تکگویی شبنم طلوعی در رقص پاییزی و روایت تلخ زن ایرانی
<p>ایرج ادیب‌زاده – "می‌تونم بنشینم؟ برای اینکه من واریس دارم، پام خیلی درد می‌کنه. دستمو؟ تکیه‌ش دادم به صندلی. بله! دوتا دستمو بیآرم بیرون، چادرمو چه طوری نگه دارم؟ نخیر، فقط یک انگشتر فیروزه داشتم که با بقیه وسائلم ازم گرفتن. حلقه برای چی؟</p> <!--break--> <p>آقا من مجردم. تو فرمم که نوشتم. من شوهر ندارم آقا. با «ی»! مردی که اسمش با «ی» شروع بشه، نمی‌شناسم. حتی اصلاً توی ذهنم اسم مرد که بخواد با «ی» شروع بشه نمی‌آد. زن چرا. یکتا! این دیگه چه صیغه‌ای آقا که من با زن بودم. نخیر آقا، من صیغه‌ی کسی هم نبودم. می‌تونم بنشینم؟"</p> <p><a target="_blank" href="http://www.zamahang.com/podcast/2010/20111223_FARHANGI_Raghse_paiizi_shabnam_Tolouii.mp3" rel="noopener"><img alt="" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/musicicon.jpg" /></a></p> <p> آنچه که خواندید و شنیدید، بخشی از تک‌گویی "رقص پاییزی" نمایشی از شبنم طلوعی بود. هنرمند سینما، تلویزیون، نمایشنامه‌نویس که در پاریس در فرهنگسرای پویا به صحنه آمد و به دلیل توجه هنردوستان چند شب دیگر تکرار شد. "تک‌گویی" از شگردهای ادبی و هنرهای نمایشی است که در آن شخصیت داستان یا گوینده، شعر، خطابه، داستان یا وصف و درددلی را به تنهایی خطاب به خود یا بینندگان و شنوندگان در میان می‌گذارد و ‌گاه "حدیث نفس" نیز خوانده می‌شود.</p> <p> </p> <p>یکی از مشهور‌ترین تک‌گویی‌ها در ادبیات جهان، قطعه‌ی مشهور "بودن یا نبودن" از نمایشنامه‌ "هاملت" اثر شکسپیر است. شبنم طلوعی متولد ۱۳۵۰ در بیش از ده‌ها فیلم سینمایی یا نمایش تآتری بازی کرده است. اما زمانی که در فیلم "شبانه" نقش نخست را بازی می‌کرد، از سوی مسئولان سینمایی وزارت ارشاد از بازی در این فیلم کنار گذاشته شد، آن هم به دلیل اعتقادات مذهبی‌اش. پس از آن محرومیت مجبور به ترک ایران شد و حالا پس از شش سال اقامت در پاریس برای نخستین‌ بار به صحنه‌ی تآ‌تر بازگشته است، با تک‌گویی "رقص پاییزی".</p> <p> </p> <p><img align="left" alt="" src="http://1.1.1.2/bmi/radiozamaneh.com/sites/default/files/images/adibtolsh02.jpg" />"رقص پاییزی" حکایت سه زن ایرانی است: "بیتا" زن خبرنگاری است که در زندان اوین تحت بازجویی‌ست. در سلول خودش با زنی به نام "مژده" آشنا می‌شود. بیتا از مژده می‌خواهد اگر آزاد شد و به پاریس رسید، برای خواهرش "یکتا" که در سال‌های دهه‌ ۶۰ مجبور به ترک ایران شده، پیامی ببرد. یکتا در پاریس زندگی سیاسی را کنار گذاشته و معلم رقص ایرانی شده است.</p> <p> </p> <p>در گفت‌وگوی ویژه با شنبم طلوعی از او می‌پرسم آیا این تک‌گویی بازتاب تجربه‌های شخصی خود اوست، از زندان رفتن و تحقیر و شکنجه در زندان‌های جمهوری اسلامی یا حاصل گفت‌وگو با زنانی‌ست که این مراحل را از سر گذرانده‌اند:</p> <p> </p> <p><strong>شبنم طلوعی -</strong> نخیر من زندان نبودم. هرگز. ولی حدس می‌زنم که شاید کمتر خانواده‌ای در بین ایرانیان وجود داشته باشد که در آن کسی به هر دلیلی، به دلیل مذهبش، به دلیل نگاه سیاسی‌اش، به دلیل آزادی‌خواهی‌ و حقیقت‌خواهی‌اش به زندان نرفته باشد. بنابراین متأسفانه بلایی به سر یک ملت آمده که لازم نیست که همه چیز را خودمان تجربه کرده باشیم. به شنیده‌هایم اکتفا کردم در نوشتن این متن.