ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

● دیدگاه

در دفاع از ساحتِ امرِ مبتذل

محمود صباحی- اعتبار ‌بخشیدن به یکی از اعضای بدن (مثل سر یا آلت‌تناسلی) و سروراندنِ آن بر دیگر اعضای بدن و تحقیر و حذف و نادیده‌انگاشتن آن‌ها، همان کاری است که نظام‌های سرکوب‌گر با جامعه و در نهایت با بدن انجام می‌دهند و زندگی انسان را در مقام کنشی تنانه برهم می‌زنند و به زندگی معنوی و زندگی مادی، به روح و جسم، به اندرونی و بیرونی تقسیم می‌کنند.

در آن سال‌هایِ نخستِ انقلاب، همه‌ی پدیده‌های فرهنگی با جزمیت به مبتذل و غیر مبتذل (اسلامی) تقسیم ‌شدند تا آن‌جا که نیروهای انقلابی امورِ نخستین و بنیادینِ زندگی را به اتهام ابتذال به شدت پس می‌راندند. آن‌ها گزمه‌هایِ تشخیص امر مبتذل یا همان امر پیش‌‌پا‌افتاده از امرِ متعال بودند: هرچه به اراده‌ی زندگی معطوف می‌شد، در زمره‌یِ امرِ مبتذله و ممنوعه بود و آن‌چه به خدمت آرمان‌های مرگ‌اندیش و آن‌جهانیِ انقلابیون درمی‌آمد، چهره‌ی فاخر و فرهیخته و از این‌رو، مُجاز، به خود می‌گرفت.

خلاصه، سرکوب زندگی و شور زندگی به نام ابتذال رونق شگفت‌انگیزی داشت و کتاب، موسیقی، رقص، تئاتر، سینما و دیگر نمودهایِ برترِ زندگیِ انسانی در جامعه‌یِ ایران با انگ ابتذال از مدارِ حیاتِ طبیعی و تاریخی خود برون می‌افتادند یا دست‌بالا از سر ناچاری زیر‌زمینی ‌می‌شدند.

این ثنویتِ ایستایِ غیرِ دیالکتیکِ ایرانی همیشه دستی دراز در جامه‌ی فقیه و محتسب در تاریخ ایران داشته است اما این چنین قدرت سیاسی را یک‌جا در اختیار نگرفته بود، چنان که بعد از انقلاب ناگهان به دور درآمد. از همین رو، چهره‌ی خشونت‌بار آن نیز تا پیش از این به تمامی آشکار نشده بود و با آن چونان نیرویِ اجتماعی‌ِ متنفذی در این جامعه مدارا می‌شد اما گمان نمی‌رفت روزی سایه‌یِ هول‌ناک‌ آن چنان فراز آید که دست تطاول بر بنیادهایِ زندگی‌اش بگشاید.    

این دسته‌بندی امور به متعالی و مبتذل، به مجاز و غیر مجاز، به‌تدریج آن جزمیت پیشین و حمایت اجتماعی‌اش را از دست داد اما بخش بزرگی از نظام حاکم که تداوم قدرت خود را بدون این اوامر و نواهی در خطر می‌بیند، هم‌چنان تلاش می‌کند که هر صدای ابتهاج را با اتکا به همان سنجه‌یِ ثنویِ ایستایِ خود به اتهامِ ابتذال خبّه کند و این داستانی است «نه تازه کرد»!

این مفتشان و ممیزان و ارزیابانِ امر مبتذل از امرِ متعالی، این دشمنان زن و زندگی، این خادمین و مزدورانِ مرگ و نیستی، این سیه‌جامگان را باید به کُنام خود بازشان گرداند: به معبد خدای مرگ، به همان‌جا که پیش از انقلاب از بام تا شام به آیین‌هایِ سوگواریِ خود دل‌خوش‌ بودند.

عکس از آرشیو

امر مبتذل‌؟

پیش از هر چیز باید اشاره کنم که ضروری‌ترین و بنیادی‌ترین ابعاد زندگی همانا مبتذل‌ترین و پیش‌پاافتاده‌ترین و سطحی‌ترین آن‌هایند. برای نمونه: عشق و نیاز به آن، از پیش‌پاافتاده‌ترین‌های زندگی است و هم‌زمان از بنیادی‌ترین و همگانی‌ترین‌ نیازهای حیاتی چون نان و آب است. اما در فرهنگ ایرانی، گرایشی کهن وجود دارد که امر متعالی را از امر مبتذل جدا کند و این دوپارگی و مغاکِ به هم نیامدنی، عشق را می‌خواهد اما تنانگی‌ آن (یعنی برآمدگاهش) را نهان و چه‌بسا انکار می‌کند. تنِ زنده را می‌خواهد اما عشق‌اش را نثار ارواح مردگان می‌کند! عشق را می‌خواهد اما هم‌آغوشی را به مثابه عملی عاشقانه، گوشتین و از این رو، فرومایه درمی‌یابد در همان حالی که عشق برآیند همین گوشت و پوست و استخوانی است که مردنی و راندنی (و بنابراین، بی‌ارج و مبتذل) انگاشته می‌شود. چنان که سَرِ اندیشه را نیز از تن‌اش جدا می‌کند: ای برادر تو همان اندیشه‌ای/ مابقی تو استخوان و ریشه‌ای ـ اما آیا مگر این اندیشه برآیند و کارکرد همان استخوان و ریشه نیست؟ ـ راستیا که بدون این استخوان و ریشه، بدون این زمین، بدون این خاک و این پیکر آن عشق و اندیشه از کجا می‌آید و به کجا می‌رود: ـ و آن‌گاه این زمین، این تن، به سخن درآمد: …«دریغا، پنداری گناهِ من همه آن بود که فرشِ پای تو بودم!» ـ پیش‌پاافتاده بودم، همه‌جا برای تو، و با تو، بودم: تن تو بودم، نان و آب و قوت و قاتقِ تو بودم!  

ابتذال، لذت به حاشیه رانده‌ای است که چون سایه‌ همواره و هر جا با ماست و بدونِ آن عیش‌مان منغص می‌شود و خوشی ما به ناخوشی می‌گراید.

