ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

پیرمردی فرتوت با بال‌هایی بسیار بزرگ

<p>گابریل گارسیا مارکز، ترجمه حمید پرنیان - روز سومی بود که باران می&zwnj;بارید، توی خانه خرچنگ&zwnj;های خیلی زیادی را کشته بودند و پلایو می&zwnj;بایست از حیاط خیس خانه می&zwnj;گذشت و آن&zwnj;ها را داخل دریا می&zwnj;ریخت؛ نوزاد همه&zwnj;ی شب تب داشت و آن&zwnj;ها فکر کرده بودند دلیل&zwnj;اش همین بوی تعفن بوده.</p> <!--break--> <p>از سه&zwnj;شنبه بود که دنیا را غم گرفته بود. دریا و آسمان یک&zwnj;رنگ و خاکستری بودند و شن&zwnj;های ساحل، که در شب&zwnj;های ماه مارس هم&zwnj;چون ذره&zwnj;های نور سوسو می&zwnj;زدند، بدل به ملغمه&zwnj;ای از لجن و حلزون&zwnj;های مرده&zwnj;ی فاسد شده بود. ظهر بود اما هوا چندان روشن نبود، پلایو خرچنگ&zwnj;ها را ریخته بود توی دریا و داشت برمی&zwnj;گشت خانه که نتوانست بفهمد آن چیست که ته حیاط دارد می&zwnj;جنبد و می&zwnj;نالد. مجبور شد نزدیک&zwnj;تر برود تا ببیند پیرمردی، که بسیار هم پیر بود، با صورت روی لجن&zwnj;ها افتاده و به&zwnj;رغم تلاش&zwnj;های مکررش، نمی&zwnj;توانست برخیزد، یعنی بال&zwnj;های بسیار بزرگ&zwnj;اش مانع می&zwnj;شدند.<br /> &nbsp;</p> <p>پلایو که از دیدن این کابوس ترسیده بود دوید سمت همسرش، الیسندا، که داشت دست&zwnj;مال خیس روی پیشانی نوزاد مریض می&zwnj;گذاشت؛ پلایو، الیسندا را با خود برد ته حیاط. هر دو با بهت و سکوت به این پیکر فروافتاده نگریستند. لباس&zwnj;های&zwnj;اش مثل ژنده&zwnj;پوش&zwnj;ها بود. روی جمجمه&zwnj;ی طاس&zwnj;اش فقط چند تارموی تنک داشت و چندتایی دندان توی دهان. با این وضعیت رقت&zwnj;انگیز و سراسر خیسی که داشت، همه&zwnj;ی شوکت و شان پدربزرگ&zwnj;بودن را از وی گرفته بود. بال&zwnj;های عظیم و لاشخورمانندش، کثیف و تقریبن پَرکنده بودند و لجن&zwnj;آلوده. مدتی بادقت به&zwnj;اش نگاه کردند و بعد که حیرت&zwnj;شان فرونشست، دیدند به نظرشان آشنا می&zwnj;آید. جرات کردند و با وی حرف زدند، و او با صدای دریانوردهای نیرومند کلماتی نامفهوم در جواب می&zwnj;گفت. برای همین پلایو و الیسندا حضور چندش&zwnj;آور بال&zwnj;ها را نادیده گرفتند و حدس زدند وی باید از سرنشینان کشتیِ بیگانه&zwnj;ای باشد که اسیر توفان شده و به ساحل رسیده. زن همسایه را که عالم به رموز مرگ و زندگی بود صدا زدند تا بیاید و این پیرمرد را ببیند. زن تا دید فهمید که پلایو و همسرش اشتباه می&zwnj;کردند.<br /> &nbsp;</p> <blockquote> <p><img align="middle" alt="" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/haparggm02.jpg" />گابریل گارسیا مارکز</p> </blockquote> <p>زن همسایه گفت &laquo;او فرشته است. می&zwnj;بایست برای نوزاد شما آمده باشد، اما بیچاره آن&zwnj;قدر پیر است که اسیر باران شده&raquo;.<br /> &nbsp;</p> <p>فردای آن روز، همه خبردار شدند که فرشته&zwnj;ای زخمی و خونین در خانه&zwnj;ی پلایو گرفتار آمده. مردم، برخلاف نظر خردمندانه&zwnj;ی زن همسایه، فرشته&zwnj;ها را بازماندگان فراری یک توطئه&zwnj;ی آسمانی می&zwnj;دانستند اما دل&zwnj;اش را نداشتند که تا حد مرگ کتک&zwnj;شان بزنند. پلایو کل بعدازظهر را چماق&zwnj;به&zwnj;دست از توی آشپزخانه به پیرمرد نگاه می&zwnj;کرد. بعد آمد و لجن&zwnj;ها را از تن پیرمرد پاک کرد و توی مرغ&zwnj;دانی زندانی&zwnj;اش کرد. نیمه&zwnj;های شب، باران قطع شده بود و پلایو و الیسندا داشتند خرچنگ&zwnj;ها را می&zwnj;کشتند. کمی بعد، نوزاد بیدار شد و حالا نه&zwnj;تنها تب نداشت، که میل به غذا هم داشت. دل&zwnj;شان روشن شد و تصمیم گرفتند فرشته را بگذارند توی یک قایق و آب تازه و توشه&zwnj;ای سه&zwnj;روزه فراهم کنند و راهی دریا و سرنوشت&zwnj;اش کنند. اما وقتی دم&zwnj;دمای صبح به حیاط سر زدند، دیدند همه&zwnj;ی همسایه&zwnj;ها جلوی مرغ&zwnj;دانی ایستاده&zwnj;اند و فرشته را مایه&zwnj;ی تفریح خویش ساخته&zwnj;اند؛ از لای سیم&zwnj;های مرغ&zwnj;دانی، به تمسخر و توهین، چیزمیز پرت می&zwnj;کردند تا فرشته بخورد. انگار او نه موجودی فراطبیعی، که حیوانی سیرکی بود.<br /> &nbsp;</p> <p>پدر گونزاگا که این خبر عجیب را شنیده بود، قبل از ساعت هفت رسید. تماشاچی&zwnj;ها که حالا به&zwnj;اندازه&zwnj;ی قبل رفتارهای احمقانه نمی&zwnj;کردند، داشتند درباره&zwnj;ی آینده&zwnj;ی این زندانی حدس&zwnj;های جوراجور می&zwnj;زدند. ساده&zwnj;لوح&zwnj;ترین&zwnj;شان گفته بود که این پیرمرد باید شهردار جهان باشد. خشک&zwnj;مغز دیگری گفته بود پیرمرد یک ژنرال پنج&zwnj;ستاره است که پیروز همه&zwnj;ی جنگ&zwnj;ها خواهد شد. و برخی تماشاچیان آرزو کردند که این پیرمرد بتواند نسل مردان خردمند بال&zwnj;دار را روی زمین به وجود آورد تا بر جهان حکمرانی کنند. اما پدر گونزاگا، که پیش از کشیش&zwnj;شدنْ چوب&zwnj;بری تنومند بود، ایستاد جلوی مرغ&zwnj;دانی و برای لحظه&zwnj;ای آموزه&zwnj;های مذهبی&zwnj;اش را مرور کرد و خواست که در مرغ&zwnj;دانی را باز کنند تا از نزدیک به آن مرد رقت&zwnj;انگیز که در میان مرغ&zwnj;های بانشاط بیش&zwnj;تر شبیه مرغی فرتوت بود نگاهی بیاندازد.