</p> <p> </p> <p><strong>اصلاً چرا این تک‌گویی را نوشتید؟ </strong></p> <p> </p> <p>به خاطر اینکه یک مجموعه حوادثی در این چند سال اخیر در کشور ما اتفاق افتاده، که آن چیزهایی که در دهه‌ ۶۰ پیش آمده بود و در کودکی من گذشته است، این‌ها را دوباره برای ما زنده کرد. حتی برای نسل من که گفتم، در آن سال‌ها یک دختر کوچولو بودم و فقط می‌شنیدم که این یا آن را هم گرفتند. در مدرسه‌مان فلان دختر ۱۴ ساله را گرفتند و دیگر هرگز برنگشت و فهمیدیم که اعدام شده.</p> <p> </p> <p>حوادث اخیر ایران خیلی روی من تأثیر گذاشته بود و بعد مهاجرت‌هایی که جدیداً اتفاق افتاده، بعد از حوادث ایران و انتخابات و حوادثی که اتفاق افتاد. مهاجرت‌هایی که آدم‌ها مجبور شدند یا گاهی خودشان را تحت عنوان کسانی که مجبور شده‌اند معرفی کردند و از ایران آمدند بیرون. مجموعه این‌ها انگار مدام جمع شد و جمع شد و مثل یک آتشفشان در طی ۱۰ روز (من این متن را در طی ۱۰ روز نوشتم) زد بیرون و فکر کردم دلم می‌خواهد این چیزی را که نوشتم با تماشاگر در میان بگذارم.</p> <p> </p> <p><strong>به‌هرحال می‌دانیم که زنانگی و زن بودن در جمهوری اسلامی با چه خطرات و مشکلاتی روبه‌روست. یک عامل دیگری هم داشتید و آن اعتقادات مذهبیتان بود و این هم یک مشکل دیگری بود برای شما غیر از زن بودنتان. همه این‌ها را چه جوری شما توانستید تحمل کنید و بعدهم در این تک‌گویی بیاورید؟ تک‌گویی خیلی مؤثری بود. </strong></p> <p> </p> <p>خیلی ممنونم. اولاً اینکه شما می‌گویید خیلی مؤثر بود، من احساس می‌کنم که توانسته‌ام کمی با تماشاگر ارتباط بگیرم. ببینید، زن بودن به خودی خود در ایران، .... وقتی آدم زن است، مشکلاتش را به طور روزمره احساس نمی‌کند. چون از وقتی که دختر کوچکی هست، دارد فشارهای جامعه و آن تربیتی که جامعه به اجبار روی او انجام می‌دهد، همین طوری روی دوش‌اش هست و با آن بزرگ می‌شود. آن چیزی که بیشتر به من فشار آورد و در واقع عامل اصلی شد که از ایران بیایم بیرون، ممنوعیت کاریم بود به دلیل بهایی بودنم.</p> <p> <img align="middle" alt="" src="http://1.1.1.3/bmi/radiozamaneh.com/sites/default/files/images/adibtolsh03.jpg" /></p> <p>یعنی اصرار داشتند که باید اعلام کنم مسلمان هستم، اصرار داشتند که دروغ بگویم و این در واقع ضربه‌ آخر بود که دیگر از ایران آمدم بیرون. برای اینکه من نه مخالفتی با اسلام و نه با هیچ مذهب دیگری و نه با بی‌مذهبی کسی دارم. فقط مسئله این بود که من یک باوری داشتم. مثل این است که اسم من شبنم طلوعی است و نمی‌توانم عوضش کنم. نمی‌خواهم. آن هم همین بوده.</p> <p> </p> <p><strong>شبنم طلوعی که کارنامه‌ خیلی پرباری دارد در سینما، تآتر، به‌عنوان نویسنده، به‌عنوان نمایشنامه‌نویس. چندین فیلم سینمایی بازی کرده‌اید، در تلویزیون بازی کرده‌اید، در تآتر بازی کرده‌اید و بعد هم محرومیت از بازی در فیلم "شبانه" که در آن نقش اصلی را داشتید. پس از این محرومیت از کار بود که شما تصمیم گرفتید که ایران را ترک کنید؟ </strong></p> <p> </p> <p>بله، منتها نه فقط به خاطر فیلم شبانه. برای اینکه من عمده‌ فعالیتم در تآتر بود. ده سال در تآتر بازیگری و کارگردانی و‌‌ همان‌طور که شما گفتید نویسندگی کرده بودم. پنج بار جایزه‌ تآتر جشنواره‌ی فجر را گرفته بودم. سه بار بازیگری، دو بار کارگردانی و یک‌بار برای نویسندگی متن. وقتی که دیگر به طوری در تآتر هم <img align="left" alt="" src="http://1.1.1.4/bmi/radiozamaneh.com/sites/default/files/images/adibtolsh04.jpg" />ممنوع‌الکار شدم و بعد نامه‌ محرمانه‌ای که توسط وزارتخانه‌ معروف به همه این شاخه‌های حراست داده شده بود که نامبرده در کلیه‌ رشته‌های هنری نمی‌تواند فعالیت کند و کپی این نامه را به من یک کسی در آنجا رساند، متوجه شدم که خب هیچ کار دیگری نمی‌توانم بکنم. کار دیگری هم بلد نبودم. بنابرین ترجیح دادم که اگر می‌خواهم شروع دوباره‌ای داشته باشم، لااقل بیایم در کشور دیگری که از آن توقعی ندارم و فکر کنم که اقلاً اینجا اگر من آدمی باشم با افسردگی‌هایم، تا حدودی اتفاق معمول‌تری است به‌عنوان مهاجر تا در کشوری که کشور مادری‌ من است.</p> <p> </p> <p>به‌هرحال فکر می‌کنم در هر جای جهان وقتی به زن با نگاه جنسی نگاه شود، مشکل دارد. حالا چه در ایران چه در خارج از ایران. ولی در ایران به دلیل محدودیت‌ها برجسته‌تر می‌شود. اینجا زن‌ها می‌توانند لااقل ابراز کنند آن چیزی را که نمی‌خواهند یا می‌خواهند. در ایران چون همه چیز باید به شکل پنهانی‌ باشد، آن کمی ابعادش به نظر من فاجعه‌آمیز‌تر می‌شود.</p> <p> </p> <p><strong>و صحنه‌ پایانی تک‌گویی که نوشته‌اید، یک کلاس رقص است. آیا این مقصد پایانی است؟ </strong></p> <p> </p> <p>نمی‌دانم. شاید بهتر است بگویم الان در سال ۲۰۱۱ فکر می‌کنم آره، چاره‌ای نداریم جز اینکه لااقل با رقص فرهنگمان را منتقل کنیم.</p> <p> </p> <p><strong>یعنی خودتان هم کلاس رقص دارید؟ </strong></p> <p> </p> <p>نه، به‌هیچ‌وجه. خودم اصلاً آدم شادی نیستم اتفاقاً، اصلاً. در واقع هدف آن صحنه این است که بگوید بالاخره باید یک چیزهایی را پس بزنیم. فکر می‌کنم من هم یک روزی باید به فراموشی بسپارم.</p> <p> </p> <p><strong>قسمت‌های زیادی از نمایش تک‌گویی شما در تاریکی انجام می‌شود. ضمن اینکه شما بازی می‌کردید، من به چهره‌ برخی از تماشاگران نگاه می‌کردم. دیدم برخی از آن‌ها به آرامی دارند اشک می‌ریزند. فکر می‌کنید تک‌گویی شما بتواند گسترش پیدا کند و یک روزی به یک نمایشی مبدل شود؟ </strong></p> <p> </p> <p>من همین تک‌گویی را در ذات خودش یک نمایش می‌بینم. هر کسی می‌تواند آن چیزی را که می‌خواهد تخیل کند. یعنی ما هیچ بازجویی را نمی‌بینیم. ما آن مردهای توی کافه را نمی‌بینیم. ما شاگرد‌ها را نمی‌بینیم. هر کسی می‌تواند خودش را در موقعیت آن آدم قرار دهد. بنابراین به نظر من به آن تعریف اولیه نمایش، که نمایش یعنی بازیگران نور، من فکر می‌کنم اینجا اتفاق افتاده است. دلم نمی‌خواهد برای این‌کار از این فراتر بروم.</p> <p> <img align="middle" alt="" src="http://1.1.1.5/bmi/radiozamaneh.com/sites/default/files/images/adibtolsh05.jpg" /></p> <p>اینجا بیشتر دیده‌ام در تک‌گویی یا شاید هم در "وان من شو" همیشه هدف این است که تماشاگر بخندد. من این شیوه را که اینجا دیدم، خیلی دوست داشتم این موجودات فرضی را که وجود دارند و ما تماشاگر را مخاطب قرار نمی‌دهیم. بعد با خودم فکر کردم ما خیلی المان‌های خنده‌داری در تاریخ معاصرمان نداریم. بنابراین من از این فضایی که موجودات فرضی در اطرافم هستند و با آن‌ها دیالوگ می‌کنم، استفاده کنم برای این روایت تلخ...