ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

•داستان زمانه

جواد موسوی خوزستانی: تصویر تنهایی تو

داستانى روان كه با ايجاز اما بدون ابهام مناسبات مبتنى بر آزاركامى و خودآزاركامى در زندگی اجتماعی نسلی از ایرانیان را آشكار مى‌كند.

داستانى روان با ديالوگ‌هاى سرزنده كه به خوبى از زاويه ديدى بسته، با ايجاز اما بدون ابهام مناسبات مبتنى بر آزاركامى و خودآزاركامى در زندگی اجتماعی نسلی از ایرانیان را آشكار مى‌كند و در همان حال با دو نمونه‌ از آثار شاخص مدرن كلاسيك در ادبيات جهان و ادبيات معاصر ايران در گفت‌وگو مى‌ماند بدون آنكه بيان صميمى را وابگذارد-  «تصویر تنهایی تو» از جواد موسوی خوزستانی:

- الو؛ سلام، چه‌طوری خانوم... معلومه که یادداشتت رو دیدم. آخه چرا زنگ نزدی، من که گفته بودم دیر می‌رسم.

- ببین! زنگ زدم. باور کن زدم نه یک بارم، ولی طبق معمول در دسترس نبودی. پیام هم که گذاشتم.

- کدوم پیام؟ منظورت پریروزه؟

- اوا تو چت شده نسیم؟!... نشنیدی یعنی؟

- هووف‌ف حتماً قاطی کردم باز... اصلاً ولش کن سپیده. می‌گی چی کار کنم؟ باید جریمه بشم دیگه؟

- خودتو لوس نکن.

- حالا کی می‌آی؟ راستی ممنون از «سایه روشن»، دارم می‌خونمش. خانم کیانیان بازم تأکید کرد شنبه‌ باید آماده بشه چون می‌خواد تو سایت منتشرش کنه.

– یه هفته‌ای؟ حواسم کجاست از یه هفته هم کم‌تر، تا شنبه فقط پنج روز مونده... چرا با این عجله؟

- چه می‌دونم. کیانیانه دیگه!

- ببین نسیم، خودت چی فکر می‌کنی؟ به نظرت می‌شه «زنی که مردشو گم کرد» با قصه رومنگاری، ادغام بشه؟ اونم با «کهن‌ترین داستان»اش که این همه حساسیت روش هس! این دوتا قصه به نظرم ذاتاً با هم فرق دارن! تو دو دوره و دو فرهنگ مختلف نوشته شده‌ان. تازه شخصیت اصلی قصه‌ی صادق هدایت یه زن تیره‌بخت ایرانی‌یه که واقعاً بیماره. تابلوئه که زرین‌کلاه آزارطلبه و از کتک‌های شوهرش کیف می‌کنه.

– اگه بیماریش مازوخیسم باشه که...

- آره خودشه، سادومازوخیسم، از شلاق‌خوردن ارضاء می‌شه، به اوج می‌رسه. ولی تو قصه‌ی رومن‌گاری گلوکمن اولاً مردِ و اروپاییه، دوماً اسیر نازی‌هاست تو اردوگاه آشوویتس... اصلاً این دوتا آدم چه ربطی به هم دارن!

- چی بگم. اتفاقاً از خانم کیانیان پرسیدم واسه چی فکر می‌کنی این دو قصه باید ادغام بشن؟

– خب چی گفت؟

- طبق معمول یه جواب کلی داد. اصرار داشت که متن جذابی می‌شه. هی همینو تکرار می‌کرد. می‌گفت گلوکمن اشتراکات زیادی با زرین‌کلاه داره! البته منم که قولی بهش ندادم.

– بالاخره چی؟ تصمیمت چیه؟

- احتمالاً از خیرش می‌گذرم. به قول تو با این ضرب‌الاجلی که گذاشته، کار سخت‌تر هم می‌شه. خیلی‌ هم تمرکز می‌خواد که من ندارم. راستش این روزا تمرکزم خیلی کم شده. مدام ذهنم می‌پره... خب یه کم غیرطبیعیه، مگه نه؟

- به مامانت‌ هم گفتی؟

- نه نگفتم چون خیلی نگران می‌شه. آخه زنگ بزنم چی بگم بهش؟ بگم دارم خُل می‌شم؟... می‌دونی سپیده حس بدی دارم. یه کمی هم میترسم! این قرص‌های لعنتی هم که بدترم کرده.

- نسیم، کی می‌خوای سر عقل بیای؟ آخه چند بار بگم این قرصهای لعنتی‌تو بریز دور؟ از وقتی آزاد شدی مدام دکتر عوض می‌کنی، دکترا هم که قربونشون برم همدیگه‌رو قبول ندارن، هر دکتری یه قرصی تجویز می‌کنه و تو هم مثل آدمای معتاد، مثل نقل و نبات می‌خوری‌شون، هیچ هم به عوارض‌شون فکر نمی‌کنی.

