غول کوچولوی سبزرنگ
<p>هاروکی موراکامی، حمید پرنیان - طبق معمول، شوهرم رفت سر کار و هیچ کاری نبود که انجام دهم. تنها نشستم روی صندلیِ نزدیک پنجره و از لای شکاف پرده خیره شدم به باغچه. نه این‌که دلیل خاصی برای نگاه‌کردن به باغچه داشته باشم، نه: هیچ کاری نداشتم که انجام دهم. و فکر کردم که اگر بنشینم و بیرون را نگاه کنم، دیر یا زود کاری به ذهنم خطور خواهد کرد.</p> <p>از بین آن‌همه چیزی که توی باغچه بود، بیش‌تر به درخت بلوط نگاه کردم. درختِ محبوب من است. دختر که بودم خودم با دست‌های خودم آن را کاشتم، و مراقبتش کردم تا بزرگ شود. مثل یک دوست قدیمی است. توی ذهنم همیشه باهاش حرف می‌زنم.</p> <!--break--> <p> </p> <p>آن روز هم احتمالاً با درخت بلوطم حرف می‌زدم – یادم نیست درباره‌ی چه. و نمی‌دانم آن‌جا نشستنم چقدر طول کشید. وقتی به باغچه نگاه می‌کنم زمان انگار می‌دَوَد. بی آنکه متوجه شوم هوا تاریک شده بود. حتماً خیلی وقت است که همین‌جا نشسته‌ام. بعد، یک‌باره، صدایی شنیدم. از جایی دور می‌آمد – یک‌جور صدای خفه و ریزِ مالِش. اول فکر کردم از جایی در عمق درون من می‌آید – تلنگری از پیله‌ای تارک که تنم را درونش پیچیده. نفسم را حبس کردم و گوش دادم. بله. بی‌شک همین بود. صدا، ذره‌ذره، به من نزدیک‌تر می‌شد. صدای چیست؟ معلوم نیست. اما تنم را مورمور می‌کرد.</p> <p> </p> <p>زمین زیر پای درخت شروع کرد به ورم‌کردن، انگار که مایعی غلیظ و تیره داشت ازش می‌ریخت بیرون. دوباره نفسم را حبس کردم. بعد زمینِ زخم‌خورده ترک برداشت و سرپنجه‌ای که ناخن‌هایی تیز داشت آمد بیرون. چشم‌هایم قفل شده بودند روی ناخن‌ها، و دست‌هایم ناخودآگاه مشت شدند. به خودم گفتم که دارد اتفاقی می‌افتد. سرپنجه چنگ می‌کشید به خاک و حالاست که زمین ترکش باز شود و غول سبزرنگ کوچکی از چاله بخزد بیرون.</p> <p> </p> <blockquote> <p><img align="middle" alt="" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/murharop03.jpg" />هاروکی موراکامی، نویسنده ژاپنی</p> </blockquote> <p>بدنش پوشیده از فلس‌هایی سبز و براق بود. همین‌که از چاله آمد بیرون، خودش را تکانی داد تا خاک و خل سر و تن‌اش بریزد. دماغ دراز و بامزه‌ای داشت، سبزی دماغش هرچه به نوک نزدیک‌تر می‌شدی بیش‌تر می‌شد. نوک دماغش نازک و شلاقی بود، اما چشم‌های جانور دقیقاً شبیه چشم‌های انسان بود. نگاهش لرزه به دلم می‌انداخت. چشم‌هایش، درست مثل چشم‌های من و شما، احساس داشتند.</p> <p>بی آنکه دودل باشد، اما آرام و کنکاش‌گرانه به در خانه نزدیک شد، و با نوک دماغ بلند و باریکش در زد. صدای خشک ضربه‌ی در، توی خانه پیچید. آهسته و روی نوک پا، رفتم اتاق پشتی، خداخدا می‌کردم که جانور نفهمد من آنجا هستم. نمی‌توانستم جیغ بکشم. خانه‌ی ما تنها خانه‌ی این اطراف است، و شوهرم تا دیروقت به خانه باز نمی‌گردد. از در پشتی هم نمی‌توانستم فرار کنم، چون خانه‌ی ما یک در بیش‌تر ندارد، که آن‌ هم غول سبزرنگ مهیب در آستانه‌اش ایستاده بود و داشت می‌کوفت رویش. به تندی نفس کشیدم و تصور کردم که غولی در کار نیست، تا شاید بی‌خیال شود و برود. اما بی‌خیال نشد. دماغش را کرده توی قفل در. انگار مشکلی در باز کردن قفل در ندارد؛ در تَقی کرد و باز شد.