</p> <p>&nbsp;</p> <p>پیرمرد با بال&zwnj;هایی گشوده در گوشه&zwnj;ی قفس افتاده بود، و دور و برش پر از پوست&zwnj;میوه&zwnj; و پس&zwnj;مانده&zwnj;ی غذایی بود که تماشاچی&zwnj;ها همان اول صبحی برای&zwnj;اش پرت کرده بودند. همین&zwnj;که پدر گونزاگا وارد مرغ&zwnj;دانی شد به لاتین صبح&zwnj;به&zwnj;خیر گفت و پیرمرد که با گستاخی&zwnj;ها و اهانت&zwnj;های این دنیا بیگانه بود، چشم&zwnj;های باستانی&zwnj;اش را گشود و چیزی در پاسخ زمزمه کرد. کشیش گمان کرد پیرمرد یک دغل&zwnj;باز است و زبان خدا را نمی&zwnj;داند یا نمی&zwnj;داند چه&zwnj;طور سفیر خدا را تکریم کند. بعد وقتی دقیق&zwnj;تر شد دید که وی بسیار انسانی است: بوی شدید طبیعت می&zwnj;داد، پشت بال&zwnj;های&zwnj;اش پر از انگل بود و پرهای اصلی&zwnj;اش را باد شکسته بود، و هیچ&zwnj;چیزش به شکوه غرورآفرینِ فرشته&zwnj;ها نمی&zwnj;خورد. کشیش از مرغ&zwnj;دانی آمد بیرون و خطبه&zwnj;ای مختصر در باب خطرات ساده&zwnj;لوحی خواند. به مردم یادآوری کرد که شیطان عادت به دسیسه&zwnj;کردن دارد تا غافلان را گمراه سازد. گفت اگر وجه تفاوت یک شاهین با یک هواپیما در داشتن بال نیست، پس وجه تفاوت انسان از فرشته هم نیست. با این همه، قول داد که نامه&zwnj;ای به سرکشیش بنویسد که او هم به کشیش اعظم بنویسد که او هم به پاپ اعظم بنویسد تا حکم نهایی از سوی دادگاه عالی اتخاذ شود.<br /> &nbsp;</p> <p>دوراندیشی وی بر قلب&zwnj;های سترون اثر کرد. خبر فرشته&zwnj;ی زندانی چنان همه&zwnj;گیر شد که پس از چند ساعت توی حیاط خانه&zwnj;ی پلایو جای سوزن&zwnj;انداختن نبود؛ مجبور شدند به ارتش خبر دهند تا مردم را پراکنده کنند. الیسندا، که از فرط جاروکردن آت&zwnj;&zwnj;آشغال&zwnj;های تماشاچیان کمرش خم شده بود، به ذهن رسید که حیاط را نرده&zwnj;کشی کنند و بابت تماشاکردن فرشته از هرکسی پول اندکی بگیرند.</p> <blockquote> <p><img align="middle" alt="" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/haparggm03.jpg" />الیسندا از کوره درمی&zwnj;رفت و جیغ می&zwnj;کشید که خانه پر از فرشته شده است&zwnj;.</p> </blockquote> <p>&nbsp;</p> <p>کنجکاوهای زیادی از نقاط دور و نزدیک آمدند به تماشا. یک کارنوال سیار هم آمده بود که آکربات&zwnj;باز پرنده&zwnj;اش چندباری بالای سر جمعیت اندکی پرواز کرد، اما هیچ&zwnj;کس به&zwnj;اش توجه&zwnj;اش نشان نداد چراکه بال&zwnj;های&zwnj;اش شبیه بال خفاش&zwnj;ها بود تا فرشتگان. بدبخت&zwnj;ترین تیپاخوردگان از چهارگوشه&zwnj;ی جهان آمدند تا شفا پیدا کنند: پیرزن فقیری که از بچگی ضربان قلب&zwnj;اش را می&zwnj;شمرده و شماره کم آورده بود؛ مرد پرتغالی که نمی&zwnj;توانست بخوابد چون سر و صدای ستارها خواب&zwnj;اش را پریشان می&zwnj;کردند؛ خواب&zwnj;گردی که شب&zwnj;ها بیدار می&zwnj;شد و هرچه به&zwnj;هنگام بیداری رشته بود را پنبه می&zwnj;کرد؛ و بسیاری دیگر با بیماری&zwnj;های کم&zwnj;تر جدی. پلایو و الیسندا اما در میانه&zwnj;ی آن شلوغی و ازدحامی که زمین را به لرزه می&zwnj;انداخت، از خستگی&zwnj;شان هم احساس رضایت می&zwnj;کردند، چراکه توانسته بودند کم&zwnj;تر از یک هفته همه&zwnj;ی اتاق&zwnj;های&zwnj;شان را پر از پول کنند و هنوز هم صف زائرین تا دوردست&zwnj;ها کشیده شده بود.</p> <p>&nbsp;</p> <p>فرشته تنها کسی بود که هیچ نقشی در این کارزار نداشت. سعی می&zwnj;کرد توی قفس&zwnj;اش آرام بگیرد، اما گرمای جهنمیِ چراغ&zwnj;نفتی و شمع&zwnj;های مذهبی&zwnj;ای که دور تا دور مرغ&zwnj;دانی چیده بودند آزارش می&zwnj;داد.</p> <p>مردم اوایل می&zwnj;خواستند به&zwnj;اش قرص&zwnj;های نفتالین بخورانند؛ زن همسایه گفته بود غذای فرشته&zwnj;ها نفتالین است. اما پیرمرد نه&zwnj;تنها نفتالین&zwnj;ها را، که غذایی که توبه&zwnj;کارها هم برای&zwnj;اش آورده بودند را پس زده بود. مردم نفهمیدند که به&zwnj;خاطر فرشته&zwnj;بودن&zwnj;اش است که نمی&zwnj;خورد یا چون پیر است و باید فقط حریره&zwnj;ی بادمجان بخورد. تنها فضیلت فراطبیعی&zwnj;اش، صبر و شکیبایی&zwnj;ای بود که در این مدت از خود نشان داده. به&zwnj;خصوص روزهای اول، که مرغ&zwnj;ها به&zwnj;اش نوک می&zwnj;زدند و انگل&zwnj;های آسمانی بال&zwnj;های وی را می&zwnj;خوردند، افلیج&zwnj;ها بال پیرمرد را به اندام فلج&zwnj;شان می&zwnj;مالیدند، و حتی