوز تصمیم نگرفته بودند که دستور تیرباران بنده را صادر بفرمایند یا نه. و چون هنوز هیچ شاهدی در دست نیست که اعلیحضرت بنده رو عفو فرموده باشند، و بنده هنوز یک زندانی هستم، بنده فکر کردم که جسارته که یک زندانی را که ممکنه تیرباران بشه، با لباس فراک در پیشگاه اعلیحضرت حاضر کنند.»</p> <p> </p> <p>شاه با‌‌ همان لحن تهدید‌آمیز، دوباره غرید «سرکار فکر کردید؟ سرکار تصمیم گرفتید؟ و تمام مدتی که سرکار داشتید اون فکر‌ها رو می‌کردید و اون تصمیم هارو می‌گرفتید وزیر دربار و رئیس تشریفات پفیوز ما داشتند چه غلطی می‌کردند؟» سرش را بر گرداند تا اثر حرف‌هایش را در چهره وزیر دربار و رئیس تشریفات بخواند. هر دو مرد با بدن‌های لرزان بلافاصله در برابر خشم ملوکانه تا کمر خم شدند و در‌‌ همان حالت ماندند، گوئی که آن تنها دفاعی بود که داشتند. عمو جلال متوجه شد که رئیس تشریفات یکی از ملازمان دیروز او، و مردی بود که امروز نومیدانه اصرار کرده بود که او لباس فراک بپوشد. وزیر دربار را از عکسش در روزنامه‌ها می‌شناخت.</p> <p> </p> <p>شاه، انگار که می‌خواهد عمو جلال را شاهد بگیرد که نمی‌تواند از آن جثه‌های جبون تا کمر خم شده پاسخی دریافت کند، به‌سوی عمو جلال برگشت. به‌محض آنکه شاه رویش را برگرداند، دو بدن خم شده دوباره راست شدند. اما هر بار که سر شاه کوچک‌ترین حرکتی در جهت آن‌ها می‌کرد، دوباره تا کمر خم می‌شدند. این روال دو سه بار ادامه یافت و عمو جلال نزدیک بود از مسخره بودن آن بخنده بیفتد که دوباره نگاه تیز و نافذ شاه را بر چهره خود حس کرد. ظاهراً چون هیچکس دیگر آمادهاین کار نبود، با عمو جلال بود که پاسخ یا تفریح لازم را، هر کدام که میل مبارکشان بود، برای اعلیحضرت مهیا کند.<br /> </p> <p> </p> <p>در شگفت از اینکه مدافع درباری‌ها و تیمسار‌ها شده است، دوباره داوطلب پاسخ دادن شد: «اعلیحضرت! اون‌ها خیلی کوشش کردند بنده رو قانع کنند که لباس فراک بپوشم. گناه از سماجت بنده بود که فکر می‌کردم لباس فراک تن یک زندانی کردن در حضور اعلیحضرت نامناسبه.»</p> <p>چهره شاه چند لحظه‌ای عبوس ماند ولی بالاخره لبخندی با اکراه برآن نقش بست. دوستانه گفت «مهندس! تو ممکنه زندونی باشی، اما از همین حالا داری مثل درباریا صحبت می‌کنی. شاید ما باید تو رو وزیر دربار یا رئیس تشریفات خودمون بکنیم.»<br /> با آن جمله شاه دوباره بر گشت و نظری به آن دو جثه خمیده انداخت که تازه راست شده بودند و می‌خواستند دزدانه عرق چهره‌های برافروخته‌شان را پاک کنند. آن‌ها دوباره با تنهای لرزان حالت خمیده خود را از سر گرفتند. عمو جلال از خودش پرسید چه مدتی او می‌تواند در سمت وزارت دربار یا رئیس تشریفات دوام بیاورد. از نظر جسمی کار دقیقاً کمرشکنی بود. و آشکار بود که اعلیحضرت عادت داشت که اطرافیانش را دچار ترس و لرز و عرقریزی کند، تا هر لحظه خطر سقوط و رسوائی خود را انتظار داشته باشند.</p> <p> </p> <blockquote> <p><img alt="" align="middle" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/bahmshodj02.jpg" />عمو جلال به همه سئوال‌ها با صداقت پاسخ داده بود. نه، مسلمان واقعی نبود. حتی به خدا هم اعتقاد نداشت. اما به ارزش‌های انسانی همگانی، مانند درستکاری، مروت، نجابت، وفاداری و شرف اعتقاد داشت.</p> </blockquote> <p>شاه با لبخندو نگاهی تفریحی پرسید «مهندس، اصلا تو لباس فراک داری؟» <br /> «نخیر، اعلیحضرت!» <br /> «هیچوقت فراک تنت کرده‌ی؟» <br /> «نخیر، اعلیحضرت!» <br /> «شاید نمی‌خواستی فراکی رو به تن کنی که خیاط مخصوص تو ندوخته باشه.» به نظر می‌رسید که دوباره به شوخی و خوش و بش برگشته بودند. بازی از نو شروع شده بود و عمو جلال فرصت را از دست نداد. <br /> «مشکل من اون نبود اعلیحضرت. لباس‌های حاضر آماده خوب به من می‌آن. هیکلم چهل کامله.» <br /> شاه با سرخوشی زیاد خندید. نگاهی به درباریان اطرافش انداخت که همه، به جز وزیر دربار و رئیس تشریفات، داشتند مثل سگ‌های آبی تربیت‌شده می‌خندیدند. افسران خودداری بیشتری داشتند و تنها لبخند می‌زدند. تنها تیمسار ساواک شق و رق و بدون هیچ لبخندی، به حالت خبردار ایستاده بود. این بلافاصله توجه شاه را جلب کرد. <br /> «سرتیپ، می‌بینم که مثل برق سرلشگر شدی. می‌خوای بگی که اون دوتا ستاره دیگه رو از پیش خریده بودی؟» <br /> تیمسار پاشنه‌هایش را به هم کوبید و در جواب پارس کرد: «اعلیحضرتا! فرمان فرمان اعلیحضرت همایونی بود.» <br /> لحن شاه دوباره سر خوش و تفریحی بود «می‌خوای بگی که راستی راستی، بدون هیچ حکمی از کارگزینی ارتش، گذاشتن اون ستاره‌ها رو بذاری روی دوشت؟» <br /> در میان شگفتی همه، تیمسار پاسخ داد «اعلیحضرت همایونی! به من گفتند که اگر به زودی حکمی از کارگزینی دریافت نکنند کار من با کرام الکاتبینه.»<br /> شاه به صدای بلند خندید و گفت «حکم رو در یافت می‌کنن، تیمسار. دریافت می‌کنن. غصه نخور.» سرش را به‌سوی آجودان نظامیش تکان داد، به نشانه آنکه او باید ترتیب کار را بدهد.</p> <p> </p> <p>بعد شاه فرمان داد که عمو جلال را در یک اتاق شرفیابی خصوصی به حضورش ببرند. هیچکس دیگر به جز دو گروهبان عظیم‌الجثه گارد ثابت سلطنتی در اتاق نبود. سئوال‌های رک و راست و دقیق زیادی از او کرده بود. آیا به راستی مسلمانی متدین بود؟ آیا به راستی دیگر به مارکسیسم اعتقاد نداشت؟ آیا به راستی از کمونیسم رویگردان شده بود؟ آیا به راستی قصد داشت به تعهد همکاریش با ساواک عمل کند، یا اینکه این‌ها همه یک حیله تاکتیکی بود تا چند تا تیمسار دیگر را خر کند و برای خودش وقت بخرد؟ به او هشدار داده بود که اگر حتی گمان کند که دارد دروغ می‌گوید جابجا فرمان تیربارانش را صادر می‌کند.</p> <p> </p> <p>عمو جلال به همه سئوال‌ها با صداقت پاسخ داده بود. نه، مسلمان واقعی نبود. حتی به خدا هم اعتقاد نداشت. اما به ارزش‌های انسانی همگانی، مانند درستکاری، مروت، نجابت، وفاداری و شرف اعتقاد داشت. بله، هنوز احساسات مارکسیستی داشت، اما دیگر حاضر نبود قدمی در راه پیشرفت اهداف مارکسیستی بردارد. اگر کمونیست‌ها و مارکسیست‌ها به قدرت می‌رسیدند نخستین کسی که بعنوان خائن دار می‌زدند او بود. گذشته از آن حالا دیگر زن و فرزند شیرخواری داشت و، اگر فرصتی به او داده می‌شد، میل داشت زندگی مناسبی برای آن‌ها فراهم کند و زندگی خانوادگی راحتی داشته باشد.