بعد از تلفن، نوبت شام است. بعد از شام، قرص‌هایش را می‌خورد و مثل شب گذشته سراغ کتاب «سایه روشن» می‌رود. در حال روشن کردن سیگار، روی مبل می‌نشیند.... اتوبوس هنگامی به مازندران رسید که هوا تاریک شده بود. بچه را بغل گرفت و با دلهره از اتوبوس پياده شد. شهر در تاریکی و خاموشی فرو رفته بود؛ مثل این‌که خانه‌ها، درخت‌ها و سبزه‌ها از دوده‌ی سياه نرم و موقتی درست شده بودند. صدای ناله‌ی مرغی از دور، فاصله به فاصله، سکوت را می‌شكست. چراغ‌ها مثل نگین‌های ریز و رخشان، از دوردست‌ها سوسو می‌زدند. دختـری بـا چـادر سـفيد در ایوانِ بالاخانه‌ای ايستاده بود و به رهگذران نگاه می‌کرد اما زرین‌کلاه در حالی که بچه را به سینه‌اش چسبانده بود هيچ اطراف خودش را نگاه نمی‌كرد و چيز ديگری به جز صورت گُل‌ببو جلو چشمش نبود. شاید از تاریکی هوا و احساس بی‌کسی در این شهر غریب بود که ناگهان حس کرد تمام پشت‌اش می‌لرزد و مور مور می‌شود. «مانده‌علی» را بیشتر به سینه‌ فشار داد، گریه بچه بلند شد. «تصدق‌اش می‌رم، به پاش می‌افتم، به این سوی چراغ قسم‌اش می‌دم که برگرده خونه. بهش می‌گم آقا تموم این دوسال تو خونه‌ت جون کندم، با نداریت ساختم هیچ‌وقت ناشکری کردم؟ با اون همه غیظ و تندمزاجی‌هات حتا یه بار زبونم لال تو روت درشتی کردم؟.. بعدش که منو این‌طور اجیر خودت و این بچه کردی، ناغافل گذاشتی رفتی که نه انگار مادر بچه‌تم، که نه انگار زن شرعی‌تم...آخه این مروته آقا؟...» گریه‌ی بچه قطع نمی‌شد. رفت زیر طاقی و روی سکویی نشست که به مانده‌علی شیر بدهد. «الآن نزدیک چل روزه که بدون صنارسه‌شاهی خرجی، زن و بچه‌تو ول کردی به امان خدا...  بینی‌وبین‌الله تقصیر این طفل معصوم چیه که از حالا بخواد بی‌پدر بشه... از اون روز که یه‌دفه غیب‌ات زد. خداسرشاهده شبی نبوده که به امامزاده آغابی‌بی‌سکینه نرفته باشم و یه شمع نذرت نکرده باشم که تنت سالم باشه و برگردی سر خونه زندگیت... فقط خدا می‌دونه که تو این چل روز چه‌ها کشیدم...»  تنها گـل‌ببـو بـود كه می‌توانست نگاه بی‌نور زرین‌کلاه را روشن بكند. اگر سر راه گل‌ببو گدایی هم می‌كرد دلش خوش بود که حداقل روزی یک ‌بار مردش را می‌بیند، و اگـر گلببو او را باز هم تحقير می‌كرد، بی‌خوابی می‌داد، و هر روز برایش جیره‌ی شلاق می‌گذاشت، اصلاً مهم نبود. مهم این بود که نمی‌توانست تنها و بدون مردش باشد...

چشم‌های خیره‌به‌دیوار، به خود می‌آیند. نسیم ریه‌ها را از هوا پر می‌کند. زیرسیگاری روی میز را به سمت خودش می‌کشد. به ساعت نگاه می‌کند. ساعت دوازده نیمه‌شب را نشان می‌دهد. «سایه روشن» را ورق می‌زند. ...اولین بار بود که تنها سفر می‌کرد. با این حال حس خیلی بدی داشت، انگار که خطایی بزرگ مرتکب شده، چون تنها و بدون اجازه‌ی شوهر به این سفر اقدام کرده بود، و این احساس گناه باعث می‌شد که خودش را درماندهتر و به گُل‌ببو محتاج‌تر ببیند. اما قبل از هر چیز می‌بایست خود را به زادگاه شوهر، روستای زین‌آباد، می‌رساند...

گوشی موبایل زنگ می‌خورد. به صفحه‌ی گوشی نگاه می‌کند: «سپیده‌ا‌س.»

- جانم سپیده؟

- هیچی. زنگ زدم ببینم کجای کاری. راستی شام خوردی؟ یا

- اوم‌م‌م چه شام مفصلی‌. جات خالی.

– ببین، چی شد بالاخره؟

- آها، فردا به خانم کیانیان زنگ می‌زنم و می‌گم که منصرف شدم

– واقعاً؟

- آره خب. حالا که به آخرای قصه‌ی هدایت رسیدم می‌بینم فضاش خیلی متفاوته. زندگی داغونِ یه زوج ایرانی بی‌سواد رو داره نشون می‌ده. ماجراهاشم تو تهرانِ قدیم می‌گذره مثه قهوه‌خونه‌ی رضاسیبیلو و بعدم که روستای زین‌آباد تو مازندرانِ خودمون. ولی قصه‌ی رومن‌گاری به قول تو توی یه دنیای دیگه‌ست؛ موضوعش کلاً فرق می‌کنه، اردوگاه‌های کار اجباری و قتل‌عام زندانی‌ها

– چه ربطی به اردوگاه‌های کارِ اجباری داره؟ انگار فراموش کردی ماجرای «کهن‌ترین داستان جهان» درباره‌ی تأثیر شکنجه‌های طولانی بر گلوکمنه! به کار اجباری چه ربطی داره؟ محض اطلاع، اردوگاه‌های کار اجباری، همون گولاک‌ها، تو اتحاد شوروی بود نه در آلمان فاشیست!.. گرفتی؟

– حالا چه فرقی می‌کنه گولاک باشه یا آشوویتس؟ مگه کسی‌ام از این اردوگاه‌ها، بیرون اومد؟

- ببین! بازم که قضاوت کردی! پریروزم بهت گفتم، خواهشاً دوباره شروع نکن. اول برو در موردشون بخون بعد قضاوت کن! برنامه کار اجباری تو شوروی چه ربطی به کوره‌های آدم سوزی داره؟!

