ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

● دیدگاه

ستم‌‌بَر و ستم‌گر ، یک مقاربتِ پنهان - نمونه‌یِ زار ممد

محمود صباحی- کدام کسان دادخواهی زارممد را ناممکن می‌کنند و در همان حال با وعده‌ی دادخواهی برای اخاذی هرچه بیش‌تر از او، از او بهره‌کشی می‌کنند؟ یا بگذارید بپرسیم: او چه کسانی را به قتل می‌رساند؟

از یک ساختارِ اجتماعی/ذهنیِ اشتباه و ناکاویده و ناسنجیده نمی‌توان یک زیست عادلانه و انسانی را بیرون کشید! صریح‌تر‌ بگویم: زار ممد پیش از آن که علیه افراد (از خود او نادان‌تر) شورش کند، درست‌تر و شایسته‌تر آن می‌بود که علیه ساختار ذهنی و اعتقادات خود شورش می‌کرد تا بل در مقامِ ستم‌دیده به مزدورِ ستم‌گرانی بدل نمی‌شد که زندگی او را از او می‌ربایند؛ آری، زار ممد داستانی است نه تازه کرد؛ داستانی است از یک خویشاوندیِ پنهان! ــــ از هــم‌دستی و هــم‌‌سازیِ دیرینِ ستم‌بَر و ستم‌گر!

می‌خواهم با تفسیر این رمان آغاز کنم؛ رمانی که اگر آن را نخوانده‌اید، شاید فیلم‌‌اش را دیده باشید! ــــ منظورم رمان تنگسیر است که صادق چوبک آن را در سال ۱۳۴۲ نوشت و سپس امیر نادری در سال ۱۳۵۲ بر اساس آن فیلمی با همین نام ساخت. این رمان انعکاسی درخشان از آهنگ دادخواهی در جامعه‌ی ایرانی‌ست.

تنگسیر، فیلمی از امیر نادری بر اساس رمانی به همین نام از صادق چوبک با بازی بهروز وثوقی

این رمانْ تنها یک خیال‌بافی داستان‌نویسانه نیست و ـــ چنان که ادعا شده ـــ همه‌ی نام‌ها و شخصیت‌های آن واقعی‌اند، اما با این حال آن‌چه این رمان را به ساحتِ واقعیتْ بسیار نزدیک‌ می‌کند همانا تجربه‌ی مشترکِ همه‌ی ما ایرانیان در میل به دادخواهی و بنابراین، میل نهانی و ناخودآگاه ما به انتقام است: به راستی کدام یک از ما ایرانیان تا کنون توانسته داد خود را از بی‌دادگری بستاند؟

در جامعه‌ای که دادخواهی امکان‌پذیر نباشد و دادهایِ نستانده‌یِ قرون در تاریخِ آن به روی هم انباشته شده باشند، گرایش به ادبیاتِ حماسی رو به گسترش می‌گذارد و اصولاً گرایشِ یک جامعه به داستان‌هایِ خیالیِ سلحشوری، جوانمردی یا عیّاری خبر از دادخواهی‌های بی‌فرجام در آن جامعه می‌دهد و از این رو، از زار ممد «شیر ممد» برمی‌آورد و اقبال توده‌ی مردم و حتا نخبگان ایرانی به شاهنامه‌ی فردوسی یا آثار حماسی دیگر خود ریشه در همین گرانیگاه اجتماعی دارد: ناممکن بودن دادخواهی!

وقتی که حقوق‌ یک ایرانی ضایع یا نادیده انگاشته شود تنها دو راه پیش روی خود می‌یابد: مشت بر سینه بکوبد و آن را به آن دادرس بزرگ، به آن خداوندگارِ روزِ داوری واگذارد یا خود آستین بالا زند و دست به انتقام برآورد: انتقامی که حق پایمال شده را جبران نتواند کرد و عدالت بر هم خورده را دوباره برقرار نتواند کرد اما تواند که تناسب و توازنِ روانیِ فرد ستم‌دیده را باز برقرار کند. فهم این ساز و کار چندان هم دشوار نیست: اگر فرد ستم‌دیده در اثنای انتقام کشته شود از احساس ستم‌دیدگی و از رنجی که بدان دچار آمده، آسوده خواهد شد و اگر هم بر حسب تصادف زنده بماند یک‌بار دیگر می‌تواند با خود از سر آشتی و رضایت درآید. چنان که زار ممد (زائر محمد) می‌گوید: «اگر این ‌کارو نکنم دیوونه می‌شم، سر می‌ذارم به صحرا …».

