تعریف دوباره فلسفه برای زندگی مدرن
نیازمند فلسفهای هستیم که ما را به زندگی بهتر سوق بدهد. باید توانایی آن را داشته باشیم که هنجارهای اجتماعی، شیوه زندگی و احساسات و عواطف را نقد کنیم.

مدتهاست که دوران طلایی فلسفه گذشته است. در بحث و جدلهای عمومی این روزها افلاطون، ارسطو، دکارت، دیوید هیوم و فردریش نیچه دیگر محبوبیتی ندارند. به نظر میآید فلسفه باید خود را با جهان مدرن امروز منطبق کند. واضح است که مفاهیمی مانند بازگشت جاودان نیچه، دازاین (معادل فارسی آنجا بودن) هایدگر، وظیفهگرایی کانت در زندگی مدرن گیجکننده و غیرقابل درک به نظر میرسند.

آیا فلسفه مرده است؟
دیگر کسی در مورد موضوعات جذاب و «سکسی» مانند روابط قدرت فوکو، خطوط پرواز دلوز و ساختگشایی دریدا صحبت نمیکند. این مباحث فقط در دپارتمانهای فلسفه و مجلات فلسفی کاربرد دارند. فلسفه دانشی از مد افتاده شده است و مطالعه فلسفه این روزها کاری عجیب و از نظر برخی عبث است. اخیرا استفان هاوکینگ، فیزیکدان معروف بیان داشت که فلسفه مرده است زیرا نتوانسته خود را با پیشرفتهای مدرن علم به ویژه فیزیک نظری همگام کند. در گذشته گامهای بلند رو به جلوی علم، اکتشافات و انقلابهای علمی توسط فیلسوفان یا افرادی که سواد فلسفی داشتند انجام میشد. غولهای بزرگ علمی چون نیوتون و انیشتین دستی در فلسفه داشتند. اما به گفته پروفسور هاوکینگز این روزها حملکننده مشعل راه کشف دانش دانشمندان هستند و نه فیلسوفان. اگر این اظهارات درست باشند میتوان نتیجه گرفت که فلسفه مرده است و کار فلسفه این روزها فقط فلسفیدن در امور بیاهمیت و بیکاربرد است.
این اولین بار نیست که کسی ادعا میکند چراغ عمر فلسفه خاموش شده است. در دورهای که لودویگ ویتکنشتاین (۱۸۸۹ – ۱۹۵۱) نیز چنین ادعایی وجود داشت. ویتگنشتاین یکی از بانفوذترین فیلسوفان قرن بیستم به ویژه در اردوگاه فلسفه تحلیلی ادعا کرد تنها کاری که برای فلسفه باقی مانده است تحلیل معنای زبان است. مارتین هایدگر (۱۸۸۹ـ ۱۹۷۶) نیز تحلیلی داشت مبنی بر اینکه فلسفه با حل شدن در رشتههای مختلف دانشگاهی، به پایان رسیده است.
امروزه در کنار سه شاخه اصلی فلسفه؛ متافیزیک، معرفتشناختی، ارزششناسی شاخههای دیگری از فلسفه مانند فلسفه ذهن، فلسفه دانش، فلسفه زبان، فلسفه علم، فلسفه زیستشناسی، فلسفه تاریخ، فلسفه دین، فلسفه اخلاق، فلسفه سیاسی و چندین و چند زیرشاخه در حوزه فلسفه وجود دارد.
برای هایدگر فلسفه در متافیزیک معنا پیدا میکرد. او تغییر تمرکز مطالعات فلسفی در رشتههای دیگر را انحراف میدانست زیرا این تلاشها به سوالات اساسی فلسفه مانند وجود و بودن اهمیت نمیدهد.
فلسفه و متافیزیک
آنچه پروفسور هاوکینگز و فیلسوف مارتین هایدگر در مورد آن صحبت میکنند همه فلسفه نیست. آنها درباره متافیزیک صحبت میکنند. مارتین هایدگر وقتی درباره فلسفه حرف میزند، به طور خاص به متافیزیک توجه دارد. پس وقتی آنها به مرگ فلسفه اشاره میکنند استدلال آنها در مورد کل فلسفه نیست. آنها فقط در مورد بخشی از فلسفه حرف میزنند. با این حال این نوع نگرشها در مورد پایان فلسفه به ما میفهماند دیگران چگونه فلسفه را درک میکنند. در حقیقت این تلاشها برای بیاعتبار کردن یک ایده موجود، تلاشی برای بهبود آن است.
