ویس
<p>دفتر خاک - "ویس"، پاره‌داستانی‌ست از فرهنگ کسرایی و با اجرای رادیویی او. کسرایی نویسنده و بازیگر تآتر است که از سال ۱۹۸۰ تاکنون در آلمان زندگی می‌کند. او چند سالی در دانشگاه فرانکفورت ادبیات آلمان و تاریخ هنر تحصیل کرد و از ۱۹۸۷ به تئاتر روی آورد.</p> <!--break--> <p>فرهنگ کسرایی از بنیانگذاران «تآتر میترا» و «تآتر تندیس» و نیز رادیو محلی «صدای آشنا» در فرانکفورت است. از او پیش از این «گسست» با آرش گرگین، «تو» و «مارمولک» و چند نمایشنامه و به‌تازگی «چهار کتاب و نیم» منتشر شده است."ویس" با اجرای فرهنگ کسرایی را می‌توانید <u><a href="#http://radiozamaneh.com/sites/default/files/vis-1.mp3">بشنوید </a></u>و بخوانید. </p> <p><a href="#http://radiozamaneh.com/sites/default/files/vis-1.mp3"><img alt="" align="middle" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/musicicon_14.jpg" /></a></p> <p>برف می‌بارد. <br /> برف می‌بارد بی‌هیچ درنگی می‌بارد برف، پی یا پی، شب از پشت شب و روز از پی روز. <br /> تو گوئی سالی است که می‌بارد این برف بر این دشتِ رنگ‌باخته از سرما، <br /> بر شاخساران ِ این چند چنار ِ کهنه سال و بر کنگره‌ی دیوارهای این دژ ِ پیر و تنها. <br /> وَ چنان پرشتاب و سخت، که تار می‌شود نگاه ازین سفیدی دریده‌ی بیشرم.</p> <p>لیک ایستاده ویس، در گوشه‌ی ایوانی بر بلند‌ترین جایگاه این دژ. <br /> گوئی بر دماغه‌ی کشتی‌ئی روی دریای خروشنده‌ی این برفِ پرشیده‌ی پرخشم؛ <br /> اما پایدار و استوار <br /> </p> <blockquote> <p><img alt="" align="middle" width="200" height="214" src="http://zamaaneh.com/pictures-new/farhang_kasraei02.jpg" />فرهنگ کسرایی، نویسنده و بازیگر تآتر</p> </blockquote> <p>درین نیمروز به شب ماننده، درین بوران و باد ِ شورنده. <br /> نه، نه، نه سرد است جان او، نه تنش فِسُرده از سرما. <br /> انگار کوره‌ای است او پرتف وَز تفِ آتشش پوستْ رنگْ باخته به برف. <br /> چنان حریر جامه بر تن ِ لختش می‌لرزد و می‌جنبد که به گمان آید سرآن دارد این سر تا به پا آتش را از این یخْ‌بادِ توفنده کامی بیشتر بخشد. <br /> آتشفشانی است جانش پر سوز و گذار، تاب ندارد، پریشان است و تنش بندی این آتشزار.</p> <p>مامش، پیچیده در خزی از خرسی سفید<br /> با سربندی از دُم ِ روباهی <br /> با پیرایه‌هائی سیمن، سینه‌ریزی از مروارید <br /> با شرابی سرخ بر دست، ایستاده برآستانه‌ی ایوان. <br /> گاه نگاهَـش به ژرفای این دشتِ برفین است و‌گاه به بروبالای آن سیمین بر ِ خوشْ‌خـَرام.</p> <p>با تن ِ بلورینش پوشیده در حریری، سفیدیْـش از برف بیش<br /> با لبخندی سرد و لبانی کبود، با چهره‌ای از سرمای باد آبی<br /> با موهای رقصانش در زوزه‌ی این بوران ِ بیدادگر<br /> چشم دوخته ویس به آوار آسمان برین دشتِ یخْ بسته بنیاد. <br /> سرخ است اما چشمان او، سرخ‌تر از خون به جوش آمده‌اش. <br /> چه اندیشه است با او که خون به چشمانش فشانده؟ <br /> در دلش چه جوش و خروشی است، چه بلوائی است، چه غوغائی است؟ <br /> زبانه‌های چه آتشی بر جانش چنگ می‌زنند؟ <br /> به تازیانه‌ی کدام آتش گوشت درتنش ریش ریش گشته، رگانش را تار و پود دریده؟ <br /> از تفِ کدام آتش هر دَمَـش تیغی است بر گلو؟ <br /> این گلوله‌ی آتشین در دلش زاده‌ی کدام خشم است؟</p> <p>برف، برف، برف می‌بارد، هولناک برف می‌بارد. <br /> آسمان بر زمین دوخته این برفِ دژکامه‌ی بدخو<br /> وَ سرما چنان گستاخ است و بی‌پروا که در دَم می‌فِسُرد هر آهی که از دهان گریزد.</p> <p>مامَش، شهربانو، لبانش به سرخی شراب اندوده، چهره‌اش از گرماشْ برافروخته<br /> با گلْ آتشی بر گونه‌هاش تن‌ناز و شـَنگ، <br /> هرچند درپیچیده در خزی ستبر و کلفت، <br /> تاب می‌خورد ولی آرام چو پرنیانی در آوای این برفْ‌باد ِ سرگشته. <br /> چشمانش اما برفآبی، نگاهش سرد، <br /> قلبش گویا یخ پارگکی است و دل، فسرده‌آتش ‌.</p> <p>و هنگامه‌ی بادِ برف‌ْانگیز است و شاخسار خشک این چند چنار پیر.</p> <p>ویس خیره بر دشت است و نیوشا به نالِشِ باد<br /> که ناگاه اخگری از دل آتشازایش برمیجهد. <br /> شراره‌ی نابهنگامی؛ <br /> به فغان و وائی ز بختِ خانمان سوزش‌، ماننده<br /> به شوربختیش که رساند سوی آسمان فریاد<br /> به بانگ و خروش ِ نهفته در دلش. <br /> زچه رو می‌ژولد و می‌شورد این شرارهْ، یادپاره‌هایش را؟ <br /> چه بر او گذشته از پی این سال‌ها؟ <br /> چه دستی نگون‌بختیش را چنین بی‌آزرم سرشته بود؟ <br /> کام ِ خواهشبار کدام آتشپاره‌ای نازاده عروسی را که او بود، به شاه‌موبدی بخشیده بود؟ <br /> کدام نازپرورده‌ی پرآزی همخونش را به بالینش کشانده بود؟ <br /> چه رنگ‌زن ِ تن‌نازی دل و جانش به بازی گرفته بود؟ <br /> پریشان بود ویس وز گدازه‌های این خشم دیرپا جانش برافروخته.</p> <p>وباری سرمائی بیدادگر بود و برفی سنگین و سخت، <br /> روی ایوان شهربانو درآستانه‌ی در ایستاده، <br /> و ویس در گوشه‌ی ایوان خیره به دشت.</p> <p>در این هنگام بادی غریوان برمی آشوبد برف از شاخسار درختان. <br /> زلف پر پیچ و شکن ِ ویس موج می‌افکند در باد. <br /> تاب می‌خورد حریر جامه‌اش چنان پریشان حال که پنداری نوائی پر تاب و تنش، پیکرش را به رقص واداشته! <br /> نیز شهربانو را هم این گردش ِ وَهم‌انگیز باد تکانی داده، چرخانده <br /> چون چرخش آن شراب سرخش در جام. <br /> آن، آتش و برف است در ولوله‌ی باد<br /> اینجانْ فسرده، در آشوبِ شرابْ ویلان. <br /> وَ می‌گردند این هردو با هم وَ درآن، از هم جدا. <br /> گاه می‌پیچد دست مامش چو ماری بر کمرگاهش<br /> گاه درمیپیچد گیسوی ویس بر گلوگاه شهربانویش<br /> می‌خندد مامْ شوخ و شنگ به جرنگاجرنگ آویزه‌هاش<br /> اشک می‌فشاند ز خشم ویس به بخت دردآلوده‌اش<br /> روی به سرخی باده‌اش باخته شهربانو با باد کژ و مژ می‌شود<br /> ویس مشت بر برف می‌افکند پنچه به پستانِ مام می‌زند<br /> زخویشش سرمست و زباده‌اش سرخوش پای می‌کوبد مامَـش<br /> ویس به دندان گیسوانش می‌کند زهرخند می‌زند و پس<br /> می‌گردند همچنان این هردو با هم وَ درآن، از هم جدا<br /> و باد پیچا پیچ در ایوان و ویس آتش پیچ و بی‌گاه و سرمست مامش.</p> <p>نه دگر ویس را بی‌تابیش نمی‌گنجد در تن و دگرش نیست هیچ توانی، گو که در دم بپوکد این پرشیده‌ی آتشبار، <br /> پس به آنی از دیده‌ی مامش دور از نگین کهربائیْـش می‌چکاند زهری جگرسوز بر سرخی لبان آنـْک جانش سوزانده بود؛ برآن لبان ِ شراب اندوده، بر آن گونه‌های گلگون و آن نگاه سرد.