- باشه عزی‌ی‌یزم. قبوله.. مثل همیشه حق با توئه

– اصلاً می‌دونی مشکل تو چیه؟ یه حرفی می‌زنی ولی با کوچک‌ترین مخالفتی بلافاصله عقب می‌شینی. این‌قدر هم شکننده شدی که اگه بخوام  ازت انتقاد کنم زود اشکت درمی‌آد. گاهی وقتا با خودم می‌گم این واقعاً نسیمه؟ خودشه؟... از وقتی که اومدی بیرون دیگه اون نسیم سابق که از اظهار عقیده نمی‌ترسید انگار دود شده رفته هوا. اگه واقعاً نظری داری، ایستادگی نشون بده.

- ایستادگی!

- معلومه، دارت که نمی‌زنن!... ببین نسیم بیا واقع‌بین باشیم، خودتم می‌دونی که دیگه کسی از من و تو انتظار کارهای بزرگ رو نداره

- کدوم کارها؟

- ببین منظورم اینه که  توقع ندارن تو این سن و سال مثلاً بریم تو خیابون و دست به تابوشکنی بزنیم و مثه این جوونا روسری‌هامونو سر چوب کنیم.  نه، این کارها دیگه از عهده ما برنمی‌آد. ولی ایستادگی رو نظرمونو که دیگه انتظار دارن! آخه این توقع بالایی‌یه؟ ته حرف من اینه که به خودت لطف کنی و فقط یه قدم از برزخی که خودتو اسیرش کردی فاصله بگیری، مثه اون موقع‌ها تو دانشکده که پسرها هم پیش‌ات کم می‌آوردن.

- چی بگم. چشم.

- خواهشاً

– گفتم که چشم، عجالتاً که دارم «زنی که مردشو گم کرد» رو می‌خونم که خودت بهم دادی. با دقت‌ام دارم می‌خونمش!

... هوا گرم، نمناک و دَم‌کرده بود. بوی آب راکدِ خزه‌بسته و صدای جیرجیرک‌ها که در تاریکی لحظه‌ای قطع نمی‌شد. هیچ نسیمی نمی‌وزید. هُرم گرما مثل های دهان آدم تب‌دار همه جا را پر کرده بود به طوری که قلب را خفه می‌کرد. این فضای وهمناک، زرین‌کلاه را بار دیگر به یاد برخورد‌های شوهرش انداخت وقتی که گل‌ببو چشم‌های وحشت‌زده و پرالتماس او را دور می‌زد و شلاق چرمی که سر آن دو گره داشت دور سرش می‌گردانيد و به بازو، به ران و ساق پا و كمرش می‌نواخت. تکرار هرروزه‌ی برخوردهای گل‌ببو، که درست از ماه سوم ازدواج‌شان آغاز شده بود به‌تدریج زرین‌کلاه را به این نتیجه رسانده بود که چنین وضعیتی، ابدی و ماندگار است، تنها مرگ می‌تواند به چرخه‌ی شلاق و کتک و تحقیرِ روزانه، پایان بخشد. اما این مرگِ رهایی‌بخش به‌خودی‌خود فرا می‌رسید یا باید که زرین‌کلاه با شجاعت، دست به انتخاب‌اش می‌زد؟ و اگر این انتخاب دشوار صورت می‌گرفت آن‌گاه طفل معصوم و بی‌پناهی که در شکم داشت واقعاً چه سرنوشتی پیدا می‌کرد؟... انتخاب، تنها میان دو گزینه بود: پذیرش سرنوشت محتوم، یا برگزیدن مرگی رهایی‌بخش! آیا راه سومی هم می‌توانست وجود داشته باشد؟...