نیاز به تصحیح
به این ترتیب ما نیاز داریم که روشها و شیوههای فلسفیدن را تصحیحی دوباره کنیم. ما باید تلاش کنیم که از سنتهای پرنفوذ ارسطویی، فلسفه مدرسی و یا حتی مدرنیسم رها شویم. ما باید زنجیرهایی که مانع حرکت فلسفه هستند و دیگر با جامعه مدرن امروزی منطبق نیستند را باز کنیم.
دغدغه اصلی کسانی که برای اولین بار فلسفه میخوانند وسواس فیلسوفان فلسفه تحلیلی درباره زبان و معنا و ابطال پذیری و روش تحقیق است. ما نیاز داریم فلسفه را بازتعریف کنیم. محدوده، طیف و عمق فلسفه را از نو بشناسیم. ما نباید فلسفه را فقط به متافیزیک یا استدلال منطقی و استدلال اخلاقی محدود کنیم. وقتی میخواهیم فلسفی بیندیشیم باید زبانی که با آن صحبت میکنیم، محیط و پیشزمینههای اطلاعاتی و آگاهیهای جدید در نظر بگیریم. همچنین ما باید آگاه باشیم که فلسفه نمیتواند همه زوایای زندگی فردی و اجتماعی ما را روشن کند و فیلسوفان نمیتوانند تمام دانشی را که در جهان به آن نیازمندیم فراهم کنند.
امروزه صحبت در مورد ماده، ذات، حقیقت غایی و آگاهی مطلق به شاخههای خاصی از فلسفه مرتبط هستند. در عوض در فلسفه در مورد آگاهی، احساسات، آزادی، حق، عدالت، نابرابری، هویت، سیاستای مرزی، مهاجرت، تبعیض جنسیتی، هویت جنسی، رسانههای اجتماعی، شبکه جهانی، پیامهای کوتاه، معنویت، یوگا و میکروچیپها صحبت میکنیم.
تری ایگلتون فیلسوف بریتانیایی میگوید: «ساختارگرایی، مارکسیسم، پسا ساختارگرایی و موضوعاتی از این دست دیگر موضوعاتی سکسی نیستند. چیزی که امروزه سکسی است خود سکس است. موضوعات و مسائل فکری دیگر مسائلی محض و بیکاربرد نیستند. آنها به دنیای رسانه، مراکز خرید، اتاق خوابها و فاحشهخانهها مربوطند و به همین ترتیب آنها دوباره به زندگی روزمره پیوند خوردهاند. اما روی دیگر سکه این است که مسائل فکری تواناییشان را برای نقد از دست دادهاند.»
جهانی که امروز در آن زندگی میکنیم
فلسفه و تئوری فرهنگی سنتی دیگر محبوب نیستند. به جای آن ما شیفته کارداشیانها، تیلورسوییفتها، لیبیدو، اندام سکسی، بازار آزاد، اخبار جعلی، پساحقیقت و پوپولیسم هستیم. ما نمیتوانیم خود یا جامعه را مقصر این علاقهمندیها بدانیم. ما نمیتوانیم سیستم سیاسی و اجتماعی فعلی را تغییر بدهیم تا درد و رنجهای سیاسی و اجتماعی و همچنین مشکلات و معضلات موجود را از میان ببریم. اما ما میتوانیم با نگاه جدید فلسفی و با بینشی عمیقا فلسفی آنها را واکاوی کنیم. آگاهی فرهنگی و اجتماعی را بالا ببریم، سوالهای جدید و چالشبرانگیز بپرسیم و ایدهها و راهحل هایی تازه ارائه دهیم. ما باید از فلسفه مرده دوره شویم؛ امروزه این موضوع بیشتر از هرچیزی مهم و حیاتی است. مثلا میتوان دید که امروزه چگونه عده زیادی از مردم در موضوعی مانند کنترل اجتماعی، نظارت دولتی و ایدئولوژیهای تمامیتخواه به جورج اورل، هانا آرنت و میشل فوکو و دیگر متفکران بزرگ متوسل شدهاند. و یا چگونه برای پاسخهایی در اخلاق و سیاست آرای جان لاک و جان استورات میل و پیتر سینگر بازخوانی شدهاند.
