بیگناهان از همه گناهکارتراند!
عادل ایرانخواه − بیتفاوتها به واقع نمیدانند عدم مداخلهشان مداخلهای ناشیانه است، و بینظری و بی کنشیشان به قیمت جان و مال بسیاری و حتی خودشان تمام میشود.
«شری که بر سر همگان آوار میشود بیش از آنکه نتیجه عمل عدهای باشد، ناشی از بیعملیِ و عدم مداخله بسیاری دیگر از آدمها است.» انسانها اگر داوری و ارزیابی نکنند، در روز داوری بازخواست خواهند شد؛ اگر پاسخگو نباشند، هیولای تاریخ با کسی شوخی ندارد. بیتفاوتها به واقع نمیدانند عدم مداخلهشان مداخلهای ناشیانه است. و بینظری و بی کنشیشان به قیمت جان و مال بسیاری و حتی خودشان تمام میشود.
ظاهراً در اوایل انقلاب مردی را به زندان میآورند که وقتی از او میپرسند «به چه جرمی دستگیرت کردهاند؟» اظهار بیاطلاعی میکند و این طور پاسخ میدهد: «من یک ساندویچ فروشی دارم. بعد از انقلاب چند نفر آمدند مغازهام و گفتند این عکس را بزن به دیوار. عکس یکی از رهبران انقلاب بود. من هم عکس را به دیوار چسباندم. مدتی بعد همان چند نفر برگشتند و عکس دیگری را که تصویر یکی دیگر از چهرههای مهم انقلاب بود به من دادند و گفتند این را هم بچسبان. من هم اطاعت کردم. بعد از مدتی همان چند نفر آمدند و گفتند: "عکس اون حرومزاده رو بیار پایین". من هم پرسیدم: "کدوم یکی شون؟ " که مرا دستگیر کردند و آوردند اینجا.»
در بدو امر طور به نظر میرسد که این داستان مؤید کلیشههایی است که در باب انقلاب وجود دارد؛ اینکه «انقلاب کنشی کور است» و «انقلاب بیگناهان را قربانی میکند.» و.... اما ماجرا چیز دیگری است!
شاید این طور به نظر برسد که ساندویچ فروش داستان ما مستوجب عقوبتی نبود، اما این طور نیست: او نه بیگناه بود و نه قربانی! گرچه فردی ساده و از همه جا بیخبر بود، اما دست بر قضا به واسطه همین بیخبری بود که نفهمید به چه جرمی گرفتار چنین مصیبتی شده. به واقع، او پاسخ پیامی را دریافت کرد که پیشترها به جهان پیرامونش فرستاده بود.
این داستان و کندوکاو در آن ازینرو اهمیت دارد که میتواند در حکم روایتی عام از احوال جهان ما باشد! داستان مردمانی که نمیدانند از کجا خوردهاند؟ مردمانی که معصومانه از بلایایی که سرشان میآورند مینالند؛ و شکوه سر میدهند که به کدامین گناه؟
چیزوارگی بیتفاوتها
آنتونیو گرامشی در یادداشتی کوتاه و به غایت درخشان این طور به این مسأله پاسخ میدهد:
«آنچه رخ میدهد، ازین روی نیست که برخی میخواهند روی بدهد، بلکه بدین خاطر است که توده انسانها با میل خویش کنارهگیری میکنند و رخصت فعالیت و کور شدن را به گره هایی میدهند که بعدتر فقط با دندان باز خواهند شد... هیچکس از خود نمیپرسد که اگر من هم وظیفهام را انجام داده بودم و به اراده خویش ارزش میگذاشتم آیا آنچه که رخ داده است، واقعاً روی میداد؟!
از بیتفاوتها بیزارم، چراکه زیستن همانان چریک بودن است.... بی تفاوتی، قدرتمندانه در تاریخ عمل میکند منفعلانه عمل میکند امّا عمل میکند...... شری که بر سر همگان آوار میشود بیش از آنکه نتیجه عمل عدهای باشد، ناشی از بیعملیِ و عدم مداخله بسیاری دیگر از آدمها است. تقدیری که به نظر میرسد بر تاریخ مسلط است، هیچ نیست مگر نمود وهمی این بی تفاوتی.... از انسانهای بیموضع متنفرم همانطور از نالههای معصومانهشان.»
اگر ساندویچ فروش فقط و فقط به روزنامههایی که ساندویچهایش را لای آنها میپیچید نگاهی میانداخت، قاعدتاً میدانست که عکس کدام «حرامزاده» را پایین بیاورد و گرفتار چنین مصیبتی نمیشد.
سیمای ساده و نالان این مغازه دار آرکتایپ یا کهنالگوی غالب مردمان ما شده است؛ کسانی که زیر بار مسؤلیتی که زندگی بر آنها مقرر کرده، نمیروند. افرادی که در لاک خصوصیشان فرو رفتهاند، و هنگامی سر بر میآورند که آتش همه جا را فرا گرفته است. آنان عافیتطلبی را به مداخلهگری ترجیح میدهند؛ زمانی که شری همگانی دامنشان را میگیرد، آنها مویهکنان میگویند ما که آزارمان به هیچ کسی نرسیده، پس چرا گرفتار چنین وضعی شدهایم؟! ما که کاری به کار کسی نداشتیم! اما درست به واسطه همین بیاحساسی نفسگیرشان در قبال وضع موجود است که قربانی شری میشوند که خود نیز دست اندر کارش بودهاند.