- «حتماً راهی هس، بایدم باشه... همیشه یه راهی پیدا می‌شه» و با زمزمه این جمله، بلند می‌شود و بی هدف به سوی آشپزخانه می‌رود. «ولی مگرنه گلوکمن هم می‌خواس همین کارو بکنه وقتی از آزارهای سرهنگ شولتزه کلافه شده بود؟» کتری را آب می‌کند و روی اجاق می‌گذارد. به جای کبریت زدن، به دسته‌ی کتری خیره می‌ماند. «اما همه که این طور نیستن...» به سراغ قفسه کتاب‌ها می‌رود. «شایدم حق با خانم کیانیانه، ممکنه گلوکمن نقطه‌های مشترک با زرین‌کلاه داشته و من متوجه نشدم... ولی چه مشترکاتی؟... احتمالاً تنها یه چیز می‌تونه بین‌شون مشترک باشه: خودکشی!....» با دقت چشم می‌گرداند و «کهن‌ترین داستان جهان» را از میان کتاب‌ها بیرون می‌کشد و همان‌جا کنار قفسه‌ی کتاب‌ها، دوباره قصه را نگاه می‌کند... راه سوم، اتکابه‌نفس و بی‌باکیِ قابل ملاحظه‌ای می‌طلبید ولی حضور هرروزه‌ی کابل و شلاق در اسارتگاه آشوویتس، به‌خصوص اگر بازجویش شلاق‌ها را به کف پا می‌زد، اعتمادبه‌نفس‌اش را از بین می‌برد. در اسارتگاه، گلوکمن قربانی سوگلی فرمانده افراد اس.اس، «هاوپتمن شولتزه» بود، همان کسی که با دقت از طرف مقامات آلمانی انتخاب شده بود و به نحو احسن از عهده‌ی اعتمادی که به او کرده بودند برمی‌آمد. بنابر دلایلی مرموز و نامعلوم، گلوکمن بینوا مرکز توجه آزارهای او قرار گرفت و از میان زندانیان، هیچ کس گمان نمی‌برد که گلوکمن بتواند از زیر دست او جان به در ببرد. خود گلوکمن هم نمی‌خواست زنده بماند. «نمی‌خواستم، هیچ‌وقت نخواستم!» چه او دریافته بود که مرگ، بهترین گزینه برای رهایی از این همه عذاب است. به‌خصوص هفته‌های اول، واقعاً مصمم بود برای خلاصی از شکنجه‌های شولتزه، به هر وسیله رگ خود را بزند و برای همیشه از این همه رنج و خفت رها شود. اما چنین امکانی برایش فراهم نشد. «کیه تو اردوگاه که ندونه خودکشی، اونم تو دوران بازجویی شدنی نیس، غیرممکنه! اصلاً با چی می‌خوای خودتو خلاص کنی؟ با کدوم وسیله؟ مگه سرهنگ می‌ذاره! سرهنگ نباشه، بچه‌بازجوها که هستن! اونا هم نباشن نگهبان‌ها مگه می‌ذارن؟... حالا به فرض محال که دور از چشم همه‌شون، طنابی هم پیدا کردی. اون‌وقت با این همه دوربین که تو راهروها و سلول‌ها نصب کردن چه‌طور می‌تونی خودتو حلق‌آویز کنی؟ نه اصلاً شدنی نیس. تا حالا مگه کسی‌ام تونسته موفق بشه؟...» این بود که با گذشت زمان و تداوم شکنجه‌ها، به تدریج حس ناشناخته‌ای همچون عقربی زیر پوست‌اش خزید و سرانجام در ژرفای وجود، این حس ناآشنا را برای اولین بار تجربه کرد. ابتدا از تماس با این حس غریبه، بی‌اختیار مضطرب شد: « نه... خدایا نه. امکان نداره!... چه بلایی سرم اومده؟ اصلاً چمه؟ چه مرگم شده...» به‌خصوص که هرچه سعی می‌کرد نمی‌توانست جلوی نفوذ این غریبه را بگیرد. حسی که هم به فروپاشی درونی واکنش مثبت نشان می‌داد و هم به قدرتی بیرونی ـ به شولتزه ـ تمایل داشت؛ اثرِ جانبی این حس نورسیده با احساس تسلیم فرق می‌کرد زیرا خفت‌آور نبود؛ با نوعی پذیرشِ داوطلبانه همراه بود: پذیرشِ داوطلبانه‌ی تقدیر محتوم، پذیرش و باور به فرودست بودن، باور به جنس‌ دوم بودن، گنهکار بودن! در چنین تنگنایی حسِ گناه به طور مقاومت‌ناپذیری به درون‌ات نشت می‌کند و سرانجام تسخیرت می‌کند... «ممکنه به جایی برسی که به خودت بگی فلانی همینه که هست. نصیب و قسمته. دست سرنوشت برات این طور خواسته. یعنی متوجه بشی که تو این دنیا زیادی هستی، که چوب گناه‌هاتو داری می‌خوری. اصلاً حس کنی با تحمل این عذاب، از خطاهایی که تو زندگیت مرتکب شدی داری پاک می‌شی، سبک می‌شی، پالایش می‌شی...»

نسیم بی‌اختیار کف عرق‌کرده‌ی دست چپ را می‌گذارد روی پيشانی و متوجه می‌شود‌ که‌ بار ديگر يخ‌ کرده است. به طرف کاناپه می‌رود و دراز می‌کشد. نگاهش حالا به سقف گره خورده است. «.. بزن‌ برادر، بزن كه‌ مقصرم‌،  فتنه‌گَرم، ....» و چه قایم می‌زد آن «صدا»ی بم و مردانه در تمام‌ آن‌ روزها. خيلی‌ بيش‌ از جیره‌ی پانزده‌ ضربه‌ كابل كه‌ حكم‌ به تعزیر داده‌ شده بود برای ماه‌ دومِ بازجویی‌! در آن تیرگی خفقان‌آور ناشی از تکه‌ی برزنتی روی چشم‌ها، و‌ ضربه‌های پیاپی و خارج‌ از جيره‌ی صبحگاهی که تمامی هم نداشت، به‌ تدريج‌ حسِ رضامندی از «صدا» می‌خزيد زير پوست‌اش،‌ و هر روز که می‌گذشت احساس‌ مي‌كرد وابستگی‌اش‌ به‌ صدا، بيشتر شده‌ است‌؛ وابسته‌ای پُر از تشويش دائم‌ و تلخ‌، توأم‌ با بوی بد تنهایی...