ما از این‌که این سایه را نشان کسی دهیم، شرم می‌کنیم؛ آری! می‌خواهیم خود را فرهیخته‌تر (و والاتر) از آن نشان دهیم اما با آری گفتن به این ابتذال و نفی و نهان نکردن آن است که نه تنها تازه عیش‌مان رو به کامل شدن می‌گذارد که فرهیختگی راستین ما نیز چهره‌اش می‌شکوفد و می‌گشاید چرا که ما دیگر نه ناگزیریم بخشِ بنیادینِ هستیِ خود را در سایه و در خفا نگاه ‌داریم و بیش از هر چیز، به سرکوب‌گرِ امیالِ خود بدل شویم.

آموزه‌های دینی و اجتماعی ما، این لذت یا لذت‌های بنیادی را به لذت گناه‌آلود بدل کرده‌اند و اصطلاح گیلتی پلژر (guilty pleasure) هم زاییده‌ی همین تصور گناه‌آلودیِ لذت در زندگی است. همان لذت‌-گناه‌پنداری‌ای که اینک خود را در هیأتی روشن‌فکرانه بازمی‌یابد، آن‌جا که می‌‌گوید: من تنها موسیقی باخ یا شونبرگ گوش می‌دهم در همان حالی که بیش از هر موسیقی دیگر، این ترانه‌های گوگوش‌اند که او را در خلوتش غرق لذت می‌کنند اما این لذت را چونان گناهی نابخشودنی باید در پسِ علاقه‌‌یِ دیگرِ خود یعنی در پسِ علاقه به موسیقی باخ یا شونبرگ نهان کند تا مبادا اعتبار انسانی و حیثیت روشن‌فکرانه‌‌‌اش خلل پذیرد.  

گویا لذت بردن از یک درام عاشقانه، یا گوش دادن به موسیقی‌هایِ مردم‌پسند همان میوه‌ی ممنوعه‌ای است که با خوردنش از بهشت دروغین یا از آن جامعه‌یِ نمایشِ فرهیختگی رانده می‌شویم. مگر نه این که خود باخ یا شونبرگ هم از موسیقی‌های عامه‌پسند لذت می‌برده‌اند؟ ـ و این همان گره کوری است که باید به طریقی اندیش‌ورزانه گشوده شود تا از این خود-والا-نمایش‌گریِ تحمیلی آزاد شویم.

آری، زیرِ بالشِ هر انسان والایی چه چیزهایِ مبتذل و چه دل‌بستگی‌هایِ پیش‌پاافتاده‌ای که نمی‌توان یافت!

انسان نه روح است و نه جسد: انسان چونان پاره‌ای از تنِ زندگی است که پیش‌پاافتاده‌ترین سطح آن نیز به همان اندازه‌ی نادرترین بخش‌اش ضروری است و بنابراین، ارزش حیاتی دارد. اعتبار ‌بخشیدن به یکی از اعضای بدن (مثل سر یا آلت‌تناسلی) و سروراندنِ آن بر دیگر اعضای بدن و تحقیر و حذف و نادیده‌انگاشتن آن‌ها، همان کاری است که نظام‌های سرکوب‌گر با جامعه و در نهایت با بدن انجام می‌دهند و زندگی انسان را در مقام کنشی تنانه برهم می‌زنند و به زندگی معنوی و زندگی مادی، به روح و جسم، به اندرونی و بیرونی تقسیم می‌کنند.

چرا باید علاقه‌ی انسان به تماشای فیلم‌های (برای مثال) تارکوفسکی متعالی، اما لذت بردنِ او از تماشایِ درام‌های عاشقانه مبتذل و مذموم تصور شود؟ ـ در همان حالی که تمام فیلم‌های تارکوفسکی برآیند پیش‌پاافتاده‌ترین ماجراهای زندگی او بودند: عشق به مادرش، عشق به پدرش و تنفر همزمان از او، و نیز مسائل مربوط به همسر اول و دوم‌اش.

امروزه که به‌تدریج آن سویه‌ی پیش‌پاافتاده‌ی زندگی از انزوایِ تحمیلی‌اش خارج می‌شود، ما بیش از هر زمان دیگر درمی‌یابیم که در آن تو‌ها و پس‌توها و در پسِ آن نقش‌ها و نمایش‌هایِ والامنشانه چه خبر بوده است و بیش از همه، اخبارِ رسوایی‌ها و رفتارهای ابتداییِ جنسیِ انسان‌های نام‌آور و چه‌بسا خوش‌نام و نیک‌نام ثابت می‌کنند که امر مبتذل یا پیش‌پاافتاده اگر چنین به حاشیه رانده نمی‌شد ـ تا امرِ والا چونان امری باشکوه و بی‌بدیل به روی صحنه آید ـ چه‌بسا چنین تجاوزگر و نهان‌کار و آزمند و درازدست نمی‌شد و از هر خلوت و فرصت و قدرتی برای رسیدن به نیازها و امیالِ خود بهره نمی‌گرفت.

دموکراسی و امرِ مبتذل

دموکراتیک و مدرن شدنِ یک جامعه چیزی نیست مگر به سطح برآمدن و آری گفتن به امر مبتذل، آری گفتن به زندگی با همه‌یِ پس و پیش‌ها‌ و کُنج و زوایایش. بر همین پایه، می‌توان ادعا کرد که توسعه‌ی اجتماعی و سیاسی، و به زبان دیگر، فرهیختگیِ فردی و اجتماعی انسان بلادرنگ معطوف به نحوه‌ی تفکر او درباره‌ی امر پیش‌‌پا‌افتاده و چگونگیِ رفتار او با امرِ مبتذل است.

آزادی اجتماعی و سیاسی یعنی آن که امر مبتذل امکان حیات اجتماعی بیابد و از خفیه‌گاه‌های خوارکننده‌ و از نهان‌گاه‌ها و زیرزمین‌های روانی و اجتماعی بالا بیاید و در سپهر عمومی گام بگذارد و از خود و از هستی خود شرم نداشته باشد. از این نگر، انقلاب ایران هرگز نمی‌توانست انقلابی آزادی‌بخش و زندگی‌بخش باشد چرا که امور مبتذل یا امور حیاتی را از پهنه‌ی عمومی راند و به امور روحانی ـ که نمود و نمایش و مقدس‌نمایند ـ میدان داد. انقلابی کورانه که هرگز آن دیدِ وسیع را نداشت که امرِ عالی را در چهرِ امرِ مبتذل و امر پیش‌پاافتاده بنگرد؛ انقلابی که برآمدگاهِ شبی دراز شد: شبی که پس از ۴۰ سالِ آزگار هنوز هم زندگی فردی و اجتماعی ما را در ظلماتِ خود فروگرفته است.