فلسفه برای داشتن زندگی بهتر
ما نیازمند فلسفهای هستیم که ما را به زندگی بهتر سوق بدهد. ما باید توانایی آن را داشته باشیم که هنجارهای اجتماعی، شیوه زندگی و احساسات و عواطف را نقد کنیم زیرا امروزه این موضوعات باب روز هستند. ما باید بتوانیم پیشداوریها و تعصبات ونگرشهای خود را بازنگری کنیم. ما نیاز به تصمیمهای قاطع داریم تا بتوانیم عملکرد بهتری داشته باشیم. فلسفه مدرن برای زندگی بهتر باید به ما کمک کند تا به این موارد بپردازیم.
امروزه دیگر لازم نیست فلسفه سخت و پرقدرت باشد. این فلسفه باید جذاب، چالشبرانگیز، قابل فهم و مطابق با مسائل امروز بشری باشد. مایکل سندل، فیلسوف مدرن میتواند یک نمونه مناسب در پرداختن به این موضوعات باشد.
نه تنها فلسفه باید ما را به زندگی ارزشمند رهنمون کند و کمک کند تا روشن و هدفمند فکر کنیم بلکه باید فعالیتی روشنگرایانه و لذتبخش باشد. فلسفه درباره پاسخگویی به سوالات اساسی نیست. بلکه اساس فلسفه تلاشی برای پاسخ دادن به این سوالات است. کاری که همه مردم باید بتوانند آن را انجام بدهند.
اصل مقاله را اینجا بخوانید.
نظرها
روزبه
تنها فلسفه نیست که به زیر شاخه های متعدد تقسیم شده بلکه این پروسه در مورد علم هم همینطور پیش رفته مثلا ریاضیات یا فیزیک یا شیمی یا پزشکی و زیست شناسی بنابر این طبیعیست که فلسفه هم در کنار آن به زیر شاخه های متعدد تقسیم شود. نکته بعدی عدم تسلط و تبحر کسانی به حوزه وسیع و هم زمان همه این علوم است بخاطر عمق و پهنای گسترده این علوم بعبارتی دیگر امروزه کسی علامه دهر نیست و این خود امکان ظهور فلاسفه ای نظیر فیلسوفان صدهای گذشته را نا ممکن میکند. امروزه علم به حالت تملک عمومی درآمده بامیلیارد ها محصل علم . خود تولید علم هم امروزکار گروهیست و بهمان نسبت فلسفه هم عملا به این شکل تولید خواهد شد یعنی دوره فیلسوفی که بتواند یک نگاه جهانشول بشما عرضه کند گذشته. نکته دیگر تضعیف دید متافیزیک در دنیای امروزه است حتی دیندار ترین افراد هنگامی که بیمار میشوند اولین کار که میکنند نه ورد و دعاست بلکه در صورت دسترسی ویزیت یک درمانگاهست یا کشاورز علت عدم ریزش باران را نه گناه و غضب خداوند بلکه عوامل طبیعی جوی میداند یا زلزله و سیل و غیرو. دیگر کسی تصادفات جادهایی یا سقوط هواپیما را خواست ایزد الهی نمیداند حتی اگر بزبان چنین بگوید یا پشت سر مسافر آب بپاشد و دعا بخواند ولی همه در نهایت و در عمل دنبال ریشه های مادی آنند چون شرکتهای بیمه بابت خواست الهی خسارتی یا دیه ای پرداخت نمیکنند. مثلا حتی به مروجان متافیزیک یعنی افرادی نظیر خمینی و خامنه ای و شاهرودی یا پاپ بجای متوسل و دست بدامان شدن به دنیای متافیزیک خود برای شفا به حاذقترین پزشکان و آخرین تجهیزات علمی رجوع میکنند در حالی 200 سال قبل همه اینها به قبور مقدسین و دعا و جادو متوسل میشدند . متا فیزیک در عمل در حال موت تدریجیست. فلسفه هم نیازمند تعریف جدیدیست چون ادله له و علیه متافیزیک تاکنون مهمترین علت رشد آن بوده.