</p> <p> </p> <p>دماغش در چهارچوب در جُم خورد و بعد از حرکت ایستاد. مدت زیادی همان‌جا ماند، مثل ماری که کله‌اش را بلند کرده باشد، موقعیت خانه را برانداز کرد. اگر می‌دانستم که این‌جوری خواهد شد، می‌توانستم همان‌جا پشت در بمانم و دماغش را قطع کنم، به خودم گفتم: توی آشپزخانه چند تا چاقوی تیز دارم. در همین فکر بودم که جانور لبخند به‌لب از در آمد تو، انگار که ذهن مرا خوانده بود. بعد حرف زد، کلمات خاصی را تکرار می‌کرد، انگار که بخواهد با تکرارکردن از برشان کند. غول کوچولوی سبزرنگ گفت، فایده‌ای ندارد، فایده‌ای ندارد. دماغ من شبیه دمِ مارمولک است. دوباره درمی‌آید و بزرگ می‌شود و قوی، بزرگ و قوی. تو به مراد دلت دلت نخواهی نخواهی رسید. بعد مدت زیادی چشم‌هایش را چرخاند، مثل دو فرفره‌ی عجیب و غریب.</p> <p> </p> <p>به خودم گفتم آه نه. آیا او ذهن آدم‌ها را می‌خواهند؟ متنفرم از کسانی که می‌دانند من چه فکر می‌کنم – مخصوصاً اگر آن کس جانور کوچک و ترسناک و مرموزی چون این یکی باشد. سر تا پا عرق سرد نشسته بود روی بدنم. می‌خواهد با من چه کار کند؟ می‌خواهد مرا بخورد؟ می‌خواهد مرا با خودش به زیر زمین ببرد؟ باز دست‌کم او آن‌قدر هم زشت نیست که نتوانم نگاهش کنم. باز خوب است. دست‌ها و پاهایی کوچک و لاغر و صورتی‌رنگی داشت که از بدن فلس‌دار سبزرنگ‌اش زده بودند بیرون، و پنجه‌هایش ناخن‌های بلندی داشتند. هرچه بیش‌تر به آن‌ها نگاه می‌کردم، دوست‌داشتنی‌تر به نظر می‌رسیدند. و هم‌چنین می‌توانستم بفهمم که این جانور نمی‌خواهد به من آسیبی برساند.</p> <p> </p> <blockquote> <p><img align="middle" alt="" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/murharop02.jpg" />نمی‌توانی حرف بزنی. نمی‌توانی کاری انجام دهی. بودنت به پایان رسیده، تمام شده، بمیر. کمی بعد، آن دو چشم قلمبه هم پوچ شدند، و اتاق از تاریکی شب پُر شد.<br /> </p> </blockquote> <p>به من گفت البته که نمی‌خواهد، و سرش را چرخاند. وقتی حرکت کرد، فلس‌های تنش به هم می‌خوردند و صدای ریز و تندی می‌داد – صدایی شبیه تلق و تلوق استکان‌ها وقتی که به هم فشرده شوند. چه فکر ترسناکی خانم! البته که نمی‌خواهم شما را بخورم. نه نه نه. هیچ آسیبی به شما نمی‌رسانم، هیچ آسیبی، هیچ آسیبی. حق با من بود: او دقیقاً می‌دانست که داشتم به چه فکر می‌کردم.</p> <p> </p> <p>خانم خانم خانم، نمی‌دانید؟ نمی‌دانید؟ من آمده‌ام اینجا تا از شما خواستگاری کنم. از تهِ تهِ تهِ ته تهِ ته ته. مجبور شدم که این همه را بیایم بالا اینجا بالا اینجا بالا. وحشتناک بود، وحشتناک، مجبور بودم که بِکَنَم و بِکَنَم و بِکَنَم. ببین ناخن‌هام را ‌چقدر خراب کرده! اگر می‌خواستم به‌تان آسیبی، آسیبی، آسیبی برسانم که این زحمت را به خودم نمی‌دادم. دوست‌تان دارم. آن‌قدر زیاد دوست‌تان دارم که دیگر نمی‌توانستم آن تهِ ته تهِ ته را تحمل کنم. و به جرأتی که کردم فکر کنید، لطفاً، جرأت. آیا فکر می‌کنید بی‌ادبی و گستاخی است که جانوری مثل من از شما خواستگاری کند؟