دموکراسی یعنی آن که همه‌ی گرایش‌ها و چه‌بسا همه‌ی گرایش‌هایِ متضاد انسانی امکان زندگی اجتماعی داشته باشند و گرایشی، گرایش‌های دیگر را پس نراند و ابتذال یا همان امر بدیهی و پیش‌پاافتاده بتواند زندگی طبیعی خود را داشته باشد.

محمود صباحی

دموکراسی هرگز مجموعه‌ای از مدل‌های دموکراسی در بازارِ سیاسی غرب نیست که بتوان یکی از آن‌ها را به دل‌خواه خود برگزید و سپس در جامعه نصب کرد. دموکراسی، رخ‌دادی است در آن شبِ دگرگون که جامعه‌ی ایرانی در پسِ پشتِ ذهنِ خود به آن ثنویت دیرینِ خود پایان می‌دهد؛ ثنویتی که زندگی را به دو مغاکِ متخاصمِ مبتذل و متعالی بخش‌ می‌کند و امر گوشتین را پَلَشت و طفیلی، و امرِ مینوی را مجرد و منزه می‌انگارد. به بیانِ دیگر، دموکراسی، رسیدنِ آن وقتی است که این جامعه درمی‌یابد، ابتذال ـ این ابتهاج، این وفور، این سرشاری، این خیر و برکتِ بهتان خورده ـ خودْ همان امر متعالی است و امر متعالی خودْ همان امرِ گوشتین و خاکین است.

وقتی که ما کسی را دوست می‌داریم احساس علّو می‌کنیم، اما این احساس علّو مگر همان میلِ بوسیدن و بوییدنِ آن که دوستش می‌داریم، نیست؟! ـ مگر این همان بزنگاهی نیست که هم‌زیستی و هم‌سرنوشتی امر متعال و امر مبتذل را آشکار می‌کند؟! ـ هم‌زیستیِ‌ ژرفا و سطح و هم‌زیستیِ‌ فراز و فرود را؟!

این هراس و گریزِ دائم از سطح با این استدلال بی‌پایه که سطح مبتذل است و زندگی جای دیگری است، خود فاش می‌کند که پناه جستن در اعماق یا پناه بردن به آسمان‌ها درست به دلیل ناشناخته ماندن امر مبتذل یا همان پیش‌پاافتاده یا همان امر گوشتین در ذهنِ ایرانی است؛ گویا هنوز هم این تنْ تنها خورشِ لاشخورهاست. از همین رو، دموکراسی راستین در این جامعه‌‌ از تحقق و از تنیدن (یعنی از به تن درآمدن) در می‌ماند.

یک بار دیگر: دموکراسی یعنی آری گفتن به امر مبتذل؛ یعنی توان اظهارِ عشق! به زبان آن شاعر اصفهانی: آن عشق که در پرده بمانَد به چه ارزد؟ ـ در این‌جا مقصود از اظهارْ تنها بر زبان راندن نیست بلکه به ظهور رسیدن و امکان عمل به عشق به مثابه یک میل است. یعنی عشقی که هستی می‌یابد و بی‌هراس و بی‌حائل و بی‌حجاب زندگی می‌کند: میلی که به بوس‌وکنار چونان کنش یا هستیِ عاشقانه بدل می‌شود و هیچ پلیس اخلاقی‌ای - اعم از همسایه و محتسب و فقیه و مأمورِ ارشاد ـ مانع هستی یافتنِ آن نمی‌شود.  

دموکراسی به مثابه یک نظام سیاسی، زمانی در یک جامعه مجالِ تحقق می‌یابد که زیرساخت‌های فرهنگی آن با آری گفتن به امر مبتذل یا امر پیش‌پا‌افتاده پیش‌تر فرآیند دمکراتیزیدن را فراهم کرده باشند.

نظام سیاسیِ دموکرات بدون یک فرهنگ و یک ذهنِ دمکرات ناممکن است و فرهنگ دموکرات یعنی آن فرهنگی که نیروهایِ بنیادینِ زندگی را، که از فرط پری و وفور به نظر بدیهی و عادی و ارزان می‌آیند، مبتذل و بی‌ارج ننامد و آن‌ها را عادی جلوه ندهد.

راستی مگر نظام‌های دیکتاتور و توتالیتر همان نظام‌هایی نی‌اند که زندگی را به چیزی عادی فرومی‌کاهند؟ ـ آن‌ها زندگی را عادی‌ می‌سازند، و فلاکت و ناکامی و نامرادی را به جای زندگی قالب می‌کنند. ـ عادی‌سازیِ زندگی؛ بله! این همان اتفاقی است که نباید بیفتد چرا که زندگی اتفاقی هرگز نه عادی است: زندگی معجزه است؛ غیرعادی و حیرت‌انگیز است، و همین حیرت‌انگیزی است که نباید در میان خُرده‌ ـ مصیبت‌هایِ زندگیِ روزمره از دست برود و زندگی را در چشم‌اندازِ ما عادی جلوه دهد: در چشمی که هنوز کور ناشده، هیچ‌چیز عادی نیست؛ همه‌چیز غیرِ عادی است. بسنده است همین امرِ مبتذل، همین امرِ عادی، همین ارزانی، همین باد، همین هوا، همین نَفَس، همین نان و آبْ ناگهانْ قطع شود تا معجزه بودن‌‌اش به یاد آید!

دموکراسی و پایان نبوغ

دموکراسی یعنی تقسیم نیروها و امکانات حیاتی و گریز از مرکز‌گرایی و گریز از انباشت قدرت و ثروت و خلاقیت در فرد؛ یعنی تقسیمِ کارمایه‌یِ آفرینش‌گری؛ یعنی بخش‌کردنِ زندگی؛ یعنی فراهم آوردنِ جامعه‌ی باز ـ جامعه‌ای که در آن هر انسان بتواند همانی بشود که هست و از تحقق هستی خود بازنماند.   

