ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

فکر می‌کنم مرا بخشید

<p>سمیه تیرتاش<b> - </b>چند روزی می&zwnj;شد که از یک برنامه گروهی در مدرسه اش صحبت می&zwnj;کرد. می&zwnj;گفت برای این برنامه به چند گروه دیگر هم نیاز دارد و انتخاب یک موسیقی خوب که بتوانند با آن برقصند. می&zwnj;گفت اسم برنامه <span dir="LTR">Battle of the Bands</span> است و در آن چند گروه رقاص باهم رقابت می&zwnj;کنند. این تنها اطلاعاتی بود که من از توضیحات بی&zwnj;وقفه&zwnj;اش گرفتم و در ذهن شلوغ و پر دغدغه&zwnj;ام جای دادم.&nbsp;</p> <!--break--> <p>&nbsp;&nbsp;</p> <div dir="RTL">هر از گاهی می&zwnj;دیدم که با دوستانش بر سر انتخاب آهنگ مشاجره می&zwnj;کند، قهر و آشتی می&zwnj;کند و خلاصه سعی می&zwnj;کند آنها را متقاعد کند که یکی از کارهای لیدی گاگا را بپذیرند. خلاصه، سرش حسابی شلوغ بود. آنچه به چشم من می&zwnj;آمد، شور و حرارتی بود که برای رقصیدن به خرج می&zwnj;داد. مدام آهنگ تلفن لیدی گاگا در خانه ما پخش می&zwnj;شد و ساحل گاهی از من می&zwnj;خواست که رقصش را با آن ببینم و نظر بدهم.</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">اعتراف می&zwnj;کنم که بیشترِ اوقات با این&zwnj;که به خودم نهیب می&zwnj;زدم باید به کار&zwnj;هایش توجه نشان بدهم، اما آنقدر ذهنم درگیر مطالبی بود که باید می&zwnj;خواندم و می&zwnj;نوشتم که تقریباً متوجه رقصش نمی&zwnj;شدم و با سر تکان دادن و استفاده از جملات تشویقی مثل &quot;عالی بود مامان&quot; یا &quot;حرف نداشت&quot;، سر و ته قضیه را هم می&zwnj;آوردم. آن روز تا از مدرسه رسید، شروع کرد حرف زدن از لباس&zwnj;هایی که باید می&zwnj;پوشید. ما بین صحبت&zwnj;هایش به این&zwnj;که لباس&zwnj;ها باید یک&zwnj;مدل و یک&zwnj;رنگ باشد اشاره کرد و من سرسری از آن گذشتم. گفتم مامان جان، کیفیت کار مهم است و اصلاً نیازی به این&zwnj;همه قرتی&zwnj;بازی نیست و بهترین کار برای رقص گروهی تمرین است.</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">یک ماه از اینهمه سر وصدا و جنب و جوش می&zwnj;گذشت که یک روز با یک نامه خودش را توی ماشین پرت کرد و نفس&zwnj;زنان و با هیجان اعلام کرد که گروهش برای رقابت نهایی پذیرفته شده است و هفته آینده سه&zwnj;شنبه، خانواده&zwnj;ها دعوت شده&zwnj;اند که بیایند و این مسابقه باشکوه را از نزدیک ببینند. من طبق معمول خیلی کلیشه&zwnj;ای گفتم که &quot;حتما مامان جان&quot; و پیش خودم فکر کردم، مسابقه رقص یک مشت بچه که سعی می&zwnj;کنند ادای هنرپیشه&zwnj;ها و خواننده&zwnj;های هالیوودی را در بیاورند چقدر خسته&zwnj;کننده خواهد بود و خودم را برای یک برنامه کودکانه آماده کردم.</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">روز موعود رسید. قرار بود بچه&zwnj;ها در مدرسه بمانند و خودشان را آماده کنند و خانواده&zwnj;ها بعد از ظهر در سالن مدرسه مستقر شوند تا مسابقه شروع شود. گروه اول که روی صحنه آمدند، بند دلم پاره شد. سه تا دختر فرشته&zwnj;گون با لباس&zwnj;های یک مدل و رنگارنگ، با یک موسیقی ملایم شروع به رقصیدن کردند و همراه با خواننده آهنگ، هم نوایی کردند. با آمدن گروه دوم، اضطراب من به اوج رسید. این گروه هم آراسته و زیبا با آرایش و لباس&zwnj;هایی صورتی رقص و آوازشان را به پایان بردند.