</p> <p> </p> <p>به یقین از حزب توده روی گردانده بود، چون آن‌ها را هم به اندازه هر حزب دیگری فسادپذیر و متعصب یافته بود. قهرمان‌پرستی زیادی در آن دیده بود. اعضاء سازمان جوانانشان را دیده بود که این طرف و آن طرف استالین را ستایش می‌کردند و طوطی‌وار تبلیغات روسیه استالینیستی را تکرار می‌کردند. می‌گفتند دکتر‌ها مغز استالین را اندازه گرفته‌اند و دیده‌اند که از مغز آدم معمولی خیلی بزرگتراست و این باین معناست که استالین نابغه است. خط حزب خط بدون چون و چرای روسیه استالینیستی بود. ارتش سرخ شکست ناپذیر بود و در حزب کمونیست روسیه هیچکس جایزالخطا نبود.</p> <p> </p> <p>مدت‌ها گمان می‌کرد که برخی از اعضاء کمیته مرکزی حزب خیانتکارند. (کلمه خیانتکار را تفسیر نکرد و خوشحال بود که شاه این را از او نخواست. شاه آن را به معنای خیانتکار نسبت به شاه گرفت، و منظور عمو جلال خیانتکار نسبت به کشور بود، مأمور اینتلیجنت سرویس، آنچه که مصدق «توده‌ای نفتی» می‌خواند.) دریافته بود که رفقایش به اندازه هر آدم دیگری مستعد سستی‌های بشری چون تکبر و غرور و رشک و حسد و رقابت هستند. آنجا هم افرادی بودند که برای پیشرفت شخصی روی جنازه مادرشان قدم می‌نهادند و به اندازه هر یک از تیمسار‌ها، درباری‌ها، و وزرای شاه حرص موفقیت‌های مادی و عطش قدرت داشتند.</p> <p> </p> <p>پس از سال‌ها خدمت صادقانه به حزب، خود را هدف شایعات موذیانه‌ای یافته بود که می‌گفتند او مامور ساواک در حزب است، شایعاتی که توسط دستیارش، کسی که بیش از هر کس از سقوط او سود می‌برد، پراکنده شده بود. چون او آدمی نبود که با مارک مامور دوجانبه و جاسوس و خائن زدن به رقبایش آن‌ها را از میان بردارد، در کارش دچار گرفتاری شده بود. ظنش آن بود که دیر یا زود رقبای قصی القلب ترش مایه سقوط یا حتی انهدام او می‌شوند. مگر استالین همین کار را با تمام رقبایش نکرده بود؟ بله، یقینا قصد داشت به تعهد همکاریش با ساواک عمل کند، صرفا بخاطر آنکه دیگر توده‌ای‌ها او را حتی کمتر از اعلیحضرت همایونی دوست داشتند.</p> <p> </p> <p>شاه حالا به عمو جلال اجازه بود که در حضورش بنشیند و راحت باشد، سئوالات بسیاری درباره سازمان، سلسله مراتب، و خطوط تشکیلاتی حزب توده از او کرده بود. اعضاء کمیته مرکزی چه کسانی بودند؟ اعضاء کمیته اجرائی چه کسانی بودند؟ بسیار مطلع به نظر می‌رسید و‌گاه عمو جلال مطمئن نبود آیا شاه دارد از او کسب اطلاعات می‌کند یا راستگوئی او را محک می‌زند. می‌خواست بداند کدامیک از روش‌های ساواک برای نفوذ در حزب توده مؤثر بود و کدامیک نبود، و چرا حزب توده توانسته بود در نفوذ در ساواک آن‌چنان موفق باشد، در حالیکه ساواک موفقیت کمی در نفوذ در حزب داشت. وقتی عمو جلال پاسخ داده بود که اعضاء حزب معتقد‌تر بودند و صادقانه به آرمان‌های خود ایمان داشتند، در حالیکه ساواکی‌ها دنبال پول و قدرت و مقام بودند شاه از سر ناخشنودی غرولندکرده بود.<br /> <br /> </p> <p> </p> <blockquote> <p><img alt="" align="middle" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/shol0709b03.jpg" />اعضاء سازمان جوانان حزب توده را دیده بود که این طرف و آن طرف استالین را ستایش می‌کردند و طوطی‌وار تبلیغات روسیه استالینیستی را تکرار می‌کردند. می‌گفتند دکتر‌ها مغز استالین را اندازه گرفته‌اند و دیده‌اند که از مغز آدم معمولی خیلی بزرگتر است و این به این معناست که استالین نابغه است.</p> </blockquote> <p> </p> <p>گفت‌وگو بعد خودمانی‌تر شده بود و باز به خوش و بش کشیده بود. شاه پرسیده بود آیا عمو جلال شعارهائی بر دیوار‌ها بر علیه او نوشته بود. عمو جلال اذعان کرده بود که سال‌ها پیش این کار را کرده بود و داوطلبانه شوخی رفقایش را در مورد زحمتی که در خطاطی شعار‌ها می‌کشید شرح داده بود. شاه به خنده گفته بود که انگار برخی از آن‌ها را دیده بود چون بعضی را بیاد داشت که با خط زیبائی نوشته شده بودند. عمو جلال چنان احساس راحتی کرده بود که حتی شرکت خود را در تظاهرات امجدیه شرح داده بود.</p> <p> </p> <p>شاه می‌خواست بداند چطور او موفق شده بود سرتیپ ساواک را تا به آن حد گول بزند، و چطور مردی که به خدا اعتقاد نداشت توانسته بود بآن درستی نماز بخواند. عمو جلال داستان سال هائی را که در ملاخانه سر کرده بود، داستان ملا مصطفی، و چوب هائی را که از او سر آموزش نماز خورده بود شرح داده بود. با هم حسابی به ریش تیمسار بیچاره ساواک که بیرون در تالار شرفیابی هنوز خبردار ایستاده بود خندیده بودند.</p> <p> </p> <p>سپس شاه پرسیده بود که منظور عمو جلال از گفتن اینکه او هم «به‌ همان اندازه اعلیحضرت متدین بود» چه بود، در حالیکه خودش خوب می‌دانست، و گمان می‌برد که شاه هم می‌داند، که او حتی به خدا هم اعتقاد ندارد. ستون فقرات عمو جلال باز تیر کشیده بود. تازه فهمیده بود چرا درباری‌ها و تیمسارهای دور و بر شاه مرتب از ترس می‌لرزیدند و عرق می‌ریختند. این شاه شاهان می‌توانست خودمانی بشود و دوستانه رفتار کند و بگذارد آدم احساس راحتی و امنیت بکند، و ناگهان با یک کلمه یا یک سئوال به آدم بفهماند که سرش هنوز ممکن است سر دار برود.</p> <p> </p> <p>عمو جلال با عصبیت به خودش پیچیده بود و سعی کرده بود خودش را از چاله‌ای که کنده بود بیرون بیاورد. گفته بود «اما اعلیحضرت، مفهوم ضمنی کلام من در آن لحظه این بود که من خودم آدمی مذهبی هستم. وقتی آن حرف را زدم خواب این را هم نمی‌دیدم که به اعلیحضرت اعتراف کنم که آدم بی‌دینی هستم.»