چس‌ناله‌ها می‌گویند: امروز از نوابغ یا از ارواح و انسان‌های بزرگ دیگر خبری نیست و همه‌چیز رو به ابتذال گذارده و بیش از هر زمان دیگر دسترس‌‌پذیر شده است. اما چرا نباید این خبری خوش برای آن‌ها باشد؟ ـ خبری که می‌گوید: عصرِ دایناسورها، چه در هیأت دیکتاتورها و چه در هیأتِ نوابغ هیولاوش، به سرآمده و انسان در حال بخشیدنِ نیروهای سیاسی و فرهنگی خود در میان طیفی گسترده‌تر از برگزیدگانِ پیشین است و چرا نباید این را نشانه‌ی یک توسعه‌ی راستین انسانی در نظر آورد؟! ـ تقسیم عادلانه‌ی فرصتْ‌ برای آن که هر یک از افراد انسانی بتواند «برگزیده» باشد و از رمه و از رمگی، و از توده و از تودگی به در آید.

این باید مایه‌ی شرم باشد و نه مایه‌ی مباهات که هستی انسانی ناگزیر است آگاهی خود را تنها از خلال افراد بسیار نادر یا همان نوابغ به زبان ‌آورد چرا که این افشا می‌کند که هنوز خوی رمگی در جامعه‌ی انسانی بر فردیت و تشخص‌یافتگی چیرگی دارد.

نبوغ، انباشتِ آگاهی در یک فرد است؛ آگاهی‌ای است بخش‌ناشده که روزنه‌ای می‌جوید تا خود را به پهنه‌ی اجتماعی در‌آورد و نابغه، قربانی نهایی این انباشت دردناک فردی و اجتماعی است چرا که نبوغ، زندگی او را به مثابه فرد نابود می‌کند. او باید بارهای سنگینی را با خود حمل کند که در بنیاد بارهای هستیِ خود او نی‌اند بل بارهای نبرداشته‌ی توده‌ای‌اند که آن‌ها را بر زمین‌مانده هشته‌اند.

به زبان دیگر، نوابغ بزرگ، هم‌چنان که دسپوت‌ها و دیکتاتورها و رهبران مطلق‌العنان، آن جایی پدید می‌آیند که انسان‌ها از حقوق و کیفیت انسانی و از حیات فردی مستقل خود آگاه نیستند و عدمِ این آگاهی، امکان بروز فاجعه‌یِ تجمیع نیرویِ آگاهی و خلاقیت در نوابغ را فراهم می‌‌آورد و هم‌زمان بلایِ تجمیع قدرت در پادشاهان یا حاکمان خودکامه را امکان‌پذیر می‌‌کند.

درک این نکته که هوش‌مندی‌هایِ مستبد و مستبدهای باهوش از منظر اجتماعی و تاریخی زایشی همزمان‌ و همقران‌اند، نباید چندان پیچیده باشد.

در افسانه‌ها، تصویرِ روشنی از این بخش‌شدگی و بلوغ حیاتی ترسیم شده است: تیتان‌ها یا همان غول‌خدایان در فراگردی تاریخی به هیأت خدایان، و خدایان به هیأت افراد انسانی درمی‌آیند. جذابیت موضوع آن‌جاست که این برآمدن و بلوغ یافتن و انسانی شدن با بخش‌شدگی و تکثیر قدرت هم‌زمان است یعنی هرچه هستی و جامعه‌ متکثرتر می‌شود، به همان نسبت به ساحت و به خواست زندگی نزدیک‌تر می‌شود تا آن‌جا که می‌توان گفت اگر زندگی به راستی غایتی داشته باشد، نه پدید آوردن نابغه بلکه رفع یا برداشتنِ نبوغ به مثابه غده‌‌ای سرطانی است. بر همین پایه، برخلاف دیدگاه نیچه که غایت زندگی را برآمدنِ نابغه درک می‌کرد، من گمان می‌کنم که نابغه برآیند فقدان آگاهی گسترده‌ی فردی و اجتماعی است؛ برآیند توسعه‌نیافتگی انسانی است.

غول‌ها و دیوها به زبان اساطیر، و به زبان علمی دایناسورها و به زبان من نوابغ، باید از صحیفه‌ی هستی  برداشته شوند تا جهانْ ظرافت و زیبایی و شکوه و رنگارنگی خود را هرچه بیش‌تر نمایان کند. از این رو، نبوغ، نماد هستیِ نه هنوز دموکرات و نه هنوز آزاد و نه هنوز تحقق‌یافته است؛ نماد هستی‌ای نه هنوز رایگان و نه هنوز پیش‌پاافتاده و نه هنوز بخش‌شده است.

هستی، نبوغی است تکثیر شونده ـــ در حال تکثیر خود ـــ و از این‌رو، نه تنها هستی انسانی، که هر هستی‌ای دارایِ نبوغ یعنی دارای هوش و هوشیاریِ تکینِ خویش است و چنین ادراکی از من می‌خواهد که بگویم: دموکراسی تنها مسأله‌ی هستیِ انسانی نیست و باید هستی‌ها یا هستارهای دیگر را نیز در بر بگیرد. به زبان دیگر، از من می‌خواهد که از ساحتِ پیش‌پاافتادگی و ابتذال و خُردترینِ هستی‌ها نیز دفاع کنم، زیرا هر هستاری خود نابغه است و از این‌رو، نه از نابغه، که از نوابغ باید سخن گفت، زیرا جهانِ ما جهان نوابغ است و نه جهان نابغه! ـــ نابغه باید رفع شود تا نوابغ زاده شوند! ـــ تا هر هستی‌ای، حتا خُردترینِ هستی‌ها، از چنبرِ خود برآید و نبوغ خود را به مثابه هنرِ خود زندگی کند! ـــ تا هر هستاری، به جای پی‌روی، از پیِ خود برود!

  • مجموعه مطالب این نویسنده را در اینجا ببینید

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • نیما

    فقط نقد آقای علی کاوانی را که خواندم خنده ام گرفت و به نظرم مغرضانه و بدون اطلاعات کافی آمد. گفته های استاد صباحی سیار عالی و آموزنده بود. به نظر می آید علی کاوانی یک مستبد تمام عیار و از نوابغ دوران باشند

  • بهزاد

    مطالب خوبی نوشتین و جالبتر و تاثیر گذار تر از همه این گفته شما ست .تا زمانیکه مردم ایزان بر سر مرده خود اخوند بیارن و برای محرم شدن نسبت ب همدیگر چند گلمه عربی لازم باشد .زندگی تو ایران همین جهنمی هست ک وجود دارد.