مهربان&zwnj;ترین آدم&zwnj;ها هم به طرف&zwnj;اش سنگ می&zwnj;انداختند تا پیرمرد مجبور به برخاستن شود و آن&zwnj;ها بتوانند همه&zwnj;ی بدن&zwnj;اش را ببینند. تنها زمانی موفق شدند وی را وادار به برخاستن کنند که با میله&zwnj;ای گداخته به پهلوی&zwnj;اش زدند، چون پیرمرد چندساعتی بی&zwnj;حرکت افتاده بود و آن&zwnj;ها فکر کرده بودند مرده. بیدار شد و یاوه&zwnj;ای سحرآمیز بر زبان آورد و چشم&zwnj;های&zwnj;اش اشک&zwnj;آلود بود، بال&zwnj;های&zwnj;اش را چندبار به هم زد که سرگین مرغ&zwnj;ها و گرد کف مرغ&zwnj;دانی را پراند و توفانی از وحشت بر جهان انداخت. گرچه مردم فکر کردند این واکنش نه از خشم که از درد است، اما از آن به بعد مراقب بودند که نرنجانندش، چراکه فهمیده بودند انفعال پیرمرد از نوع آسان&zwnj;گیری قهرمان&zwnj;ها نیست بل آرامش پیش از توفان است.<br /> &nbsp;</p> <p>پدر گونزاگا در حالی که هنوز منتظر قضاوت نهایی دادگاه درباره&zwnj;ی ماهیت این زندانی بود، با موعظه&zwnj;های&zwnj;اش جمعیت را از بیهوده&zwnj;بازی بازمی&zwnj;داشت. اما دادگاه عالی رم گویی هیچ عجله&zwnj;ای برای فرستادن نامه نداشت. و مردم در این میانه سعی می&zwnj;کردند بفهمند آیا این زندانی ناف دارد یا نه، آیا زمزمه&zwnj;های او ارتباطی به زبان آرامی دارد یا نه، این&zwnj;که چندبار می&zwnj;تواند نیش سوزن را بر بدن&zwnj;اش تحمل کند، و آیا او با آن بال&zwnj;های&zwnj;اش نروژی است یا نه. هزاران نامه هم که بیایند و بروند فایده&zwnj;ای ندارد؛ مگر مشیتی الهی این محنت&zwnj;های کشیش را پایان بخشد.<br /> &nbsp;</p> <p>در طول این روزها، در میان جاذبه&zwnj;های کارناوالی بسیاری که وجود داشت، گروهِ نمایشی&zwnj;ای وارد شهر شد و زنی همراه&zwnj;شان بود که به&zwnj;خاطر سرپیچی از دستورات والدین&zwnj;اش عنکبوت شده بود. ورودیه&zwnj;ی این نمایش نه&zwnj;تنها ارزان&zwnj;تر از ورودیه&zwnj;ی مرغ&zwnj;دانی و فرشته نبود، بل مردم مجاز بودند هر &zwnj;نوع سوالی که خواستند از آن زن بپرسند و سرتاپای او را وارسی کنند. همه متفق&zwnj;القول بودند که زن بسیار ترسناک است؛ رطیلی مهیب و به بزرگی یک قوچ، با چهره&zwnj;ی غمگین یک دوشیزه. نه شکل و شمایل عجیب&zwnj;غریب&zwnj;اش، که سیاه&zwnj;روزی ناب&zwnj;اش ترحم&zwnj;برانگیز بود. وقتی بچه بوده، قایمکی و بی&zwnj;اجازه&zwnj;ی والدین&zwnj;اش می&zwnj;رود به یک مراسم رقص. و وقتی داشته از مسیر جنگل به خانه بازمی&zwnj;گشته رعدی مهیب می&zwnj;زند و آسمان را دوپاره می&zwnj;کند و از شکافی که در آسمان ایجاد شده بود گوله&zwnj;ا&zwnj;ی آتشین می&zwnj;آید و به دخترک می&zwnj;خورد و تبدیل&zwnj;اش می&zwnj;کند به عنکبوت.</p> <p>&nbsp;</p> <blockquote> <p><img align="middle" alt="" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/haparggm04.jpg" />فرشته تنها کسی بود که هیچ نقشی در این کارزار نداشت.</p> </blockquote> <p>تنها غذای&zwnj;اش کوفته&zwnj;های ریزی است که مردم خَیِر فراهم می&zwnj;کنند و به طرف دهان&zwnj;اش پرتاب می&zwnj;کنند. چنین منظره&zwnj;ای، که پر از حقایق انسانی و اندرزهای ترسناک است، بدون بررسی منظره&zwnj;ی فرشته&zwnj;ی مغروری که حتی در شان خودش نمی&zwnj;بیند نگاهی به این انسان&zwnj;های فانی بیاندازد محکوم به ناکامی است. از این گذشته، معجزه&zwnj;هایی که منسوب به این فرشته بود را به&zwnj;نوعی اختلال ذهنی پنداشتند، معجزاتی از قبیل آن مرد نابینایی که بینایی&zwnj;اش را به دست نیاورد اما سه تا دندان جدید درآورد، یا افلیجی که پای&zwnj;اش سالم نشد اما بلیت بخت&zwnj;آزمایی برد، و جذامی&zwnj;ای که از جای زخم&zwnj;های&zwnj;اش گل&zwnj;های آفتاب&zwnj;گردان رویید. این معجزاتِ تسلی&zwnj;بخش، که بیش&zwnj;تر شبیه مسخره&zwnj;بازی بود، اعتبار فرشته را تااندازه&zwnj;ای خراب کرده بود و وقتی زن عنکبوتی هم وارد شهر شد، اعتبارش به&zwnj;طور کل از بین رفت. بعد ازآن بود که هم بی&zwnj;خوابی پدر گونزاگا بهبود یافت و هم حیاط خانه&zwnj;ی پلایو به خلوت قبلی&zwnj;اش بازگشت و سه روز پشت سر هم باران بارید و خرچنگ&zwnj;ها دوباره توی اتاق&zwnj;خواب&zwnj;ها رژه رفتند.