</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">نوبت ساحل من کی می&zwnj;رسید؟ دل توی دلم نبود و تا می&zwnj;توانستم، خودم را سرزنش کردم که چرا این قضیه را جدی نگرفتم و به حرف&zwnj;های دختر کوچکم اهمیت ندادم. بالاخره نوبت او شد. اسم گروهش را اعلام کردند <span dir="LTR">Tele Gaga</span> و موسیقی تلفنِ لیدی گاگا فضای سالن را به هیجان در آورد. ساحل و دوستش کاملاً متفاوت از بقیه گروه&zwnj;ها از ته سالن دست&zwnj;زنان و پایکوبان به سمت صحنه رقص آمدند و با لیدی گاگا همخوانی کردند و به یک لحظه چهارتا دختر کوچک با لباس&zwnj;هایی که هیچ همخوانی با هم نداشت، با آرایشی غلیظ، شروع به رقصیدنی تند و پرشور کردند.</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL"><img width="200" height="300" vspace="5" hspace="5" border="5" align="left" alt="" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/dance_1.jpg" />دخترم ساحل جدی بود. حرکاتش محکم بود و با اعتماد به نفس می&zwnj;چرخید و می&zwnj;رقصید. چرخش، باز هم چرخش و این باعث شد تا من هم بچرخم و برگردم به سال&zwnj;های خیلی دور...</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">همیشه دوست داشتم به پدرم خیلی نزدیک باشم، نزدیک&zwnj;تر از هر کسی توی دنیا. آنقدر که سکوت همیشگی&zwnj;اش را بشکند و با من از درونِ رمزآلودش صحبت کند.</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">جمعه&zwnj;ها باهم کوه می&zwnj;رفتیم. جاده سبز نزدیک خانه&zwnj;مان را دنبال می&zwnj;کردیم و سر از قلب جنگل&zwnj;های سبز و وحشی شمال در می&zwnj;آوردیم. آنقدر بالا می&zwnj;رفتیم که کل شهر زیر پای ما قرار می&zwnj;گرفت و از آن بالا دنبال خانه خودمان می&zwnj;گشتیم که کجاست و حدس می&zwnj;زدیم آیا مادرم بیدار شده یا خیر؟ و دل&zwnj;مان را برای صبحانه گرم، صابون می&zwnj;زدیم.</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">جمعه&zwnj;های فراموش نشدنی، دست گرم وبزرگش را با حجب و احتیاط هر از گاهی می&zwnj;گرفتم. بالاخره آن روز موعود فرا رسید و پدرم زبان گشود و با من حرف زد. از احساساتش گفت، از آن&zwnj;چه که باور داشت و من از اعتمادش غرقِ شادی شدم.</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">همه&zwnj;چیز اما خیلی زود خراب شد. به یک عروسی دعوت شده بودیم. عاشق جمع&zwnj;های شلوغ و موسیقی و رقص بودم. در خانه همیشه جلوی آینه با شورو شوق می&zwnj;رقصیدم و به دنبال فرصتی می&zwnj;گشتم که رقص&zwnj;های تمرین شده&zwnj;ام را در جمع اجرا کنم. می&zwnj;دانستم پدرم دل خوشی از رقصیدن من ندارد. می&zwnj;گفت، این&zwnj;ها قرتی&zwnj;بازی&zwnj; است؛ کار بیهوده و عبثی است که فقط وقت آدم را تلف می&zwnj;کند. پدرم در کل با هر قضیه&zwnj;ای که به تن و تنانگی مربوط می&zwnj;شد احساس راحتی نمی&zwnj;کرد.