زار ممد می‌داند که با انتقام‌گیریِ او عدالت محقق نخواهد شد یعنی او نمی‌تواند به پول و حیثیت از دست‌ رفته‌اش دست یابد اما آن‌چه عایدش می‌شود این است که عاقبت از نظر روانی از یک وضعیت تحمل‌ناپذیر رها خواهد شد. پس، سراغ تفنگ قدیمی‌اش می‌رود و کارِ یکایکِ کسانی را که در این بی‌داد سهیم‌ بوده‌اند، یک‌سره می‌کند؛ و این همان اقدامی است که از دید کسانی که در همان وضعیت اجتماعی زندگی می‌کنند جز دیوانگی و نابخردی به نظر نمی‌آید چرا که آن‌ها ناممکن بودن این دادخواهی را پیش‌تر سخته‌ یا آزموده‌اند و از این رو، چون پدر همسر زار ممد زیر چادر همسران‌شان پنهان شده‌اند تا به زندگی خود در این شرایط نکبت‌بار ادامه دهند: آن‌ها دیگر هیچ امیدی به دادخواهی ندارند!

کدام کسان دادخواهی زارممد را ناممکن می‌کنند و در همان حالْ با وعده‌یِ دادخواهی برای اخاذیِ هرچه بیش‌تر از او، از او بهره‌کشی می‌کنند؟ ــــ یا بگذارید بپرسیم: او چه کسانی را به قتل می‌رساند؟

ممکن است ادعا شود که او کارگزاران یک نظام حقوقی و قضایی کژکارکرد شده و ناکارآمد را از میان برمی‌دارد؛ یعنی یک چرخه‌ی فاسد را که از هم‌دستیِ آقا علی وکیل، عبدالکریم حاج حمزه، ابول گنده رجب و شیخ ابوتراب برازجانی ــــ یا دقیق‌تر: از هم‌دستیِ وكيل و پیشه‌ور و دلال و حاكمِ شرع ــــ تشکیل شده است اما واقعیت این است که این تفسیر چندان با واقعیت اجتماعی یا ساختار طبقاتی برسازنده‌ی این وضعیت هم‌ساز نیست. این تفسیر در سطحْ منطقی می‌نماید اما در عمقْ دچار پریشانی است و این پریشانی را حتا در واکنش‌های خود شخصیتِ نخستِ رمان یا همان زار ممد هم می‌توان دید آن‌جا که حیرت‌زده می‌پرسد: «آخه این چه شهریه؟… حاکم‌اش دزده! وکیل‌اش دزده! سیدش دزده! پَ مو حقمُ از کی بگیرُم؟».

محمود صباحی

راست این است: نه تنها زار ممد، حتا افرادِ جامعه‌ای که زار ممد در آن بالیده، نمی‌توانند به روشنی درک کنند که این نظام قضایی نه برایِ استقرارِ یک نظمِ اجتماعیِ عادلانه ـــــ چنان که آنان تصور می‌کنند ــــ که برایِ حفظِ گونه‌ای دیگر از نظمِ اجتماعی تأسیس شده است. نظمِ اجتماعیِ کهنی که آکنده از شکاف‌های به‌هم نامدنی و نابرابری‌هاست اما به هیچ پرسش یا تردیدی هم تن در نمی‌دهد و از همه بدتر، خود را چونان حکمت یا راز و رمزی الهی می‌نماید. خیلی ساده: این نظامِ قضایی نه کژکارکرد و نه ناکارآمد است و کارکرد آن درست همین کاری است که انجام می‌دهد: حفظ منافع طبقه‌ یا گروه یا خاندانِ حاکم و طبقه‌‌ی روحانیت و اقمارش در برابر توده‌ی مردم که اینک از آستانه‌ی هم‌دستی تاریخی و سیاسی فراتر رفته‌‌ و حتا یگانه شده‌اند.

جامعه‌ای که از ساز و کار خود آگاهی چندانی ندارد اغلب خود را بد و نادرست می‌فهمد و از این‌رو، ناگزیر است زندگی را در بهت و حیرت سپری کند. به زبانی جامعه‌شناختی، آن گاه که افراد یک جامعه از آگاهی طبقاتی بی‌بهره باشند، سرانجام قربانی ‌بودن و ستم‌ دیدن را چونان سرنوشت مسلم یا واقعیت صُلبِ تاریخیِ خود درخواهند یافت.