دهان‌اش خشک است. از روی کاناپه بلند می‌شود. جلوی آینه دستشویی، می‌بیند که باز هم رنگ‌اش پریده است. شیر آب را باز می‌کند و می‌خواهد آب به صورت بزند که ناگهان چهره‌ی تکیده‌ای هم در قاب آینه می‌بیند. خشک‌اش می‌زند. با نفس حبس‌شده در سینه و چشم‌هایی که از تعجب گردشده بر این چهره‌ی بغض‌کرده‌ مکث می‌کند. پس از چند لحظه به خود می‌آید و به صورت‌اش آب می‌زند. چهره‌ی گلوکمن هم خیس می‌شود. یک بار دیگر آب به صورت می‌زند، باز همین اتفاق تکرار می‌شود. ناگهان صدایی لرزان از عمق آینه در فضای تنگ دستشویی می‌پیچد: «خودت چی؟ تو اون شرایط هیچ به خودکشی فکر کردی نسیم؟»... یک‌دفعه پوست تن‌اش به تمامی مورمور می‌شود. با دستپاچه‌گی چشم از آینه می‌گیرد «اه‌وو‌خ‌خ‌خ‌خ‌و» و به بهانه‌ی انداختن خلط دهان، خم می‌شود و بدون نگاه به آینه، با عجله از دستشویی بیرون می‌آید. نفس حبس‌شده در سینه را بیرون می‌دهد «اوووف‌ف‌ف‌ف». حالا دست‌های یخ‌کرده را به کمر زده، نگاهش به موکت کفِ هال چفت شده و کلماتی نامفهوم زیر لب زمزمه می‌کند. مضطرب و مردد به اطراف می‌نگرد. بی‌اختیار به سمت گوشی موبایل می‌رود و آن را برمی‌دارد و به سینه می‌چسباند. پاورچین و بی‌صدا به طرف اتاق خواب می‌رود. کلید چراغ را می‌زند. به‌دقت اتاق را وارسی می‌کند. کسی نیست. نفس راحتی می‌کشد. به ساعت نگاه می‌کند. از ۲ گذشته اما از خواب خبری نیست. پنجه‌ی مشت‌کرده را رها می‌کند «اووف‌ف‌ف‌ف». بر می‌گردد به سوی کاناپه. معده‌ی خالی‌اش صدا می‌کند. دستش می‌رود روی دکمه‌های گوشی که شماره بگیرد، بلافاصله پشیمان می‌شود «نه، سپیده حتماً خوابه. فردا هم که حیوونی خیلی کار داره» و پس از مدتی کتاب را در حالی دست می‌گیرد که احساس ضعف شدیدی دارد.

...این دریافت تازه از فرودستی و گناه، آن هم وقتی که جیره‌ی هر روزه‌ات، پانزده ضربه کابل به کفِ پاست، و شب‌ها تا سپیده‌دم در اتاق بازجویی هستی، به طرز مرموزی در مغز استخوان‌ می‌نشیند و پیوسته به تو تلقین می‌کند که بی‌ارزشی، که غریبه‌ای، که از نژادی پست‌تری، و لیاقتِ فتنه‌گری چون تو جز این نیست. خیلی بدتر از این هم می‌توانست اتفاق بیفتد، و اگر تا حالا زنده مانده‌ای، از لطف حاکم اسارتگاهِ آشوویتس، سرهنگ شولتزه است...

...هی، با توام، می‌شنوی؟ دارم با تو حرف می‌زنم گلوکمن؛ یک بار هم که شده از کینه و بدگمانی نسبت به سرهنگ فاصله بگیر تا با چشم‌های خودت ببینی هموست که مانع سقوط تو به ته دره مرگ شده؛ که تو را از اتاق‌ گاز نجات داده و زنده نگه‌ داشته. در این زندان، همه چیز در دست بازجوست، در پنجه‌ی توانای این مرد آهنین است. مردی با ایمان، از سلاله‌ی مردانِ اراده و قدرت؛ قدرتی واقعی که لزوماً مادی و انسانی هم نیست، فراتر می‌رود؛ فراتر از قدرت‌هایی که تا پیش از دستگیری‌ات می‌شناختی... اگر بخواهی در این وضعیت زنده بمانی باید تکیه‌گاهی داشته باشی، آیا جز این است؟ کجایند مردمی که سنگ‌شان را به سینه می‌زدی؟ چرا کسی اعتراض نمی‌کند؟ نتیجه آن شعارها چه شد «نترسید، نترسید، ما همه با هم هستیم»!؟ پس کجا رفتند؟ حالا که اسیر شدی چرا کسی به فریادت نمی‌رسد؟ خودتو گول نزن گلوکمن، مردم فراموشت کرده‌اند... ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد....

دیگه بسه، بسه، بسه، خواهش می‌کنم تموم‌اش کن، به خدا دیگه طاقت ندارم... لعنت به تو،  لعنت به اون حیوون، اصلاً لعنت به مردم، به همه‌تون! لعنت به همه‌تون، گُم ‌شید...

صداتو بیار پایین! این‌ها را همان موقع باید می‌گفتی، همان موقع باید فکر این‌جاشو می‌کردی. حالا دیگر دیر شده جناب گلوکمن! ببین، تو که یک نفری، این فاشیست‌ها اگر شش میلیون از شماها را در اتاق‌های گاز یا کوره‌های آدم‌سوزی بندازند کک‌شان هم نمی‌گزد! پس چه پناهی بهتر از این مرد، بهتر از این صخره‌ی آهنین؟ اتفاقاً بقای تو، چسبیدن به همین صخره است که خب ممکن است تیزی‌اش، تن‌ات را از هم بدرد ولی خودت هم قبول داری که این تنبیه روزانه، این جیره‌ی شلاق، بهتر از مرگ است؛ پس خودت را هرچه بیشتر به او بچسبان تا کم‌تر آزار ببینی... اصلاً می‌فهمی چی می‌گم؟... گلوکمن، چرا داری گریه می‌کنی؟ ای بابا، مگر بچه شدی؟ بس کن مرد! با گریه و زاری که چیزی حل نمی‌شود! حالا بلندشو وایسا و عمیق نفس بکش...