آنان پیشامدهای تاریخی را همچون پدیدهای طبیعی مینگرند، بسان سیل و یا زلزله. غافل از اینکه با انفعالِ بهشدت فعالشان در این پیشامد مشارکت داشتهاند. مردم باور کردهاند که ساختارهای جامعه هیچگونه ارتباطی با آنها ندارد. یک چیزوارگی تمام عیار. لوکاچ این واقعیت را این طور توضیح میدهد:
«انسان در جامعه سرمایه داری با واقعیتی که خودش ساخته است، روبرو میشود. این واقعیت برای او چونان پدیدهای طبیعی به نظر میرسد که از خودش بیگانه است. او خودش را یکسره بازیچه قوانین این واقعیت میانگارد. فعالیتش محدود به این شده است که برای منافع شخصی خودخواهانهاش تا آنجا که میتواند در تحقق یک نوع قوانین گریزناپذیر فردگرایانه به پیش تازد. اما حتی در چنین کنشی هم ابژه رویدادهاست و نه سوژه آنها.»
هیولایی که بازمیگردد
به لطف آموزههای نئولیبرالیستی، شمار بیشماری از انسانها نسبتشان با جامعه و تاریخ قطع شده. همین است که آنها را دچار چنان رخوتی کرده که حتی اظهار نظر هم نمیکنند. قضاوت نمیکنند و از قضاوت شدن هراساناند، چراکه خوب میدانند بدل به چه هیولاهایی شدهاند. چنان که بورخس میگوید هیولا چیزی نیست جز ترکیبی از اجزا موجودات واقعی! و جهان ما جهان هیولاهاست؛ هیولاهایی به غایت ترسناک. گروتسکهایی کج و معوج! هیولاهای پستمدرن! کسانی که از فرط بیعملی و بینظری به هر ورطهای درمیغلتند؛ کسانی که مسئولیت قضاوت و کنش را نمیپذیرند. آنان هیچ موضعی ندارند و در نتیجه، تمام تناقضات را بیآنکه اندکی مضطربشان سازد در درونشان حمل کنند. هم هیئتی هستند و هم پارتی میروند. رشوه میگیرند و اختلاس میکنند، اما مصرانه ذکات هم میدهند. نمازخوان و مشروبخور اند. هیولاهایی که تمامی اضداد را در ترکیب خود دارند.
دست بر قضا، تمامیِ این هیولاها از نبود یک هیولای راستین سر بر آوردهاند و جولان میدهند؛ ابوالهول! موجودی که از مردم سؤال میپرسید؛ و مردم اگر از جواب باز میماندند کشته میشدند. در غیبت چنین هیولایی است که مردم از پاسخ دادن طفره میروند و در نتیجه هیچ مداخلهای نخواهند کرد. تمام تحلیلها باید در لحظهای جادویی به یک بله یا خیر ختم شود. اما انگار در زمانه ما این لحظه جادوئی کمتر برای مردم رخ میدهد؛ آنها مستأصل و هاج و واج میمانند و در میان گردش آزاد اطلاعات هردم سویی میروند. هیچ تصمیمی نمیگیرند و در نتیجه هیچ مداخلهای هم صورت نخواهد گرفت. غافل از اینکه ابوالهول برمیگردد تا حسابشان را تصفیه کند و پاسخ سؤالاتی را که مسکوت مانده، به شیوهای قهرامیز از آنها بستاند!
مکتب فرانکفورت در باب ظهور فاشیزم آنهم در دل اروپای متمدن تحلیلی دارد که عمیقاً به کارمان میآید تا بفهمیم که ابوالهول چگونه بازمی گردد و ممکن است چه سیمای سنگینی به خود بگیرد.
به باور نظریهپردازان مکتب فرانکفورت، فاشیسم به سادگی تحریف روشنگری نبود، بلکه در امتداد سویه تاریک آن قرار داشت. بدین معنا، که در بین وجوه گوناگون عقلانیت که روشنگری مدعی آن بود، این عقل ابزاری بود که بر تمامی حوزهها استیلا یافت؛ به دیگر بیان، صورت فنی عقل بر عقلانیت انتقادی در باب ارزشهای اخلاقی و سیاسی سایه انداخت و آن را تحت شعاع خویش قرار داد و نهایتاً از کار انداخت.