زارممد چون قاطبه‌ی هم‌شهری‌ها و هم‌وطنان‌اش نمی‌داند که حاکم شرع و نظام قضا در چنین جامعه‌ای نه برای دفاع از حقوق توده‌ی مردم که برای حفاظت از حقوق از پیش داده شده و چه‌بسا الهیِ طبقه‌/خاندان حاکم پدید آمده است و از همین‌رو، توقع او، و حیرت او، به کلی از ناآگاهی او برمی‌آید آن‌جا که او هنوز دوان‌دوان به دست‌بوسیِ امام جامعه می‌رود و بخشی از دست‌مزدِ به زحمت اندوخته‌یِ خود را در دستان او می‌گذارد تا بدین‌وسیله پول خود را حلال کند و پس از آن دوان‌دوان به زیارت کربلا می‌رود و الخ! ــــ آیا این همه تنها یک تناقض وحشتناک نیست؟ آیا برای چنین مردمی سرنوشتی دیگرگونه قابل تصور است؟ ــــ مردمی که نمی‌دانند پیش‌تر (به سان امری مقدر) برخی یا قربانیِ حاجاتِ یک طبقه و چه‌بسا فداییِ کسی شده‌اند که خود را چونان برگزیده‌ای الهی به آنان حُقنه کرده است تا منافع فردی و خانوادگی و طبقاتی‌اش را پایندانی کند؛ فردی که در مقام خداوندگار یا سایه‌ی آن یا نماینده‌‌اش می‌تواند از سر لطف دستی بر سر رعیت و توده هم بکشد اما بدین‌کار هرگز نه خود را ملزم می‌داند و نه موظف.  

ملزم و موظفْ تنها توده‌ی مردم‌اند که باید خود و زندگی خود و دست‌رنج خود را وقف خشنودی آن خداوندگار یا آن سایه یا آن نماینده‌اش کنند و در این میان نواله‌ای هم نصیب آنان می‌شود تا بدان قوت لایموتی داشته باشند برای ادامه‌ی عبودت و خدمت‌گزاریِ آن که هرباره خود را به نامِ نامیِ امرِ مقدس یا به نامِ نام‌هایِ مقدسینْ مزینْ می‌کند.  

از یک ساختارِ اجتماعی/ذهنیِ اشتباه و ناکاویده و ناسنجیده نمی‌توان یک زیست عادلانه و انسانی را بیرون کشید! صریح‌تر‌ بگویم: زار ممد پیش از آن که علیه این افراد (از خود او نادان‌تر) شورش کند، درست‌تر و شایسته‌تر آن می‌بود که علیه ساختار ذهنی و اعتقادات خود شورش می‌کرد تا بل در مقامِ ستم‌دیده به مزدورِ ستم‌گرانی بدل نمی‌شد که زندگی او را از او می‌ربایند؛ آری، زار ممد داستانی است نه تازه کرد؛ داستانی است از یک خویشاوندیِ پنهان! ــــ از هــم‌دستی و هــم‌‌سازیِ دیرینِ ستم‌بَر و ستم‌گر!

باری! زار ممد و زن و فرزندان‌اش سرانجام به دریا می‌زنند و اگرچه حق به حق‌دار نمی‌رسد اما چنان است که گویی آن‌ها پس از انتقام روان‌‌هاشان شسته می‌شوند چندان که ما تماشاگران ایرانی هم به زبان ارسطو دچار روان‌شویی یا کاتارسیس می‌شویم و این برآیندِ نهاییِ آن شورش یا طغیان انتقام‌گرایانه‌ای است که هم‌زمانْ دلایلِ روان‌شناختیِ نیازِ مبرمِ روانِ جمعیِ ایرانیان به ادبیاتِ حماسی/ حسینی/ قهرمانی/ سلحشوری را برملا می‌کند. نیازِ مبرمِ آن کسانی را که دست به انتقام برمی‌آورند، و آن کسانی که این میل به انتقام را در جوفِ ادبیات و نمایش و موسیقی می‌ریزند و آن خوانندگان یا آن تماشاگرانی که در زندگی عملی خود درِ انتقام‌خواهی و درِ دادخواهی را بسته می‌یابند.