</p> <p> </p> <p>با خودم گفتم، بله که بی‌ادبی و گستاخی است. چه جانور کوچک و بی‌ادبی هستی که آمده‌ای تا عشق مرا صاحب شوی! همین‌که به این مسأله فکر کردم غمی بر چهره‌ی غول نشست، و فلس‌های تنش رنگ بنفش گرفت، انگار که بخواهد احساساتش را بروز دهد. گویی بدنش هم کمی کوچک شد. چشم‌ام را تیز کردم تا روی‌ دادن تغییراتش را ببینم. شاید هر وقت که احساساتش تغییر کند بدنش هم تغییر می‌کند. و شاید پشت این چهره‌ی بدریختش قلبی مهربان و شکننده داشته باشد، درست مثل این شیرینی‌های جدید. اگر چنین باشد، می‌دانم که بُرد با من است. می‌گذارم سعی خودش را بکند. تو یک غول کوچولوی زشت هستی، این را با بلندترین صدای ذهنم فریاد زدم – آن‌قدر بلند که قلبم لرزید. تو یک غول کوچولوی زشت هستی! بنفشیِ تن‌اش پررنگ‌تر شد، و تخم چشم‌هایش قلمبه شد، انگار که چشم‌هایش همه‌ی تنفری که من به سویش فرستاده بودم را در خودش کشیده باشند. چشم‌هایش، مثل دو انجیر سبز پرآب، روی صورتش قلمبه شده بودند و اشک‌هایش مثل آب‌میوه‌ای قرمز سرایز شد و شُرشُر ریخت روی کف هال.</p> <p> </p> <p>دیگر از این غول نمی‌ترسیدم. تمام نقشه‌های شومی که می‌خواستم سر این غول دربیاورم را توی ذهنم ترسیم کردم. با طنابی کلفت بستمش به صندلی‌ای سنگین، و با سیم‌چین شروع کردم دانه‌دانه این فلس‌هایش را از تَه کندم. با نوک چاقوی تیزی که حسابی گداخته بودمش، شیارهای عمیقی روی رانش زدم. بعد سیم لحیم را کردم توی قلمبگیِ چشم‌هایش. با هر شکنجه‌ای که تصور می‌کردم، غول تلوتلو می‌خورد و پیچ و تاب می‌خورد و از درد شیون می‌کرد، انگار که آن شکنجه‌ها را واقعاً داشتم رویش اجرا می‌کردم. اشک‌های رنگی می‌ریخت و چکه می‌کردند روی کف هال، و از گوشش بخاری خاکستری بیرون می‌زد که بوی گل سرخ داشت. چشم‌هایش نگاهی مأیوس و سرزنش‌آمیز به من کرد. خانم لطفاً، خانم، آخ لطفاً، التماس‌تان می‌کنم، این فکرهای خطرناک را در سرتان نپرورانید! التماس می‌کنم. من هیچ فکر بدی درباره‌ی شما نکردم.</p> <p> </p> <p>من نمی‌خواستم شما را اذیت کنم. من فقط عاشق شما هستم، عاشق شما. اما من گوشم بدهکار نبود. توی ذهنم گفتم چرند نگو! تو از باغ من آمده‌ای بیرون. قفل در خانه‌ام را بدون اجازه باز کرده‌ای. وارد خانه‌ام شده‌ای. من که از تو نخواسته بودم اینجا بیایی. من حق دارم هر فکری که دلم بخواهد بکنم. و همین‌کار را هم کردم – افکار وحشتناکم را شدت دادم. با هر وسیله‌ای که می‌توانستم به‌‌ش فکر کنم گوشت تن‌اش را بریدم و شکنجه‌اش دادم، از هیچ شکنجه‌ای دریغ نکردم و این موجود از درد به خود می‌پیچید. دیدی؟ ای غول کوچولو، تو هیچ شناختی از زن‌ها نداری. تا قیامت هم می‌توانم به این شکنجه‌ها ادامه دهم. اما تنِ غول شروع کرد کم‌کم محوشدن، و حتی دماغ قوی و سبزرنگش هم چروک شد و شد اندازه‌ی یک کرم خاکی. روی کف هال پیچ و تاب می‌خورد و سعی می‌کرد دهانش را باز کند و با من حرف بزند، می‌کوشید تا لب‌هایش را از هم باز کند، انگار می‌خواست آخرین حرفش را بزند، انگار می‌خواست لب بگشاید و حکمتی باستانی بدهد، حکمتی که غول کوچولو یادش رفته بود به من ابلاغش کند. اما پیش از اینکه بتواند، دهانش از درد خاموش شد و غول کوچولو کاملاً ناپدید گشت. حالا از آن غول کوچولو چیزی نمانده بود مگر سایه‌ی پریده‌رنگ شا‌مگاهی. فقط چشم‌های قلمبه و سوگوارش باقی ماند که در هوا معلق مانده بودند. توی ذهنم به‌‌ش فکر کردم؛ کاری نمی‌توانی بکنی. تو می‌توانی به هرچه دلت خواست نگاه کنی، اما نمی‌توانی حرف بزنی. نمی‌توانی کاری انجام دهی. بودنت به پایان رسیده، تمام شده، بمیر. کمی بعد، آن دو چشم قلمبه هم پوچ شدند، و اتاق از تاریکی شب پُر شد.<br /> </p> <p><strong>در همین زمینه:</strong></p> <p><a href="#http://radiozamaneh.com/taxonomy/term/6972">::هاروکی موراکامی در دفتر خاک، رادیو زمانه::</a></p>
هاروکی موراکامی، حمید پرنیان - طبق معمول، شوهرم رفت سر کار و هیچ کاری نبود که انجام دهم. تنها نشستم روی صندلیِ نزدیک پنجره و از لای شکاف پرده خیره شدم به باغچه. نه اینکه دلیل خاصی برای نگاهکردن به باغچه داشته باشم، نه: هیچ کاری نداشتم که انجام دهم. و فکر کردم که اگر بنشینم و بیرون را نگاه کنم، دیر یا زود کاری به ذهنم خطور خواهد کرد.
از بین آنهمه چیزی که توی باغچه بود، بیشتر به درخت بلوط نگاه کردم. درختِ محبوب من است. دختر که بودم خودم با دستهای خودم آن را کاشتم، و مراقبتش کردم تا بزرگ شود. مثل یک دوست قدیمی است. توی ذهنم همیشه باهاش حرف میزنم.
آن روز هم احتمالاً با درخت بلوطم حرف میزدم – یادم نیست دربارهی چه. و نمیدانم آنجا نشستنم چقدر طول کشید. وقتی به باغچه نگاه میکنم زمان انگار میدَوَد. بی آنکه متوجه شوم هوا تاریک شده بود. حتماً خیلی وقت است که همینجا نشستهام. بعد، یکباره، صدایی شنیدم. از جایی دور میآمد – یکجور صدای خفه و ریزِ مالِش. اول فکر کردم از جایی در عمق درون من میآید – تلنگری از پیلهای تارک که تنم را درونش پیچیده. نفسم را حبس کردم و گوش دادم. بله. بیشک همین بود. صدا، ذرهذره، به من نزدیکتر میشد. صدای چیست؟ معلوم نیست. اما تنم را مورمور میکرد.
زمین زیر پای درخت شروع کرد به ورمکردن، انگار که مایعی غلیظ و تیره داشت ازش میریخت بیرون. دوباره نفسم را حبس کردم. بعد زمینِ زخمخورده ترک برداشت و سرپنجهای که ناخنهایی تیز داشت آمد بیرون. چشمهایم قفل شده بودند روی ناخنها، و دستهایم ناخودآگاه مشت شدند. به خودم گفتم که دارد اتفاقی میافتد. سرپنجه چنگ میکشید به خاک و حالاست که زمین ترکش باز شود و غول سبزرنگ کوچکی از چاله بخزد بیرون.
هاروکی موراکامی، نویسنده ژاپنی
بدنش پوشیده از فلسهایی سبز و براق بود. همینکه از چاله آمد بیرون، خودش را تکانی داد تا خاک و خل سر و تناش بریزد. دماغ دراز و بامزهای داشت، سبزی دماغش هرچه به نوک نزدیکتر میشدی بیشتر میشد. نوک دماغش نازک و شلاقی بود، اما چشمهای جانور دقیقاً شبیه چشمهای انسان بود. نگاهش لرزه به دلم میانداخت. چشمهایش، درست مثل چشمهای من و شما، احساس داشتند.