اگر خرد در جهت مقاصد جمعی و نقد پیشانگاشتهای موجود به کار گرفته نشود، دیگر نباید حیرت کرد که خلأ اخلاقی و سیاسی موجود را جریانهای خردستیز پرکنند. نتیجه چنین وضعی هیچانگاری و انفعالی کشنده خواهد بود. به زعم نظریهپردازان مکتب فرانکفورت، بیطرفی ارزشی و پرهیز فروتنانه از داوری و قضاوت، سرابی مهلک است... آدمیان ناچاراند که دائماً در باب ارزش و قصد غایی ارزشهای موجود سؤال بپرسند، و درباره چگونگی سازماندهی زندگی جمعی به بحث بنشینند.
به سیاق فلاسفه، یونان باستان باید حکم داد که انسان حیوانِ قضاوتگر است. این حکم زمانی اهمیت مییابد که بفهمیم منطق اقتصادی حاکم بر اخلاق در دوران نئولیبرالیسم، چگونه با فروبردن انسانها در لاک شخصیشان، آنها را از قضاوت کردن و متعاقب آن مداخله در وضعیت برحذر میدارد. نسبیگرایی پست مدرنیستی به مثابه کیش سرمایه داری، قضاوت کردن را از زمره گناهان بزرگ میشمرد. یحتمل هر کدام از ما در زیست روزمره مان با این جملات مواجه شدهایم: «نباید قضاوت کنی»، «کسی حق نداره من را قضاوت کنه این زندگی شخصی منه» و الی آخر به خوبی ابعاد جهان پساسیاسی ما را ترسیم میکنند. آنچه فراموش شده این است که امر شخصی همواره امری سیاسی است...
انسانها اگر داوری و ارزیابی نکنند، در روز داوری بازخواست خواهند شد؛ اگر پاسخگو نباشند ابوالهول با کسی شوخی ندارد. بیتفاوتها به واقع نمیدانند عدم مداخلهشان مداخلهای سفاهت بار است. و بینظری و بی کنشیشان به قیمت جان و مال بسیاری و حتی خودشان تمام میشود. آنان نمیدانند که اگر نظر نورزند و عمل نکنند، در بزنگاهها نخواهد دانست که دقیقاً عکس کدام «حرامزاده» را پایین بیاورند.
بیشتر بخوانید:
نظرها
علی
چه هیاهویی به پا کرده اید عزیز! متن- چه بسا حاشیه های متن که چشم گیرترند- نمودارِ سیمای طلبکارِ و شرمگینِ اندیشه ورزی است که به ظاهر تیر و زهرِ کلام ش به سوی وجدانِ جمعیِ منفعلانِ کوچه و بازار نشانه رفته اما افسوس که ناکام و بی سرانجام، به سوی آن که می اندیشد کمانه می کند و زهرش، نابه هنگام و نابه جا هرز می رود! تا دلتان بخواهد برای آدمِ منفعلِ ترحم جویِ این حوالی "بدهی" تراشیده اند و هیچ کس را بی گناه و بی شرم و بی تکلیف باقی نگذاشته اند! " بی گناهان از همه گناه کار ترند! " اما مگر بی گناهی هم معنایی دارد عزیز! آن آدمِ ساده دل، اگر هم می دانست که در آن زمان حرام زاده کیست و کارش به آن جا هم نمی کشید، رفتار او از بار گناه ش که نمی کاست هیچ، تجلیِ سیمای یک نان به نرخِ روز خوار بود و بس. طوری ساده دلانه از فقدانِ ارزیابی و قضاوت شکایت می کنید که گویی سنجه همان "روزنامه" است. بیایید و لطفن اگر سودای سعادتِ جمعی در سر دارید، محورِ نوشتارتان را بر "سنجه" هایتان را که بسا نافذتر و کاراتر خواهد بود، بگذاید. نوشتار خود ابزارِ جنگ و پرخاش و فروکشِ خشمِ اندیشه ورز است.قبول ! اما سنگ تان را بیهوده و به هر جهت پرتاب نکنید!
ماني المان
إدموند بوركه ( Edmund Burke ) جمله معروفي به اين مضمون دارد. für Trimupf den Bösen es reicht. Dass, guten nicht tun معني ان اين است، كه براي موفقيت ادمهاي پايد و بد سرشت همين كافيست، كه ادمهاي خوب كاري نكنند
Nima Azadi
نویسنده ی محترم این مقاله، وقوع رخدادهای خرد و کلان و مثبت یا منفی اجتماعی را در این فرمول خلاصه کرده اند که یک طرف را ایجاد گران رویدادها و طرف دیگر را نظاره گران آنها تشکیل می دهد. غافل از این که وقوع رویدادهای اجتماعی به این سادگی نیست و بر اثر یک رابطه ی در هم تنیده ی مردم، ساختارها و روندهای اجتماعی واقعیت می یابند که چه بسیار ایجاد گران رویدادها را ناکام می گذارد چرا طرف دیگر نه نظاره گران بلکه با اتکا به ساختارها و روندها اجتماعی وقوع آنها را مانع می شوند، در حالی که به نظر می رسد که طرف دیگر منفعل و نظاره گر این گونه رویدادها است. مگر هیتلر را رای اکثریت مردم به حکومت نرساند؟ آیا فاشیسم در اثر انفعال اکثریت مردم به حکومت رسید؟