<br /> &nbsp;</p> <p>صاحب&zwnj;خانه دلیلی برای نالیدن نداشت؛ با آن&zwnj;همه پولی که ذخیره کرده بودند عمارتی دوطبقه بنا کردند که هم بالکن داشت و هم باغی با توری بلند که در روزهای زمستانی مانع از ورود خرچنگ&zwnj;ها به خانه می&zwnj;شد، و البته حفاظی آهنین بر پنجره&zwnj;ها تا هیچ فرشته&zwnj;ای دیگر نتواند وارد خانه شود. پلایو در بیرون شهر مجتمعی احداث کرد و کار قبلی&zwnj;اش، نگهبانی، را بی&zwnj;خیال شد. الیسندا هم کفش&zwnj;های پاشنه&zwnj;بلند گران&zwnj;قیمتی خرید و کلی لباس حریر، از آن لباس&zwnj;هایی که زنان خوش&zwnj;پوشِ آن زمان، یک&zwnj;شنبه&zwnj;ها می&zwnj;پوشیدند. مرغ&zwnj;دانی تنها چیزی بود که هیچ&zwnj;کس هیچ توجه&zwnj;ای به&zwnj;اش نکرد. اگرچه کف آن را می&zwnj;شستند و زودبه&zwnj;زود صمغ می&zwnj;پاشیدند روی&zwnj;اش، به این خاطر نبود که مرغ&zwnj;دانی خانه&zwnj;ی فرشته بود، بل می&zwnj;خواستند بوی سرگین مرغ&zwnj;ها هم&zwnj;چون شبح وارد خانه نشود و خانه&zwnj;ی جدیدشان را فرسوده نسازد. نوزاد همین&zwnj;که راه&zwnj;رفتن بلد شد، پلایو و همسرش مراقب بودند که زیاد نزدیک مرغ&zwnj;دانی نشود. اما به&zwnj;مرور ترس&zwnj;شان ریخت و به بوی آن عادت کردند. نوزاد، پیش از آن&zwnj;که دندان دوم&zwnj;اش درآید، یک&zwnj;روز که درِ مرغ&zwnj;دانی باز بود، بازی&zwnj;کنان رفت توی مرغ&zwnj;دانی.</p> <p>&nbsp;</p> <p>فرشته همان&zwnj;قدر از این نوزاد کناره می&zwnj;گرفت که از دیگر انسان&zwnj;های فانی، اما در مداراکردن با بدسگالی&zwnj;های روزگار صبر و شکیبایی سگ&zwnj;ها را داشت. فرشته و نوزاد هر دو هم&zwnj;زمان بیماری مرغی گرفتند. پزشکی که برای دیدن نوزاد آمده بود، نتوانست بر وسوسه&zwnj;اش چیره شود و رفت قلب فرشته را معاینه کرد؛ پزشک صدایی سوت&zwnj;مانند از قلب فرشته می&zwnj;شنید، و هم&zwnj;چنین صداهای زیادی از کلیه&zwnj;های&zwnj;اش، که به نظر می&zwnj;رسید از کار افتاده باشند. از نظر پزشک اما منطق بال&zwnj;های فرشته حیرت&zwnj;آورترین چیز بود؛ بال&zwnj;ها آن&zwnj;&zwnj;قدر طبیعی و منطبق با ارگانیسم انسان بود که حتی پزشک را به این فکر واداشت پس چرا انسان&zwnj;های دیگر نمی&zwnj;توانند بال داشته باشند.<br /> &nbsp;</p> <p>نوزاد بزرگ شد و به مدرسه رفت، و در این میان باد و باران به&zwnj;مرور مرغ&zwnj;دانی را خراب کرده بود. فرشته هم خودش را از این&zwnj;جا به آن&zwnj;جا می&zwnj;کشید و سرگردان بود. می&zwnj;رفت اتاق&zwnj;خواب اما بیرون&zwnj;اش می&zwnj;کردند، می&zwnj;رفت آشپزخانه با جارو می&zwnj;انداختندش بیرون. آن&zwnj;قدر هم&zwnj;زمان این&zwnj;جا و آن&zwnj;جا بود که یواش&zwnj;یواش گمان کردند او خودش را در سراسر خانه تکثیر کرده است، آن&zwnj;وقت بود که الیسندا از کوره درمی&zwnj;رفت و جیغ می&zwnj;کشید که خانه پر از فرشته شده است&zwnj;. فرشته به&zwnj;ندرت چیزی برای خوردن گیر می&zwnj;آورد و چشم&zwnj;های باستانی&zwnj;اش نم&zwnj;نم چنان کم&zwnj;سو شدند که هی می&zwnj;خورد به تیرک&zwnj;ها. تنها چیزی که برای&zwnj;اش باقی مانده بود، آخرین شاخه&zwnj;ی پر خودش بود. پلایو دل&zwnj;اش به رحم آمد و پناه&zwnj;اش داد توی آلونکِ انباری و پتویی روی&zwnj;اش انداخت، بعد متوجه شدند که شب&zwnj;ها تب می&zwnj;کند و به زبان نروژی&zwnj;های قدیمی هذیان می&zwnj;گوید. گمان کردند که دارد می&zwnj;میرد و حتی زن همسایه هم نمی&zwnj;دانست با یک فرشته&zwnj;ی مرده چه کار می&zwnj;شود کرد.<br /> &nbsp;</p> <p>اما فرشته زمستان سخت را پشت سر نهاد و با اولین پرتو خورشید تابستانی، جانی دوباره گرفت. او که چند روز در گوشه&zwnj;ی حیاط بی&zwnj;حرکت افتاده بود و هیچ&zwnj;کسی به ملاقات&zwnj;اش نمی&zwnj;آمد، با آغاز ماه دسامبر پرهای&zwnj;اش رشد کردند. پرها اما خیلی سفت بودند، انگار که پرِ مترسک باشند؛ انگار که این نشانه&zwnj;ی دیگری بود از پیری و فرتوتی فرشته. اما می&zwnj;بایست دلیل این تغییرات را بداند، برای همین هم مراقب بود تا کسی متوجه&zwnj;ی این پرها نشود و نشنود که گاهی زیر آسمان پرستاره آواز می&zwnj;خواند. یک روز صبح، الیسندا داشت توی آشپزخانه پیاز خرد می&zwnj;کرد که متوجه شد باد از پنجره&zwnj;ی باز می&zwnj;&zwnj;آید توی خانه. رفت سمت پنجره اما فرشته را دید که دارد تمرینِ پرواز می&zwnj;کند. انگشت&zwnj;های&zwnj;اش روی باغچه شیار انداخته بود و با بال&zwnj;زدن&zwnj;های بی&zwnj;حاصل&zwnj;اش نزدیک بود آلونک را خراب کند؛ بال&zwnj;های&zwnj;اش می&zwnj;لغزیدند روی نور و نمی&zwnj;توانستند به پرواز درآیند. همه&zwnj;ی سعی&zwnj;اش را کرد تا اوج بگیرد. الیسندا وقتی دید که فرشته روی خانه&zwnj;ها در پرواز است و مثل کرکس&zwnj;های پیر بال می&zwnj;زند، آهی از سر آسایش کشید، هم برای خودش و هم برای فرشته. نگاه می&zwnj;کرد و پیازها را خرد می&zwnj;کرد تا که دیگر فرشته را نمی&zwnj;توانست ببیند، حالا دیگر فرشته&zwnj;ی پیر نه مایه&zwnj;ی رنجش الیسندا، که نقطه&zwnj;ی خیالی&zwnj;ای بر افق دریا بود.<br /> &nbsp;</p> <p><strong>اشاره:</strong>رسم&zwnj;الخط مترجم با دستور خط رادیو زمانه تفاوت دارد.</p> <p>تصویر نخست: رادیو زمانه، بخش فرهنگ</p> <p>&nbsp;</p> <p>در همین زمینه:</p> <p><a href="#http://radiozamaneh.com/taxonomy/term/2241">::حمید پرنیان در رادیو زمانه::</a></p>