</p> <p> </p> <p>اما شاه زیر بار این سفسطه‌بازی‌ها نمی‌رفت. اصرار داشت بداند آیا او، عمو جلال، اعتقاد داشت که ایشان، اعلیحضرت، دیندار هستند یا نه. بعد از مدتی به خود پیچیدن و عرق ریختن، عمو جلال به این نتیجه رسیده بود که کم‌خطر‌ترین پاسخ آن است که بگوید نمی‌دانم. شاه پرسیده بود آیا عمو جلال آن داستان نجات شاه را در میان زمین و هوا توسط پیغمبر باور کرده بود یا نه. با تیری که ستون فقراتش می‌کشید، عمو جلال اعتراف کرده بود که آن را باور نکرده بود. آیا به نظر عمو جلال قاطبه مردم آن را باور کرده بودند یا نه. عمو جلال گفته بود که مردم مذهبی و مردم بی‌سواد، بخصوص در روستا‌ها، احتمالاً آن را باور کرده بودند، در حالیکه طبقات تحصیل‌کرده، بخصوص در شهر‌ها، احتمالاً نه. حالا تبردار واقعه می‌توانست گردنش را بزند، یا اینکه از مرگ معذورش دارد.</p> <p> </p> <p>آن روز وقتی عمو جلال کاخ سلطنتی را ترک گفت رئیس سازمان برنامه و قائم‌مقام نخست وزیر بود. به او اجازه داده شده بود که به میل خود رفقای سابقش را که به راستی توبه کرده بودند در سازمان برنامه استخدام کند، و یا اینکه استخدامشان را در سایر ادرات و وزارتخانه‌های دولتی توصیه کند، با این تفاهم که گردن او ضامن آن بود که آن‌ها به راه راست بروند، و برای ریشه‌کن کردن باقیمانده حزب توده، بخصوص شاخه حزب در ارتش و در ساواک، به تعهد خود برای همکاری کامل با ساواک عمل کنند. به عنوان مشاور ویژه اعلیحضرت همایونی،‌گاه و بیگاه در صورت احضار، عمو جلال می‌بایست برای مشاوره محرمانه شرفیاب شود.</p> <p> </p> <p>با گذشت ماه‌ها و سال‌ها، عمو جلال یار غار و محرم اسرار شاه شد. شاه از او به عنوان محکی برای سنجش راست و اصیل بودن کار‌ها و نظریات تمام بادمجان دور قاب‌چین‌هایش، و برای درک نظریات و احساسات عامه مردم استفاده می‌کرد، حتی پس از آنکه عمو جلال دیگر جزو عامه مردم نبود، ثروتی هنگفت به هم زده بود، و برای خودش یک جور درباری، یک پا شاه شده بود. سر فرشته سقوط کرده‌ای بود در میان خیلی از فرشته‌های سقوط کرده، رفقای حزبی سابقش، که همه وزیر و وکیل و مدیر کل و مقاطعه‌کار عمده دولتی شده بودند، ثروت هنگفتی به هم زده بودند و هنوز در ته دل مثل عمو جلال خودشان را مارکسیست و انقلابی می‌دانستند. بزودی حتی دختر چهار، بعد پنج، و بعد شش ساله عمو جلال هم، که به عنوان همبازی منحصر بفرد دختر کوچک شاه که هم سن خود او بود برگزیده شده بود، نوعی درباری شد، یک شازده کوچولو.</p> <p> </p> <p>همسر عمو جلال، زن‌عمو سارا هم، خوب خودش را توی این عکس دسته‌جمعی جا زده بود. او همیشه خودش را یکی از آن شازده‌های کمرنگ پراکنده در روستا‌ها به حساب آورده بود، که همگی ادعای قوم و خویشی سببی یا نسبی با یکی از شاهان مخلوع قاجار را داشتند که رضا خان قزاق سلسله‌شان را برانداخته بود. در مهمانی‌های شام یا کوکتیل اغلب می‌شنیدی که خانمی با وقار و طمأنینه اعلام می‌کرد که «بله، خانوم. آخه مادر بزرگ من شازده بود. از طرف مادری ما با فخرالدوله‌ها نسبت داریم.» یا «بله، خانوم. آخه پدر بزرگ من شازده بود. ما از فرمانفرمائیان‌ها هستیم.» و این شازده‌ها به‌‌ همان اندازه شازده بودند که گدا گشنه. آه نداشتند که با ناله سودا کنند. زنعمو سارا یکی از این شازده‌ها بود. از پدر بزرگ و مادر بزرگش کسی زیاد چیزی نمی‌دانست. پدرش، که کوره سوادی بیشتر نداشت، در خانواده علم، وزیر دربار بزرگ شده بود و از آن راه زمانی به فرمانداری مشهد منصوب شده بود.</p> <p> </p> <blockquote> <p><img alt="" align="middle" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/shol0709b04_0.jpg" />تازه فهمیده بود چرا درباری‌ها و تیمسارهای دور و بر شاه مرتب از ترس می‌لرزیدند و عرق می‌ریختند. این شاه شاهان می‌توانست خودمانی بشود و دوستانه رفتار کند و بگذارد آدم احساس راحتی و امنیت بکند، و ناگهان با یک کلمه یا یک سئوال به آدم بفهماند که سرش هنوز ممکن است سر دار برود.</p> </blockquote> <p> </p> <p>آن روز‌ها کاملا متداول بود که ملاک‌های بزرگ نوکرهای خودشان را به سمت شهرداری و فرمانداری و استانداری برسانند. این وسیله‌ای می‌شد تا بهتر بتوانند زیر قانون بزنندو خلق خدا را بچاپند. این فرماندار‌ها و استاندار‌ها کوره سوادی بیش نداشتند، اما تا مغز استخوان درباری بودند. تمام آداب و رسوم دربار را می‌دانستند، از قبیل تعظیم از جلو و از عقب، جلو جلو راه رفتن، عقب عقب راه رفتن، بوسیدن دست و پا و ماتحت و بقیه اعضاء مخصوص، و روال «بله، بله گفتن،» مانند «بله اعلیحضرت،» «بله علیا حضرت،» «بله، والا حضرت،» «بله، حضرت والا،» «بله حضرت اشرف،» «بله، عالیجناب،» و غیره و غیره. بسهولت می‌توانستند در آن واحد رو به جلو تعظیم کنند و رو به عقب راه بروند. و این‌ها عادت داشتند خودشان را با نسلی دیگر از فرمانداران و استانداران قدیم اشتباه بکنند، که براستی شاهزاده بودند. اغلب این شازده‌های کمرنگ اصل و نسبشان را به آغا محمد خان قاجار نسبت می‌دادند که، با داشتن دویست زن عقدی و صیغه، خواجه بود و نمی‌توانست تخم و ترکه‌ای پس بیندازد. اصل و نسبی بسیار مشکوک!</p> <p> </p> <p>با این حال، زن عمو سارا که براستی دسترسی زیادی به دربار نداشت، چونکه رابطه عمو جلال با شاه خصوصی بود، دو پائی وسط معرکه پریده بود و پست خود را بعنوان درباری افتخاری احراز کرده بود. هیچ فرصتی را برای آنکه به کوچک‌ترین بهانه با لیموزین و شوفر عمو جلال به کاخ سلطنتی برود از دست نمی‌داد، خواه دخترش با او باشد خواه نباشد. جمله‌ای که با «بله، خانوم، پریروز در کاخ سلطنتی...» شروع می‌شد، صرف نظر از اینکه چطور ختم شود، توجه همگان را در هر مهمانی کوکتیل به خود جلب می‌کرد. خانم‌ها را مثل آهن‌ربا به سوی خودش می‌کشید. لازم نبود به‌شان بگوید که به او تنهااجازه داده بودند که تا دم دروازه درونی کاخ برود و دو ساعت آنجا توی ماشین، پشت دروازه بسته د
بهمن شعلهور، بیلنگر، فصل سیزدهم، بخش نخست- عمو جلال در کاخ سلطنتی ناچار شده بود برای درباریان، که اکیداً اصرار داشتند که او لباس فراک به تن کند، به همان نوع استدلال کند و در استدلالش پیروز شده بود. چطور میشد یک زندانی کمونیست مرتد را وادار کرد که لباس فراک به تن کند، حتی اگر او یک وزیر آینده باشد؟ به هر حال، این راه خوبی برای آن بود که اعلیحضرت از او ناخرسند شوند و احتمال صاحب منصب شدن او از کفش برود.