</p> <p> </p> <p><strong>تبعید. </strong></p> <p> </p> <p>بله، و آن‌هایی هم که در ایران هستند و در زندان‌اند.</p> <p> </p> <p><strong>این تک‌گویی "رقص پاییزی" نام داشت. آیا قرار است به کشورهای دیگر هم ببرید؟ </strong></p> <p> </p> <p>چیزی را الان پیش‌بینی نکردم. یکی دو تا صحبت شده. واقعاً در حد صحبت‌های مقدماتی و چون خودم در این زمینه اقدامی هنوز نکردم، هیچ چیز قطعی وجود ندارد. نمی‌دانم (با خنده).</p> <p> </p> <p><strong>پرسش پایانی من این است که خودتان درباره‌ شبنم طلوعی چه فکر می‌کنید؟ </strong></p> <p> </p> <p>خیلی پرسش سختی‌ است. نمی‌دانم. شبنم طلوعی یک آدمی است که یک روزگاری، حتی آن روز‌ها که هی جایزه می‌گرفت، همه‌اش داشت جست‌وجو می‌کرد که یاد بگیرد. این یادگیری یک‌جایی متوقف شد و حالا اینجا دارد درس‌های دیگری را یاد می‌گیرد که اسمش درس تلخ مهاجرت است. حالا دیگر تصویرش چیست، نمی‌دانم.</p> <p> </p> <p>من خیلی به ریشه‌هایم و به آن کشور وابسته‌ام. سال گذشته تآتری در آلمان برای نمایشی از من دعوت کرد، به اسم بهمن بغداد، و پرودکسیون این نمایش یک گروه آلمانی بود و من کارگردانی کردم. هنوز، همین الان که ما داریم باهم حرف می‌زنیم، این کار روی صحنه است. تا آخر فصل تئاتری سال ۲۰۱۲. منظورم از این تجربه‌ تلخ مهاجرت این است که حتی در جایگاه کارگردان، حتی کارهایی که در ایران نمی‌توانستم بکنم، اگر اینجا دارم می‌کنم، به‌هرحال حرف تکراری است ولی مثل گلی هست که از خاک بیرون کشیده‌اند و توی خاک تازه است. خیلی زمان می‌برد تا جان بگیرد. لااقل به لحاظ روحی.<br /> <br /> </p> <p><strong>ایمیل گزارشگر:</strong><br /> adibzadeh@radiozamaneh.com<br /> <strong> </strong></p> <p><strong>عکس ها: مریم اشرافی</strong></p> <p> </p> <p><strong>در همین زمینه:</strong><br /> <a href="#http://radiozamaneh.com/taxonomy/term/3627"> ::گزارش‌های ایرج ادیب‌زاده در قلمرو سیاست، اجتماع و فرهنگ در رادیو زمانه::</a><br /> </p>
ایرج ادیبزاده – "میتونم بنشینم؟ برای اینکه من واریس دارم، پام خیلی درد میکنه. دستمو؟ تکیهش دادم به صندلی. بله! دوتا دستمو بیآرم بیرون، چادرمو چه طوری نگه دارم؟ نخیر، فقط یک انگشتر فیروزه داشتم که با بقیه وسائلم ازم گرفتن. حلقه برای چی؟
آقا من مجردم. تو فرمم که نوشتم. من شوهر ندارم آقا. با «ی»! مردی که اسمش با «ی» شروع بشه، نمیشناسم. حتی اصلاً توی ذهنم اسم مرد که بخواد با «ی» شروع بشه نمیآد. زن چرا. یکتا! این دیگه چه صیغهای آقا که من با زن بودم. نخیر آقا، من صیغهی کسی هم نبودم. میتونم بنشینم؟"
آنچه که خواندید و شنیدید، بخشی از تکگویی "رقص پاییزی" نمایشی از شبنم طلوعی بود. هنرمند سینما، تلویزیون، نمایشنامهنویس که در پاریس در فرهنگسرای پویا به صحنه آمد و به دلیل توجه هنردوستان چند شب دیگر تکرار شد. "تکگویی" از شگردهای ادبی و هنرهای نمایشی است که در آن شخصیت داستان یا گوینده، شعر، خطابه، داستان یا وصف و درددلی را به تنهایی خطاب به خود یا بینندگان و شنوندگان در میان میگذارد و گاه "حدیث نفس" نیز خوانده میشود.