گابریل گارسیا مارکز، ترجمه حمید پرنیان - روز سومی بود که باران می‌بارید، توی خانه خرچنگ‌های خیلی زیادی را کشته بودند و پلایو می‌بایست از حیاط خیس خانه می‌گذشت و آن‌ها را داخل دریا می‌ریخت؛ نوزاد همه‌ی شب تب داشت و آن‌ها فکر کرده بودند دلیل‌اش همین بوی تعفن بوده.

از سه‌شنبه بود که دنیا را غم گرفته بود. دریا و آسمان یک‌رنگ و خاکستری بودند و شن‌های ساحل، که در شب‌های ماه مارس هم‌چون ذره‌های نور سوسو می‌زدند، بدل به ملغمه‌ای از لجن و حلزون‌های مرده‌ی فاسد شده بود. ظهر بود اما هوا چندان روشن نبود، پلایو خرچنگ‌ها را ریخته بود توی دریا و داشت برمی‌گشت خانه که نتوانست بفهمد آن چیست که ته حیاط دارد می‌جنبد و می‌نالد. مجبور شد نزدیک‌تر برود تا ببیند پیرمردی، که بسیار هم پیر بود، با صورت روی لجن‌ها افتاده و به‌رغم تلاش‌های مکررش، نمی‌توانست برخیزد، یعنی بال‌های بسیار بزرگ‌اش مانع می‌شدند.
 

پلایو که از دیدن این کابوس ترسیده بود دوید سمت همسرش، الیسندا، که داشت دست‌مال خیس روی پیشانی نوزاد مریض می‌گذاشت؛ پلایو، الیسندا را با خود برد ته حیاط. هر دو با بهت و سکوت به این پیکر فروافتاده نگریستند. لباس‌های‌اش مثل ژنده‌پوش‌ها بود. روی جمجمه‌ی طاس‌اش فقط چند تارموی تنک داشت و چندتایی دندان توی دهان. با این وضعیت رقت‌انگیز و سراسر خیسی که داشت، همه‌ی شوکت و شان پدربزرگ‌بودن را از وی گرفته بود. بال‌های عظیم و لاشخورمانندش، کثیف و تقریبن پَرکنده بودند و لجن‌آلوده. مدتی بادقت به‌اش نگاه کردند و بعد که حیرت‌شان فرونشست، دیدند به نظرشان آشنا می‌آید. جرات کردند و با وی حرف زدند، و او با صدای دریانوردهای نیرومند کلماتی نامفهوم در جواب می‌گفت. برای همین پلایو و الیسندا حضور چندش‌آور بال‌ها را نادیده گرفتند و حدس زدند وی باید از سرنشینان کشتیِ بیگانه‌ای باشد که اسیر توفان شده و به ساحل رسیده. زن همسایه را که عالم به رموز مرگ و زندگی بود صدا زدند تا بیاید و این پیرمرد را ببیند. زن تا دید فهمید که پلایو و همسرش اشتباه می‌کردند.
 

گابریل گارسیا مارکز

زن همسایه گفت «او فرشته است. می‌بایست برای نوزاد شما آمده باشد، اما بیچاره آن‌قدر پیر است که اسیر باران شده».
 