او و تیمسار صبح خیلی زود وارد کاخ شده بودند و ناچار شده بودند ساعتها صبر کنند تا اجازه شرفیابی بیابند.گاه از خود میپرسیدند که نکند به کلی فراموش شده باشند. شاید وقایع دیروز مزاحی بود که اعلیحضرت برای تفریح خودش با آنها کرده بود. برخی میگفتند که اعلیحضرت گاهی از این مزاحها میکند. عمو جلال البته ککش هم نمیگزیداگر تمام قضیه یک شوخی از آب در میامد. اما برای تیمسار مسئله صورت دیگری داشت.
اگر او با هیچ مدرکی بجز قسم و آیه خودش و شهادت این کمونیست مرتد خائن، مبنی بر اینکه اعلیحضرت همایونی با لفظ مبارک خودشان فرمان سرلشگری او و انتقالش به مرکز ساواک در تهران را صادر فرموده بودند، به اداره برمیگشت، آن سرلشگرها و سپهبدهای مرکز ساواک دل و رودهاش را بیرون میکشیدند، بخصوص حالا که با ستارههای سرلشگری روی دوشش دور تا دور اداره رژه رفته بود و آنها را به رخ همه کشیده بود. در واقع سپهبد فرماندهاش به او اخطار کرده بود که اگر با یک مدرک کتبی از کارگزینی مبنی بر سرلشگر شدن خودش به اداره برنگردد روزگارش سیاه خواهد بود. هیچکس از اینکه او سه ماه بعد از سرتیپ شدن سرلشگر شده باشد، بیآنکه یک شاهی رشوه به کسی داده باشد، دل خوشی نداشت. اما اگر یک بار با لباس سرلشگری به پیشگاه اعلیحضرت شرفیاب میشد، دیگر تردیدی درباره ارتقائش باقی نمیماند.
چند بار تیمسار به سرگرد گاردی که پشت میز نشسته بود نزدیک شده بود تا ببیند آیا باید به کسی درباره شرفیابی آنهابه پیشگاه اعلیحضرت همایونی یادآوری کرد. سرگرد، بدون آنکه حتی سرش را بالا کند، گفته بود «تیمسار زیاد بیصبر نباشین. هر وقت که اعلیحضرت میل داشته باشند که به یادشون بیاد، شما شرفیاب میشین. هیچکس نمیتونه به اعلیحضرت یادآوری کنه که چی باید یادشون بیاد.»
و نخستین حرفی که از دهن اعلیحضرت غضبکرده بیرون آمد این بود که: «چرا این مرتیکه لباس فراک تنش نیست؟»
کاشف به عمل آمد کهگاه مردم روزها صبر کرده بودند، و به خانه رفته بودند و باز برگشته بودند تا روزهای بیشتری صبر کنند، تا آنکه دست آخر روزی اعلیحضرت آنها را به یاد آورده بود. گاهی هم اعلیحضرت جخت یادشان رفته بود و هیچکس جرأت نکرده بود، یا علاقهای نشان نداده بود، که به یادشان بیاورد. و چرا باید آن درباریها و افسرهای مزلف، که اعلیحضرت اسم دزد و دروغگو و ماتحتلیس روشان گذاشته بود، بخواهند به او کمک کنند که سرلشگر بشود؟ تنها به خاطر آنکه درستکار و باتقوا و سادهلوح بود؟ و چرا باید بخواهند کمک کنند که یک کمونیست مرتد خائن خدانشناس وزیر شود؟ تنها بخاطر آنکه بلد بود با اعلیحضرت خوش و بش کند؟
خوشبختانه اعلیحضرت به یاد آورد، و بالاخره آنها کمی به ظهر مانده شرفیاب شدند. در همان تالار و با همان روال دولا و راست شدن، اما اینبار با ملازمت دو درباری دیگر، به حضور اعلیحضرت پذیرفته شدند. و نخستین حرفی که از دهن اعلیحضرت غضبکرده بیرون آمد این بود که: «چرا این مرتیکه لباس فراک تنش نیست؟»
صدای شاه مثل غرش رعد در تالار ترکید و همه از ترس در جای خود خشک شدند. حالا گناه به گردن همهشان میافتاد. همهشان میبایست مکافات کلهخری این کمونیست مرتد خائن را پس بدهند. باید با اردنگی وادارش میکردند فراک را تنش کند، میخواست خوشش بیاید یا نه، به جای آنکه به گندهگوییهای جسورانه او گوش بدهند. حتی عمو جلال هم داشت از ترس عرق میکرد. شاید وقتی صحبت از سر و کار داشتن با شاه و شاهزاده جماعت پیش میآمد، این درباریها و تیمسارهای مزلف عقلشان بیشتر از عمو جلال میرسید. او از این مسائل چه میدانست؟ تمام عمرش را با گدا گشنهها گذرانده بود و درباره تساوی حقوق بشر بالای منبر رفته بود. با تشویش زیاد یاد حرفهای قبلی شاه درباره درجا تیرباران کردن خود افتاد. اما خونسردیش را حفظ کرد. چون نپوشیدن فراک تصمیم او بود، و از آنجا که انگار هیچکس دیگر جرأت نمیکرد جواب سئوال شاه را بدهد، او بهخود جسارت پاسخ دادن داد.
با آرامش تمام، و با در نظر داشتن آنکه، علیرغم حدس و گمان تیمسار، اعلیحضرت هنوز هم ممکن بود دقیقاً چنان تصمیمی بگیرند، گفت «دیروز اعلیحضرت همایونی هنوز تصمیم نگرفته بودند که دستور تیرباران بنده را صادر بفرمایند یا نه. و چون هنوز هیچ شاهدی در دست نیست که اعلیحضرت بنده رو عفو فرموده باشند، و بنده هنوز یک زندانی هستم، بنده فکر کردم که جسارته که یک زندانی را که ممکنه تیرباران بشه، با لباس فراک در پیشگاه اعلیحضرت حاضر کنند.»