</p> <p>خنده برلبِ ویس می‌شکفد ناگاه، <br /> قهقهایش به آسمان می‌رود. <br /> و سبکپا می‌دود، از برف و بوران چابک‌تر، از باد تند‌تر، می‌دود<br /> می‌دود در دشت، می‌سرد بر برف، می‌جهد، می‌پرد و گریزپا و شادان می‌رود در پی خویش.</p> <p>و برف است و بوران<br /> در دوردست سایه‌ای از دژ پیری در مه<br /> بر ایوانش جامی واژگون <br /> شرابی ریخته بر برف<br /> و یخ بسته پیکری، جگرسوز و چروکیده</p> <p> </p> <p> </p> <p><strong>در همین زمینه:</strong></p> <p><a href="http://zamanehdev.redbee.nl/u/?p=6584">::ویس و رامین از منظری زنانه، دکتر شکوفه تقی، رادیو زمانه::</a></p> <p><a href="http://radiozamaaneh.us/taxonomy/term/3715">::آثار فرهنگ کسرایی در دفتر خاک، رادیو زمانه::</a></p> <p> </p>
دفتر خاک - "ویس"، پارهداستانیست از فرهنگ کسرایی و با اجرای رادیویی او. کسرایی نویسنده و بازیگر تآتر است که از سال ۱۹۸۰ تاکنون در آلمان زندگی میکند. او چند سالی در دانشگاه فرانکفورت ادبیات آلمان و تاریخ هنر تحصیل کرد و از ۱۹۸۷ به تئاتر روی آورد.
فرهنگ کسرایی از بنیانگذاران «تآتر میترا» و «تآتر تندیس» و نیز رادیو محلی «صدای آشنا» در فرانکفورت است. از او پیش از این «گسست» با آرش گرگین، «تو» و «مارمولک» و چند نمایشنامه و بهتازگی «چهار کتاب و نیم» منتشر شده است."ویس" با اجرای فرهنگ کسرایی را میتوانید بشنوید و بخوانید.
برف میبارد.
برف میبارد بیهیچ درنگی میبارد برف، پی یا پی، شب از پشت شب و روز از پی روز.
تو گوئی سالی است که میبارد این برف بر این دشتِ رنگباخته از سرما،
بر شاخساران ِ این چند چنار ِ کهنه سال و بر کنگرهی دیوارهای این دژ ِ پیر و تنها.
وَ چنان پرشتاب و سخت، که تار میشود نگاه ازین سفیدی دریدهی بیشرم.
لیک ایستاده ویس، در گوشهی ایوانی بر بلندترین جایگاه این دژ.
گوئی بر دماغهی کشتیئی روی دریای خروشندهی این برفِ پرشیدهی پرخشم؛
اما پایدار و استوار
فرهنگ کسرایی، نویسنده و بازیگر تآتر
درین نیمروز به شب ماننده، درین بوران و باد ِ شورنده.
نه، نه، نه سرد است جان او، نه تنش فِسُرده از سرما.
انگار کورهای است او پرتف وَز تفِ آتشش پوستْ رنگْ باخته به برف.
چنان حریر جامه بر تن ِ لختش میلرزد و میجنبد که به گمان آید سرآن دارد این سر تا به پا آتش را از این یخْبادِ توفنده کامی بیشتر بخشد.
آتشفشانی است جانش پر سوز و گذار، تاب ندارد، پریشان است و تنش بندی این آتشزار.
مامش، پیچیده در خزی از خرسی سفید
با سربندی از دُم ِ روباهی
با پیرایههائی سیمن، سینهریزی از مروارید
با شرابی سرخ بر دست، ایستاده برآستانهی ایوان.
گاه نگاهَـش به ژرفای این دشتِ برفین است وگاه به بروبالای آن سیمین بر ِ خوشْخـَرام.
با تن ِ بلورینش پوشیده در حریری، سفیدیْـش از برف بیش
با لبخندی سرد و لبانی کبود، با چهرهای از سرمای باد آبی
با موهای رقصانش در زوزهی این بوران ِ بیدادگر
چشم دوخته ویس به آوار آسمان برین دشتِ یخْ بسته بنیاد.
سرخ است اما چشمان او، سرختر از خون به جوش آمدهاش.
چه اندیشه است با او که خون به چشمانش فشانده؟
در دلش چه جوش و خروشی است، چه بلوائی است، چه غوغائی است؟
زبانههای چه آتشی بر جانش چنگ میزنند؟
به تازیانهی کدام آتش گوشت درتنش ریش ریش گشته، رگانش را تار و پود دریده؟
از تفِ کدام آتش هر دَمَـش تیغی است بر گلو؟
این گلولهی آتشین در دلش زادهی کدام خشم است؟
برف، برف، برف میبارد، هولناک برف میبارد.