فردای آن روز، همه خبردار شدند که فرشته‌ای زخمی و خونین در خانه‌ی پلایو گرفتار آمده. مردم، برخلاف نظر خردمندانه‌ی زن همسایه، فرشته‌ها را بازماندگان فراری یک توطئه‌ی آسمانی می‌دانستند اما دل‌اش را نداشتند که تا حد مرگ کتک‌شان بزنند. پلایو کل بعدازظهر را چماق‌به‌دست از توی آشپزخانه به پیرمرد نگاه می‌کرد. بعد آمد و لجن‌ها را از تن پیرمرد پاک کرد و توی مرغ‌دانی زندانی‌اش کرد. نیمه‌های شب، باران قطع شده بود و پلایو و الیسندا داشتند خرچنگ‌ها را می‌کشتند. کمی بعد، نوزاد بیدار شد و حالا نه‌تنها تب نداشت، که میل به غذا هم داشت. دل‌شان روشن شد و تصمیم گرفتند فرشته را بگذارند توی یک قایق و آب تازه و توشه‌ای سه‌روزه فراهم کنند و راهی دریا و سرنوشت‌اش کنند. اما وقتی دم‌دمای صبح به حیاط سر زدند، دیدند همه‌ی همسایه‌ها جلوی مرغ‌دانی ایستاده‌اند و فرشته را مایه‌ی تفریح خویش ساخته‌اند؛ از لای سیم‌های مرغ‌دانی، به تمسخر و توهین، چیزمیز پرت می‌کردند تا فرشته بخورد. انگار او نه موجودی فراطبیعی، که حیوانی سیرکی بود.
 

پدر گونزاگا که این خبر عجیب را شنیده بود، قبل از ساعت هفت رسید. تماشاچی‌ها که حالا به‌اندازه‌ی قبل رفتارهای احمقانه نمی‌کردند، داشتند درباره‌ی آینده‌ی این زندانی حدس‌های جوراجور می‌زدند. ساده‌لوح‌ترین‌شان گفته بود که این پیرمرد باید شهردار جهان باشد. خشک‌مغز دیگری گفته بود پیرمرد یک ژنرال پنج‌ستاره است که پیروز همه‌ی جنگ‌ها خواهد شد. و برخی تماشاچیان آرزو کردند که این پیرمرد بتواند نسل مردان خردمند بال‌دار را روی زمین به وجود آورد تا بر جهان حکمرانی کنند. اما پدر گونزاگا، که پیش از کشیش‌شدنْ چوب‌بری تنومند بود، ایستاد جلوی مرغ‌دانی و برای لحظه‌ای آموزه‌های مذهبی‌اش را مرور کرد و خواست که در مرغ‌دانی را باز کنند تا از نزدیک به آن مرد رقت‌انگیز که در میان مرغ‌های بانشاط بیش‌تر شبیه مرغی فرتوت بود نگاهی بیاندازد.

پیرمرد با بال‌هایی گشوده در گوشه‌ی قفس افتاده بود، و دور و برش پر از پوست‌میوه‌ و پس‌مانده‌ی غذایی بود که تماشاچی‌ها همان اول صبحی برای‌اش پرت کرده بودند. همین‌که پدر گونزاگا وارد مرغ‌دانی شد به لاتین صبح‌به‌خیر گفت و پیرمرد که با گستاخی‌ها و اهانت‌های این دنیا بیگانه بود، چشم‌های باستانی‌اش را گشود و چیزی در پاسخ زمزمه کرد. کشیش گمان کرد پیرمرد یک دغل‌باز است و زبان خدا را نمی‌داند یا نمی‌داند چه‌طور سفیر خدا را تکریم کند. بعد وقتی دقیق‌تر شد دید که وی بسیار انسانی است: بوی شدید طبیعت می‌داد، پشت بال‌های‌اش پر از انگل بود و پرهای اصلی‌اش را باد شکسته بود، و هیچ‌چیزش به شکوه غرورآفرینِ فرشته‌ها نمی‌خورد. کشیش از مرغ‌دانی آمد بیرون و خطبه‌ای مختصر در باب خطرات ساده‌لوحی خواند. به مردم یادآوری کرد که شیطان عادت به دسیسه‌کردن دارد تا غافلان را گمراه سازد. گفت اگر وجه تفاوت یک شاهین با یک هواپیما در داشتن بال نیست، پس وجه تفاوت انسان از فرشته هم نیست. با این همه، قول داد که نامه‌ای به سرکشیش بنویسد که او هم به کشیش اعظم بنویسد که او هم به پاپ اعظم بنویسد تا حکم نهایی از سوی دادگاه عالی اتخاذ شود.
 

دوراندیشی وی بر قلب‌های سترون اثر کرد. خبر فرشته‌ی زندانی چنان همه‌گیر شد که پس از چند ساعت توی حیاط خانه‌ی پلایو جای سوزن‌انداختن نبود؛ مجبور شدند به ارتش خبر دهند تا مردم را پراکنده کنند. الیسندا، که از فرط جاروکردن آت‌‌آشغال‌های تماشاچیان کمرش خم شده بود، به ذهن رسید که حیاط را نرده‌کشی کنند و بابت تماشاکردن فرشته از هرکسی پول اندکی بگیرند.

الیسندا از کوره درمی‌رفت و جیغ می‌کشید که خانه پر از فرشته شده است‌.

کنجکاوهای زیادی از نقاط دور و نزدیک آمدند به تماشا. یک کارنوال سیار هم آمده بود که آکربات‌باز پرنده‌اش چندباری بالای سر جمعیت اندکی پرواز کرد، اما هیچ‌کس به‌اش توجه‌اش نشان نداد چراکه بال‌های‌اش شبیه بال خفاش‌ها بود تا فرشتگان. بدبخت‌ترین تیپاخوردگان از چهارگوشه‌ی جهان آمدند تا شفا پیدا کنند: پیرزن فقیری که از بچگی ضربان قلب‌اش را می‌شمرده و شماره کم آورده بود؛ مرد پرتغالی که نمی‌توانست بخوابد چون سر و صدای ستارها خواب‌اش را پریشان می‌کردند؛ خواب‌گردی که شب‌ها بیدار می‌شد و هرچه به‌هنگام بیداری رشته بود را پنبه می‌کرد؛ و بسیاری دیگر با بیماری‌های کم‌تر جدی. پلایو و الیسندا اما در میانه‌ی آن شلوغی و ازدحامی که زمین را به لرزه می‌انداخت، از خستگی‌شان هم احساس رضایت می‌کردند، چراکه توانسته بودند کم‌تر از یک هفته همه‌ی اتاق‌های‌شان را پر از پول کنند و هنوز هم صف زائرین تا دوردست‌ها کشیده شده بود.