گلوکمن پس از چند دقیقه خودش را پیدا می‌کند. گونه‌های خیس از اشک را با کف دست، پاک می‌کند.  نفس بلندی می‌کشد. کمی آرام می‌گیرد. حالا می‌تواند بر خودش مسلط باشد... آهااا! خوب شد. دوباره نفس بکش. عالیه. گوش کن حالا چی می‌گم بهت، حواس‌ات با من باشه. می‌بینی که چه‌طور فرق کرد، می‌بینی حالا چه‌قدر خیالت از مرگ آسوده شد!... خوبه. داری سر عقل می‌آیی. تازه داری متوجه می‌شوی که در این بی‌پناهی مطلق، در این اتاقکِ تنگ تنهایی، به جز بازجویت، پشت‌و‌پناه دیگری نداری! پس طوری رفتار کن که شولتزه قدردانی‌ات را ببیند....  انگار حسِ وابسته‌شدن به خداوندگارِ زندان، آمده بود تا برای همیشه مهمان درون‌اش باشد، بخشی جدایی‌ناپذیر از روان و هستی‌اش!

آتش سیگار به انتها رسیده و انگشت نسیم را می‌سوزاند. هول و دستپاچه ته‌سیگار را توی زیرسیگاری می‌اندازد. در حالی که نگاهش همچنان به سطرهای کتاب است انگشت را آب دهان می‌زند و فوت می‌کند...گلوکمن هفته‌های اول سعی کرده بود این حس بیگانه، این مهمان ناخوانده و سمج را پس بزند، از این که چنین حسی به شکنجه‌گرش پیدا کرده بود حقیقتاً از خودش متنفر شده بود. «...مگه ممکنه؟ نه هرگز نمی‌خوام، نمی‌تونم، خدایا نمی‌تونم با این آدم ...» مدام حالت تهوع بهش دست می‌داد؛ گاه بغض می‌کرد و چشم‌هایش بی‌اختیار از اشک پر می‌شد. خجالت می‌کشید سفره دل‌اش را پیش هم‌سلولی‌ها باز کند و از حس درونی‌اش، از تنهایی و بی‌کسی‌اش، و از جریان مرموزی که او را وابسته‌ی شکنجه‌گرش می‌کند حرفی به آن‌ها بزند. دردهایش را توی خودش می‌ریخت و از همه‌کس و همه‌چیز دل‌گیر شده بود؛ حتا از نزدیک‌ترین دوست و هم‌سلولی‌اش شوننبام!...

یادش آمد دو ماه پس از ازدواج‌شان وقتی که دردِ اصابت شلاق برایش تازگی داشت، خیلی سعی می‌کرد خوددار باشد و با صدای بلند، نفرت و گریه‌اش را بروز ندهد مبادا که همسایه‌ها با خبر شوند. تمام سعی و تجربه‌اش را به کار می‌گرفت که بهانه‌ای به دست گل‌ببو ندهد، ولی گل‌ببو برای شلاقی‌کردن‌اش به بهانه احتیاج نداشت؛ بی‌کمترین بهانه‌ای شلاق سیاه را برمی‌داشت و به جان‌اش می‌افتاد و زرین‌کلاه به جای فریاد زدن و ناسزا گفتن، لبه‌ی چادرنمازش را محکم به دندان می‌گرفت و ناله‌اش را فرو می‌خورد... به مجرد آن که گل‌ببو از خانه بیرون می‌رفت، گوشه‌ی اتاق کِز می‌کرد و ساعت‌ها اشک می‌ریخت. دل‌اش می‌خواست درد و رنج‌اش را با کسی در میان گذارد. «آخه به کی بگم؟ به کدوم کس و کارم بگم؟ کی رو دارم؟...» نداشت، هیچ کس را نداشت. همه‌کس‌اش در این دنیا، گل‌ببو بود... هفته‌های اول که ناباورانه خشونت‌های مردش را تجربه می‌کرد شب‌ها خواب‌اش نمی‌برد. وقتی خُروپف گل‌ببو بلند می‌شد سرش را می‌کرد زیر پتوی خاکستری و در خلوت دنج تنهایی‌اش، بارها و بارها تصویر شعله‌های آتش و رهاشدن از این منجلاب را مجسم می‌کرد، گرچه طفلی در حال ضجه‌زدن هم همیشه در قاب تصویر ظاهر می‌شد که همراه با مادرش می‌سوخت و جزغاله می‌شد.

..تا کی می‌خوای خودتو فناشده و شهید بدانی، ها؟ حواس‌ات با منه زری؟ ناشکر نباش این‌قدر. کینه‌ی ببو رو به دل نگیر. به جاش به‌خودت نگاه کن، گوش بده به صدای قلب‌ات، ببین دلخواسته‌ات واقعاً چیه. تو باید زنده بمونی زری، زندگی حق توئه! یک لحظه به آدم‌های دور و برت دقت کن! مگر فقط تویی که به دست مردش لت‌وکوب می‌شه؟ اگر قرار بود هر زنی خشونت ‌بیند خودش رو از بین ببرد که دیگر زنی تو این دنیا نمی‌ماند... این که شب‌ها مثل آدم‌های کم‌زهره همه‌‌اش فکر پیت نفت و کشیدن کبریت به خودت باشی و بخوای عاقبت‌ات خُسران دنیا و آخرت باشه و نفرین دو عالم رو به جون بخری به این فکر کن که آیا چندتا شلاق در روز، این قدر مصیبته واقعاً که زبونم لال خودت رو نیست و نابود کنی؟ ها؟.... صبوری کن، دندان رو جگر بگذار، هر روز برو به ضریح امامزاده بی‌بی‌سکینه دخیل ببند، به طفل معصومی که تو شکم داری فکر کن... پس زنده بمون زری جان، زنده بمون، زنده بمون...