شاه با همان لحن تهدیدآمیز، دوباره غرید «سرکار فکر کردید؟ سرکار تصمیم گرفتید؟ و تمام مدتی که سرکار داشتید اون فکرها رو میکردید و اون تصمیم هارو میگرفتید وزیر دربار و رئیس تشریفات پفیوز ما داشتند چه غلطی میکردند؟» سرش را بر گرداند تا اثر حرفهایش را در چهره وزیر دربار و رئیس تشریفات بخواند. هر دو مرد با بدنهای لرزان بلافاصله در برابر خشم ملوکانه تا کمر خم شدند و در همان حالت ماندند، گوئی که آن تنها دفاعی بود که داشتند. عمو جلال متوجه شد که رئیس تشریفات یکی از ملازمان دیروز او، و مردی بود که امروز نومیدانه اصرار کرده بود که او لباس فراک بپوشد. وزیر دربار را از عکسش در روزنامهها میشناخت.
شاه، انگار که میخواهد عمو جلال را شاهد بگیرد که نمیتواند از آن جثههای جبون تا کمر خم شده پاسخی دریافت کند، بهسوی عمو جلال برگشت. بهمحض آنکه شاه رویش را برگرداند، دو بدن خم شده دوباره راست شدند. اما هر بار که سر شاه کوچکترین حرکتی در جهت آنها میکرد، دوباره تا کمر خم میشدند. این روال دو سه بار ادامه یافت و عمو جلال نزدیک بود از مسخره بودن آن بخنده بیفتد که دوباره نگاه تیز و نافذ شاه را بر چهره خود حس کرد. ظاهراً چون هیچکس دیگر آمادهاین کار نبود، با عمو جلال بود که پاسخ یا تفریح لازم را، هر کدام که میل مبارکشان بود، برای اعلیحضرت مهیا کند.
در شگفت از اینکه مدافع درباریها و تیمسارها شده است، دوباره داوطلب پاسخ دادن شد: «اعلیحضرت! اونها خیلی کوشش کردند بنده رو قانع کنند که لباس فراک بپوشم. گناه از سماجت بنده بود که فکر میکردم لباس فراک تن یک زندانی کردن در حضور اعلیحضرت نامناسبه.»
چهره شاه چند لحظهای عبوس ماند ولی بالاخره لبخندی با اکراه برآن نقش بست. دوستانه گفت «مهندس! تو ممکنه زندونی باشی، اما از همین حالا داری مثل درباریا صحبت میکنی. شاید ما باید تو رو وزیر دربار یا رئیس تشریفات خودمون بکنیم.»
با آن جمله شاه دوباره بر گشت و نظری به آن دو جثه خمیده انداخت که تازه راست شده بودند و میخواستند دزدانه عرق چهرههای برافروختهشان را پاک کنند. آنها دوباره با تنهای لرزان حالت خمیده خود را از سر گرفتند. عمو جلال از خودش پرسید چه مدتی او میتواند در سمت وزارت دربار یا رئیس تشریفات دوام بیاورد. از نظر جسمی کار دقیقاً کمرشکنی بود. و آشکار بود که اعلیحضرت عادت داشت که اطرافیانش را دچار ترس و لرز و عرقریزی کند، تا هر لحظه خطر سقوط و رسوائی خود را انتظار داشته باشند.
عمو جلال به همه سئوالها با صداقت پاسخ داده بود. نه، مسلمان واقعی نبود. حتی به خدا هم اعتقاد نداشت. اما به ارزشهای انسانی همگانی، مانند درستکاری، مروت، نجابت، وفاداری و شرف اعتقاد داشت.
شاه با لبخندو نگاهی تفریحی پرسید «مهندس، اصلا تو لباس فراک داری؟»
«نخیر، اعلیحضرت!»
«هیچوقت فراک تنت کردهی؟»
«نخیر، اعلیحضرت!»
«شاید نمیخواستی فراکی رو به تن کنی که خیاط مخصوص تو ندوخته باشه.» به نظر میرسید که دوباره به شوخی و خوش و بش برگشته بودند. بازی از نو شروع شده بود و عمو جلال فرصت را از دست نداد.
«مشکل من اون نبود اعلیحضرت. لباسهای حاضر آماده خوب به من میآن. هیکلم چهل کامله.»
شاه با سرخوشی زیاد خندید. نگاهی به درباریان اطرافش انداخت که همه، به جز وزیر دربار و رئیس تشریفات، داشتند مثل سگهای آبی تربیتشده میخندیدند. افسران خودداری بیشتری داشتند و تنها لبخند میزدند. تنها تیمسار ساواک شق و رق و بدون هیچ لبخندی، به حالت خبردار ایستاده بود. این بلافاصله توجه شاه را جلب کرد.
«سرتیپ، میبینم که مثل برق سرلشگر شدی. میخوای بگی که اون دوتا ستاره دیگه رو از پیش خریده بودی؟»
تیمسار پاشنههایش را به هم کوبید و در جواب پارس کرد: «اعلیحضرتا! فرمان فرمان اعلیحضرت همایونی بود.»
لحن شاه دوباره سر خوش و تفریحی بود «میخوای بگی که راستی راستی، بدون هیچ حکمی از کارگزینی ارتش، گذاشتن اون ستارهها رو بذاری روی دوشت؟»
در میان شگفتی همه، تیمسار پاسخ داد «اعلیحضرت همایونی! به من گفتند که اگر به زودی حکمی از کارگزینی دریافت نکنند کار من با کرام الکاتبینه.»
شاه به صدای بلند خندید و گفت «حکم رو در یافت میکنن، تیمسار. دریافت میکنن. غصه نخور.» سرش را بهسوی آجودان نظامیش تکان داد، به نشانه آنکه او باید ترتیب کار را بدهد.
بعد شاه فرمان داد که عمو جلال را در یک اتاق شرفیابی خصوصی به حضورش ببرند. هیچکس دیگر به جز دو گروهبان عظیمالجثه گارد ثابت سلطنتی در اتاق نبود. سئوالهای رک و راست و دقیق زیادی از او کرده بود. آیا به راستی مسلمانی متدین بود؟ آیا به راستی دیگر به مارکسیسم اعتقاد نداشت؟ آیا به راستی از کمونیسم رویگردان شده بود؟ آیا به راستی قصد داشت به تعهد همکاریش با ساواک عمل کند، یا اینکه اینها همه یک حیله تاکتیکی بود تا چند تا تیمسار دیگر را خر کند و برای خودش وقت بخرد؟ به او هشدار داده بود که اگر حتی گمان کند که دارد دروغ میگوید جابجا فرمان تیربارانش را صادر میکند.
عمو جلال به همه سئوالها با صداقت پاسخ داده بود. نه، مسلمان واقعی نبود. حتی به خدا هم اعتقاد نداشت. اما به ارزشهای انسانی همگانی، مانند درستکاری، مروت، نجابت، وفاداری و شرف اعتقاد داشت. بله، هنوز احساسات مارکسیستی داشت، اما دیگر حاضر نبود قدمی در راه پیشرفت اهداف مارکسیستی بردارد. اگر کمونیستها و مارکسیستها به قدرت میرسیدند نخستین کسی که بعنوان خائن دار میزدند او بود. گذشته از آن حالا دیگر زن و فرزند شیرخواری داشت و، اگر فرصتی به او داده میشد، میل داشت زندگی مناسبی برای آنها فراهم کند و زندگی خانوادگی راحتی داشته باشد.