منوچهر
در یک کلمه مقاله "بی ارزشی " بود . یک مقاله درست باید شامل بیان واضح ادعا و سپس بیان دلایل له ادعا باشد . اصلا معلوم نیست ادعا چیست ، و به همین قرار معلوم نیست دلایل له ادعا کدام است . ضمنا فلسفه " ذات " ندارد که مرده باشد . هم مسائل و هم روشهای فلسفی متحولند ، بنابراین مرگ فلسفه معنا ندارد .
عبداله
"پس وقتی آنها به مرگ فلسفه اشاره میکنند استدلال آنها در مورد کل فلسفه نیست. آنها فقط در مورد بخشی از فلسفه حرف میزنند" به ادعای این مقاله : پیشگام علم زمانی فلسفه بوده و آیا اکنون چنین نیست اگر ما ندانیم که این چگونگی چه بوده است آیا مجددا میتوانیم علم را پیشرفت بدهیم و یا اینکه مجددا به تاریکی دیگری میرویم بله کمونیسم فیزیک زیربنایی شیمی را کشف کرد و راز اتم را گشود اما شیمی ناتوان از این امر بود اما آیا از شیمی بی نیاز شدیم در حالی که زیر بنای علم بر فلسفه است
bijan
ترجمه پاراگراف آخر نا مفهوم است و باید این طور باشد : فلسفه پاسخ به پرسش های بنیادی نیست بلکه پروسه سعی در فهم این پاسخ هاست به روش منطقی به جای پذیرش بی پرسش دیدگاه های مرسوم و قدرت عرفی .
احمد
مقاله ی خوبی بود،به راستی در این انفجار اطلاعات و سرعت انتشار مطالب گوناگون چه کسی حوصله پرداختن به اصولی را داره که تقریبا پذیرفته شده است،فقط باید ان تکه ای که به نظر ادمی نیازمند ترمیم یا تکمیل هست را برداشت و روی ان تعقل کرد و به کار بست در واقع راه حل ها و راهکارها و چاره ها بایر از جنس این زمان باشد و با دنیای مدرن تطابق داشته باشد کسی وقت چندانی برای پرداختن به مشکلات مشابه قدیمی در دوره ی مخصوص خودش که زمینه و بستر کلا فرق میکرده نداره و دوستی نظر داده بود چرا سکس چرا همه مربوط به مسایل جنسی عنایت داشته باشین اون اروپایی هم این دغدغه جنسی رو با توجه به نیاز جامعه اش حس کرده حالا ما تو ایران با این محدودیت و هزار و یک داستان نباید نگاه جنسی در اکثر موضوعات داشته باشیم
داود بهرنگ
(4) دکارت آنگاه می نویسد: «حرف من اینک این نیست که بیایید شهر فکر را به یکباره فرو بریزیم و به شکلی دیگر بنا کنیم. من اما حرفم این است که هر کس می تواند خانۀ فکر خود را از نو بسازد. برخی در برخی موارد ـ که خانه از پای بست ویران است ـ ناگزیرند که چنین کنند. (190) و این کاری است که من در مورد خودم کردم. همه افکارم را دور ریختم و از نو ـ به سنجۀ عقلم ـ سنجیدم و آنگاه از نو ساختم. (191) من می دانم برخی چون "فضل خدا شامل حالشان است" نیاز به این کار ندارند. کسانی که داناتر از خودشانند نیز نیاز به این کار ندارند. کسانی که هر آینه از سر فروتنی پیرو دیگرانند نیز نیاز به این کار ندارند. (192) ... با احترام داود بهرنگ منابع: من این جا از ترجمۀ زنده یاد محمد علی فروغی از کتاب "گفتار در روش" دکارت سود جسته ام. شماره صفحات را در پرانتز آورده ام. ترجمۀ فروغی را باز ترجمه و بازنویسی کرده ام. کتاب را فروغی در پایان "سیر حکمت در اروپا" [جلد اول] آورده است. می نویسد: «سیر حمت را به این منظور تألیف کردم که بتوانم "گفتار در روش" دکارت را طرح کنم. سیر حکمت در اروپا ـ جلد اول ـ نوشتۀ محمد علی فروغی ـ انتشارات زوار ـ تهران 1344. از برای دقت در بازنویسی متن آکسفورد را هم به دقت لحاظ کرده ام: Rene’ Descartes – A Discourse on the Metho – A new translation by Ian Maclean