یکی از مشهورترین تکگوییها در ادبیات جهان، قطعهی مشهور "بودن یا نبودن" از نمایشنامه "هاملت" اثر شکسپیر است. شبنم طلوعی متولد ۱۳۵۰ در بیش از دهها فیلم سینمایی یا نمایش تآتری بازی کرده است. اما زمانی که در فیلم "شبانه" نقش نخست را بازی میکرد، از سوی مسئولان سینمایی وزارت ارشاد از بازی در این فیلم کنار گذاشته شد، آن هم به دلیل اعتقادات مذهبیاش. پس از آن محرومیت مجبور به ترک ایران شد و حالا پس از شش سال اقامت در پاریس برای نخستین بار به صحنهی تآتر بازگشته است، با تکگویی "رقص پاییزی".
"رقص پاییزی" حکایت سه زن ایرانی است: "بیتا" زن خبرنگاری است که در زندان اوین تحت بازجوییست. در سلول خودش با زنی به نام "مژده" آشنا میشود. بیتا از مژده میخواهد اگر آزاد شد و به پاریس رسید، برای خواهرش "یکتا" که در سالهای دهه ۶۰ مجبور به ترک ایران شده، پیامی ببرد. یکتا در پاریس زندگی سیاسی را کنار گذاشته و معلم رقص ایرانی شده است.
در گفتوگوی ویژه با شنبم طلوعی از او میپرسم آیا این تکگویی بازتاب تجربههای شخصی خود اوست، از زندان رفتن و تحقیر و شکنجه در زندانهای جمهوری اسلامی یا حاصل گفتوگو با زنانیست که این مراحل را از سر گذراندهاند:
شبنم طلوعی - نخیر من زندان نبودم. هرگز. ولی حدس میزنم که شاید کمتر خانوادهای در بین ایرانیان وجود داشته باشد که در آن کسی به هر دلیلی، به دلیل مذهبش، به دلیل نگاه سیاسیاش، به دلیل آزادیخواهی و حقیقتخواهیاش به زندان نرفته باشد. بنابراین متأسفانه بلایی به سر یک ملت آمده که لازم نیست که همه چیز را خودمان تجربه کرده باشیم. به شنیدههایم اکتفا کردم در نوشتن این متن.
اصلاً چرا این تکگویی را نوشتید؟
به خاطر اینکه یک مجموعه حوادثی در این چند سال اخیر در کشور ما اتفاق افتاده، که آن چیزهایی که در دهه ۶۰ پیش آمده بود و در کودکی من گذشته است، اینها را دوباره برای ما زنده کرد. حتی برای نسل من که گفتم، در آن سالها یک دختر کوچولو بودم و فقط میشنیدم که این یا آن را هم گرفتند. در مدرسهمان فلان دختر ۱۴ ساله را گرفتند و دیگر هرگز برنگشت و فهمیدیم که اعدام شده.
حوادث اخیر ایران خیلی روی من تأثیر گذاشته بود و بعد مهاجرتهایی که جدیداً اتفاق افتاده، بعد از حوادث ایران و انتخابات و حوادثی که اتفاق افتاد. مهاجرتهایی که آدمها مجبور شدند یا گاهی خودشان را تحت عنوان کسانی که مجبور شدهاند معرفی کردند و از ایران آمدند بیرون. مجموعه اینها انگار مدام جمع شد و جمع شد و مثل یک آتشفشان در طی ۱۰ روز (من این متن را در طی ۱۰ روز نوشتم) زد بیرون و فکر کردم دلم میخواهد این چیزی را که نوشتم با تماشاگر در میان بگذارم.