به یقین از حزب توده روی گردانده بود، چون آنها را هم به اندازه هر حزب دیگری فسادپذیر و متعصب یافته بود. قهرمانپرستی زیادی در آن دیده بود. اعضاء سازمان جوانانشان را دیده بود که این طرف و آن طرف استالین را ستایش میکردند و طوطیوار تبلیغات روسیه استالینیستی را تکرار میکردند. میگفتند دکترها مغز استالین را اندازه گرفتهاند و دیدهاند که از مغز آدم معمولی خیلی بزرگتراست و این باین معناست که استالین نابغه است. خط حزب خط بدون چون و چرای روسیه استالینیستی بود. ارتش سرخ شکست ناپذیر بود و در حزب کمونیست روسیه هیچکس جایزالخطا نبود.
مدتها گمان میکرد که برخی از اعضاء کمیته مرکزی حزب خیانتکارند. (کلمه خیانتکار را تفسیر نکرد و خوشحال بود که شاه این را از او نخواست. شاه آن را به معنای خیانتکار نسبت به شاه گرفت، و منظور عمو جلال خیانتکار نسبت به کشور بود، مأمور اینتلیجنت سرویس، آنچه که مصدق «تودهای نفتی» میخواند.) دریافته بود که رفقایش به اندازه هر آدم دیگری مستعد سستیهای بشری چون تکبر و غرور و رشک و حسد و رقابت هستند. آنجا هم افرادی بودند که برای پیشرفت شخصی روی جنازه مادرشان قدم مینهادند و به اندازه هر یک از تیمسارها، درباریها، و وزرای شاه حرص موفقیتهای مادی و عطش قدرت داشتند.
پس از سالها خدمت صادقانه به حزب، خود را هدف شایعات موذیانهای یافته بود که میگفتند او مامور ساواک در حزب است، شایعاتی که توسط دستیارش، کسی که بیش از هر کس از سقوط او سود میبرد، پراکنده شده بود. چون او آدمی نبود که با مارک مامور دوجانبه و جاسوس و خائن زدن به رقبایش آنها را از میان بردارد، در کارش دچار گرفتاری شده بود. ظنش آن بود که دیر یا زود رقبای قصی القلب ترش مایه سقوط یا حتی انهدام او میشوند. مگر استالین همین کار را با تمام رقبایش نکرده بود؟ بله، یقینا قصد داشت به تعهد همکاریش با ساواک عمل کند، صرفا بخاطر آنکه دیگر تودهایها او را حتی کمتر از اعلیحضرت همایونی دوست داشتند.
شاه حالا به عمو جلال اجازه بود که در حضورش بنشیند و راحت باشد، سئوالات بسیاری درباره سازمان، سلسله مراتب، و خطوط تشکیلاتی حزب توده از او کرده بود. اعضاء کمیته مرکزی چه کسانی بودند؟ اعضاء کمیته اجرائی چه کسانی بودند؟ بسیار مطلع به نظر میرسید وگاه عمو جلال مطمئن نبود آیا شاه دارد از او کسب اطلاعات میکند یا راستگوئی او را محک میزند. میخواست بداند کدامیک از روشهای ساواک برای نفوذ در حزب توده مؤثر بود و کدامیک نبود، و چرا حزب توده توانسته بود در نفوذ در ساواک آنچنان موفق باشد، در حالیکه ساواک موفقیت کمی در نفوذ در حزب داشت. وقتی عمو جلال پاسخ داده بود که اعضاء حزب معتقدتر بودند و صادقانه به آرمانهای خود ایمان داشتند، در حالیکه ساواکیها دنبال پول و قدرت و مقام بودند شاه از سر ناخشنودی غرولندکرده بود.
اعضاء سازمان جوانان حزب توده را دیده بود که این طرف و آن طرف استالین را ستایش میکردند و طوطیوار تبلیغات روسیه استالینیستی را تکرار میکردند. میگفتند دکترها مغز استالین را اندازه گرفتهاند و دیدهاند که از مغز آدم معمولی خیلی بزرگتر است و این به این معناست که استالین نابغه است.
گفتوگو بعد خودمانیتر شده بود و باز به خوش و بش کشیده بود. شاه پرسیده بود آیا عمو جلال شعارهائی بر دیوارها بر علیه او نوشته بود. عمو جلال اذعان کرده بود که سالها پیش این کار را کرده بود و داوطلبانه شوخی رفقایش را در مورد زحمتی که در خطاطی شعارها میکشید شرح داده بود. شاه به خنده گفته بود که انگار برخی از آنها را دیده بود چون بعضی را بیاد داشت که با خط زیبائی نوشته شده بودند. عمو جلال چنان احساس راحتی کرده بود که حتی شرکت خود را در تظاهرات امجدیه شرح داده بود.
شاه میخواست بداند چطور او موفق شده بود سرتیپ ساواک را تا به آن حد گول بزند، و چطور مردی که به خدا اعتقاد نداشت توانسته بود بآن درستی نماز بخواند. عمو جلال داستان سال هائی را که در ملاخانه سر کرده بود، داستان ملا مصطفی، و چوب هائی را که از او سر آموزش نماز خورده بود شرح داده بود. با هم حسابی به ریش تیمسار بیچاره ساواک که بیرون در تالار شرفیابی هنوز خبردار ایستاده بود خندیده بودند.
سپس شاه پرسیده بود که منظور عمو جلال از گفتن اینکه او هم «به همان اندازه اعلیحضرت متدین بود» چه بود، در حالیکه خودش خوب میدانست، و گمان میبرد که شاه هم میداند، که او حتی به خدا هم اعتقاد ندارد. ستون فقرات عمو جلال باز تیر کشیده بود. تازه فهمیده بود چرا درباریها و تیمسارهای دور و بر شاه مرتب از ترس میلرزیدند و عرق میریختند. این شاه شاهان میتوانست خودمانی بشود و دوستانه رفتار کند و بگذارد آدم احساس راحتی و امنیت بکند، و ناگهان با یک کلمه یا یک سئوال به آدم بفهماند که سرش هنوز ممکن است سر دار برود.
عمو جلال با عصبیت به خودش پیچیده بود و سعی کرده بود خودش را از چالهای که کنده بود بیرون بیاورد. گفته بود «اما اعلیحضرت، مفهوم ضمنی کلام من در آن لحظه این بود که من خودم آدمی مذهبی هستم. وقتی آن حرف را زدم خواب این را هم نمیدیدم که به اعلیحضرت اعتراف کنم که آدم بیدینی هستم.»
اما شاه زیر بار این سفسطهبازیها نمیرفت. اصرار داشت بداند آیا او، عمو جلال، اعتقاد داشت که ایشان، اعلیحضرت، دیندار هستند یا نه. بعد از مدتی به خود پیچیدن و عرق ریختن، عمو جلال به این نتیجه رسیده بود که کمخطرترین پاسخ آن است که بگوید نمیدانم. شاه پرسیده بود آیا عمو جلال آن داستان نجات شاه را در میان زمین و هوا توسط پیغمبر باور کرده بود یا نه. با تیری که ستون فقراتش میکشید، عمو جلال اعتراف کرده بود که آن را باور نکرده بود. آیا به نظر عمو جلال قاطبه مردم آن را باور کرده بودند یا نه. عمو جلال گفته بود که مردم مذهبی و مردم بیسواد، بخصوص در روستاها، احتمالاً آن را باور کرده بودند، در حالیکه طبقات تحصیلکرده، بخصوص در شهرها، احتمالاً نه. حالا تبردار واقعه میتوانست گردنش را بزند، یا اینکه از مرگ معذورش دارد.