چه کسانی به راستی روزنه‌هایِ دادخواهی را در جامعه‌یِ ایرانی به کلی می‌بندند و نظامِ اجتماعیِ آن را به یک کاسْتْ بدل می‌کنند؟ ــــ نظامی که در آن خوش‌بختی یک طبقه در گروِ بدبختی طبقات دیگر اجتماعی است! حافظ و نگهدارنده‌ی این کاستِ طبقاتی یا این جامعه‌ی بسته کیست؟ آیا این همان پرسش بنیادینی نیست که ما باید یک‌بار برای همیشه خود را با آن روبه‌رو کنیم اگر که خواهان سرنوشتی دیگرگونه‌ایم؟ ـــ سرنوشتی که در آن «بابِ» داوری و دادخواهی گشوده باشد!

در همین زمینه از همین نویسنده

  • مجموعه مطالب این نویسنده را در اینجا ببینید

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • بابک

    جناب بهرنگ, مطمئن نیستم چرا ولی این دو کلام حرف حساب شما مرا به یاد این شعر شاملو انداخت. تقدیم به نویسندهء این مقالهء نفیس و خوانندگان محترم. ---------------------- باغ آینه چراغی به دستم چراغی در برابرم. من به جنگِ سیاهی می‌روم. گهواره‌های خستگی از کشاکشِ رفت‌وآمدها بازایستاده‌اند، و خورشیدی از اعماق کهکشان‌های خاکستر شده را روشن می‌کند. □ فریادهای عاصیِ آذرخش ــ هنگامی که تگرگ در بطنِ بی‌قرارِ ابر نطفه می‌بندد. و دردِ خاموش‌وارِ تاک ــ هنگامی که غوره‌ی خُرد در انتهای شاخسارِ طولانیِ پیچ‌پیچ جوانه می‌زند. فریادِ من همه گریزِ از درد بود چرا که من در وحشت‌انگیزترینِ شب‌ها آفتاب را به دعایی نومیدوار طلب می‌کرده‌ام □ تو از خورشیدها آمده‌ای از سپیده‌دم‌ها آمده‌ای تو از آینه‌ها و ابریشم‌ها آمده‌ای. □ در خلئی که نه خدا بود و نه آتش، نگاه و اعتمادِ تو را به دعایی نومیدوار طلب کرده بودم. جریانی جدی در فاصله‌ی دو مرگ در تهیِ میانِ دو تنهایی ــ [نگاه و اعتمادِ تو بدین‌گونه است!] □ شادیِ تو بی‌رحم است و بزرگوار نفس‌ات در دست‌های خالیِ من ترانه و سبزی‌ست من برمی‌خیزم! چراغی در دست، چراغی در دلم. زنگارِ روحم را صیقل می‌زنم. آینه‌یی برابرِ آینه‌ات می‌گذارم تا با تو ابدیتی بسازم.

  • داود بهرنگ

    (3) دوست من! حرف من این است که نخست دیوارهای بلند این زندان را شکستن باید! فرو کوفتن و فرو کوبیدن و فرو ریختن باید! تا نشکنی کسی نخواهد دانست که در زندان است. ایرانی ـ همین من و شما ـ هم اکنون رسماً در زندانیم؛ اما نمی دانیم! گوش کن تا بگویمت: امام خمینی ـ روحی له الفدا ـ می فرمایند: کسی که از پدر و مادر مسلمان ـ شیعه اثنی عشر ـ به دنیا بیاید مسلمان شیعۀ اثنی عشر است.اگر چنانچه انکار کند مرتد است و قتل او واجب است! [این را در همۀ رساله ها نوشته اند.] قاعدۀ زمان برده داری این است که اگر چنانچه کسی پدرش یا مادرش برده باشد؛ خود او بردۀ به شمار است. حکم فقهی امام خمینی ـ روحی له الفدا ـ دربردارندۀ همین معناست. هم اکنون نوشته ای با عنوان "سازه ای نو برای نو اندیشی دینی" در سایت زمانه است که بدان آقای احمد صدری می نویسند: [مایه و ملاتش در ایران فَتُّ و فراوان است. بیایید] سنگ زاویه اش را درست انتخاب کنیم. "رسالت ما تولید فکر[دینی] است." فکر می کنید چرا این شخص این حرف را ـ پس از این همه جنایت ـ چنین بی محابا به زبان می آورد؟ مگر نه این است که پیشاپیش [در ناخودآگاه ذهنش] می داند که امام خمینی ـ روحی له الفدا ـ فرموده اند که "مسلمان زاده شیعۀ اثنی عشر تا ابد مسلمان شیعه اثنی عشر است و انکارش حکم قتل او را دارد." این است که می نویسد: [دخمه اش از پیش آماده است. بیایید] سنگ زاویه اش را درست انتخاب کنیم! آری دوست من! دیوارهای بلند این زندان را نخست شکستن باید! فرو کوفتن و فرو کوبیدن و فرو ریختن باید! با احترام داود بهرنگ