فرشته تنها کسی بود که هیچ نقشی در این کارزار نداشت. سعی می‌کرد توی قفس‌اش آرام بگیرد، اما گرمای جهنمیِ چراغ‌نفتی و شمع‌های مذهبی‌ای که دور تا دور مرغ‌دانی چیده بودند آزارش می‌داد.

مردم اوایل می‌خواستند به‌اش قرص‌های نفتالین بخورانند؛ زن همسایه گفته بود غذای فرشته‌ها نفتالین است. اما پیرمرد نه‌تنها نفتالین‌ها را، که غذایی که توبه‌کارها هم برای‌اش آورده بودند را پس زده بود. مردم نفهمیدند که به‌خاطر فرشته‌بودن‌اش است که نمی‌خورد یا چون پیر است و باید فقط حریره‌ی بادمجان بخورد. تنها فضیلت فراطبیعی‌اش، صبر و شکیبایی‌ای بود که در این مدت از خود نشان داده. به‌خصوص روزهای اول، که مرغ‌ها به‌اش نوک می‌زدند و انگل‌های آسمانی بال‌های وی را می‌خوردند، افلیج‌ها بال پیرمرد را به اندام فلج‌شان می‌مالیدند، و حتی مهربان‌ترین آدم‌ها هم به طرف‌اش سنگ می‌انداختند تا پیرمرد مجبور به برخاستن شود و آن‌ها بتوانند همه‌ی بدن‌اش را ببینند. تنها زمانی موفق شدند وی را وادار به برخاستن کنند که با میله‌ای گداخته به پهلوی‌اش زدند، چون پیرمرد چندساعتی بی‌حرکت افتاده بود و آن‌ها فکر کرده بودند مرده. بیدار شد و یاوه‌ای سحرآمیز بر زبان آورد و چشم‌های‌اش اشک‌آلود بود، بال‌های‌اش را چندبار به هم زد که سرگین مرغ‌ها و گرد کف مرغ‌دانی را پراند و توفانی از وحشت بر جهان انداخت. گرچه مردم فکر کردند این واکنش نه از خشم که از درد است، اما از آن به بعد مراقب بودند که نرنجانندش، چراکه فهمیده بودند انفعال پیرمرد از نوع آسان‌گیری قهرمان‌ها نیست بل آرامش پیش از توفان است.
 

پدر گونزاگا در حالی که هنوز منتظر قضاوت نهایی دادگاه درباره‌ی ماهیت این زندانی بود، با موعظه‌های‌اش جمعیت را از بیهوده‌بازی بازمی‌داشت. اما دادگاه عالی رم گویی هیچ عجله‌ای برای فرستادن نامه نداشت. و مردم در این میانه سعی می‌کردند بفهمند آیا این زندانی ناف دارد یا نه، آیا زمزمه‌های او ارتباطی به زبان آرامی دارد یا نه، این‌که چندبار می‌تواند نیش سوزن را بر بدن‌اش تحمل کند، و آیا او با آن بال‌های‌اش نروژی است یا نه. هزاران نامه هم که بیایند و بروند فایده‌ای ندارد؛ مگر مشیتی الهی این محنت‌های کشیش را پایان بخشد.
 

در طول این روزها، در میان جاذبه‌های کارناوالی بسیاری که وجود داشت، گروهِ نمایشی‌ای وارد شهر شد و زنی همراه‌شان بود که به‌خاطر سرپیچی از دستورات والدین‌اش عنکبوت شده بود. ورودیه‌ی این نمایش نه‌تنها ارزان‌تر از ورودیه‌ی مرغ‌دانی و فرشته نبود، بل مردم مجاز بودند هر ‌نوع سوالی که خواستند از آن زن بپرسند و سرتاپای او را وارسی کنند. همه متفق‌القول بودند که زن بسیار ترسناک است؛ رطیلی مهیب و به بزرگی یک قوچ، با چهره‌ی غمگین یک دوشیزه. نه شکل و شمایل عجیب‌غریب‌اش، که سیاه‌روزی ناب‌اش ترحم‌برانگیز بود. وقتی بچه بوده، قایمکی و بی‌اجازه‌ی والدین‌اش می‌رود به یک مراسم رقص. و وقتی داشته از مسیر جنگل به خانه بازمی‌گشته رعدی مهیب می‌زند و آسمان را دوپاره می‌کند و از شکافی که در آسمان ایجاد شده بود گوله‌ا‌ی آتشین می‌آید و به دخترک می‌خورد و تبدیل‌اش می‌کند به عنکبوت.

فرشته تنها کسی بود که هیچ نقشی در این کارزار نداشت.

تنها غذای‌اش کوفته‌های ریزی است که مردم خَیِر فراهم می‌کنند و به طرف دهان‌اش پرتاب می‌کنند. چنین منظره‌ای، که پر از حقایق انسانی و اندرزهای ترسناک است، بدون بررسی منظره‌ی فرشته‌ی مغروری که حتی در شان خودش نمی‌بیند نگاهی به این انسان‌های فانی بیاندازد محکوم به ناکامی است. از این گذشته، معجزه‌هایی که منسوب به این فرشته بود را به‌نوعی اختلال ذهنی پنداشتند، معجزاتی از قبیل آن مرد نابینایی که بینایی‌اش را به دست نیاورد اما سه تا دندان جدید درآورد، یا افلیجی که پای‌اش سالم نشد اما بلیت بخت‌آزمایی برد، و جذامی‌ای که از جای زخم‌های‌اش گل‌های آفتاب‌گردان رویید. این معجزاتِ تسلی‌بخش، که بیش‌تر شبیه مسخره‌بازی بود، اعتبار فرشته را تااندازه‌ای خراب کرده بود و وقتی زن عنکبوتی هم وارد شهر شد، اعتبارش به‌طور کل از بین رفت. بعد ازآن بود که هم بی‌خوابی پدر گونزاگا بهبود یافت و هم حیاط خانه‌ی پلایو به خلوت قبلی‌اش بازگشت و سه روز پشت سر هم باران بارید و خرچنگ‌ها دوباره توی اتاق‌خواب‌ها رژه رفتند.
 