  • توحید

    خیلی خیلی مقاله زیبایی بود ، لذت بردم ، ای کاش برای رادیو زمانه مقدور بود که pdf مقاله ها رو هم ضمیمه میکرد ، برخی مقالات مثل همین مقاله ارزش پرینت گرفتن و نگهداری را دارند

  • بیژن

    و یک نکته دیگر. درست بعکس آنچه آقای صباحی گفته اند هنر نخبه گرا محصول دیکتاتوری نیست همچنانکه ابتذال همبسته جریان زندگی نیست موسیقی امثال مهوش و پریوش و آغاسی و داود مقامی داد و فغان آن بخش از مردم است که در جریان گذار جامعه از جامعه ای سنتی به نیمه مدرن نتوانستند در ساختار اجتماعی جدید جایی برای خود باز کنند. اینها زوائد یا باقی مانده های چرخش آن ماشین عظیم هستند. و در کشوری مثل ایران که این تحول و تغییر آمرانه بوده خواه ناخواه آن ناله ها و فغانها سوزناک تر هستند. همینطور فیلم فارسی. اینها خود محصول و نتیجه دیکتاتوری هستند. در حکومتی مثل جمهوری اسلامی همین جریان بازتولید شد منتهی هنرپیشه هایش بجای میری و همایون شده اند مهران غفوریان و جوادرضوی. و خواننده هایش بجای داود مقامی و ایرج مهدیان شده اند همینها که در تلویزیون با همان آهنگها ترانه ای در باره کوچه مردها و حضرت قاسم و صفا و صمیمت فلان بازارای متشرع میخوانند. اما آن میانمایگی که در عرصه هنر رسمی ایران میبینید در واقع شکلی کمیک از آن چیزی است که در صنعت فرهنگ در اروپا تولید میشود. منتهی چون نه آن سرمایه و قدرت انتشار را دارد و نه به تکنولوژی مدرن مسلح است حاصلش بیشتر رقت آور و ترحم برانگیز است. ناصر ملک مطیعی چنانکه از حرفهایش و از زندگی شخصی اش برمیاید انسان خوبی بوده اما کدام فیلم این آقا را میتوان نمایش زندگی مردم دانست؟ آن سینمای فلک زده ی محقر و احمقانه چه ربطی به زندگی مردم دارد؟ چه چیزی انسانی و قابل دفاعی در آن وجو دارد؟ چه کسانی عاشق آن سینما بودند. یادمان بماند در زمانه ای که کافه رفتن و تماشای مهوش حداقل 50 تومان خرج برمیداشت بسیاری از آدمهایی که حسرت دیدن رقص فلان و تماشای پشت و روی اندام یک زن را داشتند با 8 تا 15 ریال ان را در سینما می دیدند و کارشان راه میافتاد. این نمایش زندگی مردم بود؟ یا سرگرمی کارگرانی که به شهرها مهاجرت کرده بودند و از حاشیه شهر جلوتر نیامده بودند؟ آن سینما جلوه هنر مردم ایران است؟ چه میگوید آقای مصباحی؟

  • بیژن

    جناب رفعت . مرسی از توضیحاتی که مرقوم فرمودید. من فکر میکنم اشکال از نظریه پردازیست. در واقع میل نظریه پردازان کم سواد به ارائه یک صورت کلی و دسته بندی های خودخوانده باعث این مشکلات میشوند. از جمله اینکه بازی نکردن ناصر ملک مطیعی در سینمای بعد از انقلاب و امثال ایشان یا مجوز ندادن به آغاسی سبب اصلی این تئوریهای عجیبا" غریبا میشود. و از این گذشته، تفسیرهای بی پایه در باره مفهوم ابتذال. ریشه مشکل در اینجاست. هنر فولک و عامیانه یکی نیستند. برای اینکه خود واژه عام یا عامیانه طیف های گسترده ای را شامل میشود. اتفاقا بنظر من موسیقی محلی یا فولک ایران سرشار از زیبایی و شگفتی است و نباید آن را با موسیقی کوچه بازاری یکی دانست. در حالیکه این مقاله آنها را یکی و تحت عنوان عامیانه یا عامه پسند نام گذاری میکند. (اتفاقا سال 83 من آغاسی را در دادگاهی دیدم. به جرم خواندن در عروسی احضار شده بود. کاملا علیل شده بود. با هم در گوشه ای حرف زدیم. میگفت خب من چه باید بکنم وقتی همین یک کار را بلدم . از گرسنگی بمیرم؟واز این همه ظلم ناروا واقعا متاثر شدم) نقد من چنان که در بالای همین صفحه نوشته ام. یکی اینست که اساسا حکومت اسلامی نه تنها مخالف ابتذال نیست بلکه ترویج دهنده آنست. مخالفتش با هنرپیشه های فیلفارسی هم مخالفت با نماد ها و نشانه هاست. وگرنه صد ها نفر از خوانندگان همان موسیقی مبتذل و بازیگران همان سینما بعد از انقلاب مجوز گرفتند و کار کردند. یا پیش پا افتاده ترین موزیکها با یک ترانه دیگر و گاهی با یک نوحه بازخوانی شدند. این مشکل در غرب هم وجود دارد. ببینید اصل و ریشه موسیقی راک چه بود و امروز نود درصد آثار راک را میشود بی ارزش و میان مایه نامید. در آنجا که دیگر دیکتاتوری وجود ندارد. البته در واقع اگر سلطه صنعت فرهنگ و کمپانی های تولید کننده فیلم و موسیقی را در نطر نگیریم. چون آن هم نوعی دیکتاتوری است. سلطه پول و سرمایه. و از قضا آنچه من ابتذال مینامم از همانجا به کشورهای جهان سوم سرریز میشود. ضمن عرض احترام به حضرتعالی، نمونه بارز ابتذال و میانمایگی همین نظریه پردازانی هستند که تا یک نکته ای را کشف میکنند بدون تحقیق و دانش کافی فوری دست به نظریه سازی و مقاله نویسی میزنند.