  • داود بهرنگ

    (2) دوست من! ما ایرانی ها امروز است که در ایران از طریق رسانه ها می بینیم یا می خوانیم که دیگران در "زندانِ" دیگری به سر می برند که "راحت تر" است؛ "روشن تر" است و غیره. ما تا همین اواخر یک چنین فرصتی را نداشتیم. زمان اعلیحضرت همایونی شما اگر کتابی می خواندید که همین نوشته شما همه محتوای آن بود؛ شبانگاه چهار مأمور که همیشه کت شلوار مشکی تنشان بود ـ در تاریکی ـ درِخانه تان را می زدند. پا به درون خانه تان می گذاشتند. شما را دستبند می زدند. یک گونی به سرتان می انداختند و شما را با مشت و لگد با خودشان می بردند. آنگاه پدر یا مادر پیرتان دق می کرد. دق می کرد از این که فردا به در و همسایه چه بگوید؟ خواهند گفت: دخترش یا پسرش خرابکار است! دوست من! در همین جمهوری اسلامی ایران ـ حکومت خود خدا ـ حکومت رحمانِ رحیم ـ پیش آمده که گوینده ای گزارشی را بازتاب داده و آنگاه امام خمینی ـ روحی له الفدا ـ شانسکی آن را دیده و حکم اعدام داده است. مردم دیده اند که آیت اللهِ مجتهدِ پیر مرد را آورده اند تلویزیون و از او خواسته اند که بگوید: غلط کردم! مردم دیده اند که پسر بچۀ مردم را برده اند و بعد آمده اند و در خانه شان را زده اند و به پدر یا مادرش گفته اند که بیا پول گلوله هایی را که به سینه اش زده ایم بده و چمدان لباس هایش را تحویل بگیر. مردم دیده اند که دختر بچۀ مردم را برده اند و بعد آمده اند و در خانه شان را زده اند و به پدر یا مادرش گفته اند که عروس شد بعد کشتیمش. بیا پول گلوله هایی را که به سینه اش زده ایم بده و چمدان لباس هایش را تحویل بگیر! [دوست من! سخت است گفتن این حرف ها! بس کنم!] ادامه در 3

  • داود بهرنگ

    (1) با سلام دوست من! من بر این گمانم که شما نیز مثل من داستان "راز تلخ 24 سال حبس یک دختر اتریشی" را شنیده اید یا خوانده اید. «دختری كه از سال 1984 میلادی ناپديد شد و سرانجام پس از 24 سال حبس توسط پدرش (در زیر زمین خانه مسکونی شان ) در حالی که صاحب شش فرزند از پدرش بود نجات يافت.» پدرش در دادگاه گفـت: «او را هنگامی که 19 ساله بود به زيرزمين بردم. آن جا از پیش دخمه ای ساخته بودم. در تمام اين سال ها او را می زدم. به او تجاوز می کردم. از او صاحب 7 فرزند شدم که يکی از آنها مرده است.» دوست من! می بینی که انسان این چنین در وضعیت زندان و زندانی قرار می گیرد. و در یک چنین زندانی ـ اگر چنانچه زندانبان که مجرم و جانی است ـ درها و پنجره ها و همه راه های فرار را بسته باشد انسان در می ماند. بگویمت که ما ایرانی ها وضعمان به مراتب از این دختر اتریشی بدتر است. این را توضیح می دهم. ما ایرانی ها ـ همه از دَم ـ از سر آغاز زندگی تاریخی مان ـ از زمان کوروش و پیش از کوروش حتی ـ تا اکنون در زندان به سر می بریم. مغزِ انسانی ما انسان ها زندان را وقتی درمی یابد؛ وقتی می بیند؛ وقتی تشخیص می دهد که ژاندارمی ما را از بیرون زندان به درون زندان ببرد. مغزِ انسانی ما انسان ها اگر چنانچه در زندان به دنیا بیاییم؛ یا این که زندانیِ زندانی باشیم که به گستردگی سرزمینمان است؛ دیگر متوجه واقعیت وضعیتی که در آن به سر می بریم نمی شود. یعنی نه می بیند. نه می شنود. نه حس می کند. و نه درک می کند. ادامه در 2