طولی نکشید که از شلاق‌خوردن، حتا اگر جلو چشم همسایه‌ها هم اتفاق می‌افتاد دیگر احساس خفت نمی‌کرد. آن تصویر مکررِ سوختن زن در میان شعله‌ها نیز به‌تدریج محو می‌شد. هر چند که بیشتر از روزهای اول زیر ضربه‌ها پيچ‌و‌تاب می‌‌خورد ولی با گذشت زمان و تکرار جیره‌ی شلاق، آرام‌آرام بارقه‌ای از احساسی گنگ و ناآشنا را برای نخستین بار در تاروپود هستی خود تجربه کرد؛ حسی غریب و مزاحم که با قلدری در نهان‌خانه‌ی وجودش رشد می‌کرد، حتا از بچه‌ای که در رحم داشت سریع‌تر، به حدی سریع و ناغافل که زرین‌کلاه را گیج کرده بود. انگار نیرویی درونی او را پیوسته به سوی قدرتی بیرونی هل می‌داد. کششی ناخواسته اما مهار ناشدنی نسبت به جنس برتر، به خداوندگار خانه؛ به گل‌ببو!....

کلافه و عصبی از روی کاناپه بلند می‌شود. چند قدم به طرف دستشویی می‌رود ولی بلافاصله برمی‌گردد به آشپزخانه. وسط آشپزخانه می‌ایستد. انگشت‌های هر دو دست را به موهای بلندش فرو می‌کند. «چه بلایی داره سرم می‌آد، آخه چرا نمی‌تونم تمرکز کنم؟ اگه دیگه نتونم افکارمو جمع کنم اون‌وقت چی؟... نکنه دارم واقعاً دیوونه می‌شم...اووف‌ف‌ف‌...» نداشتن تمرکز، کلافه‌گی‌اش را بیشتر کرده است. کلافه‌گی‌ای‌ شاید از گیرافتادن بین فضای ترسناکِ اسارتگاه آشوویتس، و فضای ماتم‌زده‌ی روستای زین‌آباد. همچنان بلاتکلیف وسط آشپزخانه ایستاده است. پلک‌های متورم به هم می‌آیند و قرمزی چشم‌ها را می‌پوشانند... »حق با سپیده‌اس، این نسخه‌ی آخری... فردا حتماً برم دکتر بگم که دیگه قرص نمی‌خورم، تموم شد.»  پس از چند لحظه پلک چشم‌ها باز می‌شوند. مصمم قدم بر می‌دارد و جعبه قرص‌ها را از روی میز برمی‌دارد و در حالی که میان هر دو دست فشارش می‌دهد با غیظ در سطل آشغال می‌اندازد. حالا مثل کسی که از زیر بار سنگین و طاقت فرسایی رها شده باشد چند بار بلند نفس می‌کشد. تبسمی ناخواسته چهره‌اش را می‌گشاید، دهان‌اش اما هنوز خشک است. از یخچال لیوانی آب می‌نوشد. روی برگه‌های یادداشت که روی در یخچال چسبانده، می‌نویسد: «رفتن به دکتر فراموش نشود.» یک آن احساس سرما می‌کند. با طمأنینه برمی‌گردد روی کاناپه.

...طولی نکشید که زرین‌کلاه متوجه شد هر روز که می‌گذرد کنترل‌اش را بر اوضاع زندگی بیشتر از دست می‌دهد، حتا در مورد اندام‌اش! حس می‌کرد تن سنگین و بی‌تحرک‌اش هر لحظه غریبه‌تر می‌شود. در مقابلِ برخوردهای گل‌ببو  بدن آزرده‌ی خود را چون لاشه‌ای بی‌تحرک می‌دید، به حدی که بعضی روزها وقتی که در خانه تنها بود با دیدن اندامی چنین آزرده و ناتوان، دل‌اش مچاله می‌شد. زخم‌های بدن را با مهربانی نوازش می‌کرد؛ دلداری‌شان می‌داد؛ بر آنها مرهم می‌گذاشت، و آرام و بی‌صدا اشک می‌ریخت. اشک‌های سوزناکی که هرگز در برابر اقتدار شولتزه مانعی ایجاد نمی‌کرد.

چشم‌های خیس نسیم از سطرهای کتاب به دیوار روبه‌رو خیره می‌شود: «... بزن‌، بزن‌ برادر تا گناهام‌ بريزه‌، پاك‌ بشم‌، طيب‌ و طاهر...» احساس‌ شديد گناه‌ و ندامت بود‌ كه‌ مدام‌ بر تارهای عصبیِ مغزش‌ آوار می‌شد. تاریکیِ ناشی از آن تکه‌ی برزنتی روی چشم‌ها، آن‌قدر عذاب‌اش نمی‌داد که تنهاییِ‌ شورمزه‌اش‌ در انفرادی سالن چهار. که اگر «صدا» رضايت‌ می‌داد «دلم‌ می‌خواس‌ زانو بزنم، التماسش کنم شايد دلش رحم بیاد و دیگه نزنه؛ طاقتم طاق شده بود، دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم...» كه شاید فرصتی به دست آید تا‌ ثابت‌ كند به‌ «صدا» که مقاومتی در كار نيست‌؛ گفته‌ بود بارها هنگام تحمل جيره‌ی شلاق؛ و اشک بود اشک‌های گرم‌ كه‌ از زير آن‌ تكه‌ی برزنتیِ زمخت‌ بر گونه‌هايش‌ جاری شده‌ بود...