  • تقی رفعت

    خدمت استاد گرامی جناب بیژن این حقیر نبشتم که این مقال مرا به یاد نبشته آقای فتوره چی انداخت, که باید بیشتر توضیح داده میشد که سوء تفاهم بیپش نیاید. اشاره به نظرات و آثار ریموند ویلیامز نیز دقیقا به خاطر پیچیدگی مقوله فرهنگ عامیانه (Popular Culrure) است. جالبه که اینجا که همه تو سر آغاسی می زنند که مبتذل است و هنرمند نیست و کارهاش جدی نیست و ...که خب متاسفانه آغاسی فرصتی نداشت که به اشتوک هاوزن یا موسیقی آ تونال شونبرگ گوش بده. نفت فروشی ساده بود , با پایی معلول ("آی نفتی, نفتی. سالی سه ماهه نفتی. بعد از زمستون روزش سیاه نفتی") که به شهرت رسید. غیر از فارسی به عربی هم میخواند و خیلی خوب هم میخواند, بعد از ۵۷ هم کلی آهنگ های فولکلور و محلی خواند و ضبط کرد, اما چندان استقبالی نشد. حالا هیچکدوم از اینها حساب نیست, آغاسی و تمام کارهاش برای ما همیشه مبتذل و پیش پا افتاده است. در اینجا آقای صباحی بینش حکومتی را رد کرده است, چون زندگی ساده و معمولی برای حکومت قابل قبول نیست. برای شما نیز به نظر می رسد که زندگی ساده و معمولی چندان قابل قبول نیست و باید به نوعی" مقدس و قابل احترام" گردد. یا شاید این برداشت اشتباه من از نکته های شما باشد؟ و ما هنوز وارد پیچیدگی های فرهنگ عامیانه و جوانب متفاوت آن نشده ایم. در سنت چپ نیز نویسندگانی مانند لوناچارسکی, لنین, تروتسکی, گرامشی,...همواره تاکید داشتند بر چند بعدی بودن فرهنگ عامیانه و درک و استفاده درست از آن بردن.

  • بیژن

    جناب رفعت واقعا شما این مقاله بالا را خواندید و این حرفها را با کتاب میانمایگی نادر فتوره چی قیاس کردید؟ قیاس شما مصداق روشن قیاس مع الفارق است. این آقا میگوید که نوابغ مثل دیکتاتور ها هستند. از یک جنس هستند. میگوید ابتذال چندان چیزی بدی نیست. و زنده باد ابتذال و میان مایگی. وفتوره چی از قضا خطابش هنر مبتذل و پیش پا افتاده است. فتوره چی در 10 قاب نشان میدهد که هنر بدون اندیشه و بدون ایده و بدون توجه به شانیت انسان و بعبارتی این حرفها که هرچیزی چون نظر و نگره جمعی از افراد است مقدس و قابل احترام نیست. فتوره چی نشان میدهد که هر اثری را نمیتوان هنر نامید اگر پویا نباشد اگر طرفدار حفظ وضع موجود باشد اگر مبتذل و پیش پا افتاده نباشد. اگر صرفا یک سانتی مانتالیسم آبکی بظاهر روشنفکرانه اما بی بنیاد نباشد. در حالیکه آقای صباحی میفرمایند خود زندگی امری متعالی نیست و اساسا منکر هنر مبتذل و متعالی است. ایشان میچرسد چه کسی گفته سینمای فردین یا ترانه آغاسی یا رقص جمیله مبتذل است. بالاخره عده ای هم طرفدار این هنرها و این افراد هستند نباید به آنها مبتذل گفت. ایشان صفت مبتذل را ناشی از نگاهی تمامیت خواه میدانند که با این تقسیم بندی خودش را منزه میکند؟ آیا واقعا نظر شما همین است؟ یعنی بین سینمای مثلا کیارستمی و فیلم فارسی تفاوتی وجود ندارد؟ چون هر دو طرفداران خود را دارند؟ نظر شما چیست؟ آیا فرق دارند. هرکدام از این دو نوع را چه می نامید؟ از قضا ایشان فکر میکند حکومت را محکوم کرده در حالیکه این حرف بشدت ضد روشنفکری با حرف حکومت همنوایی تام دارد.

  • تقی رفعت

    "به کجای این شب تیره بیاویزم قبا ی ژنده ی خود را" با سپاس از آقای محمود صباحی برای این مقاله نوآورانه و انتقادیشان. هر چند که در مورد تعریف دقیق امرِ مبتذل در ایران شاید اختلاف نظر باشد, اما به نوعی همگان اذعان دارند که جامعهء مبتذلی داریم. حکومت فاشیستیِ مذهبی, با هدف اسلامی کردن کشور, جامعه را متهم به "ابتذال" می کند, و در سوی دیگر منقدان اجتماعی نیز ارزیابی اشان از فرهنگِ غالبِ معاصر در ایران اشاره به تسلط ابتذال دارد, که چنین سلطه ای نتیجه مستقیم تلاش برای مذهبی کردن کشور است. برای برخی نویسندگان مانند ریموند ویلیامز فرهنگ عامیانه تماما بی ارزش نیست, از جایگاه های متفاوت می آید و استفاده های مختلفی نیز دارد. این نبشته نوآورانهء شما این حقیر را به یاد "میانمانگی" نادر فتوره‌چی انداخت. و همه اینها به هر رو "آب است در خوابگه مورچگان" یا به قول نیما , من دلم سخت گرفته است از این مهمانخانه ی مهمان کش روزش تاریک که به جان هم نشناخته، انداخته است: چند تن خواب آلود چند تن ناهموار چند تن ناهشیار

