یادواره غلامرضا بروسان
<p>میترا داوودی - خبر کوتاه بود: صبح امروز، دوشنبه، چهاردهم آذر ماه، غلامرضا بروسان و همسرش، الهام اسلامی همراه دختر خردسالشان در یک سانحه رانندگی جان سپردند. از غلامرضا بروسان یک پسر خردسال باقی مانده که ازین سانحه مرگبار جان سالم به‌در برده و چند دفتر شعر که امید است از فترت ادبی این سال‌ها جان سالم به در برد: "احتمال پرنده را گیج می‌کند"، "یک بسته سیگار در تبعید" و نیز "مرثیه‌ای برای درختی که به پهلو افتاده است". تقدیر چنین بود که این آخری، آخرین دفتر شعر بروسان باشد و بماند.</p> <!--break--> <p>غلامرضا بروسان در "مرثیه برای درختی که به پهلو افتاده است" می‌رفت که اندک اندک به ثمر بنشیند که مرگ مجالش نداد. همین شاعری که امروز دیگر در میان ما نیست، تابستان دو سال پیش نوشت:<br /> </p> <p>چطور می‌شود قلبی را پنهان کرد<br /> که این‌همه عاشق است<br /> خبر مرگت را که آوردند<br /> تو نبودی<br /> هر بادی که می‌گذشت<br /> پرده‌ی دلم را تکان می‌داد<br /> تو مرده‌ای <br /> و من هنوز<br /> نگران چین پیشانی‌ات هستم.<br /> </p> <p>و در شعر دیگری، باز دو سال پیش از آن تابستان، این‌بار در فصل پاییز می‌نویسد:<br /> </p> <p>دعوای پیشانی مرا با مشت<br /> باید باشی و ببینی<br /> هر دکمه‌ای که می‌افتد<br /> سوزنی به فکر پیراهنم فرومی‌رود.<br /> </p> <p>اگر از سویه‌ طنز نهفته در این سطر آخر بگذریم، "پیشانی" و تکرار آن قابل تأمل است. در فرهنگ ما تقدیر آدمی را بر پیشانی او می‌نویسند و در عزاداری‌ها، مردها بر پیشانی خود می‌کوبند و با پیشانی‌ست که هر روز یک مرد مسلمان سر بر سجده می‌گذارد و نقش مهر بر پیشانی‌ست که نمایانگر جلوه‌فروشی متشرعان است. در میان این عزاداری‌ها و جلوه‌فروشی‌ها تردیدی نیست که "دعوای پیشانی با مشت" نه تنها از درماندگی شاعر این سطرها نشان دارد، که "اگر باشی و ببینی"، خواهی دید که ظاهراً چاره دیگری جز خودزنی برای شعر ما نمانده است. "زخم"، "اندوه"، "فراموشی"، "قطار" و "مرگ" و باز هم "مرگ" در این آخرین دفتر به جای مانده از بروسان بسامد بالایی دارد؛ و این است که در یکی از درخشان‌ترین اشعار این کتاب می‌خوانیم:<br /> </p> <p>در جنگ<br /> چیزهای زیادی قسمت می‌شود<br /> مثلاً<br /> کلاهخود<br /> قمقمه<br /> تفنگ<br /> مثلاً <br /> سهم من از جنگ<br /> کشته‌ی پدرم بود.<br /> </p> <blockquote> <p><img alt="" align="middle" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/ghobros02.jpg" />زنده‌یاد غلامرضا بروسان: سهم من از جنگ/ کشته‌ی پدرم بود</p> </blockquote> <p>در ایران خیلی‌ها از جنگ هشت ساله سهم بردند. سهم خیلی‌ها هم کشته‌ برادر یا پدری بود که کوچه‌ای، خیابانی، بلواری، پارکی یا مدرسه‌ای را به نام او کردند. احتمالش هست که اگر سهم کسی مثل غلامرضا بروسان از جنگ، کشته پدرش باشد، وطن را آنگاه هر شب این‌چنین ببیند:<br /> </p> <p>وطنم هر شب<br /> دهانش را با صدای دری کهنه باز می‌کند <br /> </p> <p> </p> <p>در شعری دیگر البته "قفل" همین "در کهنه" را معنا می‌کند و به‌سادگی می‌گوید: <br /> </p> <p>در قفل این در هیچ معمایی نیست.<br /> </p> <p>این عبارت کلید درک جهان شعری غلامرضا بروسان و بسیاری از شاعران ساده‌نویس نسل اوست. مثل این است که تمام تلاش شعری آن‌ها در این نهفته است که می‌خواهند از "قفل" به‌عنوان یک نماد یا یک نشانه معمازدایی کنند. پس راز سادگی و ساده‌نویسی او و نسلی از شاعران به‌سادگی آشکار می‌گردد: با کدامین واژه‌ها و چگونه می‌توان فاجعه نسلی را بیان کرد که از کشته پدرانشان پشته ساختند و با کدام کلمات و چگونه می‌توان در نهایت سادگی و به‌دور از هرگونه زبان‌آوری شاعرانه حس درماندگی این نسل را بیان شعری بخشید؟ بروسان می‌نویسد: <br /> </p> <p>در سرزمین ما<br /> پاییز که می‌شود<br /> هواپیماها<br /> یکی یکی <br /> می‌افتد.<br /> </p> <p>کل شعر یک خط است، بی‌هیچ‌گونه پیرایه‌ای. می‌نویسد: <br /> </p> <p>دامنت را جمع کن<br /> و فکر کن که پیاده‌رو خیس است.<br /> </p> <p>و باز در جای دیگری می‌نویسد: <br /> </p> <p>هوا سرد بود <br /> و تنها دشنام گرممان می‌کرد.<br /> </p> <blockquote> <p><img alt="" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/ghobros03.jpg" />غلامرضا بروسان و همسرش، الهام اسلامی، دو شاعری که در سانحه رانندگی جان باختند. (عکس، <a href="http://www.tadaneh.com/2011/12/borousan.html">تادانه</a>)</p> </blockquote> <p>این سطرها شعر نیست و هست. از شدت سادگی با بی‌شعری پهلو می‌زند و در همان حال چنان صمیمانه است که مانند شعری زیبا به دل می‌نشیند. بی‌پیرایگی و صمیمیت در شعر را نباید با بی‌شعری اشتباه گرفت. اگر شعری صمیمی باشد، اما شعریت داشته باشد، زمزمه‌پذیر است و نه تنها زمزمه‌پذیر است، بلکه در خاطر هم می‌ماند. بسیاری از اشعار غلامرضا بروسان در یاد نمی‌ماند. یک شعرش را که بخوانی، مثل این است که همه اشعارش را خوانده باشی. مثل گذر از پیاده‌رویی‌ست که هر روز تو را از خانه به محل کارت می‌رساند. در راه ممکن است حوادث زیادی اتفاق بیفتد، اما آن‌قدر این حادثه‌ها روزانه‌اند که فقط یک لحظه توجه تو را به خود جلب می‌کنند که دقیقه‌ای بعد فراموششان کنی. به‌رغم بی‌حادثگی، سادگی و روزمرگی جهان شعری ساده‌نویسان، در شعر بروسان هر چند گاه یک بار به یک سطر به‌یادماندنی برمی‌خوریم. این سطر یک حادثه است، درست مثل مرگ شاعر در یک سانحه رانندگی:<br /> </p> <p>پیش از آنکه بمیرم<br /> صلح شده<br /> پس من چرا مرده‌ام<br /> </p> <p>و همین مرگ‌خواهی و اندیشیدن با مرگ و مرگ‌اندیشی بزرگترین وجه تشابه یک نسل صمیمی اما بی‌شعر است که سهم او از جنگ تنها "کشته پدرش" بود و "وطنش هر شب دهانش را با صدای دری کهنه بازمی‌کند."</p> <p> </p> <p>دلم شاخه شاتوتی<br /> که باد خونش را به در و دیوار پاشیده است.<br /> </p> <p><strong>شناسنامه کتاب:<br /> </strong>مرثیه‌ای برای درختی که با تبر به پهلو افتاده است<br /> غلامرضا بروسان<br /> انتشارات مروارید و انتشارات فرهنگ تارا<br /> چاپ اول ۱۳۸۸<br /> </p>
میترا داوودی - خبر کوتاه بود: صبح امروز، دوشنبه، چهاردهم آذر ماه، غلامرضا بروسان و همسرش، الهام اسلامی همراه دختر خردسالشان در یک سانحه رانندگی جان سپردند. از غلامرضا بروسان یک پسر خردسال باقی مانده که ازین سانحه مرگبار جان سالم بهدر برده و چند دفتر شعر که امید است از فترت ادبی این سالها جان سالم به در برد: "احتمال پرنده را گیج میکند"، "یک بسته سیگار در تبعید" و نیز "مرثیهای برای درختی که به پهلو افتاده است". تقدیر چنین بود که این آخری، آخرین دفتر شعر بروسان باشد و بماند.
غلامرضا بروسان در "مرثیه برای درختی که به پهلو افتاده است" میرفت که اندک اندک به ثمر بنشیند که مرگ مجالش نداد. همین شاعری که امروز دیگر در میان ما نیست، تابستان دو سال پیش نوشت:
چطور میشود قلبی را پنهان کرد
که اینهمه عاشق است
خبر مرگت را که آوردند
تو نبودی
هر بادی که میگذشت
پردهی دلم را تکان میداد
تو مردهای
و من هنوز
نگران چین پیشانیات هستم.
و در شعر دیگری، باز دو سال پیش از آن تابستان، اینبار در فصل پاییز مینویسد:
دعوای پیشانی مرا با مشت
باید باشی و ببینی
هر دکمهای که میافتد
سوزنی به فکر پیراهنم فرومیرود.