آن روز وقتی عمو جلال کاخ سلطنتی را ترک گفت رئیس سازمان برنامه و قائممقام نخست وزیر بود. به او اجازه داده شده بود که به میل خود رفقای سابقش را که به راستی توبه کرده بودند در سازمان برنامه استخدام کند، و یا اینکه استخدامشان را در سایر ادرات و وزارتخانههای دولتی توصیه کند، با این تفاهم که گردن او ضامن آن بود که آنها به راه راست بروند، و برای ریشهکن کردن باقیمانده حزب توده، بخصوص شاخه حزب در ارتش و در ساواک، به تعهد خود برای همکاری کامل با ساواک عمل کنند. به عنوان مشاور ویژه اعلیحضرت همایونی،گاه و بیگاه در صورت احضار، عمو جلال میبایست برای مشاوره محرمانه شرفیاب شود.
با گذشت ماهها و سالها، عمو جلال یار غار و محرم اسرار شاه شد. شاه از او به عنوان محکی برای سنجش راست و اصیل بودن کارها و نظریات تمام بادمجان دور قابچینهایش، و برای درک نظریات و احساسات عامه مردم استفاده میکرد، حتی پس از آنکه عمو جلال دیگر جزو عامه مردم نبود، ثروتی هنگفت به هم زده بود، و برای خودش یک جور درباری، یک پا شاه شده بود. سر فرشته سقوط کردهای بود در میان خیلی از فرشتههای سقوط کرده، رفقای حزبی سابقش، که همه وزیر و وکیل و مدیر کل و مقاطعهکار عمده دولتی شده بودند، ثروت هنگفتی به هم زده بودند و هنوز در ته دل مثل عمو جلال خودشان را مارکسیست و انقلابی میدانستند. بزودی حتی دختر چهار، بعد پنج، و بعد شش ساله عمو جلال هم، که به عنوان همبازی منحصر بفرد دختر کوچک شاه که هم سن خود او بود برگزیده شده بود، نوعی درباری شد، یک شازده کوچولو.
همسر عمو جلال، زنعمو سارا هم، خوب خودش را توی این عکس دستهجمعی جا زده بود. او همیشه خودش را یکی از آن شازدههای کمرنگ پراکنده در روستاها به حساب آورده بود، که همگی ادعای قوم و خویشی سببی یا نسبی با یکی از شاهان مخلوع قاجار را داشتند که رضا خان قزاق سلسلهشان را برانداخته بود. در مهمانیهای شام یا کوکتیل اغلب میشنیدی که خانمی با وقار و طمأنینه اعلام میکرد که «بله، خانوم. آخه مادر بزرگ من شازده بود. از طرف مادری ما با فخرالدولهها نسبت داریم.» یا «بله، خانوم. آخه پدر بزرگ من شازده بود. ما از فرمانفرمائیانها هستیم.» و این شازدهها به همان اندازه شازده بودند که گدا گشنه. آه نداشتند که با ناله سودا کنند. زنعمو سارا یکی از این شازدهها بود. از پدر بزرگ و مادر بزرگش کسی زیاد چیزی نمیدانست. پدرش، که کوره سوادی بیشتر نداشت، در خانواده علم، وزیر دربار بزرگ شده بود و از آن راه زمانی به فرمانداری مشهد منصوب شده بود.
تازه فهمیده بود چرا درباریها و تیمسارهای دور و بر شاه مرتب از ترس میلرزیدند و عرق میریختند. این شاه شاهان میتوانست خودمانی بشود و دوستانه رفتار کند و بگذارد آدم احساس راحتی و امنیت بکند، و ناگهان با یک کلمه یا یک سئوال به آدم بفهماند که سرش هنوز ممکن است سر دار برود.
آن روزها کاملا متداول بود که ملاکهای بزرگ نوکرهای خودشان را به سمت شهرداری و فرمانداری و استانداری برسانند. این وسیلهای میشد تا بهتر بتوانند زیر قانون بزنندو خلق خدا را بچاپند. این فرماندارها و استاندارها کوره سوادی بیش نداشتند، اما تا مغز استخوان درباری بودند. تمام آداب و رسوم دربار را میدانستند، از قبیل تعظیم از جلو و از عقب، جلو جلو راه رفتن، عقب عقب راه رفتن، بوسیدن دست و پا و ماتحت و بقیه اعضاء مخصوص، و روال «بله، بله گفتن،» مانند «بله اعلیحضرت،» «بله علیا حضرت،» «بله، والا حضرت،» «بله، حضرت والا،» «بله حضرت اشرف،» «بله، عالیجناب،» و غیره و غیره. بسهولت میتوانستند در آن واحد رو به جلو تعظیم کنند و رو به عقب راه بروند. و اینها عادت داشتند خودشان را با نسلی دیگر از فرمانداران و استانداران قدیم اشتباه بکنند، که براستی شاهزاده بودند. اغلب این شازدههای کمرنگ اصل و نسبشان را به آغا محمد خان قاجار نسبت میدادند که، با داشتن دویست زن عقدی و صیغه، خواجه بود و نمیتوانست تخم و ترکهای پس بیندازد. اصل و نسبی بسیار مشکوک!
با این حال، زن عمو سارا که براستی دسترسی زیادی به دربار نداشت، چونکه رابطه عمو جلال با شاه خصوصی بود، دو پائی وسط معرکه پریده بود و پست خود را بعنوان درباری افتخاری احراز کرده بود. هیچ فرصتی را برای آنکه به کوچکترین بهانه با لیموزین و شوفر عمو جلال به کاخ سلطنتی برود از دست نمیداد، خواه دخترش با او باشد خواه نباشد. جملهای که با «بله، خانوم، پریروز در کاخ سلطنتی...» شروع میشد، صرف نظر از اینکه چطور ختم شود، توجه همگان را در هر مهمانی کوکتیل به خود جلب میکرد. خانمها را مثل آهنربا به سوی خودش میکشید. لازم نبود بهشان بگوید که به او تنهااجازه داده بودند که تا دم دروازه درونی کاخ برود و دو ساعت آنجا توی ماشین، پشت دروازه بسته در انتظار دخترش بنشیند، تا اینکه والاحضرت همایونی دخترش را مرخص کنند. چند نفر دیگر میتوانستند بگویند که پلاک اتومبیلشان در دفتر کاخ ثبت شده، تا بتوانند تا دروازه درونی کاخ بروند؟ چه اهمیت داشت که سر راه ده جا جلویش را میگرفتند تا برای یک افسر جوان قد بلند خوش قیافه دیگر گارد توضیح بدهد که «بله، من به امر والاحضرت همایونی اینجا اومدهام تا دخترم رو که در پیشگاه والاحضرت شرفیاب شدهاند برگردونم.»
