پنج سوالی که باید در مقابل رفتار بد دیگران بپرسیم
آدمهای دور و برمان بد رفتار میکنند. اما چرا؟ اغلب توضیح ما برای این رفتارها، همراه با قضاوت و سرزنش است: از قصد میخواهند اذیتمان کنند، میخواهند زندگیمان را خراب کنند، احمقند، از مدتها قبل برای آزار ما نقشه ریختهاند.

آدمهای دور و برمان بد رفتار میکنند. اما چرا؟ اغلب توضیح ما برای این رفتارها، همراه با قضاوت و سرزنش است: از قصد میخواهند اذیتمان کنند، میخواهند زندگیمان را خراب کنند، احمقند، از مدتها قبل برای آزار ما نقشه ریختهاند.

جالب است که بچهها هم گاهی رفتارهای بد و ناخوشایندی دارند. روی زمین آشغال میریزند، جیغ میکشند و حرفهای بد میزنند، سعی میکنند ما را بزنند یا مثلا چیزی از برادر کوچکشان می دزدند. اما برخورد ما با این نوع رفتارهای بچهها متفاوت است. آرام میمانیم. سعی میکنیم با ملایمت همه چیزها را درست کنیم. ناخودآگاه از خودمان پنج سوال میپرسیم:
آیا خسته است؟
نکند گرسنه است؟
شاید ناراحت است؟
کسی اذیتش کرده؟
آیا ممکن است به بغل نیاز داشته باشد؟
اینکه چنین رفتاری را با آدمهای بزرگسال در پیش بگیریم بعید است. به خصوص در مورد کسانی که دوستشان داریم این احتمال بعیدتر است. فکر میکنیم دلیل رفتار بدشان را میدانیم: چون آدم بدی هستند. چون میخواهند ما را اذیت کنند، چون تنفربرانگیزند.
اما اگر مقابلمان یک نوزاد باشد، واکنشمان متفاوت خواهد بود. ناخودآگاه قبل از هرکاری از خودمان میپرسیم:
آیا خسته است؟
نکند گرسنه است؟
شاید ناراحت است؟
کسی اذیتش کرده؟
آیا ممکن است به بغل نیاز داشته باشد؟
اولش عجیب به نظر میرسد. اما موضوع این است که آدمهای بزرگسال هم تا حدی شبیه بچهها هستند. این روش نگاه کردن به موضوع، روشی موثر برای حل مناقشات سخت ما با آدمبزرگهاست.
وقتی رفتار مردم با انتظارات ما از رفتار یک آدم بالغ تفاوت دارد و ما این رفتارها را «بچهگانه» مینامیم، در واقع متوجه موضوعی سازنده شدهایم. به جای اینکه دقیق علت رفتارشان را بفهمیم، آن را توجیهی برای رفتارشان مییابیم: شناخت ویژگیهای عادی انسان معمولی.
بزرگسالی به معنای بلوغ نیست. آنچه ما کودکی مینامیم، در تمام زندگیمان ادامه مییابد. بنابراین، آن رفتارهای کودکان که ما با آرامش از کنارشان میگذریم، ممکن است تا ابد الگوی رفتاری ما با آدمبزرگها هم باشد.
خیرخواهی درونی برای کودک درون یک شخص دیگر به معنای این نیست که با آنها مثل بچهها رفتار کنیم. این به معنای رفتار خیرخواهانه ما در تفسیر چیزهایی است که آنها درباره لایههای عمیقتر وجوشان می گویند. در واقع گفتن «تو عوضی هستی»، ممکن است معنایش این باشد که «من احساس میکنم در محل کارم تحت محاصرهام و من سعی میکنم به خودم بگویم قویتر و مستقلتر از آنچه که واقعا احساس میکنم، هستم.»
به عنوان یک نکته مثبت، ما اغلب به آرام کردن فضا بیش از جر و بحث کردن اهمیت میدهیم. به جای اینکه با همسرمان برای چیزی که آزاردهنده است، جر و بحث کنیم، میتوانیم او را یک کودک هیجان زده ببینیم که سر فردی که بیشتر از همه دوستش دارد، داد میزند. زیرا نمیتواند به آنچه که انجام میدهد فکر کند. ما باید به او نشان دهیم که هنوز هم خوب است، به جای آنکه (با وجود وسوسه انگیز بودن) ضربه متقابلی به او بزنیم.
البته که بودن کنار آدمبزرگی که مثل بچهها رفتار میکند، خیلی سختتر از کنار یک کودک بودن است؛ چون میشود به چشم دید که یک کودک پنج ساله چقدر کوچک و رشدنیافته است و همدلی ما با او به طور طبیعی ایجاد میشود. میدانیم که اگر ناگهان رو به یک بچه کنیم و بخواهیم که مسوولیت همه رفتارهایش را بپذیرد، چقدر سخت است. روانشناسی نیم قرن است که به ما هشدار میدهد که این روش نادرست است.
ما فراموش میکنیم که گاهی اوقات بزرگترین امتیاز برای یک نفر این است که به ما فراتر از خود بالغمان نگاه کند تا بتواند با او ارتباط برقرار کند و او را ببخشد؛ آن کودک ناامید، خشمگین و ناسازگار با زخمی در درون.
نظرها
نظری وجود ندارد.