داود بهرنگ
(3) می نویسد: «به فکرم رسید که «من ـ اگر بناست خانۀ فکرم زیبندۀ من باشد ـ بایست آن را خودم بسازم.» به فکرم رسید «خانه ای که اکنون دارم به منظور دیگری ساخته شده و آن را اساتید معمار در طی زمان هر آینه تعمیر کرده اند.» به فکرم رسید آبادی منظم [و منسجمی] که یک مهندس آن را ـ چنان که خواسته ـ ساخته هر آن زیبنده تر از کهنه شهری است که نخست دهکوره بوده و سپس به مرور تبدیل به یک شهر شده است. نمی گویم که هر خانه در چنین شهری چنان که باید آراسته نیست. حرف من این است که «چنین شهری در کلیت خود دارای کژی ها و ناهمخوانی هایی است که ناشی از نبود عقل در همه اجزای آن است.» من به گمانم؛ این که ما بتوانیم منظور خود را با آراستن و پیراستن خانه ای که دیگران آن را به منظور دیگری ساخته اند تأمین کنیم ساده نیست. همچنین به فکرم رسید جوامعی که به گاه بدویت آدمیان بنا نهاده شده اند و نشان از این دارند که قواعد و قوانین آن ها به مرور ـ و بنا به ضرورت ـ تغییر کرده و با زمان تطبیق داه شده هرگز برخوردار از سامانی نیستند که جوامع نوبنیاد دارند و از اساس مبنی بر طرح پیشینی و قواعد عقلی [و تک منظوره] ساخته شده اند. [من این ویژگی "تک منظوره بودن" را [در کار فکر] تعیین کننده می دانم.] هر آینه دین خدایی را که منظور مشخص و واحدی دارد به دین چندین و چند پیامبری که هر یک منظور خود را دارند ترجیح می دهم. پیشرفت جامعۀ اسپارت قدیم را مدیون این می دانم که قوانین آن در مجموع "تک منظوره" بود. من نتیجۀ تحقیقات یک فرد خردمند را در بارۀ "پیشرفت امور" به علوم مندرج در کتاب هایی که دربردارندۀ آراء و عقاید این و آن اند ـ به ویژه اگر چنانچه مستدل نباشند ـ ترجیح می دهم. به این نیز فکر کردم که آدمی در سن بزرگسالی آراء و عقایدی دارد که از کودکی فرا گرفته و آن ها را ـ بی سنجۀ خرد ـ نزد خود گرد آورده است. (190) ادامه در 4
داود بهرنگ
(2) می نویسد: فلسفه را نیز کنار نهادهم؛ چون که هر گزاره اش را می شد هم رد و هم اثبات کرد. (186) دیدم صدها سال است که بدان در بارۀ برخی نکات بیهوده جرّ و بحث می کنند. من در پی حقیقتی بودم که بتوانم آن را اساس کار و زندگی ام قرار دهم. (186) فلسفه را که کنار نهادم ـ و آن اعتبار همۀ علوم بود ـ اعتمادم به اعتبار هر علم دیگر از بین رفت. (186) حرفه هایی چون کیمیاگری و ساحری و منجمی هم هیچگاه مورد علاقۀ من نبودند که اینک بخواهم یکی را پی بگیرم. (187) این بود که کتاب و مدرسه را یک جا کنار نهادم و به سفر و سیاحت پرداختم تا چیزی بیاموزم. (187) من خودم را هر آن سخت نیازمند به تشخیص [و تفکیک] درست از نادرست می دانستم. می خواستم نتیجۀ رفتارم را بدانم و به روشنی ببینم. می خواستم با یقینی درخور قدم بردارم. (187) دکارت در ادامه می نویسد: «آنچه من در گام های نخستین سفرم آموختم این بود که ما انسان ها در سرزمین های گوناگون دارای