  • Mani

    ابتذالی که امروز بر زندگی ایرانیان حکومت میکند بسیار گسترده و حیرت انگیز است. تصاویری از همین مردم معمولی در شب قدر در وب سایت های مختلف انعکاس پیدا کرده است که آن کتاب با دستورات بسیار قتل،غارت،تجاوز و زن ستیزی و کودک آزاری اعراب بادیه نشین ۱۴۰۰ سال قبل را بر روی سر خود نگه داشته اند یا حتی میکوبند ندبه و زاری میکنند و ... تا زمانی که آنان چنین هستند آن ایدئولوژی جهالت و غارت و مرگ با تمامی قدرت در زندگی اشان حضور خواهد داشت و با هستی أن آخوندها،اعش القاعده و سایر گروههای مرگبار و ویرانگر اسلامگرا بوجود خواهند آمد. تمامی ما انسانها در تمامی هر آنچه در زندگی ما اتفاق می افتد مسئولیت مطلق داریم. این حکومت تبهکاران فقط میلیاردها دلار پول ایرانیان را به اعراب نمیدهد بلکه میلیاردها دلار را تاکنون از این پول را غارت و قتل و کشتار مردم به حساب های بانکی شان در نقاط مختلف جهان واریز کرده اند. سرزمین مان به خاک سیاه و مردمش را جهل ،دروغ و خرافات غرق کرده اند. حکومتی که بوسیله یک آخوند فرومایه و کشنده که با دروغ و رذالت به قدرت رسید و با قتل عام چندین هزار نفر عامل اصلی تحریک به جنگ هولناک و ویرانگر و با قتل صدها هزار نفر انسان رفت و میراث شوم خود را برای تبهکاران اسلامی امروزی گذاشت. ما از خود سوال میکنیم که مردم چگونه توانسته اند اینهمه فجایع را توسط این جنایتکاران در مدت چهل سال تحمل کنند. چگونه ممکن است؟ براستی مسئولیت مردم که گذاشتند این جنایتکاران تا کنون بمانند و در چنین ابعاد عظیمی جنایت کنند چیست؟ آیا این مردم در هر آنچه اتفاق افتاده است مسئولیت نداشتند؟

  • بیژن

    مدتی بود که از لذت ترهات جناب صباحی بی نصیب مانده بودیم. آقای صباحی عزیز باز مثل همیشه کلمات را در معنای واقعی خودشان بکار نمیبرید. عنایت بفرمایید خفیه گاه های خوار کننده یا زیر زمین های روانی. خوب میشه توضیح بدهید معنی این اعبیرات چیست یا نوشته اید مگر .. همان نظام هایی «نی اند» که البته منظور «همان نظام هایی نیستند» است. آخر این چه زبانی است؟ فکر میکنید که خیلی حرفهایتان مهم میشود. از این گذشته گمانم هزارتویی ساختید و خودتان در آن گم شدید؟ آیا منظور شما این است که امر مبتذل ملازم زندگی عادی است و نباید با تفاوت گذاشتن بین مبتذل و متعالی و البته ارزش دادن به امر متعالی از نفس زندگی دور شد؟ اگر منظور همین است باید گفت آیا بنظر شما این تقسیم بندی واقعیت دارد یا خیر؟ آیا امر مبتذل و امر متعالی در عرصه تولیدات یا آثار هنری وجود دارد یا خیر؟ اگر وجود ندارد آیا ترانه آمنه آغاسی با سمفونی پنج بتهوون از نظر ارزش های انسانی در یک سطح هستند؟ در مورد حرفهای شما در باره حکومت هم همین را بگویم که جمهوری اسلامی فکر میکند با راه ندادن ناصر ملک مطیعی با ابتذال در افتاده؟ این حکومت خودش تولید کننده عین ابتذال است. کافی است به سریال ها - موزیکها و فیلمهای سینمایی تلویزیون نگاه کنید و میبینید که گرچه بقول شما از تنانگی خبری نیست اما بشدت مبتذل است. برعکس تصور شما و معیار های شما برای شناخت آنچه مبتذل است نه لذت جویی که رخوت جویی است. آنچه برای ما آرامش و تثبیت وضعیت موجود و یا ارجاع به گذشته رمانتیک را تبایغ میکند عین ابتذال است. حسرت عشقهای از دست رفته. حسرت لوطی بازیهای زیر بازارچه و مادر یا زنی که عین عفت و بی جنسیتی است . متاسفم که شما هم تحت تاثیر نگراه ونگره حکومت هستید

  • پیروز

    واعظان کین جلوه در محراب و منبر می کنند چون به خلوت می روند ان کار دیگر می کنند به نظر من غیر از مفهوم ریا مقصود حافظ "از ان کار دیگر" همان امور مبتذلی است که واعظان ما زا از ان منع و خود در خلوت ان را انجام می دهند مقاله جالبی بود ولی انجا که پدید امدن نوابغ با دیکتاتورها مقایسه شده پازادوکسیکال است

  • آرمان

    تقدس بخشیدن به معنویت و مبتذل دانستن نیاز های جسمی پدیده جدیدی نیست. مار کیستهای ایرانی هم در این رابطه مذهبی فکر میکردند.این مساله ریشه های عمیقی در فرهنگ ما دارد.

  • شکاک

    این قدوست بخشیدن به زندگی معنوی ربظی به رزیم فعلی ندارد بلکه ریشه در فرهنگ ایرانی دارد. من کاملا با دید گاه نویشنده موافقم که در فر هنگ ایرانی جسم انسان را نادیده میگیرد و نیاز های جسمی را پست میشمارد. من در اوان جوانی بعد از انقلاب همراه دانشجویان پیشگام به کوه میرفتم و در جلسات آنها شرکت میکردم. آنها که خد را مار کسیست خظاب میکردند دید گاهشان نسبت به رابطه جنس مخالف چیزی شبیه به انجمن اسلامی بود. به قول یکی از دوستانم " کمونیستهای ایران هم شیعه هستند".

  • علی

    میل نویسندگانی که برای رادیو زمانه مقاله مینویسند به طولانی نویسه ، چرا؟ خیلی کوتاهتر هم میشه جان کلام رو منتقل کرد،

  • محمد مهدی

    خیلی تحلیل رادیکالی هست. نخبه گرایی افراطی در عصر روشنگری که حد اعلای اون در اواخر قرن نوزدهم در اندیشه ابر انسان نیچه متجلی شد، قطعاً امروزه جایگاهی نداره،اما رشد بی سابقه شبکه های مجازی تریبونی برای افراد سطحی و مبتذل بوجود آورده که واقعاً چندش آوره، کسی که شعری از شاملو نخونده ولی در پستهای خودش از اشعار شاملو استفاده میکنه که قطعاً معمای اونو هم نميتونه... این اگر ابتذال نیست پس چيه... این که میان مایه گان در عرصه اجتماعی صاحب سخن و سمت و تریبون باشند،دردناک و خطرناک هست، درست مثل اقبالی که امروزه در فرهنگ پاپ جهانی به امثال کیم کارهایشان و سلنا گومز شده