آسمان بر زمین دوخته این برفِ دژکامهی بدخو
وَ سرما چنان گستاخ است و بیپروا که در دَم میفِسُرد هر آهی که از دهان گریزد.
مامَش، شهربانو، لبانش به سرخی شراب اندوده، چهرهاش از گرماشْ برافروخته
با گلْ آتشی بر گونههاش تنناز و شـَنگ،
هرچند درپیچیده در خزی ستبر و کلفت،
تاب میخورد ولی آرام چو پرنیانی در آوای این برفْباد ِ سرگشته.
چشمانش اما برفآبی، نگاهش سرد،
قلبش گویا یخ پارگکی است و دل، فسردهآتش .
و هنگامهی بادِ برفْانگیز است و شاخسار خشک این چند چنار پیر.
ویس خیره بر دشت است و نیوشا به نالِشِ باد
که ناگاه اخگری از دل آتشازایش برمیجهد.
شرارهی نابهنگامی؛
به فغان و وائی ز بختِ خانمان سوزش، ماننده
به شوربختیش که رساند سوی آسمان فریاد
به بانگ و خروش ِ نهفته در دلش.
زچه رو میژولد و میشورد این شرارهْ، یادپارههایش را؟
چه بر او گذشته از پی این سالها؟
چه دستی نگونبختیش را چنین بیآزرم سرشته بود؟
کام ِ خواهشبار کدام آتشپارهای نازاده عروسی را که او بود، به شاهموبدی بخشیده بود؟
کدام نازپروردهی پرآزی همخونش را به بالینش کشانده بود؟
چه رنگزن ِ تننازی دل و جانش به بازی گرفته بود؟
پریشان بود ویس وز گدازههای این خشم دیرپا جانش برافروخته.
وباری سرمائی بیدادگر بود و برفی سنگین و سخت،
روی ایوان شهربانو درآستانهی در ایستاده،
و ویس در گوشهی ایوان خیره به دشت.
در این هنگام بادی غریوان برمی آشوبد برف از شاخسار درختان.
زلف پر پیچ و شکن ِ ویس موج میافکند در باد.
تاب میخورد حریر جامهاش چنان پریشان حال که پنداری نوائی پر تاب و تنش، پیکرش را به رقص واداشته!
نیز شهربانو را هم این گردش ِ وَهمانگیز باد تکانی داده، چرخانده
چون چرخش آن شراب سرخش در جام.
آن، آتش و برف است در ولولهی باد
اینجانْ فسرده، در آشوبِ شرابْ ویلان.
وَ میگردند این هردو با هم وَ درآن، از هم جدا.
گاه میپیچد دست مامش چو ماری بر کمرگاهش
گاه درمیپیچد گیسوی ویس بر گلوگاه شهربانویش
میخندد مامْ شوخ و شنگ به جرنگاجرنگ آویزههاش
اشک میفشاند ز خشم ویس به بخت دردآلودهاش
روی به سرخی بادهاش باخته شهربانو با باد کژ و مژ میشود
ویس مشت بر برف میافکند پنچه به پستانِ مام میزند
زخویشش سرمست و زبادهاش سرخوش پای میکوبد مامَـش
ویس به دندان گیسوانش میکند زهرخند میزند و پس
میگردند همچنان این هردو با هم وَ درآن، از هم جدا
و باد پیچا پیچ در ایوان و ویس آتش پیچ و بیگاه و سرمست مامش.
نه دگر ویس را بیتابیش نمیگنجد در تن و دگرش نیست هیچ توانی، گو که در دم بپوکد این پرشیدهی آتشبار،
پس به آنی از دیدهی مامش دور از نگین کهربائیْـش میچکاند زهری جگرسوز بر سرخی لبان آنـْک جانش سوزانده بود؛ برآن لبان ِ شراب اندوده، بر آن گونههای گلگون و آن نگاه سرد.
خنده برلبِ ویس میشکفد ناگاه،
قهقهایش به آسمان میرود.
و سبکپا میدود، از برف و بوران چابکتر، از باد تندتر، میدود
میدود در دشت، میسرد بر برف، میجهد، میپرد و گریزپا و شادان میرود در پی خویش.
و برف است و بوران
در دوردست سایهای از دژ پیری در مه
بر ایوانش جامی واژگون
شرابی ریخته بر برف
و یخ بسته پیکری، جگرسوز و چروکیده
در همین زمینه:
نظرها
نظری وجود ندارد.