احساس میکرد که چشمهای از حدقه در آمده خانمهای رفقای حزبی سابق شوهرش به دهان او دوخته شده. حرفش را کلمه به کلمه میبلعیدند. البته به عنوان زن دبیر اول کمیته ایالتی حزب، او همیشه در میان این گروه نوعی شاهزاده بود. و حالا که تمام شوهرها وزیر و کیل و مدیر کل و مقاطعه کار عمده بودند، و همه ثروتمند، او هنوز هم مقام شامخ خود را در میانشان حفظ کرده بود. آنقدر الماس و برلیان بخودش آویزان میکرد که راه رفتن برایش مشکل میشد. برلیان همیشه نقطه ضعف او بود. در دوره نامزدی، و حتی در شب عروسی، شوهرش انگشتر برلیانی برای او نخریده بود، در ابتدا چون که پولش را نداشت، و بعدها برای آنکه تقریبا تمام حقوقش را به صندوق حزب اهدا میکرد تا برای بقیه اعضاء حزب سر مشقی باشد، و همچنین برای آنکه الماس و برلیان را کاملا بورژوا میدانست. این بود که حالا زنعمو سارا داشت تلافی در میاورد. هر چه برلیان بدستش میرسید میخرید و بهانه بیچون و چرایش کاخ سلطنتی بود. انگار که بیرون دروازه کاخ، و پیش از دادن اجازه ورود، اول برلیانهای خانمها را وزن میکردند.
در شب نشینیها یکی از محبوبترین بازیها این بود که هر کسی حدس بزند زن عمو سارا چند قیراط برلیان به خودش آویزان کرده است. مثل اینکه آدم حدس بزند چند کالری در یک سبد میوه هست. با این تفاوت که اگر وزن برلیانهای زنعمو سارا را درست حدس میزدی آنها را بعنوان جایزه بهت نمیدادند تا با خودت ببری. و اگر گاهی کلک میزد و چند تا برلیان گنده بدلی هم میان برلیانهای واقعیش جامیزد، به چه کسی ضرری میخورد، یا اصلا کی میفهمید؟
نقطه ضعف دیگر زن عمو سارا پالتو پوست بود. اول با پوست خرگوش شروع کرد، بعد با پوست روباه به کلاس بالاتر رفت، و رفت و رفت تا رسید به سنجاب و سمور و خرس و راکون و سیاهگوش و پلنگ و ببر. بعد هر حیوان وحشی دیگری که کسی اسمش را هم نشنیده بود. هر بار که سفری به خارج میکرد بیبرلیان و بیپالتو پوست خارج میشد و مثل خری که برلیان و پالتوپوست بارش کرده باشند بر میگشت، بدون آنکه یک شاهی عوارض گمرکی بدهد. ادعایش همیشه این بود که با همین برلیانها و پوستها از مملکت خارج شده بود، و کی جرأت داشت از زن قائم مقام نخست وزیری که همبازی پکر شاه بود، و دخترش همبازی والاحضرت همایونی بود، سئوالی بکند؟
برای عمو جلال که خودش آدم ولخرجی نبود، این کار به عقل جور در میآمد، نه تنها به خاطر آنکه راه خوبی بود برای استفاده زیاد و بیزحمت، بلکه برای آنکه «سرمایهگذاری خوبی» بود، با مفهوم ضمنی خاصی که «سرمایهگذاری» برای عمو جلال داشت. اوهمیشه طرفدار یک «سرمایه گذاری خوب» بود، خواه صحبت از تجارت باشد، خواه احساسات، خواه علم ماوراء طبیعی. حتی پیش از آنکه وارد تجارت شود، این برایش استعاره خوبی بود. هر وقت لطفی به کسی میکرد آن را نوعی «سرمایه گذاری» به حساب میاورد. احتمالا به بهشت اعتقاد نداشت چون که سرمایه گذاری مطمئنی مثل برلیان و پوست نبود. بهر حال، حتی پس از آنکه پیمان نامههای سازمان ملل و قوانین دولتها فروش، ورود و صدور پوست حیوانات وحشی را منع کردند، عمو جلال و زنعمو سارا به هر کلکی که بود مغازه یا فروشگاه از تولید به مصرفی در جائی از دنیا، خواه در نیو یورک و خواه در کوالالامپور، پیدا میکردند که هرچه پوست بخواهند به آنها بفروشد تا به کلکسیونشان بیفزایند.
برای خانمها جالبترین قسمت سیر و سیاحت در خانه زنعمو سارا، که حالا دیگر بیشتر شبیه کاخ بود تا خانه، دیداری از «سالن پالتو پوست» بود، که بیشتر شباهت به کلبه شکارچیها یا فروشگاه گوشت شکار داشت تا به یک کمد لباس. گاهی عمو جلال، با تکبر مالکیت مشترک، زنش را در این بازدیدها همراهی میکرد، و اگر مجلس خودمانی بود چند لطیفه هم میپراند. لطیفه محبوبش این بود که «تنها پوستی که اینجا پیدا نمیکنید پوست خره، و اون به این دلیله که زن من نسبت به خر تعصب داره.» و پاسخ زنعمو سارا به این لطیفه، همیشه این بود که «بنده پوست خر لازم ندارم چون که یک خر زنده دارم.» عمو جلال مردی نبود که در گفتگو با زنش کلام آخر با او باشد.
مضحک بودن تمام قضیه تنها هنگامی آشکار شد که شرکت بیمه، بیمه نانه خانهشان را باطل کرد، بدلیل آنکه ارزش پالتوهای پوست موجود در آن از میلیونها تومن گذشته بود. شرکت تنها بشرطی بیمه را تمدید میکرد که پوستها به مغاره امنی با بیمه نامه جداگانه منتقل میشدند، یا اینکه در خانه برای آنها مغاره مطمئنی ساخته میشد.
دنیا را چه دیدی، هر روزی ممکن بود یک نفر یک کامیون زیر دیوار خانه پارک کند و ده میلیون تومن پوست را بدزدد. وقتی صحبت از آنقدر پول بود چه کسی میتوانست حدس بزند چقدر طول میکشد تا یک نوکر خانه از راه بدر برود؟ اما انتقال پوستها به یک مغاره در بیرون خانه بمعنای آن بود که زنعمو سارا دیگر نمیتوانست مهمانهایش را به بازدید از سالن پوست دعوت کند، و این مطلب پوستها را برای او تقریبا بیارزش میکرد. تهران اغلب آنقدر سرد نبود که نیازی به پوشیدن پالتو پوست باشد، و بهر حال زنعمو سارا بندرت پالتو پوست میپوشید. از این رو، با وجود آنکه بیمه نامه پوستها باطل شده بود، آنها سالها در «سالن پوست» خانه ماندند، تا آنکه عموجلال در خانه با شکوه نوی که بنا میکرد مغارهای برای آنها ساخت. اما دستکم خریدن پوست، حتی اگر بطور موقتی هم شده، متوقف شد.
طرح: رادیو زمانه
نظرها
کاربر نادر
با سلام. چه فایده که میفرمائید (ازدست ندهید!) ما که دستمان به چیزی بند نیست ! هرچه که کامنت میگذاریم پس انکه موجب انبساط خاطر شد یکسره انرا به خم نیستی میزنید!! فقط از انجائی که ماهم با سنگ پای قزوین انس الفتی داریم مجددا عرض میکنیم:چون هنوز گذارشان به منطقه پاستور نرسیده وفریاد یساولان و نسقچیها را که با انواع وسائل قدیم وجدید مجهز و به خلق الله میگویند: کور شوید ودور شوید چون قبله عالم در حال گذر است ! را ندیده اند وخانه شاه وپدرشاه را هم غلامان انها به مفت اجاره نمیکنند! و اگر فقط یک بستنی چهار صد تومانی در برج میلاد مزه میکردند اینهمه شکر شکن نمیشدند ! از عمو جلال هم نگو والی عاقبت به خیر نمیشوی ! .