  • علی کاوانی

    سلام جناب صباحی آیا لازم است که وقتی واژه های شیوای فارسی برای لغات guilty pleasure و دسپوت داریم، شما از لغات انگلیسی استفاده کنید؟ آیا فارسی شما اینقدر ضعیف است؟ عجیب است که عده ای مثل داریوش آشوری تلاش میکنند که برای لغات فرنگی واژه فارسی بسازند و شما دقیقا بر عکس عمل میکنید!!! آیا " نبوغ، انباشتِ آگاهی در یک فرد است"؟؟؟ بنده تا حالا فکر میکردم نبوغ یعنی بهره هوشی خیلی بالا. خوب شد ما را روشن کردید آقای صباحی. آیا نوابغ فقط در جوامع استبدادی به وجود می آیند؟؟؟ "به زبان دیگر، نوابغ بزرگ، هم‌چنان که دسپوت‌ها و دیکتاتورها و رهبران مطلق‌العنان، آن جایی پدید می‌آیند که انسان‌ها از حقوق و کیفیت انسانی و از حیات فردی مستقل خود آگاه نیستند و عدمِ این آگاهی، امکان بروز فاجعه‌یِ تجمیع نیرویِ آگاهی و خلاقیت در نوابغ را فراهم می‌‌آورد و هم‌زمان بلایِ تجمیع قدرت در پادشاهان یا حاکمان خودکامه را امکان‌پذیر می‌‌کند." پس بر طبق فرمایش شما باید نتیجه گرفت که انگلستان هم یک جامعه استبداد زده است چون نوابغی چون استفن هاوکینگ در ان زندگی میکردند. " نابغه برآیند فقدان آگاهی گسترده‌ی فردی و اجتماعی است؛ برآیند توسعه‌نیافتگی انسانی است" نتیجه فرمایش شما این است که کشورهایی که نابغه دارند، همه توسعه نیافته و عقب مانده هستند. این مطلبتان هم خیلی روشنگر است: "غول‌ها و دیوها به زبان اساطیر، و به زبان علمی دایناسورها و به زبان من نوابغ، باید از صحیفه‌ی هستی برداشته شوند تا جهانْ ظرافت و زیبایی و شکوه و رنگارنگی خود را هرچه بیش‌تر نمایان کند" قابل توجه کمیته جایزه نوبل. بیایید به جای جایزه دادن به نوابغ، به فرمایش آقای صباحی عمل کنید و انها را از صحیفه‌ی هستی حذف کنید تا جهان زیبا و ظریف و با شکوه و رنگارنگ شود!!! ***.

  • داود بهرنگ

    (3) جامعۀ شهری "جامعۀ گروه های جنسی و سنی گوناگون" است. اگر چنانچه توجه کنیم در "ممالک شهری در غرب" کلمۀ "انسان" خیلی به ندرت به کار می رود و کلمۀ "مردم" جز در موارد انتخابات در معنای روزمره به کار نمی رود. جای آن کلمات برابر نهادی چون زن، مرد، دختر، پسر، بچه، نوجوان، جوان، زن میانسال، مرد میانسال، زن مسن، مرد مسن، زن بازنشسته، مرد بازنشسته، سالم، بیمار، ورزشکار، معلول، بی کار، با کار، مدرسه رو، کودکستان رو و ... به کار می رود. و توجه کنیم که این ها همه دارای معنای حقیقی و نیز حقوقی است. تعبیر "انسان چونان پاره ای از تنِ زندگی" این معنا را ندارد. یعنی نه حقیقی است و نه حقوقی. در معنای فلسفی می توان گفت که: انسان در جامعۀ پیشاشهر از نوع "کلی" است و انسان در جامعۀ شهری از نوع جزئی [یعنی دارای هویت معین و مشخص] است. نزد [خود رفتاری مغز] ما ایرانی ها جامعه هنوز به اجزای تشکیل دهندۀ خود تجزیه نشده است. [چون بدیهی است که هیچ کدام از اشکال جامعۀ شهری را آدمی در زندگی پیشاشهر در صورت خیال خود یا در درون دستگاه مغز خود ندارد.] آنچه ما بدان نیازمندیم "تجزیۀ جامعۀ شهری به اجزای تشکیل دهنده آن" و درک و پذیرش جامعۀ شهری در معنای "جامعۀ گروه های جنسی و سنی گوناگون" است. با احترام داود بهرنگ

  • داود بهرنگ

    (2) جامعۀ ایران در یک صد سال اخیر در حال گذار از روستا به شهر است. روستا در معنای مرتبط با نوشتۀ شما "جامعۀ بزرگسالان یا آدم های داخل آدم" است. شهر اما "جامعۀ گروه های جنسی و سنی گوناگون" است. "انسان" یا "آدم" از ویژگی های جامعۀ روستایی است و این هر دو در جامعۀ شهری تنها در یک معنای بسیار ویژۀ فلسفی از نوع دکارتی، اسپینوزائی و کانتی و امثال آن دارای معنا و مفهوم است. مشکل ما ایرانی ها این است که داخل در جامعۀ شهری در معنای شهری نشده ایم و رفتار مغزمان [خود رفتاری مغزمان] دارای جنبۀ روستایی است. این معنا را ادبیات و به ویژه فرهنگ دینی ما در ایران ـ چون ایستا و نقد ناشده باقی مانده اند ـ تقویت می کنند؛ چنان که ما ـ هر یک به سهم خود ـ هر آن در ذهن و مغز و فکرمان پی بهترین راه حل از برای بهترین [یا کامل ترین] انسان می گردیم. بی آن که توجه کنیم جامعۀ شهری در بردارندۀ چنین معنایی نیست. ادامه در 3

  • داود بهرنگ

    (1) با سلام دوست من شما چند بار در نوشته تان کلمۀ انسان و ترکیبات گوناگون آن را به کار برده اید. در این رابطه و در تأیید نوشتۀ شما می خواهم بگویم که برای مثال موارد زیر در "جامعۀ شهری" وجود ندارد: "نمودهایِ برترِ زندگیِ انسانی" "موسیقی باخ یا شونبرگ و [آنگاه] اعتبار انسانی" و "انسان والا". نوشته اید: "انسان نه روح است و نه جسد: انسان چونان پاره ای از تنِ زندگی است!" این جا من می خواهم بگویم و توضیح دهم که چرا این نیز در "جامعۀ شهری" وجود ندارد و جای آن انسان در "جامعۀ شهری" دارای برابر نهاد در معنای "انسان جزئی" است. ادامه در 2