اگر از سویه طنز نهفته در این سطر آخر بگذریم، "پیشانی" و تکرار آن قابل تأمل است. در فرهنگ ما تقدیر آدمی را بر پیشانی او مینویسند و در عزاداریها، مردها بر پیشانی خود میکوبند و با پیشانیست که هر روز یک مرد مسلمان سر بر سجده میگذارد و نقش مهر بر پیشانیست که نمایانگر جلوهفروشی متشرعان است. در میان این عزاداریها و جلوهفروشیها تردیدی نیست که "دعوای پیشانی با مشت" نه تنها از درماندگی شاعر این سطرها نشان دارد، که "اگر باشی و ببینی"، خواهی دید که ظاهراً چاره دیگری جز خودزنی برای شعر ما نمانده است. "زخم"، "اندوه"، "فراموشی"، "قطار" و "مرگ" و باز هم "مرگ" در این آخرین دفتر به جای مانده از بروسان بسامد بالایی دارد؛ و این است که در یکی از درخشانترین اشعار این کتاب میخوانیم:
در جنگ
چیزهای زیادی قسمت میشود
مثلاً
کلاهخود
قمقمه
تفنگ
مثلاً
سهم من از جنگ
کشتهی پدرم بود.
زندهیاد غلامرضا بروسان: سهم من از جنگ/ کشتهی پدرم بود
در ایران خیلیها از جنگ هشت ساله سهم بردند. سهم خیلیها هم کشته برادر یا پدری بود که کوچهای، خیابانی، بلواری، پارکی یا مدرسهای را به نام او کردند. احتمالش هست که اگر سهم کسی مثل غلامرضا بروسان از جنگ، کشته پدرش باشد، وطن را آنگاه هر شب اینچنین ببیند:
وطنم هر شب
دهانش را با صدای دری کهنه باز میکند
در شعری دیگر البته "قفل" همین "در کهنه" را معنا میکند و بهسادگی میگوید:
در قفل این در هیچ معمایی نیست.
این عبارت کلید درک جهان شعری غلامرضا بروسان و بسیاری از شاعران سادهنویس نسل اوست. مثل این است که تمام تلاش شعری آنها در این نهفته است که میخواهند از "قفل" بهعنوان یک نماد یا یک نشانه معمازدایی کنند. پس راز سادگی و سادهنویسی او و نسلی از شاعران بهسادگی آشکار میگردد: با کدامین واژهها و چگونه میتوان فاجعه نسلی را بیان کرد که از کشته پدرانشان پشته ساختند و با کدام کلمات و چگونه میتوان در نهایت سادگی و بهدور از هرگونه زبانآوری شاعرانه حس درماندگی این نسل را بیان شعری بخشید؟ بروسان مینویسد:
در سرزمین ما
پاییز که میشود
هواپیماها
یکی یکی
میافتد.
کل شعر یک خط است، بیهیچگونه پیرایهای. مینویسد:
دامنت را جمع کن
و فکر کن که پیادهرو خیس است.
و باز در جای دیگری مینویسد:
هوا سرد بود
و تنها دشنام گرممان میکرد.
غلامرضا بروسان و همسرش، الهام اسلامی، دو شاعری که در سانحه رانندگی جان باختند. (عکس، تادانه)
این سطرها شعر نیست و هست. از شدت سادگی با بیشعری پهلو میزند و در همان حال چنان صمیمانه است که مانند شعری زیبا به دل مینشیند. بیپیرایگی و صمیمیت در شعر را نباید با بیشعری اشتباه گرفت. اگر شعری صمیمی باشد، اما شعریت داشته باشد، زمزمهپذیر است و نه تنها زمزمهپذیر است، بلکه در خاطر هم میماند. بسیاری از اشعار غلامرضا بروسان در یاد نمیماند. یک شعرش را که بخوانی، مثل این است که همه اشعارش را خوانده باشی. مثل گذر از پیادهروییست که هر روز تو را از خانه به محل کارت میرساند. در راه ممکن است حوادث زیادی اتفاق بیفتد، اما آنقدر این حادثهها روزانهاند که فقط یک لحظه توجه تو را به خود جلب میکنند که دقیقهای بعد فراموششان کنی. بهرغم بیحادثگی، سادگی و روزمرگی جهان شعری سادهنویسان، در شعر بروسان هر چند گاه یک بار به یک سطر بهیادماندنی برمیخوریم. این سطر یک حادثه است، درست مثل مرگ شاعر در یک سانحه رانندگی:
پیش از آنکه بمیرم
صلح شده
پس من چرا مردهام
و همین مرگخواهی و اندیشیدن با مرگ و مرگاندیشی بزرگترین وجه تشابه یک نسل صمیمی اما بیشعر است که سهم او از جنگ تنها "کشته پدرش" بود و "وطنش هر شب دهانش را با صدای دری کهنه بازمیکند."
دلم شاخه شاتوتی
که باد خونش را به در و دیوار پاشیده است.
شناسنامه کتاب:
مرثیهای برای درختی که با تبر به پهلو افتاده است
غلامرضا بروسان
انتشارات مروارید و انتشارات فرهنگ تارا
چاپ اول ۱۳۸۸
نظرها
آرش قربانی
دلم برایش تنگ خواهد شد...