بههرحال میدانیم که زنانگی و زن بودن در جمهوری اسلامی با چه خطرات و مشکلاتی روبهروست. یک عامل دیگری هم داشتید و آن اعتقادات مذهبیتان بود و این هم یک مشکل دیگری بود برای شما غیر از زن بودنتان. همه اینها را چه جوری شما توانستید تحمل کنید و بعدهم در این تکگویی بیاورید؟ تکگویی خیلی مؤثری بود.
خیلی ممنونم. اولاً اینکه شما میگویید خیلی مؤثر بود، من احساس میکنم که توانستهام کمی با تماشاگر ارتباط بگیرم. ببینید، زن بودن به خودی خود در ایران، .... وقتی آدم زن است، مشکلاتش را به طور روزمره احساس نمیکند. چون از وقتی که دختر کوچکی هست، دارد فشارهای جامعه و آن تربیتی که جامعه به اجبار روی او انجام میدهد، همین طوری روی دوشاش هست و با آن بزرگ میشود. آن چیزی که بیشتر به من فشار آورد و در واقع عامل اصلی شد که از ایران بیایم بیرون، ممنوعیت کاریم بود به دلیل بهایی بودنم.
یعنی اصرار داشتند که باید اعلام کنم مسلمان هستم، اصرار داشتند که دروغ بگویم و این در واقع ضربه آخر بود که دیگر از ایران آمدم بیرون. برای اینکه من نه مخالفتی با اسلام و نه با هیچ مذهب دیگری و نه با بیمذهبی کسی دارم. فقط مسئله این بود که من یک باوری داشتم. مثل این است که اسم من شبنم طلوعی است و نمیتوانم عوضش کنم. نمیخواهم. آن هم همین بوده.
شبنم طلوعی که کارنامه خیلی پرباری دارد در سینما، تآتر، بهعنوان نویسنده، بهعنوان نمایشنامهنویس. چندین فیلم سینمایی بازی کردهاید، در تلویزیون بازی کردهاید، در تآتر بازی کردهاید و بعد هم محرومیت از بازی در فیلم "شبانه" که در آن نقش اصلی را داشتید. پس از این محرومیت از کار بود که شما تصمیم گرفتید که ایران را ترک کنید؟
بله، منتها نه فقط به خاطر فیلم شبانه. برای اینکه من عمده فعالیتم در تآتر بود. ده سال در تآتر بازیگری و کارگردانی و همانطور که شما گفتید نویسندگی کرده بودم. پنج بار جایزه تآتر جشنوارهی فجر را گرفته بودم. سه بار بازیگری، دو بار کارگردانی و یکبار برای نویسندگی متن. وقتی که دیگر به طوری در تآتر هم ممنوعالکار شدم و بعد نامه محرمانهای که توسط وزارتخانه معروف به همه این شاخههای حراست داده شده بود که نامبرده در کلیه رشتههای هنری نمیتواند فعالیت کند و کپی این نامه را به من یک کسی در آنجا رساند، متوجه شدم که خب هیچ کار دیگری نمیتوانم بکنم. کار دیگری هم بلد نبودم. بنابرین ترجیح دادم که اگر میخواهم شروع دوبارهای داشته باشم، لااقل بیایم در کشور دیگری که از آن توقعی ندارم و فکر کنم که اقلاً اینجا اگر من آدمی باشم با افسردگیهایم، تا حدودی اتفاق معمولتری است بهعنوان مهاجر تا در کشوری که کشور مادری من است.
بههرحال فکر میکنم در هر جای جهان وقتی به زن با نگاه جنسی نگاه شود، مشکل دارد. حالا چه در ایران چه در خارج از ایران. ولی در ایران به دلیل محدودیتها برجستهتر میشود. اینجا زنها میتوانند لااقل ابراز کنند آن چیزی را که نمیخواهند یا میخواهند. در ایران چون همه چیز باید به شکل پنهانی باشد، آن کمی ابعادش به نظر من فاجعهآمیزتر میشود.