بی آنکه دودل باشد، اما آرام و کنکاشگرانه به در خانه نزدیک شد، و با نوک دماغ بلند و باریکش در زد. صدای خشک ضربهی در، توی خانه پیچید. آهسته و روی نوک پا، رفتم اتاق پشتی، خداخدا میکردم که جانور نفهمد من آنجا هستم. نمیتوانستم جیغ بکشم. خانهی ما تنها خانهی این اطراف است، و شوهرم تا دیروقت به خانه باز نمیگردد. از در پشتی هم نمیتوانستم فرار کنم، چون خانهی ما یک در بیشتر ندارد، که آن هم غول سبزرنگ مهیب در آستانهاش ایستاده بود و داشت میکوفت رویش. به تندی نفس کشیدم و تصور کردم که غولی در کار نیست، تا شاید بیخیال شود و برود. اما بیخیال نشد. دماغش را کرده توی قفل در. انگار مشکلی در باز کردن قفل در ندارد؛ در تَقی کرد و باز شد.
دماغش در چهارچوب در جُم خورد و بعد از حرکت ایستاد. مدت زیادی همانجا ماند، مثل ماری که کلهاش را بلند کرده باشد، موقعیت خانه را برانداز کرد. اگر میدانستم که اینجوری خواهد شد، میتوانستم همانجا پشت در بمانم و دماغش را قطع کنم، به خودم گفتم: توی آشپزخانه چند تا چاقوی تیز دارم. در همین فکر بودم که جانور لبخند بهلب از در آمد تو، انگار که ذهن مرا خوانده بود. بعد حرف زد، کلمات خاصی را تکرار میکرد، انگار که بخواهد با تکرارکردن از برشان کند. غول کوچولوی سبزرنگ گفت، فایدهای ندارد، فایدهای ندارد. دماغ من شبیه دمِ مارمولک است. دوباره درمیآید و بزرگ میشود و قوی، بزرگ و قوی. تو به مراد دلت دلت نخواهی نخواهی رسید. بعد مدت زیادی چشمهایش را چرخاند، مثل دو فرفرهی عجیب و غریب.
به خودم گفتم آه نه. آیا او ذهن آدمها را میخواهند؟ متنفرم از کسانی که میدانند من چه فکر میکنم – مخصوصاً اگر آن کس جانور کوچک و ترسناک و مرموزی چون این یکی باشد. سر تا پا عرق سرد نشسته بود روی بدنم. میخواهد با من چه کار کند؟ میخواهد مرا بخورد؟ میخواهد مرا با خودش به زیر زمین ببرد؟ باز دستکم او آنقدر هم زشت نیست که نتوانم نگاهش کنم. باز خوب است. دستها و پاهایی کوچک و لاغر و صورتیرنگی داشت که از بدن فلسدار سبزرنگاش زده بودند بیرون، و پنجههایش ناخنهای بلندی داشتند. هرچه بیشتر به آنها نگاه میکردم، دوستداشتنیتر به نظر میرسیدند. و همچنین میتوانستم بفهمم که این جانور نمیخواهد به من آسیبی برساند.
به من گفت البته که نمیخواهد، و سرش را چرخاند. وقتی حرکت کرد، فلسهای تنش به هم میخوردند و صدای ریز و تندی میداد – صدایی شبیه تلق و تلوق استکانها وقتی که به هم فشرده شوند. چه فکر ترسناکی خانم! البته که نمیخواهم شما را بخورم. نه نه نه. هیچ آسیبی به شما نمیرسانم، هیچ آسیبی، هیچ آسیبی. حق با من بود: او دقیقاً میدانست که داشتم به چه فکر میکردم.
خانم خانم خانم، نمیدانید؟ نمیدانید؟ من آمدهام اینجا تا از شما خواستگاری کنم. از تهِ تهِ تهِ ته تهِ ته ته. مجبور شدم که این همه را بیایم بالا اینجا بالا اینجا بالا. وحشتناک بود، وحشتناک، مجبور بودم که بِکَنَم و بِکَنَم و بِکَنَم. ببین ناخنهام را چقدر خراب کرده! اگر میخواستم بهتان آسیبی، آسیبی، آسیبی برسانم که این زحمت را به خودم نمیدادم. دوستتان دارم. آنقدر زیاد دوستتان دارم که دیگر نمیتوانستم آن تهِ ته تهِ ته را تحمل کنم. و به جرأتی که کردم فکر کنید، لطفاً، جرأت. آیا فکر میکنید بیادبی و گستاخی است که جانوری مثل من از شما خواستگاری کند؟
با خودم گفتم، بله که بیادبی و گستاخی است. چه جانور کوچک و بیادبی هستی که آمدهای تا عشق مرا صاحب شوی! همینکه به این مسأله فکر کردم غمی بر چهرهی غول نشست، و فلسهای تنش رنگ بنفش گرفت، انگار که بخواهد احساساتش را بروز دهد. گویی بدنش هم کمی کوچک شد. چشمام را تیز کردم تا روی دادن تغییراتش را ببینم. شاید هر وقت که احساساتش تغییر کند بدنش هم تغییر میکند. و شاید پشت این چهرهی بدریختش قلبی مهربان و شکننده داشته باشد، درست مثل این شیرینیهای جدید. اگر چنین باشد، میدانم که بُرد با من است. میگذارم سعی خودش را بکند. تو یک غول کوچولوی زشت هستی، این را با بلندترین صدای ذهنم فریاد زدم – آنقدر بلند که قلبم لرزید. تو یک غول کوچولوی زشت هستی! بنفشیِ تناش پررنگتر شد، و تخم چشمهایش قلمبه شد، انگار که چشمهایش همهی تنفری که من به سویش فرستاده بودم را در خودش کشیده باشند. چشمهایش، مثل دو انجیر سبز پرآب، روی صورتش قلمبه شده بودند و اشکهایش مثل آبمیوهای قرمز سرایز شد و شُرشُر ریخت روی کف هال.