صاحب‌خانه دلیلی برای نالیدن نداشت؛ با آن‌همه پولی که ذخیره کرده بودند عمارتی دوطبقه بنا کردند که هم بالکن داشت و هم باغی با توری بلند که در روزهای زمستانی مانع از ورود خرچنگ‌ها به خانه می‌شد، و البته حفاظی آهنین بر پنجره‌ها تا هیچ فرشته‌ای دیگر نتواند وارد خانه شود. پلایو در بیرون شهر مجتمعی احداث کرد و کار قبلی‌اش، نگهبانی، را بی‌خیال شد. الیسندا هم کفش‌های پاشنه‌بلند گران‌قیمتی خرید و کلی لباس حریر، از آن لباس‌هایی که زنان خوش‌پوشِ آن زمان، یک‌شنبه‌ها می‌پوشیدند. مرغ‌دانی تنها چیزی بود که هیچ‌کس هیچ توجه‌ای به‌اش نکرد. اگرچه کف آن را می‌شستند و زودبه‌زود صمغ می‌پاشیدند روی‌اش، به این خاطر نبود که مرغ‌دانی خانه‌ی فرشته بود، بل می‌خواستند بوی سرگین مرغ‌ها هم‌چون شبح وارد خانه نشود و خانه‌ی جدیدشان را فرسوده نسازد. نوزاد همین‌که راه‌رفتن بلد شد، پلایو و همسرش مراقب بودند که زیاد نزدیک مرغ‌دانی نشود. اما به‌مرور ترس‌شان ریخت و به بوی آن عادت کردند. نوزاد، پیش از آن‌که دندان دوم‌اش درآید، یک‌روز که درِ مرغ‌دانی باز بود، بازی‌کنان رفت توی مرغ‌دانی.

فرشته همان‌قدر از این نوزاد کناره می‌گرفت که از دیگر انسان‌های فانی، اما در مداراکردن با بدسگالی‌های روزگار صبر و شکیبایی سگ‌ها را داشت. فرشته و نوزاد هر دو هم‌زمان بیماری مرغی گرفتند. پزشکی که برای دیدن نوزاد آمده بود، نتوانست بر وسوسه‌اش چیره شود و رفت قلب فرشته را معاینه کرد؛ پزشک صدایی سوت‌مانند از قلب فرشته می‌شنید، و هم‌چنین صداهای زیادی از کلیه‌های‌اش، که به نظر می‌رسید از کار افتاده باشند. از نظر پزشک اما منطق بال‌های فرشته حیرت‌آورترین چیز بود؛ بال‌ها آن‌‌قدر طبیعی و منطبق با ارگانیسم انسان بود که حتی پزشک را به این فکر واداشت پس چرا انسان‌های دیگر نمی‌توانند بال داشته باشند.
 

نوزاد بزرگ شد و به مدرسه رفت، و در این میان باد و باران به‌مرور مرغ‌دانی را خراب کرده بود. فرشته هم خودش را از این‌جا به آن‌جا می‌کشید و سرگردان بود. می‌رفت اتاق‌خواب اما بیرون‌اش می‌کردند، می‌رفت آشپزخانه با جارو می‌انداختندش بیرون. آن‌قدر هم‌زمان این‌جا و آن‌جا بود که یواش‌یواش گمان کردند او خودش را در سراسر خانه تکثیر کرده است، آن‌وقت بود که الیسندا از کوره درمی‌رفت و جیغ می‌کشید که خانه پر از فرشته شده است‌. فرشته به‌ندرت چیزی برای خوردن گیر می‌آورد و چشم‌های باستانی‌اش نم‌نم چنان کم‌سو شدند که هی می‌خورد به تیرک‌ها. تنها چیزی که برای‌اش باقی مانده بود، آخرین شاخه‌ی پر خودش بود. پلایو دل‌اش به رحم آمد و پناه‌اش داد توی آلونکِ انباری و پتویی روی‌اش انداخت، بعد متوجه شدند که شب‌ها تب می‌کند و به زبان نروژی‌های قدیمی هذیان می‌گوید. گمان کردند که دارد می‌میرد و حتی زن همسایه هم نمی‌دانست با یک فرشته‌ی مرده چه کار می‌شود کرد.
 

اما فرشته زمستان سخت را پشت سر نهاد و با اولین پرتو خورشید تابستانی، جانی دوباره گرفت. او که چند روز در گوشه‌ی حیاط بی‌حرکت افتاده بود و هیچ‌کسی به ملاقات‌اش نمی‌آمد، با آغاز ماه دسامبر پرهای‌اش رشد کردند. پرها اما خیلی سفت بودند، انگار که پرِ مترسک باشند؛ انگار که این نشانه‌ی دیگری بود از پیری و فرتوتی فرشته. اما می‌بایست دلیل این تغییرات را بداند، برای همین هم مراقب بود تا کسی متوجه‌ی این پرها نشود و نشنود که گاهی زیر آسمان پرستاره آواز می‌خواند. یک روز صبح، الیسندا داشت توی آشپزخانه پیاز خرد می‌کرد که متوجه شد باد از پنجره‌ی باز می‌‌آید توی خانه. رفت سمت پنجره اما فرشته را دید که دارد تمرینِ پرواز می‌کند. انگشت‌های‌اش روی باغچه شیار انداخته بود و با بال‌زدن‌های بی‌حاصل‌اش نزدیک بود آلونک را خراب کند؛ بال‌های‌اش می‌لغزیدند روی نور و نمی‌توانستند به پرواز درآیند. همه‌ی سعی‌اش را کرد تا اوج بگیرد. الیسندا وقتی دید که فرشته روی خانه‌ها در پرواز است و مثل کرکس‌های پیر بال می‌زند، آهی از سر آسایش کشید، هم برای خودش و هم برای فرشته. نگاه می‌کرد و پیازها را خرد می‌کرد تا که دیگر فرشته را نمی‌توانست ببیند، حالا دیگر فرشته‌ی پیر نه مایه‌ی رنجش الیسندا، که نقطه‌ی خیالی‌ای بر افق دریا بود.
 

اشاره:رسم‌الخط مترجم با دستور خط رادیو زمانه تفاوت دارد.

تصویر نخست: رادیو زمانه، بخش فرهنگ

در همین زمینه:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.