و صحنه پایانی تکگویی که نوشتهاید، یک کلاس رقص است. آیا این مقصد پایانی است؟
نمیدانم. شاید بهتر است بگویم الان در سال ۲۰۱۱ فکر میکنم آره، چارهای نداریم جز اینکه لااقل با رقص فرهنگمان را منتقل کنیم.
یعنی خودتان هم کلاس رقص دارید؟
نه، بههیچوجه. خودم اصلاً آدم شادی نیستم اتفاقاً، اصلاً. در واقع هدف آن صحنه این است که بگوید بالاخره باید یک چیزهایی را پس بزنیم. فکر میکنم من هم یک روزی باید به فراموشی بسپارم.
قسمتهای زیادی از نمایش تکگویی شما در تاریکی انجام میشود. ضمن اینکه شما بازی میکردید، من به چهره برخی از تماشاگران نگاه میکردم. دیدم برخی از آنها به آرامی دارند اشک میریزند. فکر میکنید تکگویی شما بتواند گسترش پیدا کند و یک روزی به یک نمایشی مبدل شود؟
من همین تکگویی را در ذات خودش یک نمایش میبینم. هر کسی میتواند آن چیزی را که میخواهد تخیل کند. یعنی ما هیچ بازجویی را نمیبینیم. ما آن مردهای توی کافه را نمیبینیم. ما شاگردها را نمیبینیم. هر کسی میتواند خودش را در موقعیت آن آدم قرار دهد. بنابراین به نظر من به آن تعریف اولیه نمایش، که نمایش یعنی بازیگران نور، من فکر میکنم اینجا اتفاق افتاده است. دلم نمیخواهد برای اینکار از این فراتر بروم.
اینجا بیشتر دیدهام در تکگویی یا شاید هم در "وان من شو" همیشه هدف این است که تماشاگر بخندد. من این شیوه را که اینجا دیدم، خیلی دوست داشتم این موجودات فرضی را که وجود دارند و ما تماشاگر را مخاطب قرار نمیدهیم. بعد با خودم فکر کردم ما خیلی المانهای خندهداری در تاریخ معاصرمان نداریم. بنابراین من از این فضایی که موجودات فرضی در اطرافم هستند و با آنها دیالوگ میکنم، استفاده کنم برای این روایت تلخ...
تبعید.
بله، و آنهایی هم که در ایران هستند و در زنداناند.
این تکگویی "رقص پاییزی" نام داشت. آیا قرار است به کشورهای دیگر هم ببرید؟
چیزی را الان پیشبینی نکردم. یکی دو تا صحبت شده. واقعاً در حد صحبتهای مقدماتی و چون خودم در این زمینه اقدامی هنوز نکردم، هیچ چیز قطعی وجود ندارد. نمیدانم (با خنده).
پرسش پایانی من این است که خودتان درباره شبنم طلوعی چه فکر میکنید؟
خیلی پرسش سختی است. نمیدانم. شبنم طلوعی یک آدمی است که یک روزگاری، حتی آن روزها که هی جایزه میگرفت، همهاش داشت جستوجو میکرد که یاد بگیرد. این یادگیری یکجایی متوقف شد و حالا اینجا دارد درسهای دیگری را یاد میگیرد که اسمش درس تلخ مهاجرت است. حالا دیگر تصویرش چیست، نمیدانم.
من خیلی به ریشههایم و به آن کشور وابستهام. سال گذشته تآتری در آلمان برای نمایشی از من دعوت کرد، به اسم بهمن بغداد، و پرودکسیون این نمایش یک گروه آلمانی بود و من کارگردانی کردم. هنوز، همین الان که ما داریم باهم حرف میزنیم، این کار روی صحنه است. تا آخر فصل تئاتری سال ۲۰۱۲. منظورم از این تجربه تلخ مهاجرت این است که حتی در جایگاه کارگردان، حتی کارهایی که در ایران نمیتوانستم بکنم، اگر اینجا دارم میکنم، بههرحال حرف تکراری است ولی مثل گلی هست که از خاک بیرون کشیدهاند و توی خاک تازه است. خیلی زمان میبرد تا جان بگیرد. لااقل به لحاظ روحی.
ایمیل گزارشگر:
adibzadeh@radiozamaneh.com
عکس ها: مریم اشرافی
نظرها
نظری وجود ندارد.