دیگر از این غول نمیترسیدم. تمام نقشههای شومی که میخواستم سر این غول دربیاورم را توی ذهنم ترسیم کردم. با طنابی کلفت بستمش به صندلیای سنگین، و با سیمچین شروع کردم دانهدانه این فلسهایش را از تَه کندم. با نوک چاقوی تیزی که حسابی گداخته بودمش، شیارهای عمیقی روی رانش زدم. بعد سیم لحیم را کردم توی قلمبگیِ چشمهایش. با هر شکنجهای که تصور میکردم، غول تلوتلو میخورد و پیچ و تاب میخورد و از درد شیون میکرد، انگار که آن شکنجهها را واقعاً داشتم رویش اجرا میکردم. اشکهای رنگی میریخت و چکه میکردند روی کف هال، و از گوشش بخاری خاکستری بیرون میزد که بوی گل سرخ داشت. چشمهایش نگاهی مأیوس و سرزنشآمیز به من کرد. خانم لطفاً، خانم، آخ لطفاً، التماستان میکنم، این فکرهای خطرناک را در سرتان نپرورانید! التماس میکنم. من هیچ فکر بدی دربارهی شما نکردم.
من نمیخواستم شما را اذیت کنم. من فقط عاشق شما هستم، عاشق شما. اما من گوشم بدهکار نبود. توی ذهنم گفتم چرند نگو! تو از باغ من آمدهای بیرون. قفل در خانهام را بدون اجازه باز کردهای. وارد خانهام شدهای. من که از تو نخواسته بودم اینجا بیایی. من حق دارم هر فکری که دلم بخواهد بکنم. و همینکار را هم کردم – افکار وحشتناکم را شدت دادم. با هر وسیلهای که میتوانستم بهش فکر کنم گوشت تناش را بریدم و شکنجهاش دادم، از هیچ شکنجهای دریغ نکردم و این موجود از درد به خود میپیچید. دیدی؟ ای غول کوچولو، تو هیچ شناختی از زنها نداری. تا قیامت هم میتوانم به این شکنجهها ادامه دهم. اما تنِ غول شروع کرد کمکم محوشدن، و حتی دماغ قوی و سبزرنگش هم چروک شد و شد اندازهی یک کرم خاکی. روی کف هال پیچ و تاب میخورد و سعی میکرد دهانش را باز کند و با من حرف بزند، میکوشید تا لبهایش را از هم باز کند، انگار میخواست آخرین حرفش را بزند، انگار میخواست لب بگشاید و حکمتی باستانی بدهد، حکمتی که غول کوچولو یادش رفته بود به من ابلاغش کند. اما پیش از اینکه بتواند، دهانش از درد خاموش شد و غول کوچولو کاملاً ناپدید گشت. حالا از آن غول کوچولو چیزی نمانده بود مگر سایهی پریدهرنگ شامگاهی. فقط چشمهای قلمبه و سوگوارش باقی ماند که در هوا معلق مانده بودند. توی ذهنم بهش فکر کردم؛ کاری نمیتوانی بکنی. تو میتوانی به هرچه دلت خواست نگاه کنی، اما نمیتوانی حرف بزنی. نمیتوانی کاری انجام دهی. بودنت به پایان رسیده، تمام شده، بمیر. کمی بعد، آن دو چشم قلمبه هم پوچ شدند، و اتاق از تاریکی شب پُر شد.
در همین زمینه:
نظرها
نظری وجود ندارد.