هرچه زمان می‌گذشت و بيشتر خشونت می‌دید وابستگی و تواضع‌اش نسبت به خداوند خانه عمیق‌تر می‌‌شد، به حدی که این اواخر می‌‌خواست دست‌های محكم و ورزيده گل‌ببو را ببوسد. اصلاً آمده بود به مازندران تا سر راه گل‌ببو بنشیند و محبت‌اش را گدایی کند. شوننبام با دیدن این واکنشِ حقیرانه، از کوره در رفت و فریاد زد که تو یکی از قربانیان اصلی این مرد بوده‌ای؛ بیش از یک سال هر روز تو را شلاقی کرده، کف پاهایت از ضربه‌های کابل، به دفعات ترکیده و عفونی شده، بارها قپانی زده به دست‌ات و از سقف آویزان‌ات کرده، تهمت‌های اخلاقی و کثیف به تو نسبت داده، چه شب‌ها تا صبح که در اتاقِ بازجویی نگذاشته لحظه‌ای بخوابی تا سرآخر مجبور به خودزنی شوی و همه‌ی آرزوها و باورهایت را زیر علامت سؤال ببری، ولی حالا تو به او احترام می‌گذاری؟! بی‌مزد و منت به او سرویس می‌دهی؟! مگر چنین چیزی ممکن است؟ آیا خواب می‌بینم؟ لطفاً جواب بده گلوکمن!... گلوکمن اما جوابی ندارد. سکوتی سنگین، فضا را پُر کرده است. شوننبام در حالی که به‌‌شدت برافروخته و منتظر پاسخ است طبق عادت، به جای نگاه به گلوکمن، به دیوار رو‌به‌رو می‌نگرد. ناگهان چشم‌های بی‌فروغ و ترس‌خورده‌ی زنی را می‌بیند که سطح دیوار را به‌تمامی پوشانده است؛ چشم‌هایی که چون زخمی جاودان به روی شوننبام دهان گشوده‌اند. یگانگی این چشم‌ها با چشمان گلوکمن واقعاً شگفت‌آور است، به‌خصوص علامت سؤال بزرگی که در هر دو نگاه‌ها، بازتاب شکایت ابدی‌شان از بی‌اعتنایی جامعه و جفای روزگارست!...

شوننبام که حالا گیج شده و در سینه‌اش احساس خفقان دارد دست می‌برد و دانه‌های درشت عرق را از پیشانی و شقیقه‌ها می‌گیرد. سنگین و بلند نفس می‌کشد و مجدداً رو می‌کند به گلوکمن: «لطفاً جواب بده، چرا داری این کار را می‌کنی؟ آخر تو چه‌طور می‌توانی خدمتگزار این هیولا باشی؟»... در این لحظه گلوکمن با چهره‌ای مرموز و مصمم به طرف شوننبام برمی‌گردد و مستقیم به چشمان دوست‌اش نگاه می‌کند. بر چهره‌ی قربانی، حالت مکری پرمعنی آشکارتر می‌شود و از ژرفای قرون صدایی چندین‌هزارساله برمی‌خیزد که مو براندام شوننبام راست می‌کند؛ گلوکمن از ته گلو، انگار که با خودش حرف می‌زند می‌گوید: «قول داده که دفعه‌ی دیگر با من مهربان‌تر باشد!»... و زرین‌کلاه در آن سوی اقیانوس، در گوشه‌ای بیرون‌افتاده از جهان، با ازکف دادنِ شوهر و فرزندش، از روستای زین‌آباد برمی‌گردد. اشک‌های سرد در چشم‌ به‌گود‌نشسته‌اش‌ مثل‌ ژله‌ ماسيده‌ است‌ و خطی از گوشه‌ی چشم‌ها‌، یأس تلخی‌ را تا انتهای گونه‌هایش امتداد می‌بخشد. در گردابی از بی‌پناهی، خود را کاملاً تنها می‌بیند. کسی به او و زندگیِ فروپاشیده‌اش توجهی ندارد. همین‌طور که با اشک‌های ماسیده‌اش، روی گاری نشسته و تکان‌تکان می‌خورد در میانه‌ی راه، با تردید به جوانِ گاری‌چی که درست شبیه گل‌ببو است نگاه می‌کند. ناگهان تبسمی مرموز بر چهره مکار و لبریز از تمنایش نقش می‌بندد و زیر لب با خود می‌گوید: «شايد اين جوان هم عادت به شلاق زدن داشته باشد.»...[۱]

پانوشت:

۱. متن داستان «زنی که مردش را گم کرد» نوشته صادق هدایت در اینجا و متن قصه رومن‌گاری «کهن‌ترین داستان جهان» را در اینجا بخوانید.

پاکنویسِ اول: دیماه ۹۴

این تحریر: فروردین ۱۳۹۷/ یوسف‌آبادِ تهران.

 بیشتر بخوانید:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.