</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">عروسی به قول آن زمانی&zwnj;ها مختلط بود و بزن و بکوب حسابی برقرار بود. از قبل مامان کلی مرا نصیحت کرده بود که خویشتنداری کنم. قبل از رسیدن به سالن عروسی، من صد و پنجاه بار به خودم گفتم که سمیه خواهش می&zwnj;کنم جوگیر نشو، اما تا پایم به عروسی رسید و صدای موسیقی را شنیدم، مانتو را در نیاورده آن وسط بودم و پیچ و تابی می&zwnj;خوردم که بیا و ببین و به تصور خودم حرکاتی موزون داشتم. همه این حرکات و ذوق زدگی&zwnj;ام ناشی از انرژی رها شده دخترکی نوجوان بود که نمی&zwnj;توانست این&zwnj;همه شور و نشاط را در خودش نگهدارد.</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">در آن لحظات اندرزهای مامان درباره وقار و نارضایتی پدرم، به دست فراموشی سپرده شده بود و فقط من بودم و موسیقی و میل بیکران به رقصیدن. اما خوب هر سرخوشی و بی&zwnj;فکری یک تاوانی هم دارد و من خیلی سخت تاوان پس دادم. من و پدرم ازهم دور شدیم، خیلی دور. او با من قهر کرد و دیگر باهم به کوه نرفتیم. دیگر فرصت شانه به شانه او راه رفتن از من دریغ شد. انگار آن پیچ و خم&zwnj;ها و رقصیدن&zwnj;ها فاصله بین من و او را به رخ کشیده بود؛ فاصله بین دو نسل؛ فاصله&zwnj;ای مانند یک دره عمیق.</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">حالا این ساحل بود که می&zwnj;رقصید و می&zwnj;چرخید و من نظاره&zwnj;گرش بودم. برنامه گروه <span dir="LTR">Tele Gaga</span> تمام شد و گروه&zwnj;های دیگر آمدند، با کلی امکانات و جلال و جبروت، لباس&zwnj;های فاخر و پر زرق و برق.</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">بعد از مسابقه قرار شد همه بچه&zwnj;های مدرسه و خانواده آن&zwnj;ها در کنار داوران برنامه رای بدهند تا برنده مسابقه تعیین شود. دلشوره عجیبی همراه با حس سرزنش همه وجودم را پر کرده بود. چرا به رقص دخترم بهایی نداده بودم؟ چرا کارهایش را دنبال نکرده بودم؟ چرا برایش لباسی تهیه نکرده بودم؟ و هزار چرای بی&zwnj;پاسخ دیگر. همینطور که با چرا&zwnj;هایم در گیر بودم، زمان اعلام برنده&zwnj;ها رسید. طبق معمول از آخر به اول شروع کردند. همه در حال تشویق بودند و سر و صدایی به پا بود ومن ساکت&zwnj;تر از همیشه، تا این&zwnj;که نوبت به اعلام برنده نهایی رسید. باور نکردنی بود. گوینده با صدای بلند و با هیجان اسم <span dir="LTR">Tele Gaga</span> را آورد. زمان برایم متوقف شد. دختر کوچک من که در طول یک&zwnj;ماه گذشته همه کار&zwnj;ها را به تنهایی انجام داده بود، بدون حمایت من، اول شد. آن&zwnj;هم برای اجرای خوب، خلاقیت در لباس و آرایش و هماهنگی آن با موسیقی و اعتماد به نفس بالا در حین اجرای برنامه. فراموش کردم مادر هستم. رفتم روی صندلی و با صدای بلند داد زدم: &quot;ساحل.&quot; سرش را بلند کرد، به من نگاه انداخت و لبخند نمکینی زد. فکر کنم بی&zwnj;توجهی مرا بخشید.&nbsp;</div>

سمیه تیرتاش - چند روزی می‌شد که از یک برنامه گروهی در مدرسه اش صحبت می‌کرد. می‌گفت برای این برنامه به چند گروه دیگر هم نیاز دارد و انتخاب یک موسیقی خوب که بتوانند با آن برقصند. می‌گفت اسم برنامه Battle of the Bands است و در آن چند گروه رقاص باهم رقابت می‌کنند. این تنها اطلاعاتی بود که من از توضیحات بی‌وقفه‌اش گرفتم و در ذهن شلوغ و پر دغدغه‌ام جای دادم. 

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.