آداب و رسوم و الگوهای رفتاری گوناگون هستیم. گاه آنچه نزد ما سخیف و رکیک است نزد دیگران نه سخیف و نه رکیک است. (188) آموختم که ما انسان ها به محیط زندگانی مان خو می گیریم. و آنگاه آموختم که آداب و رسوم و الگوهای رفتاری آدمیان را سنجۀ درست از نادرست ندانم. (188) این چنین بود که کم کم توانستم موارد خطا را و آنچه را که روشنی طبیعی ذهن آدمی را از بین می برد و از توانمندی های تعقل و تشخیص آدمی می کاهد شناسایی کنم و به دور اندازم.» (188) «آنگاه مرا فرصتی دست داد که بنشینم و وضعی را که دارم بازبینی کنم. به این نتیجه رسیدم که بایست خانۀ فکرم را فرو بریزم و از نو بسازم. به فکرم رسید که این خانۀ من نیست. «ساختۀ دست اساتید معمار است.» (188) ادامه در 3
داود بهرنگ
(1) با سلام من به گمانم ما ـ به ویژه ما ایرانی ها ـ به این ترتیب می رسیم به "رنه دکارت". به این سبب او را از نو می خوانم؛ این کاری است که دیگران بایست پس از فروغی می کردند؛ که اسفا نکردند. دکارت در این باره می نویسد: «من همیشه آرزومند بوده ام که "تصورم از چیزها واضح و روشن باشد." (180) با من از کودکی گفته بودند که درس و مدرسه و تحصیلات راه دستیابی به یک چنین "وضوح و روشنی" است. [که اسم دیگرش یقین است.] (182) من اما چون تحصیلاتم به انجام آمد خودم را بیش از پیش سر در گُم و سرگردان یافتم. من فقط درس نخوانده بودم. همه کتاب ها را در حد مقدور خودم خوانده بودم. دیگران مرا با هوش و صاحب معلومات می دانستند. شاگردی نبودم که دیگران از من زرنگ تر باشند. (182) من چند زبان خوانده بودم. کتاب ها به هر زبان خوانده بودم. من می دانستم شعر چیست. ادبیات چیست. (183) عاشق شعر بودم. و با چه شوقی ریاضیات خوانده بودم. (185) کتاب های اخلاق را خوانده بودم. من با "علم الهی" آشنایی داشتم. می دانستم راه به آسمان [و به بهشت] کدام است. بسیار فلسفه خوانده بودم. طب و کتاب های تاریخ و سایر علوم را خوانده بودم. (183) و با این انبان ـ آکنده از چیزها ـ سرانجام رسیدم به سردرگُمی و سرگردانی. (185) [من آنگاه به بازبینی پرداختم و دیدم که] من از کودکی "علم الهی" را گرامی می داشتم. آرزو داشتم به ملکوت اعلی [در بهشت برین] برسم. ولی توجه نکرده بودم که با من گفته بودند دین دانا و نادان ندارد. راه آسمان در دین به روی همگان ـ ابله و غیر ابله به یکسان ـ باز است. دین استدلال پذیر نیست و راستی آزمایی ندارد. درک و دریافت حقایق ازلی و ابدی آن در گرو امداد غیبی است و هر کس لایق آن نیست. [پس آن را کنار نهادم.] (186) ادامه در 2
منتقد
هیچ مشخص نیست معیار رادیو زمانه برای انتخاب مقاله هایش چیست؟ حقیقتا این مقاله چه می خواهد بگوید؟ ذهنی که از شیفتگی نسبت به نیچه به شیفتگی به کارداشیان رسیده است دیگر چیست؟ نویسنده ی مقاله کیست؟ آیا لازم است تا این اندازه "سکس" و مفاهیم "سکسی" را در هر مقاله و نوشته ی فلسفی بچپانیم؟ آیا فلسفه باید در مورد چگونگی رفع مشکل ما با همسایگان آپارتمانمان صحبت کند؟ آیا مقاله ی فلسفی باید بهانه ای باشد که به طور ضمنی بگویم چقدر "برجستگی های کارداشیان" برای من تحریک کننده است؟